معنی دروا

دروا
معادل ابجد

دروا در معادل ابجد

دروا
  • 211
حل جدول

دروا در حل جدول

  • حاجت و ضرورت
مترادف و متضاد زبان فارسی

دروا در مترادف و متضاد زبان فارسی

  • تنگ، تنگه، دره، دربایست، دروایست، ضروری
فرهنگ معین

دروا در فرهنگ معین

  • (دَ) (ص مر.) نک اندروا.
لغت نامه دهخدا

دروا در لغت نامه دهخدا

  • دروا. [دَرْ] (نف مرکب، اِ مرکب) دروای. چیزی ضروری و حاجت و مایحتاج. (برهان) (از جهانگیری). حاجت. (غیاث). محتاج الیه. نیازی. دربا. دروایست. دربایست. بایسته. وایا. وایه. بایا. توضیح بیشتر ...
  • دروا. [دَرْ] (ص مرکب) دروای. سرگشته و سرگردان و حیران. (برهان) (از جهانگیری). سراسیمه. متحیر. (ناظم الاطباء). درهوای باشد از حیرت و سرگشتگی. (از صحاح الفرس). معلق. در میان هوا. میان فضا. اندروا. اندروای. (یادداشت مرحوم دهخدا). مضطرب. شیفته:
    رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته اند
    من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده ام.
    خاقانی.
    ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب
    که هم زمین بود آسوده و فلک دروا.
    خاقانی.
    زمین زیر به کو کثیف است و ساکن
    فلک بر زبر کو لطیفست و دروا. توضیح بیشتر ...
  • دروا. [دُرْ] (ص) دروای. درست و تحقیق. (برهان) (اوبهی). درست و راست و محقق. (ناظم الاطباء). راست. درست. (یادداشت مرحوم دهخدا). درواخ. دژواخ:
    یعقوب این فراست درواش دید گفتا
    بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم.
    خاقانی.
    || برپا. سرپا. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِخ) نام سلاطین و بزرگان هندوستان. (برهان) (از جهانگیری). توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید

دروا در فرهنگ عمید

  • آویخته، سرنگون، اندروا،
    سرگردان، سرگشته: رهروان چون آفتاب آزاد و خندان رفته‌اند / من چرا چون ذره سرگردان و دروا مانده‌ام (خاقانی: ۹۰۶)،. توضیح بیشتر ...
فارسی به انگلیسی

دروا در فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

دروا در فرهنگ فارسی هوشیار

  • محتاج الیه، حاجت سرنگون، آویخته
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید