معنی دردچشم

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

ساهک

دردچشم خارش چشم


مضاض

سوختن آتش گرفتن سوزش ‎ آب شور، دردچشم سوزش چشم، شمشاد برگ پهن از گیاهان درخت شمشاد، ناب

لغت نامه دهخدا

اسماعیل

اسماعیل. [اِ] (اِخ) جرجانی (سید...) بن حسن بن محمدبن محمودبن احمد حسینی مکنی به ابوابراهیم و ابوالفضائل و ملقب به زین الدین (یا شرف الدین). در نامه ٔ دانشوران آمده: سید اسماعیل بن حسن بن محمدبن محمودبن احمد الحسینی الجرجانی. از افاضل و اجلاء اطبای اوایل مائه ٔ ششم هجریه است. کنیت او را ابوابراهیم گفته اند. ترقی وی در فنون علوم و شهرت وی در صناعات طبیه در زمان دولت و اقتدار طبقه ٔ سیم از سلاطین خوارزمشاهیان بود و در نزد فضلای اطبای عصر خویش به حذاقت و فضل مسلم و پیش بزرگان زمان محترم و مکرّم بود و یکی از اطبائی است که در دوره ٔ اسلام مقنن قانون و مجدد رسوم طبیه است و در تمام اجزای طب از نظری و عملی و ما یتعلق بهما فایق و در اصابت رای و حسن مهارت مقدم مَهَره ٔ این فن بود. مولد و منشاء اوجرجانست. پس از آنکه در فنون علوم خاصه در علم طب او را براعتی پیدا گشت، در زمان خوارزمشاه قطب الدین تکش که دوستدار اهل فضل و خواستار مردم باکمال بود رای خوارزم کرد و چون به دارالملک آن مل» رسید و خوارزمشاه آمدن وی را بدانجا شنید جویای حال وی شد و او را بنزد خویش خواند و از فضائل و حذاقت او اطلاع یافت، و شایسته ٔ اکرام و اعزاز دید و در هر ماه هزار دینار برای وی مقرر نمود و در حفظ صحت و علاج به وی وثوقی کامل داشت چنانکه توضیح این بیان را صاحب حبیب السیردر ذیل احوال خوارزمشاه تکش خان که اطبا و فضلای معاصرین آن پادشاه را مینگارد آورده که از جمله ٔ حاویان فضایل نفسانی سیداسماعیل بن حسن الحسینی الجرجانی زمان تکش خان را به وجود شریف مشرف داشت و بنام نامی آن پادشاه عالیشان ذخیره ٔ خوارزمشاهی بنگاشت - انتهی.
مورخ خزرجی در عنوان ترجمه ٔ وی دلیل نبذی ازین بیانات را آورده: شرف الدّین اسماعیل الجرجانی کان طبیباً عالی القدر وافرالعلم لطیف المعاشره حسن الاخلاق کان فی خدمهالسلطان علاءالدین خوارزمشاه و له منه الانعام الوافره و المرتبه المکینه و له مقرر علی السلطان فی کل شهر الف دینار و کانت له معالجات بدیعه و آثار حسنه فی صناعهالطب و کتبه مبارکه و من جمله مصنفاته کتاب الذخیره الخوارزمشاهیه اثناعشره مجلداً بالفارسیه.
تا اینجا بودآنچه از طبقات الاطبا و بعضی کتب دیگر نقل شد. و آنچنانکه از دیباچه ٔ کتاب ذخیره برمی آید و در این مقام بجهت توضیح مطلبی که بیان خواهد شد نگاشته می شود جای شبهه نیست که او کتاب ذخیره را بنام خوارزمشاه قطب الدین محمدبن نوشتکین تألیف کرده و در زمان سلطنت همین قطب الدین محمدبن نوشتکین که اول سلاطین خوارزمشاهیان است بخوارزم رفته و چون تمام این طبقه از سلاطین راخوارزمشاه گویند و از مطابق بودن اسم و لقب خوارزمشاه اول با خوارزمشاه آخر این اشتباه واقع شده و خود تاریخ ابتدای کتاب که در سنه ٔ 504 هَ. ق. بوده بر این معنی گواه است که بنام خوارزمشاه قطب الدین محمدبن نوشتکین است و جلوس این دو خوارزمشاه را با هم یک صدوچند سال فاصله است و نیز موافق آنچه یاقوت حموی سال وفات او را که اینک در ذیل ترجمه نگاشته می شود تعیین کرده صاحب حبیب السیر با مورخین دیگر که او را معاصر خوارزمشاه تکش خان نوشته اند خبطی فاحش کرده اند و رساله ای دیگر که خود دید در حفظ صحت بنام خوارزمشاه تاریخ آن 495 بود. بالجمله فضایل او بیش از آنست که بتحریر و تقریر توان آورد و مصنفات وی از پارسی و عربی اجل از آن که در مقام توصیف آن لب گشود و از جمله ذخیره ٔ خوارزمشاهی است که اشارتی بدان رفت و آن اول کتابیست که در دوره ٔ اسلام بپارسی فصیح نگاشته شده و کمتر الفاظ تازی در آن مندرجست. اگر خواننده ای بانظر اندک تأملی در حسن عبارات آن نماید داند که مطالب علمیه را با این عبارات فصیح با هم جمع کردن نهایت جودت طبع و کمال فضیلت را خواهد و اکثر پارسی زبانان رادر نظم و نثر و لغات شاهد عبارات و لغات آن کتابست و ما بنا به وعده ای که شد اکنون چند سطری از ابتدای دیباچه که دلیل بیان ثانیست و بعضی مطالب طبیه را که وی در آن متفرد بوده در این مقام بیاوریم تا بر فضل وی دلیلی ساطع و زمان تألیف کتاب را برهانی قاطع باشد. گوید: چون تقدیر ایزدی چنان بود که جمعکننده ٔ این کتاب بنده ٔ دعاگوی خداوند خوارزمشاه الاجل العالم المؤید المنصور ولی النعم قطب الدین نصرهالاسلام جمال المسلمین قامع الکفره و المشرکین عمادالدوله فخرالامه تاج المعالی امیرالامراء ارسلان تکین عین الملوک و السلاطین ابوالفتح محمدبن یمین المل» معین امیرالمؤمنین ادام اﷲ دولته و حرس قدرته قصد خوارزم کرد و بخدمت این پادشاه نیک بخت شد اندر سال 504 از هجرت و خوشی هوا وآب ولایت خوارزم بدید و سیرت و سیاست این پادشاه بشناخت و ایمنی که در ولایت هست از سیاست و هیبت او بیافت آنجا مقام اختیار کرد و اندر سایه ٔ عدل و دولت او بیاسود و بنعمت و سیاست و حشمت وی مستظهر گشت و آثارنعمت او بر احوال بدید واجب دانست حق نعمت او شناختن و شکر آن گذاردن و رسم خدمتکاری بجای آوردن و ثمره ٔ علمی که مدتی از عمر خود را اندر آن گذرانیده است اندر ولایت این خداوند نشر کردن. بدین نیت این کتاب بنام آن پادشاه جمع کرد و ذخیره ٔ خوارزمشاهی نام نهادتا همچون نام آن پادشاه اندر آفاق معروف گردد و همچون نام نیک او دیر بماند و به پارسی ساخت تا به برکات دولت او منفعت این کتاب به هرکس برسد و خاص و عام را بهره باشد. اما بباید دانست که هوای این ولایت شمالیست و چنین هوای خوش و صافی تر باشد و بیشتر خلق را بسازد و هر نباتی که اندرین هوا روید خوشتر و گوارنده تر باشد و هر آدمی که از این هوا نفس گیرد دل و دماغ او قوی تر و حاسهای او درست تر و همچنین جانوران دیگر تن درست تر و گوشت آنها خوشتر و آب این ولایت آب جیحون است که از جمله ٔ آبهای ستوده است و هر زمینی که ازاین آب خورد نبات او خوشتر و گوارنده تر است و زمین این ولایت لختی شوره دارد بدین سبب پوسیدگی کمتر پذیرد و جنبندگان زیان کار کمتر تولد کند و نبات خوشتر و گوارنده باشد. لکن با این همه خیرات اتفاقهای ناموافق اندرین ولایت بسیار است. یکی از آنجمله آنست که هوای به این تندرستی و پاکیزگی به سبب بخار پلیدیها که اندر شهر است هوای ناخوش و زیان کار میشود. دیگر آنکه بیشتر خوردنیها می پوسانند پس میخورند چون ترینه و چغندرآب و شلغم آب و غیر آن و نیز ماهی شور و ماهی تازه و کرنب خشک بسیار میخورند و اندر زمستان خربزه های فسرده و نیم خام خورند و بعضی از این خربزه های تری بگذاشته باشد چون نمدی گشته از آن نیز میخورند بدین سبب بیماریهای مشکل و آماسها بسیار شود و بسبب صعبی سرما زکام و نزله که از صعبی سرما افتد بسیار می باشد واین مردمان این زکام و نزله آسان می شمارند و اندر فصل بهار که هوا بگرمی گراید و بادها اندر تن فزونی گیرد و بگدازد و اندر سیلان آید ماده ٔ نزله بسینه و به روده ها فرودمی آید بیماریهای سل در حیز اسهالهای گوناگون می بود. چون بنده ٔ دعاگوی جمعکننده ٔ این کتاب اسماعیل بن حسن الحسینی الجرجانی حال این ولایت بدید و حاجتمندی اهل ولایت بعلم طب بشناخت، این کتاب برسبیل خدمت این خداوند را بساخت و چون اندر مدت مقام همیشه اندر مجلس این خداوند علماء بزرگ و ائمه ٔ روزگار حاضر دید و اندر هر علمی که سخن رفتی از لفظ بزرگوار این خداوند نکته ای بشنیدی که بسیاری بزرگان از آن غافل باشند و اگر وقتی اندر مسئله ای سؤال فرمودی مشکل گشتی که هر کسی از عهده ٔ جواب آن بیرون نتوانستی آمد و این معنی گواهی دهد بر شرف نفس و گوهر پا» و همت بزرگ و علم وافر و خاطر روشن و فهم تیز و قریحت درست و ذهن راست و فطنت تمام، جهد کرد تا این خدمت چنان سازد که بر چنین محکی عرضه تواند کرد و خزانه ٔ پادشاه را بشاید. اگرچه این خدمت بپارسی ساخته آمده است لفظهای تازی که معروفست و بیشتری مردمان معنی آن دانندو به تازی گفتن سبکتر باشد آن لفظ هم به تازی یاد کرده آمد تا از تکلف دورتر باشد و بر زبانها روان تر وپوشیده نماند و هر کتابی را که اندر هر علمی کرده اند فایدت و خاصیتی دیگر است و خاصیت این کتاب تمامیتی است از بهر آنکه قصد کرده آمده است تا اندر هر بابی آنچه طبیب را اندر آن باب بباید دانست از علم و عمل تماماً یاد کرده آید و معلوم است که برین نسق هیچ کتابی موجود نیست، اگرچه اندر علم طب بسیار کتابهای بزرگ دیگر کرده اند، هیچ کتابی نیست که طبیب از آن کتاب به کتابهای دیگر مستغنی گردد و تا اندر هر غرضی و مقصودی به کتابهای دیگر بازنگردد و از هر جایی که بجوید مراد او حاصل نشود و این کتاب چنان جمع کرده آمده است که طبیب را اندر هیچ باب بهیچ کتاب دیگر حاجت نباشد و بسبب بازگشتن به کتابهای بسیار خاطر پراکنده نشود، و خادم دعاگوی اندر آن روزگار علم طب همی خواند و کتابهای طبی همی نگریست و بسیار تمنا کردی که کتابی بایستی تا آنچه از علم طب همی بباید دانست اندرآن کتاب جمع بودی و برین نسق هیچ کتابی نیافت، پس ببرکات دولت این خداوند آنچه تمنا کرده بود قصد کرد تا ساخته شد و غرض خادم دعاگوی اندر ساختن این کتاب آن بود که اندر روزگار دولت این خداوند چنین کتابی حاصل گردد و چنین یادگاری از من خادم در دولت او بماندتا حق نعمت او بدین خدمت گزارده باشد و فضلای روزگارکه این کتاب را مطالعه کنند و با دیگر کتابها برابرگردانند فرقی که میان این کتاب و دیگر کتابهاست بشناسند گواهی دهند که این جمعی تمامست و انصاف جویندگان این علم اندرین کتاب داده شده است و طریق رسیدن بمقصود علم طب بر همگنان کوتاه کرده و بدانچه اندرین خطبه وعده داده است و دعوی کرده وفا کرده آمد بحمداﷲ و المنه.
تا این جا بود آنچه خود در عنوان آنکتاب نگاشته واکنون نبذی از مطالب طبیه که در حقیقت در میان اطبابدان الفاظ و بیانات متفرد است بیاوریم. از جمله درابتدای کتاب و پس از آنکه طب را به بیانی نیکو تعریف کند و جزء علمی و عملی را از یکدیگر ممتاز نماید در فایدت آن فن شریف گوید که بدن انسان مرکب است از ماده و صورت و مراد از ماده اضداد است که هر یک بالطبع میل به مرکز خود دارند و از یکدیگر گریزانند. پس از امتزاج اضداد و پدید گشتن اخلاط را نیز طبع مانند ماده ٔ خود است که هر یک از آن دیگر گریز دارند و جویای جایگاه خویشند تا از یکدیگر جدا گردند و صورت قوتیست که همیشه کوشانست تا با این ماده بماند و این پیوند که ماده ها را با هم افتاده است گسسته نشود تا بر حال خود بماند و هر کاری که بکوشش باشد با آن کار که بطبع بود برابر نیاید و این صورت همیشه ماده ها را بر حال صلح و پیوستگی نگاه نتواند داشت و دیگر آنکه تن مردم اندر میان هوا و سرما و گرما همی باید بود و با آب و باد و آتش و خاک سروکار باید داشت و غذاهای گوناگون همی باید خورد و حرکت و سکون همی باید کرد وشادی و غم همی باید یافت و این همه ٔ سببهاست از برای بردن تن که آن را از حالی بحالی میگردانند و یار میگردند، سببهای تلف کننده که از اندرون اوست و تن او را از آن فراهم آورده اند پس بضرورت چیزی بایست که این صورت را یاری دهد از بیرون تا قوت آن تمامتر باشد و آن علم طب است که ایزد تعالی ارزانی داشته است و هرگاه که ایزد تعالی تقدیر کرده باشد که تنی را از این اتفاق بیفتد که قوت صورت با تدبیر طبی یار شود این پیوند میان مایه های این تن بتقدیر ایزد دیر بماند وچندانکه بماند این تن نیک حالتر باشد و تن درست تر و اگر بیمار شد از بیماری زودتر و آسان تر بیرون آید. و دیگر در مبحث اسنان نگاشته و ایام عمر را بر چهار قسم کرده است: یک بخش را گوید روزگار کودکی و این ایام از پانزده الی شانزده سال است، دوم روزگار رسیدگی وتازگیست و این تا مدت سی سال باشد و در بعضی تا سی وپنج سال الی چهل سال و تا این روزگار هنوز روزگار جوانی باشد، سیم روزگار کهلیست و درین روزگار بهره از جوانی باشد و این تا مدت شصت سال الی شصت وپنج خواهد بود، چهارم روزگار پیری باشد و اندرین روزگار سستی قوتها پدید می آید تا آخر عمری که ایزد تعالی تقدیر کرده باشد تا یکصدوبیست سال. و دیگر از تحقیقاتی که بپارسی متفرد است در آن این مطلب است که در ذیل مبحث اخلاط بیان کرده و گوید: بباید دانست که این اخلاط اربعه که یاد کرده شد همه با خون اندر رگها آمیخته است و از یکدیگر جدا نتوان کردن مگر بقوت داروها که هریک رااز یکدیگر جدا کنند و بیرون آرند. آفریدگار تبار» وتعالی از بهر هر خلطی داروهای جداگانه آفریده است تا طبیب حاذق به هر یک از آن داروها خلط غالب را که خواهد جدا کند و از تن بیرون آرد و اگر همه ٔ خلطها بیکبار فزون شود رگ باید زدن تا از هر خلطی لختی با خون بیرون آید و این خلطها اندر بیشتر وقتها اندر تن بکار می آید و تن بدان برپاست و گاه باشد که یک خلط یادو خلط فزون تر یا تباه شود آن را لختی کمتر باید کردن و از دیگر خلطها جدا کردن و از تن بیرون آوردن و مثال این خلط و مثال تن مردم و مثال جدا کردن و بیرون آوردن آن همچون حصاریست که اندرون آن بعضی دوست باشند و بعضی دشمن، آن خلط که از تن بیرون همی باید آورد همچون دشمن است و آنچه اندرین نگاه میباید داشت همچون دوست و تن همچون حصار و طبیب همچون حمایت گریست مر این حصار را و همچون خصم مر این گروه را که دشمنند، پس همچنانکه حامی سنگی اندر حصار اندازد و خواهد که بر دوست نیاید و بر دشمن آید طبیب حاذق باید که از بهر خلطی اندر هر تنی آن دارو بکار دارد که آن خلطرا بیرون آورد و با دیگری نکوشد و اگرچه هرگاه که این دارو در کار آید بضرورت خلطی دیگر را لختی بجنباند بسبب آنکه خلطها بهم آمیخته است طبیب باید دارو بدان اندازه دهد که خلطهای دیگر را کمتر بجنباند و این معنی را پس از قیاس بتجربه و مشاهده توان دانست و هرگاه که دارو خورده شود از برای خلطی که مقصود است آن خلط را سخت بیاورد و اگر هنوز قوت دارو مانده باشدخلط دیگر بیاورد، مثلاً اگر دارویی است که سودا بیاورد نخست سودا را بیرون آرد پس صفرا پس بلغم و اگر دارویی است که صفرا آورد پس بلغم پس سودا اگرچه خون ازبلغم و از سودا تنک تر است آفریدگار تبارک و تعالی اندر طبیعت مردم این قوت نهاده است که آن را نگاه دارد و بدارو ندهد از بهر آنکه حاجت بدان بیشتر است و تن بدان برپاست و هر گاه دارو آنقدر قوت داشته باشد که از طبیعت خون بیرون آورد کاری پرخطر باشد و من کسی را دیدم که از بهر درد اندامها دارو خورده و مقصود تمام حاصل شده بود و دیگر روز یکی مجلس سرخی اجابت کرد، مرد بترسید و جای ترس نبود لکن دارو کار خویش کرده بود بلغم برآورده (؟) خلطی که از آن تنکتر باشد صفراست و گفتم که هر گاه صفرا تمام از خون جدا نگشته باشد رنگ آن سرخ باشد آن را حمرا گویند. آن سرخی که از آن مرد بیرون آمد حمرا بود و نشان آن بود که ماده از روده ها تمام برآمدست، پس اندک تخم لسان الحمل با رب آبی داده شد دیگر نیامد. این حکایت در ذیل این مطلب از آن روی گفته آمد تا اگر در چنین حالت طبیب سرخی بیند که از تن بیرون آید ترسان نشود.
و دیگر از مطالبی که در مبحث امراض آنرا بیان کرده امراض متعدی و متوارث است. گوید: بیماریها که از پدران به فرزندان رسد شش است: اول سل، دوم نقرس، سیم برص، چهارم جذام، پنجم کلی، ششم اصلعی، و نیز هر عضوی از اعضای پدر ضعیف باشد از فرزند همان عضو ضعیف گرددو اما امراضی را که از یک دیگر گیرند آن نیز شش است:اول جرب، دویم برص، سیم جذام، چهارم آبله، پنجم دردچشم، خاصه اگر در چشم دردمند نگاه کند، ششم تبهای وبائی. و دیگر میشمارد بیماریهایی که سبب زایل شدن بیماریهای مزمن صعب گردد از جمله نقرس و دوالی و داءالفیل و وجع مفاصل، هرگاه که به مصروع ازین بیماریها یکی پدید آید بدان سبب صرع زایل شود از بهر آنکه صرع بیماری دماغی باشد و ماده ٔ آن اندر دماغ باشد پس هر گاه که از این بیماریها یکی پدید آید مادّه را از دماغ فرودآرد و علت دماغی زایل شود و هر علتی که مادّه ٔ آن انتقال کند هم بر این قیاس باشد مثل درد چشم مزمن به اسهال و زلق الامعاء زایل گردد. از بهر آنکه به اسهال خلط بد از تن بیرون شود و مادّه نیز انتقال کند و این اسهال اندر این علت چون دستوری است طبیب را بطبیعت اقتدا کند. و اصلع را هر گاه علت دوالی پدید آید موی سر برآید از بهر آنکه سبب باطل شدن موی خلطهای بد باشد که تن موی را تباه کند اصلعی و داءالثعلب و غیر آن پدید آید پس هر گاه که خلطها از سر فرودآید دوالی تولد کند و موی سر برآید و هر گاه که خداوندِ اسهال را گوش کر شود اسهال زایل شود و هر گاه کسی را گوش کر باشد و اسهال از او پدید آید کری زایل شودو سبب استفراغ مادّه باشد و هم انتقال، و هرگاه کسی را اندر طبع گوش کر انتقال شود اگر از بینی خون آیدیا اسهال پدید گردد کری زایل شود و در این مورد سبب هم استفراغ و هم انتقال مادّه باشد و اگر کسی را درد سر صعب باشد و از بینی و گوش ریم آید یا زرداب در وی زاید شود بسبب استفراغ و انتقال مادّه (؟) اگر خداوندِ اسهال مزمن را قی افتد بی قصد او را اسهال زایل شود بسبب انتقال مادّه. و مالیخولیا و دیوانگی بدوالی و بواسیر زایل شود از بهر آنکه سبب هر دو بسیاری خلط سودا بود اندر دماغ و چون مادّه به اسفل میل نمود هر دو علت بسبب انتقال مادّه زایل شود و مرد خصی را نقرس نباشد و اصلع نشود و زنان را نقرس نباشد مگرآنکه خون حیض بازایستد از بهر آنکه تن ایشان به حیض از مادّتها پاک میشود. اما درد جگر اگر از باد غلیظباشد بحرارت تب ساکن شود و اگر کسی را سرهای پهلوهادرد کند و آماسی نباشد آن درد به تب گرم زایل شود ونقرس و دوالی و وجع مفاصل و خارش به تب ربع زایل شود، تشنج امتلائی به تب گرم زایل شود و هرگاه که بحران یرقانی بر تن پدید آید بیماریهای گرم صفراوی زایل کند از بهر آنکه مادّه ٔ صفرا بظاهر تن بیرون آید و فواق امتلائی بعطسه زایل شود و از بهر آنکه فواق و تشنج هم از امتلاء باشد و هم از استفراغ. اما آنچه از امتلاء باشد در بیشتر حالها آنرا حرکتی قوی باید تا آن رطوبت را بجنباند و بکند و عطسه حرکتی قویست و هر کسی را آروغ ترش باشد ویرا علت ذات الجنب نباشد از بهر آنکه مادّه ٔ ذات الجنب مادّه ٔ گرم باشد و تند و اندر معده ٔ کسی که آروغ ترش بسیار باشد خلط گرم و تیز کمترتولد کند بدین سبب در چنین تبی ذات الجنب پدید نیاید.
نیز از تحقیقاتی که بپارسی آورده و متفرد است در بیان مولد است که بهفت ماه زاید بقا یابد و در ماه هشت یا مرده زاید یا اگر زنده آید زود بمیرد چنین گوید: بچه را که اندر شکم مادر باشد جنین گویند و نطفه اندر کمابیش چهل روز جنین گردد در اکثر امزجه چهل زودتر سی وپنج دیرتر و از پس نود روز بجنبد و آنچه اندر مدّت هفتاد روز جنبد از پس دویست وده روز بیرون آید که هفت ماه تمام باشد و آنچه اندر مدت هفتاد روز جنبد از پس دویست وده روز بیرون آید و آنچه اندر مدت نود روز جنبد از پس دویست وهفتاد روز بیرون آید که نه ماه تمام باشد لکن اندر حساب کمابیشی بسیار افتد، و بیشتر اندر مدّت نیم سال شمسی بپرورد از بهر آنکه جنین اندر شکم مادر همچون میوه است بر درخت و میوه تا خام باشد بر درخت محکم باشد و پیوندهایش بر درخت استوار باشد تا غذایش نیک رسد و پرورده شود و چون پخته و تمام پرورده شد آن محکمی زایل شود چنانکه به آسانی باز توان کرد و به اندک مایه حرکتی از درخت جدا شود. حال جنین هم چنین است، پیوند آن با رحم سخت محکم باشد تا غذا همی گیرد و پرورده شود و چون تمام شد پیوندها سست گردد تا بدان حرکت که او را تواند بود از رحم جدا تواند گشت و بیرون تواند آمد و این تمامی اندر مدت نیم سال شمسی باشد که آفتاب یک نیمه ٔ افلاک رفته باشد و عدد روزهای آن صدوهشتادودو روز و نیم و هشت یک ِ روز باشد و ماه قمری به قیاس ماه شمسی بیست ونه روز و نیم باشد و این دو روز و نیم و هشت یک ِ روز حصه ٔ این نیم سال شمسی است از ایام مسترقه و ماه نخستین را از آبستنی و ماه بازپسین را واجب نیست که تمام شمرند اگر چند روزی کمتر باشد یا نیم ماه تمام گیرند بدین سبب بچه را که از پس نیم سال شمسی زاید گویند هفت ماهه است و زودتر از این ممکن نیست اگر بروزی چند پس تر باشد و ممکنست که نهایت عدد روزهای هفت ماهگی دویست وچهار روز باشد چون از این عدد اندرگذرد از حساب هشت ماهگی باشد و سبب آنکه ماه اول را تمام شمرند واجب نیست آنست که اندر بیشتر حالها آبستنی از پس آن باشد که از حیض پاک شده باشد و مدت حیض از ماه نقصان افتد و کمترین سه روز باشد و فزونتر نیز باشد و سببهای دیگر اتفاق افتد که یک نیمه ماه بگذرد تا از پس آبستنی اتفاق افتد، پس چون عدد روزهای این یک نیمه ماه که آن را تمام شمرند و پانزده روز بدان اضافت کنند و پنج ماه شمسی که از پس آن بگذرد جمع کنند جمله بتقریب یکصدوچهل وهشت روز و نیم باشد پس لابد تمامت نیم سال شمسی درماه هفتم باشد و تمامت آن بیست روز و هشت یک ِ روز باشد و آنچه از این مدت اندرگذرد تا چهل روز از ماه هشتم شمرند از بهر آنکه پنج روز از ماه هفتم و پنج روزاز ماه نهم ازین جمله گیرند تا چهل روز تمام شود و نهایت روزگار آبستنی دویست وهشتادودو روز و نیم و هشت یک ِ روزی باشد یا دویست وهشتاد روز و خارج از این نیست و بباید دانست که هر گاه جنین اندر رحم هفت ماهه شود طبیعت بتقدیر آفریدگار تبارک و تعالی از آن غذا که اندر رحم بدو میرسد بعضی بجانب پستانها آرد تا غذا شیر گردد و آماده باشد وقت زادن را تا فی الحال که ازرحم جدا شود غذای او ساخته شده باشد، پس از بهر آنکه غذایش اندر رحم کم شود و بجهت بزرگی جثه غذا بیشترباید از بهر طلب غذا بر خویش بجنبد و اندر جنبیدن رگها و پیوندها که بدان رحم پیوستست بگسلد و برگردد وبه بیرون آمدن کوشد و اندرین کوشیدن غشاها که اندر میان آن باشد بدرد و رطوبتهایی که اندر غشاها بود اورا بلغزاند و برگردیدن او بسوی سر باشد و زادن طبیعی آنست که بسوی سر فرودآید و آنکه سوی پای فرودآید سبب ضعیفی آن بود و جنین اندر رحم بر پاشنه نشسته بودو زانوها بسینه بازنهاده و هر دو کف دست بر زانو گستریده و بینی در میان دو زانو و هر دو چشم بر پشت دودست نهاده و روی سوی پشت مادر کرده و این شکل از برای سر بزیر آوردن و برگشتن موافق تر بود و گرانی سر وسینه بر آن یاری دهد و هرگاه جنین قوتش قوی باشد زود از مادر جدا شود تن درست و قوی باشد و اگر قوتش ضعیف باشد بدین حرکت رنجور شود و بیمار گردد و حال او از سه بیرون نباشد یا از رنج و بیماری بمیرد یا گرانی او مشیمه را بدرد و مرده از مادر جدا شود و یا رگهاو پیوندها همه گسسته نشود تا آخر نه ماه یا ده ماه اندر رحم بماند. پس از رنج حرکت نخستین و آسایش حرکتی دیگر کند و از مادر تندرست جدا شود از بهر آنکه مدت بیماری جنین چهل روز باشد و همه تغیر حالهای جنین هر چهل روزی باشد پس هر چند اندر رحم بیشتر بماند و از مادر دیرتر جدا شود قوی تر میگردد تا چون از مادر جدا بشود تندرست باشد چنانکه بچه ٔ ده ماهه را حال چنین است و در ماه هشتم گاه باشد که حرکتی کند و از مادر جدا شود و این زادن طبیعی نباشد بسبب آنکه هنوز اندر بیماری باشد و از رنج حرکت اول تمام آسوده نباشد بسبب حرکت دوم رنجورتر شود و بیماری بر بیماری فزایدو زود بمیرد از بهر آنکه دو حرکت دمادم کرده باشد ورنج دمادم یکی اندر ماه هفتم و دیگر اندر ماه هشتم و آنکه از پس نه ماه یا ده ماه زاید اگرچه دو حرکت کرده باشد حرکتهای او دمادم نباشد لکن از رنج حرکت اول آسوده باشد و آنکه اندر ماه هفتم زاید قوی باشد و یک حرکت بیش نکند و یک رنج بیش نکشد لاجرم چون از مادر جدا شود قوی و تندرست باشد. اما بچه ٔ هفت ماهه را با آن قوت آفتها هست و اکثر آنست که زود تلف گردد بجهت شش سبب، اول آنکه حال او چون حال دانه باشد که سخت نباشد و از خوشه بیرون کنند. دویم آنکه غذایش اندر رحم خون مادر باشد و آن غذائیست پخته و قوت طبیعی اوچندانکه حاجتش باشد از آن غذا میکشد نه فزونتر و نه کمتر و نه آنکه از مادر جدا شده باشد هم بقوت طبع وهم بقوت شهوت غذا جوید و فزون از مقدار حاجت گیرد وبسبب فزونی چنانکه باید نگوارد. سیم آنکه هوای او اندر کمیت و کیفیت نگردیده باشد، اما اندر کیفیت از بهر آن بگردد که هوائی که اندر رحم بدو رسد هوائی باشد که از دل و شریانهای مادر پخته و معتدل شده باشد وهوای بیرون که بدم زدن همی ستاند یا گرمتر از آن باشد که او را باید یا سردتر و اندر کمیت از بهر آن بگردد که بسبب نازکی و ضعف قوت هوا را بدم زدن کمتر ازآن تواند گرفت تا در سینه ٔ او نزله باشد یا سینه تنگ تر بدین سببها گذرهای دم زدن او تنگ تر باشد و هوا را چندانکه باید نتواند گرفت. چهارم هوای بیرون که به پوست او رسد او را غریب آید از گرمی و سردی او رنجور شود. پنجم آنکه هر جامه که بدو پوشانند او را درشت آید از بهر آنکه پوست او سخت گرم و نازک باشد چه اندر غشا نرم معتدل و اندر رطوبتهای معتدل فاتر خوی کرده باشد. ششم آنکه مثانه و امعاء او به سبب فزونی و تیزی فضله که بر وی میگذرد رنجور شود پس هرگاه که این سببها جمع شود اگر مزاجی و قوتی سخت قوی نباشد زودبمیرد. و آنکه به نه ماه زاید، فرقست میان آنکه اندر اول ماه نهم زاید و آنکه اندر آخر ماه زاید از بهرآنکه آنکس که اندر اول ماه زاید حالش همچون حال آن باشد که بهفت ماه زاده باشد از بهر آنکه قوت او هنوزتمام بازآمده نباشد لکن همچون ناقهی باشد لاغر و ضعیف بدین سبب بیشتر پرورده نشوند و بمیرند و آنکه اندرآخر ماه زاید از بیماری تمام بیرون آمده باشد و قوت بدو بازآمده و آنکه اندر جمله بهفتم (؟) ماه زاید قوی تر و تندرست تر از همه باشد و پرورش یابد باذن اﷲ عزوجل و بباید دانست که فم رحم وقت زادن گشاده شود گشادنی که بهیچوجه بدان گشادگی نشود و چاره نیست از آنکه مهره ها و مفاصل که برحم نزدیک است گشاده شود و درحال که فارغ گردد همه پیوسته شوند و بحال طبیعی بازآیند و این فعلی باشد از افعال قوت طبیعیه و مصوره از اثر عنایتی که آفریدگار تبارک و تعالی را به خلایق است و سریست از اسرار الهی فتبارک اﷲ احسن الخالقین.
و دیگر از تحقیقاتی که در آن متفرد است آن است که گوید سبب زندگی حرارت غریزیست که اندر دلست و از دل بهمه ٔ تن میرسد چنانکه اندر خانه آتش باشد و اجزای لطیف از آن آتش اندر هوای خانه پراکنده شود و هوای خانه گرم گردد و تولد این حرارت در قوت حیوانیست و معنی زندگی آنست که حیوان را ادراک محسوسات همی باشد به اختیار خویش حرکت ها میکند و مرگ باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی باشد و سبب باطل شدن قوت حیوانی و حرارت غریزی دو چیز است: یکی سؤمزاج دلست از بهر آنکه انواع سوء مزاج که بر عضوی مستولی گردد فعل آن عضو باطل گردد و هرگاه سؤمزاج سرد بر دل مستولی گردد حرارت غریزی باطل شود و خون دل بفسرد مانند آنکه گاه باشد که در صحرا باد سرد بر مردم مستولی گردد هلاک نماید و هرگاه سؤمزاج گرم مفرط شود روح حیوانی بنهایت لطیف گشته بسوزد و باطل گردد و هرگاه که سؤمزاج خشک مفرط شود مدد روح کند گسسته گردد و هر گاه سؤمزاج تر مفرط شود با سردی ضد حرارت غریزی باشد و بباید دانست که اندر امراض حادّه سؤمزاج دل زودتر مفرط شود واز اندامها بدل میرسد بدان سبب بیماری دراز گردد. ونیز در همین مقام گوید که سبب مرگ مفاجاه بیرون آمدن روح باشد از دل بیکبار چون شادی مفرط یا فسرده شدن خون دل از سرمای سخت و باد باشد یا پر شدن تجویف دل از خون، هرگاه که خون اندر تن بسیار گردد رگها و منفذها و تجویفها پر شود و روح حرارت غریزی اندر وی دم نتواند زد و روح بیرون گریزد و حرارت فرومیرود و اگر اندامها قوی باشد و هر اندامی که او را تجویفی است اندر بزرگی و کوچکی و قوت با یکدیگر برابر باشد و یکی از دیگری ضعیف تر نباشد یا فضله دیگر بدو شود و مردم تندرست باشد و غذای تمام همی یابد و استفراغ کرده نشود و خون اندر تن بسیار گردد و بسا باشد که رگها و منفدها و تجویفهای دل پر شود و خناق قلبی تولد کندو مردم بمفاجاه بمیرند و مدتی بلمس گرم باشد و طبیب جاهل پندارد که سکته است و نداند که مرده باشد و این موت بیشتر مردمانی را افتد که پیوسته شراب خورند واین موت اندر حال مستی بیشتر افتد خاصه که فصد و استفراغهای دیگر اتفاق نیفتد و بدن براحت و آسایش عادت نماید، بنابراین آنان که در سته ٔ ضروریه طریق اعتدال مرعی دارند هیچگاه بمرگ مفاجاه دچار نگردند.
و دیگر از مطالبی که در بیان آن متفرد و ممتاز است در حمای یومی گوید که حذاقت کلی بیشتر در این مورد طبیب را در کاراست، چه بسا هست طبیب تب روزی را تشخیص نتواند داد یا اگر تشخیص دهد علاج بر قانون صحیح نتواند نمود و استعداد بدن را از غلبه ٔ اخلاط نتواند تمیز داد. در تب بسا هست طبیعت بغذای تنها و تدبیر در آن محتاج است از مریض غذا بازگیرد و به تنقیه پردازد در این حال تب و قی شود. اگر مزاج صفراوی باشد تب غب پدید گردد یا تب محرقه و اگر تن فربه مزاج دموی باشد خون گرم گشته مطبقه پیدا گردد و باشد که خون نیز عفن گشته تب عفونی پدید گردد. و دیگر گفته است که بیماریهای منسوب شش جنس است: اول بیماریهایی است که تمام آن عضو که بدان واقع شود خوانند مثل شقیقه و سرسام و برسام و ذات الجنب و ذات الرّیه و مانند آن. دویم بیماریهایی است که بجهت مشابهت، بدان نام خوانند مانند داءالفیل وداءالاسد و داءالحیه و سرطان و ناخنه. سیم بیماریهایی است که به اعراض آن خوانند چون صرع و سکته و خناق و ذبحه. چهارم بیماریهایی است که بدانچه باشد خوانندچون قرحه و جبروثی. پنجم بیماریهایی است که بشهر بازخوانند چون ریش بلخی و عرق مدنی. ششم بیماریهایی است که بحیوان بازخوانند مانند داءالثعلب و داءالاسد.
و دیگر از تحقیقاتی که بپارسی در آن متفرد است این است که گوید آنگاه که ذات الجنب ذات الریه گردد و علت قرانیطس لیثرغس شود حال بیمار بتر گردد اما اندر ذات الجنب که ذات الریه گردد حال بیمار بدتر از بهر آن شود که ماده ٔ بیماری اندر موضع خویش نگنجد و فزون آید تا ذات الریه نیز تولید کند و چون حال این باشد شک نیست که حال بیمار بتر شود از بهر آنکه ذات الجنب بر جای و ذات الریه با وی یار گردد و ذات الریه هرگز ذات الجنب نگردداز بهر آنکه چون ذات الریه صعب نباشد مادّه ٔ آن بسعال برآید و پاک شود و آنچه صعب باشد پیش از آنکه مادّه به عضو دیگر انتقال کند بیمار هلاک شود. اما قرانیطس سرسام گرم را گویند و لیثرغس سرسام سرد را گویند. هرگاه قرانیطس لیثرغس گردد بیمار بتر شود از بهر آنکه مادّه ٔ لطیف اندر قرانیطس تحلیل پذیرفته باشد و ماده ٔ کثیف مانده و تحلیل آن دشوار باشد و هرگاه که دربیمار اندر تب ِ محرقه رعشه پدید آید و هذیان گوید یعنی اختلاط ذهن پدید آید آن تب زایل شود و سبب آنکه تب محرقه به هذیان زایل شود آن است که مادّه ٔ تب محرقه اندر عروق باشد و هرگاه از عروق انتقال کند و به عصبها بازآید رعشه تولد کند از بهر آنکه عصبها همه فروع دماغ است و ماده ای که به عصبها بازآید قوت آن به اصل این فروع رسد هذیان عارض شود و تب زایل گردد بسبب انتقال مادّه. و نیز در همین مورد آورده است که میگوید بیماریها را همیشه چهار حالست و هر حال را وقتی است معلوم، طبیب را از شناختن آن وقتها و حالها چاره نیست. اول آغاز بیماریست و آغاز را از آن ساعت شمرند که بیماری بر مردم ظاهر گردد یعنی آنگاه که تب دربدن آشکار گردد و غرض از درست کردن آغاز بیماری شناختن روز بحران باشد. دویم ایام زیادتیست و آن ایامی است که بیماری هر لحظه روی در ازدیاد است. سیم حال بنهایت رسیدن بیماری است و این وقت را زمان انتها گویند آنچنان که تب و اعراض آن قوی تر از آن ایام نباشد.چهارم زمان نقصان بیماریست و آن را وقت انحطاط گویند و بیماریی که بوقت انحطاط رسد بیمار از خطر بیرون آید و همه امید سلامت باشد مگر تخلیط و خطائی اندر تدبیر کرده شود و بدان سبب نکس افتد تا بیماری دیگر پدید آید. و بباید دانست هر بیماری که اندرخور فصل سال و مزاج عمر باشد خطر آن کمتر بود همچنانکه اندر فصل تابستان در شهر گرم مرد جوان را بیماری گرم صفرائی پدید آید در این مقام بیمار را خطری نخواهد بود تا اندر چنین فصل و چنین مزاج حرارتی تولد کند و هر بیماری که نه اندرخورد فصل سال و مزاج عمر و هوای شهر باشد خطرناک بود چنانکه مردم پیر را اندر زمستان اندر بلد سرد بیماری گرم افتد چون هر بیماری که بفصلی افتد که آن فصل ضدّ مزاج بیماری باشد [دیر] زایل گرددو شهر سرد و مزاج پیر ضد بیماری گرم باشد پس هرگاه اندر زمستان مردم پیر را بیماری گرم افتد خاصه اندر شهر سرد سبب آن بزرگ و خطرناک تر باشد.
و دیگر از بیاناتی که کرده هرگاه طبیب خواهد از اعراض ظاهر احوال باطن بداند نخست باید تشریح اندامهای مفرد و گوهر آن و ترکیب اندامهای مرکب همسایگی و مشارکت هر اندامی با دیگر و خاصیت و فعل و قوت هر یک دانسته باشد و شکل و نهاد شناخته تا آن عرض وی را حاصل شود از بهر آنکه اگر تشریح وشکل اندامها نداند مثلاً اگر اندر جانب راست شکم آماسی بیند نتواند دانست که آماس اندر جگر است یا اندر عضله ٔ شکم و هرگاه تشریح داند و شکل آماس بیند حکم کند که آماس اندر کدام عضو است از بهر آنکه شکل آماس جگر هلالی باشد بر شکل جگر و شکل آماس عضله ٔ شکم درازباشد بر شکل و نهاد آن عضله و اگر مادّه اندر روده باشد از شناختن خاصیت روده ها معلوم توان کرد که اندرکدام روده است از بهر آنکه خاصیت روده ٔ صائم آنست که همیشه تهی باشد و هیچ چیز اندر وی درنگ نکند و خاصیت روده ٔ اعور و روده ٔ قولون آنست که ثفل اندر وی دیر بماند و قولنج بیشتر در قولون افتد و از شناختن گوهر اندامها معلوم توان کرد که آنچه به سعال برآید ازگوهر کدام عضو است یا آنچه به اسهال و بول بیرون آید از چه جای آنگاه که بیند به سعالهای کهن خلطهای غضروفی کوچک می برآید حکم کند که آن خلطها از شش است و قصبه ٔ شش خرد شده است و اگر به اسهال ریزهای روده بیرون آید و پاره های پوست بیند حکم کند که قرحه اندر روده ٔ آخرین است و هرگاه پاره های پوست خرد بیند حکم کند که در روده های بالاست و اگر بعضی ریزها بی آنکه پاره پوستی در آن باشد حکم کند که ماده ٔ تند بر روده ها گذشتست و میگذرد و روده را میرندد و اگر بیند که در بول رنگ سرخ یا چیزی چون گوشت پاره سرخ همی آید حکم کند هر دو از مثانه آید و اگر رنگ سپید باشد و چیزهایی خورد، از محل گذر بول است. و نیز در همین مقام گویدکه چون طبیب تشریح نیک نداند در بیماریهای اصلی و شرکی خطای بسیار و زلّت بیشمار کند و فرق میان بیماری اصلی و شرکی آنست که نگاه کنند تا اول آفت و خلل اندر فعل و قوت کدام عضو پدید آید، یا بشناسد که اصل بیماری اندر کدام عضو است و بیماری عضو دیگر بسبب بیماری آن عضو است تا بعلاج بیماری عضو اول مشغول گردد تا هر دو زایل شود و همچنین نگاه کند تا الم در کدام عضو است که لازم است گاهی فاتر شود و گاهی قوی تا بدین طریق بشناسد که آنچه لازم است اصلی است یا شرکی، یااندر نوبت هر دو عضو نگاه کند تا اول نوبت کدام عضوحرکت میکند تا بشناسد که آنچه حرکت نوبت اول اصلی است و دیگر شرکی. اما وقتی باشد که این تأملها اندر فرق کردن اصلی و شرکی غلط افتد از بهر آنکه بسیار باشد که بیماری اصلی که از اول پدید آید سخت ظاهر نباشد و الم آن سهلتر بوده باشد و بیمار از آن غافل بوده باشد و آن را بیماری نشمارد پس چون روزگار برآید بشرکت آن عضو اندر عضوی مشارک ناگاه بیماری شرکتی و عارضی پدید آید و الم و رنج این عارضی ظاهرتر باشد بیمار را از بیماری اصلی. این بود که اشارت رفت که طبیب را اندرین جایگاه علم تشریح و مشارکت اندامها با یکدیگر و علم آنکه فعل و قوت و خاصیت هر عضوی چیست و در اندام بچه کار آید تا آفتها و خللها که اندر فعل وقوت هر عضوی تواند بود و نشانهای آن، بشناسد و از بیمار بپرسد تا بدین طریق نشانهای بیماری اصلی بدست آرد و اینگونه تشخیصات را جز طبیب حاذق نتواند داد و بسیار عضوهاست که بیماری آن بشرکت عضو دیگر باشد چون بیماریهای شش اندر بیشتر وقتها بشرکت معده باشد و همچنین بیماریهای دماغ اکثر بشرکت معده است.
و دیگر از تحقیقات نیکویی که او راست آنست که گوید نشانهای امتلاء گرانی اندامها باشد و کسالت و سستی و ملولی و پر شدن رگها و سرخ گشتن روی و بول غلیظ و رنگین و عظم نبض و خیرگی چشم و گرانی سر و آرزوی طعام باطل شدن و اعیاء تمددی و تمطی و تثائب و خون آمدن از بینی وبن دندانها. اما سبب تمطی و تثائب حرارتی باشد و رنجوری و گرانباری طبیعت و گرداندن باد غلیظ اندر مفاصل و سبب سستی و کسالت بلغمی باشد با سودا که اندر مفاصل باشد و تن را گران و سست کند و بباید دانست که امتلاء دو گونه باشد یکی آنست که اخلاط و ارواح اندر تن فزون گردد و گذرهای اخلاط و ارواح را جسد پر شود و اینگونه امتلاء را امتلاء بحسب الاوعیه گویند با این حال در حرکت خطر آن باشد که اندر اندام رگی بگسلدیا بشکافد و یا خلطی گذرگاه نفس را بگیرد سبب خناق و صرع و سکته شود و هرگاه نشانهای این امتلاء پدید آید باید که بشتابند و رگ زنند و دارو خورند و طعام و شراب کمتر تناول نمایند. دویم آنست که اخلاط فزون نباشد آنقدر که باشد ضایع و تباه باشد و این نوع را امتلا بحسب القوه گویند از بهر آنکه بدی و تباهی اخلاط بر قوتهای مردم قهر کند و قوت هاضمه را از پختن و آوردن عاجز گرداند و هر گاه این نوع امتلا پدید آید بیماریهایی که از عفونت اخلاط باشد تولد کند اندرین امتلا گرانی اندامها و کسالت و کمی اشتها باشد لکن رگها و رنگ روی سرخ نباشد و اگر حرکتی کرده شود زود ماندگی پدید آید و خوابهای شوریده بیند و نبض ضعیف باشد و بول و عرق گنده باشد و هرکه بهنگام حرکت اعضایش کمتر متألم شود نشان آن باشد که اخلاط در بدنش تباه شده است و هرگاه که یک خلط فزون گردد و دیگر خلطها به اندازه ٔ خویش باشد گویند فلان خلط غلبه دارد. اما نشانهای غلبه ٔ خون گرانی اندامها باشد و گرانی سر و گران زدن چشم خاصه با تمطی و تثائب و غنودن بسیار و خویشتن را خون آلود دیدن و خاریدن جایگاه رگ زدن و جایگاه حجامت خاصه با جوانی و فصل بهار و تن گوشت آلود و بسیار خوردن گوشت و شیرینی و این قبیل از اغذیه. اما نشانهای غلبه ٔ بلغم سپیدی رنگ روی باشد و نبض کوچک و نرم و متفاوت و بطی ٔ و سردی و تری بر ظاهر پوست و سستی گوشت اندامها و کسالت و بسیاری آب دهان و ستبری آن و کمتر گواریدن طعام و آروغ ترش و سپیدی بول و اندر خواب چیزهای سپید و سرما و آب و برف دیدن و بسیار خفتن و تشنه ناشدن لکن اگر بلغم شور باشد تشنگی باشد و آن تشنگی به آب سرد بنشیند و خواب آرد لکن خوش نخسبد خاصه در فصل زمستان با سن کودکی و پیری و تن فربه و ماهی تازه و ترید از این قبیل اغذیه است. اما نشانهای غلبه ٔ صفرا زردی لون و خوش آمدن هوای شب و زردی زبان و چشم و تلخی و خشکی دهان و تشنگی بسیار و موافق بودن با زمستان و هوای سرد و نبض عظیم و سریع و بول ناری رقیق و اندر خواب چیزهای زرد دیدن و آتشها بنظرآمدن و پنداشتن که در گرمابه است یا در آفتاب خاصه فصل تابستان و سن جوانی و بسیار خوردن شیرینیها و شیر تازه و ازین قبیل اغذیه. اما علامتهای سودا کوفتگی و بیطراوتی رنگ روی و خشکی پوست و رنگ بول مایل بسبزی و سیاهی و گرسنگی دروغ و اندیشه های بسیار و اندوهناک بودن و خلوت جستن و از هر چیزی ترسیدن و گمانهای بد و نومیدی از همه ٔ کارها و سوختن فم معده و بزرگ شدن سپرز و پدید آمدن بهق سیاه و اندر خواب چیزهای ترسناک و دودها و خرابی دیدن بخصوص فصل خزان و سالهای کهولت و پیری و غذاهای سوداوی خوردن چون گوشت قدید وگوشت آهو و امثال آن.
و دیگر در مبحث اسباب گوید سببهایی که تن را گرم کند هشت نوع است: اوّل خوردنیهای معتدل چه از غذا و چه از دارو. دویم حرکتهای معتدل چون ریاضت و صناعتها. سیم مالیدن معتدل. چهارم ضمادها و داروها و روغنهای گرم مالیدن. پنجم گرمابه ٔ معتدل. ششم هوای معتدل. هفتم شست وشو به آبهایی که پوست را درشت کند و مسام را ببندد بدان سبب حرارت در اندرون تن بماند. هشتم حرارت معتدل خارجی که از حد افراط نگذشته باشد. اما سببهایی که اندر تن سردی افزاید پانزده نوعست: اول حرکت بافراط است از بهر آنکه حرارت غریزی را تحلیل دهد. دوم سکون به افراط از بهر آنکه حرارت را نفروزد تا بدان سبب همچنان فرومرده بماند. سیم طعام و شراب به افراط از بهر آنکه هضم نشود و حرارت فروگیرد و قهر کند. چهارم نایافتن غذا از بهر آنکه ماده ٔ حرارت غریزی گسسته شود. پنجم بکار داشتن غذاها و داروهای سرد. ششم هوای سخت گرم و ضمادهای سخت گرم و داروهای گرم و غسل کردن به آبهای گرم چون آب گوگرد ازبهر آنکه همه سبب بسیاری تحلیل باشد و هر گاه که تحلیل بسیار افتد خشکی فزاید و سبب گسستن ماده ٔ حرارت غریزی باشد. هفتم بسته شدن چون مسام بسبب افراط سرماو غسل کردن به آبها که معدن زاجها باشد از بهر آنکه مسام بسته شود حرارت دم نتواند زد و برنتواند فروخت و بظاهر نتواند رسید، چون حرارت برنتواند فروخت فروگرفته شود و بیم آن باشد که فرومیرد. هشتم ضمادها و طلاهای سرد بکار داشتن چه آنچه به فعل سرد باشد و چه آنچه به قوت، بدین سبب است که یاد کرده آمد. نهم استفراغهای به افراط و بسیاری جماع از این جمله باشد ازبهر آنکه ماده ٔ حرارت گسسته شود و روح نیز بر تبع استفراغها پرداخته شود. دهم آن سدّه ها که محل گذر حرارت غریزی را بگیرد، چون آن عضوی را که سخت ببندند ازاین جمله باشد. یازدهم اندوه عظیم، از بهر آنکه حرارت را فرومیراند. دوازدهم شادی عظیم از بهر آنکه حرارت را بپراکند. سیزدهم لذت عظیم از هر قبیل. چهاردهم اشتغال به صناعتها و علوم. پانزدهم خامی اخلاط. و اما آن سببها که تری بر تن افزاید یازده نوع است: اول حرکت و ریاضت ناکردن از بهر آنکه حرارت غریزی اشتعال پیدا نکند و رطوبتها تحلیل نیابد و بر تن بماند. دویم بسیار خفتن بجهت آن سبب که گفته شد. سیم ترک عادت استفراغها از بهر آنکه فضله ای اندر تن نماند. چهارم استفراغ صفرا از بهر آنکه هرگاه که صفرا کمتر باشد رطوبتها کمتر دفع شود و بیشتر تولد کند. پنجم افراط در غذا. ششم غذاهای تر و میوه های تر بسیار خوردن. هفتم گرمابه ٔ معتدل خاصه از پس طعام. هشتم اندر آبهای خوش نشستن خاصه اندر وقتهای معتدل. نهم هوائی که میل بسردی دارد و ضمادهای سرد که مسام را ببندد و رطوبت را از اندرون تن بازدارد. دهم هوائی که میل بگرمی دارد به اعتدال و ضمادهای معتدل از بهر آنکه رطوبت رابجنباند و تحلیل دهد. یازدهم شادی به اعتدال. و اماسببهایی که بر تن خشکی فزاید یازده نوع است: اول حرکت به افراط از بهر آنکه حرکت حرارتها برافروزاند و رطوبتها بگدازد و تحلیل دهد. دویم بیخوابی به افراط از بهر آنکه دماغ آسایش نیابد و رطوبت آن تحلیل پذیرد. سیم استفراغ و جماع بسیار از بهر آنکه رطوبتها ازتن پرداخته شود. چهارم نایافتن غذا از بهر آنکه تری مدد نیابد و آنچه رطوبت باشد هضم شود. پنجم غذاها وداروهای خشک. ششم بسیاری خشم و اندیشه از بهر آنکه حرکت نفسانی حرارت را برافروزاند و رطوبت را تحلیل دهد. هفتم سرمای به افراط که بعضوی رسد و او را بسبب سؤمزاج سرد از غذا کشیدن به خویش بازدارد. هشتم شستشوی به آبهای قابض. نهم سده از بهر آنکه گذرهای غذا که اندر گذرها به اعضا رود بسته شود. دهم ضمادهای گرم از بهر آنکه رطوبتها را بگدازد و تحلیل دهد. یازدهم مقام کردن بسیار اندر گرمابه از بهر آنکه عرق بسیار آورد و رطوبتها را بگدازد. اما سببهایی که شکل اندامها را تباه کند ده نوع است: اول آنکه قوت مغیره ٔ نطفه یا قوت مصوره ضعیف باشد و کار خویش چنانکه باید تمام نتواند کرد. دویم آنکه اندر وقت زادن سبب افتد که شکل اندامی تباه شود. سیم آنکه اندر مدت پروردن وشستن و برداشتن و فرونهادن آفتی افتد از تقصیر مادرو دایه. چهارم افتادن و زخمی رسیدن. پنجم انواع بیماریها چون تشنج و تمدد و لقوه و جذام و استرخا و سل.ششم فربهی مفرط. هفتم لاغری مفرط. هشتم آماسها. نهم بستن جراحتها و ریشها نه بر آن گونه که باید. دهم آنکه عضو بر جای خود باید (؟). اما اسبابهای سده نه نوع است: اوّل آنکه چیزی غریب اندر منفذی افتد مثل افتادن سنگ اندر مجرای بول که راه بول بسته شود. دوم آنکه ثفل بسیار و غلیظ اندر روده جمع گردد یا خشک شود.سیم آنکه مادّه فسرده شود چنانکه اندر جراحت یا اندر مجرای بول یا اندر منفذی دیگر بسته شود. چهارم آنکه اندر منفذی از منفذها قرحه افتد و جراحت شود و آن جراحت پیوسته گردد یا گوشت فزونی بروید و منفذ بسته شود. پنجم آنکه اندر منفذی چیزی چون ثؤلول یا غیر آن بروید. ششم آنکه داروی قابض بکار داشته آید که منفذ را تنگ تر بکند. هفتم آنکه عضوی را ببندند تا بدان سبب منفذها بسته شود. هشتم آنکه قوت ماسکه سخت قوی باشد. نهم سرمای سخت بسبب آنکه سرما رگها و منفذها رافراز هم آرد. اما اس

معادل ابجد

دردچشم

551

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری