معادل ابجد
داوری در معادل ابجد
داوری
- 221
حل جدول
داوری در حل جدول
- محاکمه، تضاد، اختلاف
- حکمیت
- قضاوت ورزشی
مترادف و متضاد زبان فارسی
داوری در مترادف و متضاد زبان فارسی
- حکم، قضا، قضاوت، تظلم، خصومت، ستیزه
فرهنگ معین
داوری در فرهنگ معین
- (حامص. ) قضاوت کردن، شکایت کردن، ستیزه، جنگ، (اِ. ) واقعه. [خوانش: (~. ) [په. ]]. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا
داوری در لغت نامه دهخدا
- داوری. [وَ] (حامص) و آن اجرای حکمی است که خداوند عالم در روز جزا بر مردمان خواهد فرمود. (متی 10: 15) (واعظ 11:9) (متی 12:36) (اعمال رسولان 17:301) (عبرانیان 9:27 و دوم پطرس 2: 9 و 3: 7) (اول یوحنا 4: 17) و داور آن روز خداوند ومنجی ما عیسی مسیح خواهد بود (متی 25: 31 و 32) و 26: 64 (یوئیل 22 اعمال 17:31) (رساله ٔ رومیان 2:16) (دوم قرنتیان 5:10) و این داوری عمومیت خواهد داشت (یوئیل 5؛ 28 و 29) (رساله ٔ رومیان 14: 10 و 22) (دوم قرنتیان 5: 10 و 20: 12 و 13). باید دانست که آن داوری را تغییر و تبدیل نخواهد بود لهذا بر حسب فرمان داور، پاکان در ملکوت مسیح و اشرار و ناپاکان در ظلمت خارجی و یأس و نومیدی ابدی خواهند بود (مقابل متی 25: 14-46 و اول قرنتیان 1: 52- 57 و اول تسالونیکیان 4: 14- 17 عبرانیان 6:2). توضیح بیشتر ...
- داوری. [وَ] (حامص) قضاوت. در باره ٔ داوری و داوران یا قضاه در دوران هخامنشیان نگاه کنید به ایران باستان ج 2 ص 1487. توضیح بیشتر ...
-
داوری. [وَ] (حامص) عمل داور. قضا. حکومت. قضاوت. حکم دیوان کردن. حکمیت. محاکمه کردن. (برهان). یکسو نمودن میان نیک و بد. (برهان) (شرفنامه). احکومه. (منتهی الارب). حکمه. (دهار). حکم میان دو خصم. فتاحه [ف ِ / ف ُ]. (منتهی الارب):
ز یزدان بترسد گه داوری
نجوید بلندی و گندآوری.
فردوسی.
همم داد دادی و هم داوری
همم تاج دادی و انگشتری.
فردوسی.
ز یزدان بترسد گه داوری
نیازد بکین و به گندآوری.
فردوسی.
چو برجستی از برتری کمتری
ببدگوهر و ناسزا داوری. توضیح بیشتر ...
- داوری. [وَ] (اِخ) فرزند وصال شیرازی است. رجوع به داوری شیرازی و نیز رجوع به آتشکده ص 242 و تاریخ ادبیات براون ج 4 ص 132، 194، 205، 206 شود. توضیح بیشتر ...
- داوری. [وَ] (اِخ) دهی از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. در 25 هزارگزی جنوب کهنوج. سر راه مالرو انگهران به بیابان. 100 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول آن خرما. شغل اهالی زراعت و بارکشی و راه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). توضیح بیشتر ...
-
داوری. [وَ] (اِخ) سلطان ابراهیم. از شعراء ایران و از مردم کاشان است. او راست:
در خراسان مدحتی گفتم نه از روی طمع
در غلط فهمیده گفتا مدح ما معنی نداشت
گفتمش بسیار نیکو گفت این انصاف بود
بنده خود دانسته ام مدح شما معنی نداشت.
(قاموس الاعلام ترکی). توضیح بیشتر ...
- داوری. [وَ] (اِخ) (قلعه ٔ. ) ظاهراً قلعه ای از توابع و نواحی فراه و یا هرات و یا نواحی مابین آن دو بوده است. در تاریخ سیستان آمده است که: «آمدن امیر، نوروز بزرگ به فراه و شبیخون آوردن و تاخت کردن و اهالی آن بقعه رااسیر کردن و نهب و قتل آن ولایت و گرفتن ملک جلال الدین بن ملک تاج الدین را و بردن به هرات و گرفتن قلعه ٔ داوری و نشاندن ملک رکن الدین را به امارت آن قلعه در سال 693 هَ. ق. » بوده است. (تاریخ سیستان ص 407). توضیح بیشتر ...
- داوری. [وَ] (اِخ) محمد. خوشنویس است. رجوع به کتاب نمونه ٔ خطوط خوش کتابخانه سلطنتی ایران شود. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید
داوری در فرهنگ عمید
-
قضاوت و انصاف دربارۀ نزاع و کشمکش و مرافعۀ دو یا چند تن،
(ورزش) شغل و عمل داور،
شکایت،
محاکمه،
جدل، نزاع،
تضاد، مخالفت،
اختلاف،
مغالطه،
(اسم) قضیه، کار،
بحث، سخن،. توضیح بیشتر ...
فارسی به انگلیسی
داوری در فارسی به انگلیسی
- Adjudication, Arbitrament, Arbitration, Decision, Doom, Estimate, Eye, Judgment, Pronouncement, Verdict. توضیح بیشتر ...
فارسی به ترکی
داوری در فارسی به ترکی
- hakemlik
فارسی به عربی
داوری در فارسی به عربی
- تحکیم، حکم، قرار
فرهنگ فارسی هوشیار
داوری در فرهنگ فارسی هوشیار
- اجرای حکمی که خداوند عالم در روز جزا بر مردمان خواهد فرمود
فارسی به آلمانی
داوری در فارسی به آلمانی
- Schiedsrichter, Unparteiischer [noun]
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا
وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که
هنوز عضو جدول یاب نشده اید
از اینجا ثبت نام کنید