معنی دانش جوی

حل جدول

دانش جوی

طالب علم


جوی

نهر

عربی به فارسی

جوی

هوایی , جوی

فارسی به عربی

جوی

اندفاع، بالوعه، جوی، قطع

فرهنگ فارسی هوشیار

جوی

رود کوچک، مجرائی که آبرا از آن جهت مشروب کردن زمین عبور دهند حادثه جوی، جنگجوی حادثه جوی، جنگجوی


لقمه جوی

نواله جوی روزی جوی

لغت نامه دهخدا

دانش

دانش. [ن ِ] (اِمص) اسم مصدر از دانستن. دانست. (فرهنگ نظام). عمل دانستن. دانندگی. دانائی. علم و فضل و دانستن چیزی باشد. (برهان). درایت. فقاهه. فقه. فضل. ادب. (صراح). علم. حکمت. (زمخشری) (دهار) (ترجمان القرآن). حصول علم ثابت، و در مراتب، پژوهش است یعنی رفتن بطرف علم آنگاه شناسایی است یعنی نزدیک شدن به آن و سپس دانش است یعنی علم ثابت.ادراک. درک. شعر. شعور. وقوف. آگاهی. اطلاع. معرفت. شناسایی. شطس. بصر. بجده. (منتهی الارب):
دانش و خواسته است نرگس و گل
که بیکجای نشکفند بهم.
شهید بلخی.
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد بر تن تو جوشن است.
رودکی.
دانش بخانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.
ابوشکور.
بکار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.
ابوشکور.
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور.
و از همه ٔ ملوک اطراف بزرگترست بپادشاهی... و دوست داری دانش. (حدود العالم)...
شمارش ندانست کردن کسی
وگر چند بودیش دانش بسی.
فردوسی.
چو جاماسپ آن تخت را بنگرید
بدید از در دانش او را کلید.
فردوسی.
چو دیدار یابی بشاخ سخن
بدانی که دانش نیاید به بن.
فردوسی.
سخن هرچه گویم همه گفته اند
بر باغ دانش همه رفته اند.
فردوسی.
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود.
فردوسی.
تو بر مایه ٔ دانش خود مایست
که بالای هر دانشی دانشیست.
فردوسی.
ازین برشده تیزچنگ اژدها
بمردی و دانش که یابد رها.
فردوسی.
وگر شاهی آسان تر از بندگیست
بدین دانش تو بباید گریست.
فردوسی.
اندر میزد با خرد و دانش
واندر نبرد با هنر بازو.
فرخی.
دلی که رامش جوید نیابد او دانش
سری که بالش جوید نیابد او افسر.
عنصری.
خرد بیخ او بود و دانش تنه
بدو اندرون راستی را بنه.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
هر بنده که خدای او را خردی روشن عطا داد... و با آن خرد دانش یار شود بتواند دانست که نیکوکاری چیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). آنچه فراز آمد ترا بمقدار دانش خود بازنمودم. (تاریخ بیهقی).
به از گنج دانش بگیتی کجاست
کرا گنج دانش بود پادشاست.
اسدی.
ز کردارگفتار برمگذران
مگوی آنچه دانش نداری بر آن.
اسدی.
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست
تن مرده و جان نادان یکیست.
اسدی.
دانش به از ضیاع وبه از جاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
ناصرخسرو.
ز بیدین مکن خیره دانش طمع
که دین شهریارست و دانش حشم.
ناصرخسرو.
قیمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل دون همت است.
ناصرخسرو.
درخت تو گر بار دانش بگیرد
بزیر آوری چرخ نیلوفری را.
ناصرخسرو.
واجبست بر کافه ٔ خدم و حشم ملک... مقدار دانش و فهم خویش معلوم رای پادشاه گردانند. (کلیله و دمنه). عاقل از منافع دانش هرگز نومید نشود. (کلیله و دمنه). و زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست. (کلیله و دمنه). و علم بکردار نیک جمال گیرد که میوه ٔ درخت دانش نیکوکاری و کم آزاریست. (کلیله و دمنه).
گنج دانش تراست خاقانی
شو کلیدش بهر که هست مده.
خاقانی.
هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را
که داد دانش و دین گر نداد دینارم.
خاقانی.
پیاده نباشم ز اسبان دانش
گر اسبان دنیا فراهم ندارم.
خاقانی.
مرا ز دانش من نیست بهره ای چه عجب
ز رنگ خویش نباشد نصیب حنی را.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه ٔ منیری).
نیست آب حیات جز دانش
نیست باب نجات جز دانش.
اوحدی.
تو بدان آمدی که کار کنی
وز جهان دانش اختیار کنی.
اوحدی.
دانش اندر دل بود نی در زبان
مردم از گفتن نبیند جز زیان.
امیرحسین سادات.
فخر در دانش بود مر مرد را
فخر و دانش هر دو در خاموشی است.
؟ (از جامع التمثیل).
چون دانش است خدمت درگاه فرخت
پیرایه ٔ توانگر و سرمایه ٔ فقیر.
سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری).
|| عقل. (مجموعه ٔ مترادفات ص 249). خرد قلب. قعر. حجی. فقفوق. (منتهی الارب):
غمی شد دل گو چو پاسخ شنید
که طلحند را هیچ دانش ندید.
فردوسی.
استهجاج، به رای و دانش خود کار کردن. (منتهی الارب). || هنر و تربیت. (ناظم الاطباء). || دانش آشکار بینشی. علم غیب الهی. (ناظم الاطباء). علم حضوری حضرت عزت و اعیان ممکنه جمیعاً دفعه واحده که موقوف بیکی از ازمنه ٔ ثلاثه یعنی ماضی و مستقبل و حال نبوده باشد. (انجمن آرا).
- اهل دانش، مردم دانا و فاضل. (ناظم الاطباء):
پادشاه نظم و نثرم در خراسان و عراق
کاهل دانش را زهر لفظ امتحان آورده ام.
خاقانی.
گاه پیش از کلمه ٔ دانش کلمه ٔ دیگر از پیشاوند و قید و غیره درآید و کلمه ٔ مرکب سازد چون:
- بادانش، دانشمند. حکیم. فاضل. مطلع. خردمند. بصیر عارف. واقف:
فرستادم اینک فرستاده ای
سخنگوی و با دانش آراده ای.
فردوسی.
شب و روز گرد طلایه بپای
سواران بادانش و رهنمای.
فردوسی.
هنرمند بادانش و بانژاد
تو شادی و این دیگران از تو شاد.
فردوسی.
هم آنگه ز لشکر یکی نامجوی
نگه کرد با دانش و آبروی.
فردوسی.
مردمانی مردم زاده، با دانش و فضل و راستگوی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ اروپا ص 72).
- بدانش، بوسیله ٔ دانش. با دانش.بسبب دانش. به علم. به خرد:
بدین خویشی اکنون که من کرده ام
بزرگی بدانش برآورده ام.
فردوسی.
بدانش بود مرد را آبروی
به بیدانشی تا توانی مپوی.
فردوسی.
- بسیاردانش، علامّه. که از دانش و علم مایه ورست.
- بیدانش، جاهل. مقابل بادانش:
که مرد ارچه دانا و صاحبدل است
بنزدیک بیدانشان جاهل است.
سعدی.
- بیدانشی، جاهلی. مقابل دانشمندی و خردمندی:
بدانش بود مرد را آبروی
به بیدانشی تا توانی مپوی.
فردوسی.
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بیدانشی مایه ٔ کافریست.
ناصرخسرو.
در آیینه گر خویشتن دیدمی
به بیدانشی پرده ندریدمی.
سعدی.
چو از قومی یکی بیدانشی کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را.
سعدی.
- پردانش، بسیاردانش. علامّه. بسیارعلم.
- کم دانش، که از علم اندک مایه دارد. کم مایه در علم.
و نیز کلمه یا اداتی به کلمه ٔ دانش پیوندد و کلمه ٔ مرکب سازد چون:
دانش آباد. دانش آرا. دانش آموز. دانش افزا. دانش الفنج. دانش اندوز. دانش بهر. دانش پذیر. دانش پرست. دانش پرور. دانش پژوه. دانش پناه. دانش جو. (دانشجوی). دانش خور. دانش دوست. دانش سار. دانش سرشت. دانش سرا. دانش سگال. دانش سنج. دانش فروش. دانشکده. دانش کوتاه. دانش گستر. دانشگاه. دانشگر. دانش گزین. دانشمند. دانش مزی. دانشمندی. دانشنامه. دانشور. دانشوری. دانشومند. دانشیار.دانشیاری. دانشی. رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود.

دانش. [ن ِ] (اِخ) منشی دانش علیخان با برادر خود منشی رونق علیخان کتابت نواب سعادت علیخان حاکم خطه ٔ اود هندوستان داشت و در لکهنو (لکنهو) بزاد برآمده. این بیت ازوست:
آن سلسله ٔ زلف مجنبان دگر ای باد
در شور میاور دل شوریده ٔ ما را.
(قاموس الاعلام ترکی).

فرهنگ عمید

دانش

علم: ز دانش به اندر جهان هیچ نیست / تن مرده و جان نادان یکی‌ست (اسدی: ۱۷۵) نبشتن به خسرو بیاموختند / دلش را به دانش برافروختند (فردوسی: ۱/۳۷ حاشیه)،
(اسم) [قدیمی] عقل، خرد،


جوی

مربوط به جَو،

نهر،
نهر کوچک،

فرهنگ فارسی آزاد

جوی

جَوْی، (جَوِیَ، یَجْوی) سوختن از شدت غم یا عشق، شدید شدن بیماری، بد آمدن و دوست نداشتن، فاسد و بدبو شدن آب،

جَوی، عاشق، مسلول، سوزان از شدت غم یا عشق، آب بدبو و فاسد.پ
َ

جَوی، شدّت غم یا وجد- سوختن از غم یا عشق- سوزنده (از غم یا اشتیاق)، هجوم و شدت بیماری،

مترادف و متضاد زبان فارسی

جوی

جدول، جویبار، رود، نهر

معادل ابجد

دانش جوی

374

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری