معادل ابجد
دال در معادل ابجد
دال
- 35
حل جدول
دال در حل جدول
- دلالت کننده
- عقاب سیاه
- عقاب سیاه، دلالت کننده
مترادف و متضاد زبان فارسی
دال در مترادف و متضاد زبان فارسی
- حاکی، مشعر، رهنما، هادی، کج، منحنی، عقاب، کرکس، نسر
فرهنگ معین
دال در فرهنگ معین
- عقاب، مرغی لاشخور از نوع کرکس. [خوانش: (اِ.)]
- (لّ) [ع.] (اِفا.) دلالت کننده، هدایت کننده، نشان دهنده.
- خال (اِمر.) نهال نو نشانده و پیوند نکرده.
لغت نامه دهخدا
دال در لغت نامه دهخدا
-
دال. (حرف، اِ) د. نام حرف دهم از الفبای فارسی وهشتم از الفبای عرب و در حساب جمل نماینده ٔ عدد چهار و در حساب ترتیبی نماینده ٔ عدد ده است و باصطلاح تقویم علامت ستاره ٔ عطارد نیز هست. (آنندراج). رفیق ذال و پیش از حرف ذال آید و پس از حرف خاء:
که دال نیز چون ذال است در کتابت لیک
به ششصدونودوشش کم است دال از ذال.
انوری.
مشبه ٌبه قد کمانی و زلف خم است:
نیک ماند خم زلفین سیاه تو بدال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم. توضیح بیشتر ...
-
دال. (اِ) پرنده ٔ شکاری که آنرا عقاب نیز گویند. (از غیاث). قسمی کرگس لاشخوار. لاشخوار. پرنده ای که پر او را بر تیر نصب کنند و بعربی عقاب گویند. (برهان). عقاب سیاه بزرگ که پر او را بر تیر نصب کنند. (ناظم الاطباء). دال را در فرهنگهای فارسی عقاب گرفته اند باید نسر تازی باشد و امروزه در گیلان به یکی از همین مرغان شکاری بزرگ اطلاق میشود. (فرهنگ ایران باستان آقای پورداود ص 299):
مردکی را بدشت گرگ درید
زو بخوردندکرگس و دالان. توضیح بیشتر ...
- دال. [دال ل] (ع ص، اِ) دلالت کننده. مقابل مدلول. ره نماینده. دلالت کننده بر چیزی. (غیاث). هادی. راهنما. رهنما. نشان دهنده. خفیر. قلاوز. راه نماینده. دلیل کننده. بازو راه بر. (مهذب الاسماء). (باز براه بر). || (اصطلاح منطق) امری که بوسیله ٔ آن علم بامر دیگر حاصل میشود. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بتشدید لام چیزیست که لازم آید از علم بآن چیز علم بچیزی دیگر وگاه دال را دلیل نیز خوانند. و صادق حلوانی در حاشیه ٔ خود گفته که: آنچه علی الاطلاق از دلیل متبادر در ذهن است آن است که مراد دلیل مصطلح و مرادف مر حجّت را باشد مخصوصاً هنگام تعریف دلیل بدین تعریف که: هوالشی ءالذی یلزم من العلم به العلم بشی ٔ آخر، چه تعریف مشهور دلیل همین تعریف است. توضیح بیشتر ...
- دال. (ع ص) زن فربه و سمین. زن فربه. (مهذب الاسماء) (دهار). || ج ِ داله، شهرت. (منتهی الارب). توضیح بیشتر ...
- دال. (اِخ) یاداللف نام نهری در سوئد. و آن از کوه دورفین سرچشمه گیرد و پس از طی پانصدهزار گز به خلیج بوتینا ریزد. آنرا آبشارهای بس زیباست. (از قاموس الاعلام ترکی). توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید
دال در فرهنگ عمید
- نام حرف «د»،
- کرکس: مردکی را به دشت گرگ درید / زو بخوردند کرکس و دالان (ناصرخسرو۱: ۵۲۹)،. توضیح بیشتر ...
-
دلالتکننده و راهنماییکننده، راهنماینده،
[مقابلِ مدلول] (منطق) امری که بهوسیلۀ آن علم به امر دیگر حاصل شود،. توضیح بیشتر ...
فارسی به انگلیسی
دال در فارسی به انگلیسی
ترکی به فارسی
دال در ترکی به فارسی
گویش مازندرانی
دال در گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
دال در فرهنگ فارسی هوشیار
- عقاب سیاه، و بمعنی دلالت کننده
فرهنگ فارسی آزاد
دال در فرهنگ فارسی آزاد
- دالّ، دلالت کننده- هدایت کننده- راه نماینده- راهنمائی کننده
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا
وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که
هنوز عضو جدول یاب نشده اید
از اینجا ثبت نام کنید