معنی داخل
فرهنگ عمید
ورودکننده، درآینده، بهدرونآینده،
(اسم) [مقابلِ خارج] درون، اندرون،
=داحول
درگاه پادشاهان،
جایی که در جلو سراپردۀ خاص پادشاه ترتیب دهند که از آنجا کسی بیاجازه عبور نکند،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
درون، تو یا درون، تو، اندرون
مترادف و متضاد زبان فارسی
اندرون، باطن، تو، در، درون، وارد،
(متضاد) خارج
کلمات بیگانه به فارسی
تو - درون
فارسی به انگلیسی
Endo-, In, Inside, Into, Intra-, Interior, Through, Within
فارسی به ترکی
içeri, iç, içinde
فارسی به عربی
داخل
فرهنگ فارسی هوشیار
درون، اندرون، تو
فارسی به ایتالیایی
dentro
فارسی به آلمانی
Drinnen, Innen, Innenseite, Innere, Innerhalb
عربی به فارسی
درون , داخل , باطن , نزدیک بمرکز , قسمت داخلی , تو , اعضای داخلی
درونی , داخلی , تویی , روحی , باطنی , دور از مرز , دور از کرانه
لغت نامه دهخدا
داخل. [خ ِ] (اِخ) طبرش داخل. تفرش، طبرس و آن از توابع قم قدیم بوده است: در طبرش داخل و جاست و فالق بهر جریبی زمین بیست و پنج درهم مقرر بوده است. (تاریخ قم ص 119). مزارعان و معاهدان در جمیع رستاقها بغیر از طبرش داخل و جاست و فالق هر مردی دوازده درهم. (تاریخ قم ص 120). و آسیایی که در قهستان قم و ساوه و جبالخوی وطبرش خارج بوده بیست و پنج درهم و آسیاهای طبرش داخل و جاست و خوابه بهر آسیایی ده درهم. (تاریخ قم ص 120).
داخل. [خ ِ] (اِخ) نام ناحیه ای است از آن ِ «این سوی رودیان » به گیلان. (حدود العالم).
داخل. [خ ِ] (اِخ) لقب زهیربن حرام شاعر هذلی. (منتهی الارب).
داخل. [خ ِ] (ع ص) درآینده. که درآید. که بدرون در شود. اندرون درآینده. درشونده. ج، داخلون. (مهذب الاسماء). || درآمده. وارد. درشده. نفوذ کرده. (ناظم الاطباء). || (اِ) درون. اندرون. تو. باطن، مقابل برون و خارج:
سرزده داخل مشو میکده حمام نیست.
- داخل اذن، صماخ.
- داخل البلد، اندرون شهر. (مهذب الاسماء).
- داخل الحُب ّ، صفای درون خم. (منتهی الارب).
- داخل السّر، محرم و معتمد و همراز و دمساز. (ناظم الاطباء).
- داخل النسب، مقابل خارج النسب، دخیل. رجوع به دخیل و خارج النسب شود.
- داخل جمع و خرج نیست، کنایه از آن است که اعتباری ندارد و در شمار عزیزان نیست:
مدعی بی حساب میگوید
داخل هیچ جمع و خرجی نیست.
تأثیر (ازآنندراج).
و نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 69 شود.
- داخل لیل و نهار، سری میان سرها. با اعتبار.
|| درونی. || نزد علماء رمل شکلی است از اشکال رمل و شرح آن ضمن معنی لفظ شکل بیان شود ان شأاﷲ تعالی. (کشاف اصطلاحات الفنون). || به اعتبار کونه جزء یسمی رکناً و به اعتبار بحیث ینتهی الیه التحلیل یسمی اسطقساً و به اعتبار کونه قابلا للصوره المعینه یسمی مادهو هیولی و به اعتبارالمرکب مأخوذاً منه یسمی اصلا وبه اعتبار کونه محلا للصوره المعینه بالفعل یسمی موضوعاً. (تعریفات).
داخل. [خ ُ] (اِ) درگاه پادشاهان را گویند. (برهان). داخول. (برهان). درگاه و دالان و صفه که بر در سلاطین برای نشستن مردم از چوب و سنگ سازند. (غیاث). و صاحب غیاث اللغات از سراج اللغات و شرح قران السعدین نقل کند که داخل به معنی سراپرده ٔ بارعام و آن احاطه ای باشد که در پیش سراپرده ٔ خاص پادشاه بکشند و بر در آن علم استاده کننده تا در اوکسی سوار گذشتن نتواند بسبب بزرگی علم:
نرگس از پهلوی سنبل سوی ما چشمک زن است
تا بدان چشمک اسیر طره ٔ سنبل شویم
شاه تا داخل بساط آراست اندر مدح او
چون علم گشتیم باری سوی آن داخل شویم.
امیرخسرو.
نوک رمحش چرخ اطلس را دریده بارها
بر سر اعلام داخل بسته اطلس پارها.
امیرخسرو.
|| علامتی که بر اطراف زراعت سازند بجهت منع وحوش و طیور. (غیاث). داخول. (برهان).
داخل. [خ ِ] (اِخ) عبدالرحمان بن معاویهبن هشام الداخل، از ملوک اموی اندلس. رجوع به عبدالرحمن... و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 302 شود.
داخل. [خ ِ] (اِخ) (الواح الداخل) نام محلی مرکب از چند تپه ٔ ممتد از شرق به غرب واقع در جهت غربی رود نیل به صعید مصر. (قاموس الاعلام ترکی).
فرهنگ معین
(اِفا.) در آینده، درون آینده، جمع دواخل، (اِ.) درون، تو. [خوانش: (خِ) [ع.]]
فرهنگ فارسی آزاد
داخِل، باطن- درون
واژه پیشنهادی
اندرون
معادل ابجد
635