معنی خیش

لغت نامه دهخدا

خیش

خیش. (اِ) افزاری بجهت زراعت. (ناظم الاطباء). ابزار بجهت شخم کردن. (یادداشت مؤلف). || چوبی که بر گردن گاو نهند و آهن قلبه. || قلبه ران. (ناظم الاطباء). || شغا. تیردان. (یادداشت مؤلف). || قلبه رانی. (ناظم الاطباء).

خیش. [خی / خ َ] (ع اِ) جامه ٔ رقیق باف ستبرتار از بدترین کتان و یا از ستبرتر عصب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). نوعی از پارچه و بافته کتان. پارچه ای از پشم و پنبه با هم بافته شده. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع): و از بصره نعلین خیزد و فوطه های نیک و جامه های کتان و خیش مرتفع. (حدود العالم). و از وی جامه ٔ کتان و دستار خیش و فرش طبری خیزد. (حدود العالم).
تا تو آن خیش ببستی به سر اندر پسرا
بر دلم گشت فزون از عدد ریشش ریش
ماه رویا بسر خویش تو آن خیش مبند
نشنیدی که کند ماه تبه جامه ٔ خیش.
کسائی (از رادویانی).
ولی را در دهان نوشی عدو را بر جگر نیشی
عدو خیش است و تو چون ماه تابان آفت خیشی.
فرخی.
زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد
همچنان خیش ز مه ریزه شود ماهی وال.
فرخی.
چندان جامه و طرایف...و قالی و خیش و اصناف نعمت بود... بتعجب ماندند. (تاریخ بیهقی). و تن وی رابروغنی که اندر وی قبض نباشدچون روغن خیری و روغن شیر پخت تازه بمالند بدستهاء بسیار و خیش درشت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
به آفتاب همه آن کند طبیعت تو
که آفتاب به جامیش و ماهتاب به خیش.
سوزنی.
گه خیش با کلاله به سر برکند فسار.
سوزنی.
ماهتاب از مزاج برگردد
گر بخلق تو بربمالد خیش.
انوری.
آسمان خود سال و مه با بنده این دستان کند
دردیش با خیش دارد در تموزش بافنک.
انوری.
در طرب آباد روزگار تو زین پس
برگذر مه نهند کارگه خیش.
سیف اسفرنگ.
دو سه درویش رفته در دره
پی گوساله و بز و بره
شب فغانی که گرگ میش ببرد
روز آهی که دزد خیش ببرد.
اوحدی.
|| پرده. (یادداشت مؤلف). پرده ای از کتان که بمیان خانه درآویزند و برای ترویح آنرا بحرکت آرند تا خانه خنک کند. (بحر الجواهر): و آنرا مزملها ساختند... چنانکه آب از حوض روان شدی و بطلسم بر بام خانه شدی و در مزملها بگشتی و خیشها را ترکردی. (تاریخ بیهقی). و آنرا مزملها ساختند و خیش ها آویختند. (تاریخ بیهقی). خانه ای دیدم خیش آویخته. (تاریخ بخارای نرشخی).
منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود
خویشتن گو بدر حجره بیاویز چو خیش.
سعدی.


خیش زدن

خیش زدن. [زَ دَ] (مص مرکب) شخم زدن. شیار کردن. (یادداشت مؤلف).

فارسی به انگلیسی

خیش‌

Drag, Plow

فرهنگ عمید

خیش

نوعی پارچۀ کتان،
پرده‌ای که از این نوع پارچه تهیه می‌شد،
خیش‌خانه

(کشاورزی) آلتی برای شخم زدن زمین که به تراکتور یا گردن گاو بسته می‌شود، گاوآهن،
(اسم مصدر) [مجاز] شخم زدن،

حل جدول

خیش

پارچه ای از پشم

گاوآهن

ابزار شخم زنی

گاو آهن

مترادف و متضاد زبان فارسی

خیش کردن

خیش زدن، شیار زدن، شخم زدن، شخم کردن،
(متضاد) درو کردن، درویدن


خیش

بشکار، شخم،
(متضاد) درو، گاوآهن، پارچه‌کتانی، کیش

فرهنگ معین

خیش

[په.] (اِ.) گاوآهن.

پارچه ای خشن از کتان، پرده ای از کتان که آن را در اتا ق می آویختند و برای خنک شدن، آن را نمناک می کردند. [خوانش: (اِ.)]

فارسی به عربی

خیش

محراث

فرهنگ فارسی هوشیار

خیش

نوعی پارچه خشن کتان که از آن فرش و پرده ها و چیزهای دیگر درست می کنند آنچه به گاو آهن بسته با آن زمین را شخم می زنند

معادل ابجد

خیش

910

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری