معنی خوش خوشان

حل جدول

خوش خوشان

آهسته آهسته، با تأنی

لغت نامه دهخدا

خوشان

خوشان. [خوَ / خ ُ] (ق) در حال خوشی. (یادداشت مؤلف): بسی نیز بودی که دامن کشان بسروقت من آمدندی خوشان. (دستورنامه ٔ نزاری چ روسیه ص 72).

خوشان. [خ َ] (ع اِ) گیاهی است مانند سرمق الا انه الطف ورقاً و فیه حموضه و یؤکل. (منتهی الارب). (از تاج العروس) (از لسان العرب).


خوش خوش

خوش خوش. [خوَش ْ / خُش ْ خوَش ْ / خُش ْ] (ق مرکب) آهسته آهسته. رفته رفته. کم کم. نرم نرم. (یادداشت مؤلف). خوش خوشک:
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دوک رشته شد.
لبیبی.
من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پای افشارم. (تاریخ بیهقی). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی). سارغ بازگشت و خواجه ٔ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی).
خاک سیه بطاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد.
ناصرخسرو.
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر.
ناصرخسرو.
بر پایه ٔ علمی برآی خوش خوش
برخیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش
از تو بدروغ ومکر بستاند.
ناصرخسرو.
از عمر بدست طاعت یزدان
خوش خوش ببرد بدانچه بتواند.
ناصرخسرو.
با همه خلق از در خوش صحبتی
خوش خوش و سازنده چون با خایه ای.
سوزنی.
صدر بزرگان نظام دین به تفضّل
گوش کند قطعه ٔ رهی را خوش خوش.
سوزنی.
خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب
با خاک همی عرضه دهد راز نهان را.
انوری.
خوش خوش از عشق تو جانی میکنم
وز گهر در دیده کانی میکنم.
خاقانی.
خوش خوش خرامان میروی ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا.
خاقانی.
بدین تسکین ز خسرو سوز می برد
بدین افسانه خوش خوش روز می برد.
نظامی.
نفس یک یک بشادی می شمارد
جهان خوش خوش ببازی می گذارد.
نظامی.
خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشای جوینی).
عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست
جان بیاساید که جانان قاتلی است.
سعدی.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.
حافظ.


خوش

خوش. (ص) خشک:
اگر خوش آیدْت خشکی فزاید.
ابوشکور.
رجوع به خوشیدن شود.

خوش. [خوَش ْ / خُش ْ] (صوت) خوشا. خنکا. خرما:
خوش آن زمانه که شعر ورا جهان بنوشت
خوش آن زمانه که او شاعر خراسان بود.
رودکی.
خوش آن را که او برکشد پایگاه.
فردوسی.
خوش آن روز کاندر گلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم.
فردوسی.
- امثال:
خوش آن چاهی که آبش خود بجوشد.
خوش بحال تو، طوبی لک.خنک ترا.
|| (اِ) فراوانی، مقابل تنگسالی و قحط: ببرکت وی گوسفندان شیر دادند و سال خوش شد. (قصص الانبیاء). || (ص) خوب. نغز. (برهان) نیک. نیکو. (ناظم الاطباء):
بشاهی چو شد سال بر سی وشش
میان چنان روزگاران خوش.
فردوسی.
نگاری چو در چشم خرم بهاری
نگاری چو در گوش خوش داستانی.
فرخی.
از من خوی خوش گیر از آنکه گیرد
انگور ز انگور رنگ و آرنگ.
مظفری.
بنگر که مر این دو را چه میداند
آنست نکوی و خوش سوی دانا.
ناصرخسرو.
کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد. (تاریخ بیهقی).
و خواست تا خواهر بهرام چوبین را زن کند این خواهر او را جوابی خوش داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102).
خوش بود عشق چو معشوقه وفادار بود.
معزی.
نه از او میوه خوب و نه سایه
نه از او سود خوش نه سرمایه.
سنایی.
خوش بود خاصه از جهانگردان
رحمت طفل و حرمت پیران.
سنایی.
نر گفت اینها خوش است. (کلیله و دمنه).
خوش جوابی است که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش.
خاقانی.
جان را بفقر بازخر از حادثات از آنک
خوش نیست آن غریب نوآیین در این نوا.
خاقانی.
یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کش تر.
نظامی.
مرد فروبسته زبان خوش بود
آن سگ دیوانه زبان کش بود.
نظامی.
گفت آری پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست.
مولوی.
دردا که ز عمر آنچه خوش بود گذشت
دوری که در او دلی بیاسود گذشت.
سیف اسفرنگ.
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد.
سعدی.
زهد و عفت کز صفات عاشقان صادق است
با فقیری خوش بود با شهریاری خوشتر است.
ابن یمین.
که خوش مرد آنکو بیکبار مرد.
ابن یمین.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی.
حافظ.
خوش بود گر محک تجربه آید بمیان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.
حافظ.
خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن.
مغربی.
گفته اند ما را رخصت دهید که با یارانی که شریکیم با گوشه ٔ خلوت نشینیم، وزیر گفته خوش باشد. (مزارات کرمان ص 51).
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی.
صائب.
- امثال:
از شیر حمله خوش بود و از غزال رم، نظیر: که هر چیزی از اهلش نکوست.
جان خوش است، نظیر: هرکه جان خودش را دوست دارد.
هر چیز بهنگام خوش است، نظیر: که هر چیزی بجای خویش نیکوست.
- خوش اصل، نژاده. آنکه اصل نکو دارد. نکوخاندان: خوش اصل خطا نکند و بداصل وفا نکند.
- خوش زبان، گفتار خوب. خوب گفتار.
- || خوش زبان، آنکه گفتار خوب دارد. خوب سخن. خوش زبان باش در امان باش. (از جامع التمثیل).
- خوش سخن، خوب سخن و با گفتار خوب:
بیامد فرستاده ٔ خوش سخن
که در سال نوبد بدانش کهن.
فردوسی.
- خوش ظاهر، آنکه ظاهر و قیافه ٔ خوب دارد. آنکه ظاهر آراسته دارد: فلانی خوش ظاهر و بدباطن است.
- سخن خوش، سخن نکو. گفتار خوب: ملوک عجم سخن خوش. بزرگ داشتندی. (نوروزنامه ٔ خیام).
- وعده ٔ خوش، وعده ٔ خوب. وعده ٔ نکو:
ای وعده ٔ تو چون سر زلفین تونه راست
آن وعده های خوش که همی کرده ای کجاست ؟
فرخی.
|| (ق) نکو. خوب. نغز:
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که ماندند گردنکشان در شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
تو گفتی یکی مرغ دارد بکش.
فردوسی.
و یکی بود از ندیمان این پادشاه [امیرمحمد] و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی).
دست و پایم خوش ببسته ست این جهان پای بند
زیب و فرّم پاک برده ست این جهان زیب بر.
ناصرخسرو.
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بیگمان روزی فروکوبد سرش خوش آسیا.
ناصرخسرو.
نی خوش نگفته ام ز در بارگاه تو
هم سام و هم سکندر اجری خور آمده.
خاقانی.
آن یکی نائی که نی خوش میزده ست
ناگهان از مقعدش بادی بجست.
مولوی.
آنکه تنها خوش رود اندر رشد
با رفیقان بی گمان خوشتر رود.
مولوی.
آنچنان گوید حکیم غزنوی
در الهی نامه گر خوش بشنوی...
مولوی.
مر ترا می گوید آن خر خوش شنو
گر نه ای خر اینچنین تنها مرو.
مولوی.
پادشاه هیچ خشم ظاهر نکرد و خوش و نیکو پرسید. (جامعالتواریخ رشیدی).
راستی خاتم فیروزه ٔ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
حافظ.
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکْشان بگذارد که قراری گیرند.
حافظ.
|| (ص) مطبوع. دلپسند. (ناظم الاطباء). دلنشین. ملایم طبع. موافق طبع. پسندیده. (یادداشت مؤلف):
سفر خوش است کسی را که بامراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش.
خسروانی.
ببایدگذشتن بدریای ژرف
اگر خوش بود روز اگر باد و برف.
فردوسی.
وزآن پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش.
فردوسی.
زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش
بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان.
فرخی.
خوشم نبید و خوشا روی آنکه داد نبید
خوشم جوانی و این بوستان و این برکه.
منوچهری.
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافه ٔ مشک و عنبر ترّی.
منوچهری.
خوش باشد در بساره ها می خوردن
وز بام بساره ها گل افشان کردن.
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی).
چیست از گفتار خوش بهتر که او
مار را آرد برون از آشیان.
خفاف.
سرائی بس فراخ ومسکنی خوش
هوایی بس لطیف و خوب و دلکش.
ناصرخسرو.
ازمحمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری.
سوزنی.
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.
(ویس و رامین).
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود.
خاقانی.
دانی چه کن، ز ناخوش و خوش کم کن آرزو
سیمرغ وش ز ناکس و کس کم کن آشیان.
خاقانی.
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد.
حافظ.
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد.
حافظ.
- باد خوش، باد موافق:
هم آنگه بیامد یکی باد خوش
ببرد ابر و روی هوا گشت کش.
فردوسی.
کش براندیم و باد خوش یاری کرد تا بولایت خویش بازرسیدیم. (مجمل التواریخ و القصص). در دریا نشستیم و چهارماه بر باد خوش می راندیم. (مجمل التواریخ و القصص).چون موسم آمد در دریا نشستیم و چند ماه بر باد خوش می راندیم پس ناگاه بادی برآمد. (مجمل التواریخ). طله، باد خوش. (منتهی الارب).
- خوش آمدن، مطبوع افتادن. دلپسند آمدن. پسندیده آمدن:
چو افراسیاب این سخنها شنود
خوش آمدْش و خندید و شادی نمود.
فردوسی.
چو بشنید گفتارها شهریار
خوش آمدْش و ایمن شد از روزگار.
فردوسی.
بخندید رستم ز گفتار اوی
خوش آمدْش گفتار و دیدار اوی.
فردوسی.
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
که خوش باشد بدل راه نخستین.
(ویس و رامین).
خوش آمد امیرالمؤمنین را انتقال آن امام به دار قرار چراکه می داند که خدا عوض میدهد به او هم صحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی). نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانه ٔ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی).
عم رشید درآمد حاضران مجلس برپای خاستند الا ونداد هرمزد التفات نکرد و برنخاست، اهل مجلس را ناخوش آمد. (تاریخ طبرستان).
- خوش استقبال، آنکه استقبال دلپسند دارد: خوش استقبال و بدبدرقه.
- خوش خوی، آنکه خلق و خوی مطبوع دارد: خوشخوی همیشه خوش معاش است. (از جامع التمثیل).
- خوشدلی، ملایمت. مطبوعی. دلکشی. سازگاری:
در راه خرد بجز خرد را مپسند
چون هست رفیق نیک بد را مپسند
خواهی که همه جهان ترا بپْسندند
می باش بخوشدلی و خود را مپسند.
(منسوب به خیام).
خوشدلی خواهی نبینی در سر چنگال شیر
عافیت خواهی نیابی در بن دندان مار.
جمال الدین عبدالرزاق.
- خوش طبع، مطبوع. دلپسند. موافق:
ترش روی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش.
سعدی (بوستان).
- ناخوش، ناپسندیده. نامطبوع. غیر ملایم طبع:
چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است.
نظامی.
|| شاد. شادان. مسرور. خوشحال. راضی:
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گویی که آب داده تشی.
منجیک.
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نیز بر دل ز تیمار تش.
فردوسی.
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش
بخندید خاتون خورشیدفش.
فردوسی.
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش بخرام.
فرخی.
زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست
رعیت نشسته شاد جهان خوش بشهریار.
فرخی.
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
بهم نادان و دانا کی بود خوش
کجا دمساز باشدآب و آتش ؟
ناصرخسرو.
خوش آنکه عمل دارد و بتواند گفت. (عین القضاه همدانی). آن قوم آنجا قرار گرفتند و روزگار ایشان آنجا خوش بود. (قصص الانبیاء ص 50). ایشان با یکدیگر خوش بودند و بعشرت مشغول بودند. (قصص الانبیاء).
خوش بود مردم بوقت پادشاه پارسا.
قطران.
در زمانه کودکی ناخوش بود.
عطار.
مفلسان گر خوش شوند از زرّ قلب
لیک او رسوا شود در دار ضرب.
مولوی.
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا می کشیم.
مولوی.
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی غش
کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید.
حافظ.
- امثال:
خوش باشد، عبارتی که از راهروی میپرسند: خوش باشد کجا میروید بفرمائید بخانه ٔ مایا بحجره ٔ ما درآیید.
کجا خوش است آنجا که دل خوش است.
- خوشحال، شادان. مسرور:
خوشحال کسانی که بهر حال خوشند.
(از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
- خوشدل، مسرور. شادان. خوشحال:
خوشدلم در عشق آن شیرین پسر
زآنکه دل در تنگ شکّر بسته ام.
کمال الدین اسماعیل.
- || راضی. همداستان. راغب: عبداﷲبن سلمان نامه ٔ عمرو جواب کرد که امیرالمؤمنین آنچه خواسته بودی تمام کرد اما خوش دل نبود اندر آن وعده و لوا بفرستاد. (تاریخ سیستان).
- دلخوش، دلشاد. شادان. مسرور:
رعیت ز دادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند.
نظامی.
نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش
که خود ز دوست مصور نمیشود آزار.
سعدی.
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی.
سعدی.
- سرخوش، شادان. مسرور. خوشحال:
بمن ده که یک لحظه سرخوش شوم.
نظامی.
با جوانی سرخوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان، پنجه کردن پیر را.
سعدی.
- وقت خوش شدن، شادان شدن. خوشحال شدن: یحیی بن معاذ گوید در مناجات بود وقتش خوش شد. (قصص الانبیاء).
- وقت خوش گشتن، خوشحال شدن. شادان شدن: آنگاه موسی تا احکام شرع توریه را بیان کردی چون وقت موسی خوش گشتی گفتی. (قصص الانبیاء). در دل موسی بگردید که مرا علم بسیار شد زیرا که چهل شتر بار توریه بود همه را حفظ داشت وقتش خوش گشت. (قصص الانبیاء).
|| (ق) شاد. مسرور:
بگوید بما تا دلش خوش کنیم
پر از خون رخ و دل پرآتش کنیم.
فردوسی.
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مُهر از در زندان.
منوچهری.
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
ازآنجا خوش و شاد برداشتند.
اسدی.
پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت و بگذار و خوش از او بگذر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 186).
روزی قباد خوش نشسته بود و انوشیروان نزدیک او از علوم اوایل سخن میگفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
مگر چاره ٔ آن پریوش کنند
دل ناخوش و شاد را خوش کنند.
نظامی.
- خوش آمدن، شاد شدن. شادمان گردیدن: چه خورم که خلقم را خوش آید و چه گویم که خلق خوش شوند؟ (مجالس سعدی).
- خوش زیستن، شادمان زیستن. شاد زیستن:
پادشاه پارسایی از تو مردم شادمان
خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا.
قطران.
- خوش شدن وقت کسی، بنشاط و سرود آمدن او: دست بشراب بردند و دوری چند بگشت و وقت همه خوش شد. (تاریخ بخارا).
- خوش کردن وقت کسی، بنشاط درآوردن او:
ای وقت تو خوش که وقت ما کردی خوش.
؟
- روز بشما خوش، دروقت برخورد یا خداحافظی در روز این عبارت را می گویند.
- شب بشما خوش، ترکیبی که به وقت خداحافظی در شب می گویند بمعنی شب را بشادی بگذرانید.

خوش. [خوَش ْ / خُش ْ] (اِخ) قریتی است به اسفراین. (از معجم البلدان) (یادداشت مؤلّف).

خوش. [خ َ] (ع اِ) تهیگاه. خاصره خواه از انسان باشد و یا غیر انسان. (منتهی الارب) (از تاج العروس).

خوش. [خوَش ْ / خُش ْ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در شمال باختری قیدار با 360 تن سکنه. آب آن از سجاس رود است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).

خوش. [خ َ] (ع مص) نیزه زدن، منه: خاشه بالرمح. || آرمیدن با زن، منه: خاش جاریته، آرمید با کنیزک خود. || گرفتن، منه: خاش الشی ٔ. || پاشیدن، منه: خاش التراب و غیره فی الوعاء؛ ای پاشید خاک و جز آنرا در آوند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).


خوش سودائی

خوش سودائی. [خوَش ْ / خُش ْ س َ / سُو] (حامص مرکب) خوش معاملگی. خوش حسابی. خوش داد و ستدی. || خوش تخیلی. خوش پنداری.


خوش قیافگی

خوش قیافگی. [خوَش ْ / خُش ْ ف َ / ف ِ] (حامص مرکب) خوش منظری. خوش ترکیبی. خوش صورتی. خوش هیکلی.

فرهنگ فارسی هوشیار

خوشان

کچوله از گیاهان


خوش خوش

رفته رفته، آهسته آهسته

فرهنگ عمید

خوش

دلپسند،
شاد، شادمان،
گوارا، مطبوع: آب خوش،
[قدیمی] سرسبز، خرم: گل همین پنج روز و شش باشد / واین گلستان همیشه خوش باشد (سعدی: ۵۴)،
[قدیمی] خوب، نیک،
[قدیمی] زیبا،
[قدیمی] آسوده،
* خوش بودن: (مصدر لازم)
خوشحال بودن،
آسوده بودن، آسایش داشتن،
* خوش‌خوش: (قید) ‹خوش‌خوشک› [مجاز]
از روی خوشی،
کم‌کم، به‌تدریج، با درنگ و تٲنی،

معادل ابجد

خوش خوشان

1863

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری