معنی خوشبو

حل جدول

واژه پیشنهادی

خوشبو

عنبر آسا


چرم خوشبو

ادیم

فارسی به انگلیسی

خوشبو

Aromatic, Fragrant, Redolent, Savory, Savoury

فارسی به عربی

خوشبو

عطری، مشتم، معتدل، معطر، وردی

فرهنگ فارسی هوشیار

خوشبو

خوشبوی، بویا، طبیه

فارسی به ایتالیایی

خوشبو

profumato

لغت نامه دهخدا

خوشبو کردن

خوشبو کردن. [خوَش ْ / خُش ْ ک َ دَ] (مص مرکب) معطر ساختن. تعطّر. ترویح.خوشبو گردانیدن. خوشبوی کردن. (یادداشت بخط مؤلف): روزی بت را بیرون آوردند به درّ و گوهر مرصعکرده و بمشک و عنبر خوشبو کرده. (قصص الانبیاء).
از این جنبش آن بود مقصود من
که خوشبو کنم مجمر از عود من.
نظامی.
و نیز رجوع به خوشبوی کردن شود.


خوشبو شدن

خوشبو شدن. [خوَش ْ / خُش ْ، ش ُ دَ] (مص مرکب) تعطّر. (منتهی الارب). خوشبوی شدن. رجوع به خوشبوی شدن شود.

معادل ابجد

خوشبو

914

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری