معنی خوسه مارتى

حل جدول

خوسه مارتى

نویسنده کوبایى


اثر خوسه اورتگا

اسپانیاى بى ستون فقرات


نویسنده کوبایى

خوسه مارتى


اسپانیاى بى ستون فقرات

اثر خوسه اورتگا

لغت نامه دهخدا

خوسه

خوسه. [س َ / س ِ] (اِ) صورت که در پالیزها برپای کنند گریختن سباع و وحش را. (یادداشت مؤلف). علامت و صورتی که در فالیزها و کشت زارها نصب کنند تا جانوران از دیدن وی گریزند. (ناظم الاطباء). مترس. لعین. ضَبَغْطَری ̍، کخ. مترسک. || لاس مست. فحل آمده. (یادداشت مؤلف).
- خوسه شدن ماده سگ، به فحل آمدن ماده سگ. صُروف. (یادداشت مؤلف).


صراف

صراف. [ص ِ] (ع مص) بگشن آمدن سگ ماده. (زوزنی). خواهش نر کردن سگ ماده. خوسه شدن سگ ماده. (از منتهی الارب). || مبادله. صرافه. فان الصراف مزاوله الصرف بین العین و الورق فی التفاضل بین النقود المختلفه. (الجماهر ص 242). || (ص، اِ) ج ِ صَریْفَه. رجوع به صریفه شود.


ضبغطری

ضبغطری. [ض َ ب َ طَ را] (ع ص) مرد درازبالای سخت توانا. || مرد گول. || (اِ) کخ که بدان کودکان را ترسانند. || هر چیز که آن را بر سر داری و هر دو دست را بر آن گذاری تا برنیفتد. || خوسه که در زراعت و پالیزها نصب کنند تا مرغان و ددان در آن درنیایند، و آن را مترس هم نامند. (منتهی الارب). آنچه در میان کشته بپای کنند تا مرغان بهراسند. (مهذب الاسماء). مَترس. مَتَرسک. || کفتار. کفتار ماده. (منتهی الارب).


مست شدن

مست شدن. [م َ ش ُ دَ](مص مرکب) حالتی دست دادن از سستی و لذت و نشاط و کم خردی با خوردن شراب و دیگر مسکرات و امثال آن. سکر.(دهار)(تاج المصادر بیهقی). نزف. انزاف. نشوه. انتشاء. ثمل. انهکاک. دجر. صاحب آنندراج گوید: گرم شدن، سرگران گردیدن، از پرکار شدن، از پرکار رفتن، سرمست شدن، نشئه گرفتن، نشئه بردن، بلند شدن، سخت شدن دماغ، دماغ رسیدن، دماغ آرایش دادن، دماغ رساندن، شکفته کردن دماغ، دماغ گرم کردن، از مترادفات آن است. -انتهی:
شود در نوازش بدین گونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست.
فردوسی.
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دودم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
حاکم روز قضای تو شده مست مگر
نه حکیمست که سازنده ٔ گردنده قضاست.
ناصرخسرو.
نی مشو آخر به یک می مست نیز
می طلب چون بی نهایت هست نیز.
عطار.
باده از ما مست شد نی ما ازو
قالب از ما هست شدنی ما ازو.
مولوی(مثنوی).
شبی مست شد آتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.
سعدی(بوستان).
ترسم که مست و عاشق و بیدل شود چوما
گر محتسب به خانه ٔ خمار بگذرد.
سعدی.
به خرابات چه حاجت که یکی مست شود
که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت.
سعدی.
مستی خمرش نشود آرزو
هر که چو سعدی شود از عشق مست.
سعدی.
انهزاج، مست شدن از بگنی و مانند آن.(منتهی الارب). ابث، مست شدن از پر خوردن شیر اشتر.
- مست شدن از خواب،سخت به خواب شدن:
بدان گه که شد کودک از خواب مست
خروشان بشد دایه ٔ چربدست.
فردوسی.
|| خوسه شدن. لاس شدن. چنانکه شتر یا گربه و جز آن. به فحل آمدن. به گشن آمدن. خواهان گشنی شدن. نر خواستن. تیزشهوت شدن فحل: ضراب، مست شدن اشتر و تیزشهوت شدن.(تاج المصادر بیهقی). قطم، مست شدن اشتر و فا گشنی آمدن او.(تاج المصادر بیهقی). || سرکش و غیرمطیع شدن. خشمناک شدن چنانکه درفیل نر و اشتر نر و غیره: هیاج، مست شدن شتر.


لعین

لعین. [ل َ] (ع ص) رجیم. رانده. (منتهی الارب). به نفرین کرده. (مهذب الاسماء). بنفرین. نفرین کرده. مطرود. مردود. (منتهی الارب). رانده ٔ از رحمت. رانده و دورکرده از رحمت و نیکی. لعنت کرده شده. (مذکر و مؤنث دروی یکسان است. یقال: رجل لعین و امراءه لعین. اما هرگاه موصوف مذکور نباشد در مؤنث لعینه به تاء تأنیث آید). آنکه هر کس او را لعنت کند. (منتهی الارب). ملعون: شمر لعین. شیطان لعین. ابلیس لعین:
او نصیحت بشنید اما بدگوی لعین
در میان شور همی کرد سبب جستن شر.
فرخی.
آن کس که بد خواهد ترا یاقوت رمانی مثل
در دست او اخگر شود پس وای بدخواه لعین.
فرخی.
به غمزه نرگس تو بادل من آن کرده ست
که تیر شاه جهان با مخالفان لعین.
فرخی.
مزد یابد هرکه او بر دشمنش لعنت کند
دشمنش لعنت فزون یابد ز ابلیس لعین.
فرخی.
گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی
روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین.
منوچهری.
بدین محمد ترا کشتن من
کجا شد حلال ای لعین محمد.
ناصرخسرو.
که شود سخت زود دیو لعین
زیر نعلین بوتراب تراب.
ناصرخسرو.
گریزان شب و تیغ خورشید یازان
چو عمرو لعین از خداوند قنبر.
ناصرخسرو.
و چون از کار مزدک لعین و اتباع او فارغ گشت در ممالک و لشکر خویش نظر کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 91).
بدخواه لعین را بود از هیبت نامت
قهری که ز لاحول بود دیو لعین را.
امیرمعزی.
چون رنجه شد به پرسش من رنج شد ز من
گفتی که جم درآمد و دیولعین گریخت.
خاقانی.
هر کجا جبریل سازد مائده
زشت باشد میهمان دیو لعین.
خاقانی.
کی رسد آلوده ای بر در پاکان حق
بست در آسمان بر رخ دیو لعین.
خاقانی.
ساحران در عهد فرعون لعین
چون مری کردند با موسی ز کین.
مولوی.
قاضی بی دین از ابلیس لعین پرفتنه تر است. (مجالس سعدی).
سنان صولت او دشمنان دولت و دین را
چنان زند که سنان ستاره دیو لعین را.
سعدی.
|| خلیع. آلوسی در بلوغ الارب آورده:... قال ابوعبید البکری فی شرح امالی القالی: کان الرّجل فی الجاهلیه اذا غدر و اخفر الذّمه جعل له مثال من طین... و قیل اَلا ان ّ فلاناً قد غدر فالعنوه. کما قال الشاعر:
فلنقتلن ّ بخالد سرواتکم (؟)
و لنجعلن لظالم تمثالا.
فالرّجل اللعین هو هذا التمثال و بعضهم یقول: الرّجل اللعین هو نفس الخلیع. و قد اختلف اهل اللغه فی المراد یقول الشماخ بن ضرار فی مدح عرابهبن اوس من قصیده:
و ماء قد وردت لوصل اروی
علیه الطیر کالورق اللجین
ذعرت به القطا و نقیت عنه
مقام الذّئب کالرّجل اللعین.
فقالوا: یرید بقوله ذعرت به القطا الخ انه جاءَ الی الماء متنکرا، و ذعرت خوفت و نفرت و نفیت طردت و خص ّ الذّئب و القطا لان القطا اَهدی الطیر و الذئب اهدی السباع، و هما السابقان الی الماء. قال شارح الدّیوان: ای ذعرت القطا بذلک الماء و نفیت عن ذلک الماء مقام الذّئب، ای وردت الماء فوجدت الذّئب علیه فنحیته عنه اراد مقام الذّئب، کالرجل اللعین المنفی المقصی - انتهی. فاللعین علی هذا بمعنی الطرید، و هو وصف للرجل. و هو ما ذهب الیه ابن قتیبه فی ابیات المعانی قال: اللعین المطرود و هو الذی خلعه اهله لکثره جنایاته. و قال بعض شراح ابیات المفصل: اللعین المطرود الذی یلعنه کل احد و لایؤویه، ای هذا الذّئب خلیع لامأوی له کالرّجل اللعین. و قال صاحب الصحاح: الرّجل اللعین شی ٔ ینصب فی وسط الزّرع یستطرد به الوحوش و انشد هذا البیت. و قد سبق قول ابی عبید البکری فی شرح امالی القالی فی ذلک، و قد اغرب فانه لم یظهر للبیت معنی علی قوله. و علی کل حال فهذا المذهب للعرب یدل علی انهم قد بلغوا فی الجاهلیه الی غایه الغایات فی میلهم لمحاسن الاخلاق و جمیل الصفات حتی انهم تجاوزوا الحدّ فی ذلک، فبلغوا الی درجه العقوق و عدم المبالات بما یجب للاقارب و البنین من الحقوق، حثاً علی اجتناب کل مایشین من الاخلاق الذّمیمه، و زجراً عن تعاطی سفاسف الامور و الجرائم العظیمه و الخلعاء کانوا قد خلعوا عنهم لباس المروءه و الانصاف، و تردوا باردیه الجور و الظلم و الاعتساف، فلذلک عوملوا بهاتیک المعامله و لم تراع فیهم عهود الموافقه و المسالمه، و لما ان کل امر تجاوز الحدّ، انقلب بما یستنتج من المفاسد الی الضدّ، نهی الشرع عن کل ما یستوجب المفاسد و امر و الحمد ﷲ تعالی بما یستحق المحامد من المقاصد. (بلوغ الأرب ج 3 صص 28- 29). رجوع به خلیع شود. || دیو سرکش. (منتهی الارب). نام شیطان. || ممسوخ. مسخ کرده شده. (منتخب اللغات). مسخ کرده. || مشئوم. || دشنام داده شده. || در بلا افتاده. || خوارشده. || (اِ) گرگ. || مترس و خوسه که به پالیزها به شکل مردم بر پا سازند به جهت گریختن سباع و وحش. (منتهی الارب). آنچه در میان کشتزار به پای کنند تا مرغان بهراسند. (مهذب الاسماء).


ک

ک. (حرف) حرف بیست و پنجم از الفبای فارسی و بیست و دوم از حروف هجای عرب و یازدهم از حروف ابجد و نام آن کاف است. و در حساب جُمَّل آن را بیست گیرند و برای تشخیص از کاف پارسی یا «گ » آن را کاف تازی و کاف عربی گویند، و آن از حروف مصمته و مائیه و هم از حروف مکسور است، و علامت خاصه است برای «کالسّابق » یعنی حکم آیه یا کلمه ای از قرآن که علامت «ک » بالای آن نهاده باشد بهنگام وقف و وصل در حکم آیه یا کلمه ٔ سابق است.
ابدالها:
>در فارسی گاه بدل ِ «ب » آید:
کرغست = برغست.
کوف = بوف.
ترنج = برنج.
> و گاه به «پ » بدل شود:
کرنج = پرنج.
> و گاه بدل به «ج » گردد:
کفک = کفج.
> و در تعریب نیز گاهی بدل به «ج » گردد:
زاک (زاگ) = زاج.
اوزکند (اوزگند) = اوزجند.
کبک = قبج.
پیک = فیج.
> و گاه در فارسی به «چ » بدل شود:
پوک = پوچ.
کرک = کرچ.
کمچه = چمچه.
کلباسه = چلپاسه.
انچوکک = انچوچک.
> و گاه بدل ِ «خ » آید:
نارکوک = نارخوک.
کمان = خمان.
کم = خم.
کرنا = خرنا.
کوسه = خوسه. (در کوسه گلین و رکوب کوسج و خوسه)
شاماکچه = شاماخچه.
> و در تعریف نیزبدل ِ «خ » آید:
کنده = خندق.
کسری = خسرو.
> و گاه در فارسی بدل به «ز» شود:
مکیدن = مزیدن.
کن = زن. (برابر مرد).
> و گاه بدل به «ش » گردد:
کولا =شولا.
کالی پوش (گالی پوش) = شالی پوش.
> و در تعریب نیز گاه بدل به «ش » شود:
پَرَک = افراشه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
> و گاه در فارسی به «غ » بدل شود:
شکا = شغا.
زاک = زاغ.
چکندر (چگندر) = چغندر.
چکوک (چگوگ) = چغوک.
>و گاه به «ف » بدل گردد:
کون = فون. (در لهجه های فارسی).
> در تعریب گاه بدل ِ «ق » آید:
تریاک = تریاق.
کبک = قبج.
کاشان =قاسان.
کرته = قرطه:
تن همان خاک گران و سیه است ارچند
شاره و ابفت کنی قرطه و شلوارش.
ناصرخسرو.
> و در تعریب گاه بدل ِ «گ ِ» آید:
کنز = گنج.
کزر = گزر.
> و گاه در آخر کلمات فارسی بدل «هاء وقف » آید:
ببک = ببه. (مردم چشم).
تک = ته.
چنبرک = چنبره.
چوبک = چوبه.
جوجک = جوجه.
کارنامک =کارنامه.
نامک = نامه.
> و گاه بدل ِ «ی » آید:
شدکار = شدیار.
> حرف «ک » در عربی گاهی به «تاء» بدل گردد:
کِلَّه = تِلَّه.
حاکم = حاتم.
قلک = قلت ُ. (صبح الاعشی ج 1 ص 190).
> و بدل ِ «جیم » آید:
کُل ّ = جُل ّ.
کمل = جمل. (صبح الاعشی ج 1 ص 190).
> و عرب حمیر به «ش » بدل کند:
قلت لک = قلت لش. (صبح الاعشی ج 1 ص 190).
> و گاه بدل به «قاف » گردد:
چوبک = شوبق.
بلعک = بلعق.
|| بنابر مشهور، استعمال کاف دو قسم است: یکی آنکه در رسم الخط دراز نویسند چنانکه در مفردات مقرر است و در آخر کلمات واقع میشود، پس ماقبل او اگر از حروف مده نیست در این صورت همیشه مفتوح خواهد بود و اگر از حروف مده است همیشه ساکن، کما لایخفی. (آنندراج). اینک نمونه ای از کلمات مختوم به کاف ماقبل مفتوح: آبک، آتشک، آدمک، آسیابک، آلوئک، آلونک، اسپرک، اشکلک، انگشتک، ایبک، ایلک، بابک، باهک، بادبادک، بالشتک، بغلک، بورک، بیجک، پاپک، پستک، پشتک، پشمک، پفک، پنج پایک، پنیرک، پوشک، پولک، ترتیزک، ترشک، تره تندک، تلخک، تفک، تنبک، توتک، تولک، تیرک، جگرک، جندک، چارک، چاهک، چپک، چربک، چشمک، چکاوک، چگلک، چله ریسک، چنبرک، چندک، چنگلک، چوچک، چیچک، خرک، خروسک، خشتک، خنبک، خنجک، خوش خوشک، خیارک، درختک دانا، درمک، دستک، دستک و دنبک، دگنک، دلقک، دنبک، دیبک، دیرک، رندک، رنگینک، رودک، روشنک، ریدک، زالک (ترشی)، زردک، زردمرغک، زلزالک، زنبورک، سارک، سالک، سرک کشیدن، سفیدک، سمعک، سنگک، سوتک، سیبک، سیخک، شارک، شاهک، شب پرک، شب چراغک، شکرک، شکسته زبانک، شکلک، شوشک، شولک، شیرک شدن، شیشک، طبلک، طلحک، عروسک، عینک، غابک، غلطک، غلک، غم درکنک، غوزک، غولک، فندک، فوتک، قاشقک، قلک، قنبرک، قندک، کالک، کپلک، کپنک، کتک، کرمک، کلک، کمک (کمکی بهترم)، کوبک، کورک، کوهک، گرمک، گورب بافک، گیلک، لالک، لنبک، لنگک، لیتک، لیسک، مامک، متلک، مرغک، مستک، ملخک، منجک، میخک، ناخنک، نارنجک، ناوک، نرمک نرمک، نم نمک، نی لبک، والک، ورگشک. دوم آنکه بهای ملفوظ نویسند و این همیشه مکسور میباشد و از این است که گاهی این هاء را به یاء بدل کنند چون کاشکی که دراصل کاشکه بوده. (آنندراج). باید دانست این تبدیل از رسم الخط قدیم ناشی شده زیرا لفظ «که » را در گذشته کاتبان «کی » مینوشته اند و در نتیجه کلمه ٔ «کاشکه » مرکب از «کاش » و «که » در کتابت قدیم «کاشکی » نوشته میشده و با یاء مجهول (به اشباع کسره) تلفظ میگردیده و به همین ترتیب در اشعار آمده است:
چند بازی بر بساط آرزو نرد امید
چند کاری در زمین کاشکی تخم اگر.
امیرمعزی.
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که مانده است غنیمت شمرند.
سعدی.
|| (پسوند) کاف قسم اول بمعانی مختلف استعمال شود:
کاف تصغیر - گاه نشانه ٔ تصغیر باشد:
انگشتک:
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
وندر زکاه دستت و انگشتکان قصیر.
ناصرخسرو.
بانگک:
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک خود برده به ابر اندرا.
رودکی.
پسرک: چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه بقدر دوانزده ساله، اما سخت نیکوروی و طرفه و زیبا بود، تمام خلقت، معتدل قامت، عنان بازکشید و گفت این پسرک را پیش من آرید. (نوروزنامه ص 75). گفت: چه پیشه می آموزی ؟ گفت: قرآن حفظ میکنم. فرمود تا آن پسرک را بسرا بردند. چون سلطان فرود آمد پسرک را پیش خواند و ازو هر چیزی پرسید و چند کارش فرمود. (نوروزنامه ص 75).
تبریزک: نام دیهی در آذربایگان و پیداست که مقصود از آن «تبریز کوچک » میباشد. همین حال را دارد«اردبیله » و «سیستانه » و «مغانک » و «شهرستانک » که آبادیها در خلخال و تویسرکان و دماوند و تهران می باشد. (کافنامه ٔ کسروی ص 13). و رجوع به مفهوم (جایگاه) در ذیل همین مدخل شود.
چادرک:
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
چوبک: بمعنی چوب کوچک یا چوب باریک، به زبان ترکی رفته و در آنجا از روی تغییرهائی که ترکان به کلمه های فارسی میداده اند «چوبوق » گردیده که ما آن را به این شکل در فرهنگهای ترکی از جمله در «دیوان لغات الترک » محمود کاشغری مییابیم. (کافنامه ص 12).
خارک:
آدمی را که خارکی در پای
نرود طرفه جانور باشد.
سعدی.
خالک:
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده باره تباه.
فرخی.
خرجینک: خرجینکی بود که کتاب در آن می نهادم بفروختم و ازبهای آن درمکی چند سیاه در کاغذی کردم که به گرمابه دهم تا باشد که ما را دمکی زیادت تر در گرمابه بگذارد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو).
دخترک:
بخواست دخترکی خوبروی گوهرنام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت.
سعدی.
شاخک:
شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی
چشم بر هم بزدی سرو سهی بالا شد.
سعدی.
شهرک: شهرک را بمعنی شهر کوچک مؤلفان پیشین بکار برده اند. (کافنامه ص 12).
طوطیک:
گربه ای برجست ناگه بر دکان
بهر موشی طوطیک ازبیم جان.
مولوی.
کارک:
ای پسر جور مکن کارک ما دار بساز
به ازین کن نظر و کار من و خویش بهاز.
قریعالدهر.
کرمک:
مگر دیده باشی که در باغ و راغ
بتابد بشب کرمکی چون چراغ.
سعدی.
کودکک:
آمد آنگاه چنان چون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بوده ست به هر کودککی.
منوچهری.
صحبت کودکک ساده زنخ را مالک
نیز کرده است ترا رخصت و داده ست جواز.
ناصرخسرو.
مرغک:
از حال نباتی برسیدم بستوری
یک چند همی بودم چون مرغک بی پر.
ناصرخسرو.
باید دانست که بکار بردن کاف به این معنی قیاسی است، به عبارت دیگر ما میتوانیم در هر کلمه ای آن را آورده و معنی کوچکی (تصغیر) از آن بخواهیم، مثلاً بگوئیم: دیوارکی پدید آوردم، دخترکی دیدم، مرغک را ببین و بسیار مانند اینها. (کافنامه ص 15).
|| گاهی نشانه ٔ تحقیر باشد:
اشترک: و این حارث شوی حلیمه را اشترکی بود که از وی شیر دوشیدی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
پسرک: زن بود و فرزند و شوی و دو دختر چون این پسرک آمده بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
جغدک:
در مدینه ٔ علم ایزد جغدکان را جای نیست
جغدکان از شارسانها قصد زی ویران کنند.
ناصرخسرو.
جهودک:
چون زبون کرد آن جهودک جمله را
فتنه ای انگیخت از مکر و دها.
مولوی.
خرک: و خرکی بود ماده و لاغر و ضعیف. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ای بسا اسب تیزرو که بماند
خرک لنگ جان بمنزل برد.
(گلستان).
روبهک:
ای روبهک چرا ننشستی بجای خویش
با شیر پنجه کردی و دیدی سزای خویش.
سعدی.
گر می نوشد گدا بمیری برسد
ور روبهکی خورد بشیری برسد.
خیام.
سیبک:
طفل را سیبکی دهند بنقش
بستانند از او نگین بدخش.
سعدی.
طبیبک: و پس بپرسش خود امیر آمد و وی به اشاره خدمت کرد خفته و طبیبک چون بند و طناب آورد و گفت این پای بشکست و هر روزطبیب را میپرسید امیر. (تاریخ بیهقی).
مامک:
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز.
(گلستان).
مردک: وی از خشم برآشفت و مردکی پرمنش و ژاژخای و باد گرفته بود. (تاریخ بیهقی).
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه.
سعدی (گلستان).
مردکی را چشم درد خاست. (گلستان).
وزیرک:
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا به باطل گوش و بینی باد داد.
مولوی.
این معنی نیز قیاسی است که به هر کجا ما میتوانیم کاف بر کلمه افزوده از آن معنی بی ارجی (تحقیر) را بخواهیم. (کافنامه ص 15).
|| نشانه ٔ کمی و تقلیل و کوتاهی و اندکی باشد:
آبک:
مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند
گویی اشارتیست این بهر دعای شاه را.
خاقانی.
بهترک:
ریش فرهاد بهترک بودی
گرنه شیرین نمک پراکندی.
سعدی.
پیشترک:
پیشترک زین که کسی داشتم
شمع شب افروز بسی داشتم.
نظامی.
چندگهک:
هیچ مشو غره گر اوباش را
چندگهک نعمت یا دولت است.
ناصرخسرو.
دیرترک: برفت تا آب آرد دیرترک ماند. (راحهالصدورص 76).
روزک:
سریر جهانداری آنجا نهاد
بر او روزکی چند بنشست شاد.
نظامی.
روزکی چندم از سیاه و سپید
عشوه بر عشوه داد و من بامید.
نظامی.
زبان بگشای چون گل روزکی چند
کزین کردند سوسن را زبان بند.
نظامی.
مصلحت دید بازداشتنش
روزکی ده فروگذاشتنش.
نظامی.
روزکی چند از برای مصلحت
با همند اندر وفا و مرحمت.
مولوی.
روزک چندی سخن کوتاه کرد
مرد بقال از ندامت آه کرد.
مولوی.
روزکی چند باش تابخورد
خاک مغز سر خیال اندیش.
(گلستان).
شبک:
گر من شبکی زان تو باشم چه شود
خاری ز گلستان تو باشم چه شود.
سعدی.
نهانک:
چون نشنوی که دهر چه گوید همی ترا
از رازهای رب ّ نهانک بزیر لب.
ناصرخسرو.
این معنی نیز قیاسی است و با افزودن پسوند کاف معنی تقلیل و کمی حاصل شود. || گاهی معنی تعظیم و بزرگ داشت و اعزاز و اظهار محبت میدهد:
بابک:
پسر گفتش ای بابک نامجوی
یکی مشکلم را جوابی بگوی.
سعدی (بوستان).
مامک:
پس از گریه مرد پراکنده روز
بدو گفت کای مامک دلفروز.
(گلستان).
و بعضی همین بیت را برای معنی دلسوزی و ترحم شاهد آورده اند، چنانکه بیاید. || گاهی نشان لطافت و ظرافت و عشق و عطوفت است:
چشمک و (یاقوتک):
دو چشمک پر ز بند چشم بندان
دو یاقوتک همیشه خندخندان
یکی مر تندرستان راغم و درد
یکی را بوی [داروی] درد دردمندان.
بلعباس امامی (از المعجم).
رویک:
تو چو یکی زنگی ناخوب و پیر
دخترکان تو همه خوش و شاب
تا تو نیایی ننمایند هیچ
دخترکان رویکها از حجاب.
ناصرخسرو.
زلفک:
ای از آن چون چراغ پیشانی
ای از آن زلفک شکست و مکست.
رودکی.
تا برنهاد زلفک شوریده را بخط
اندر فتاد گرد همه شهر شور و شر.
عماره (از صحاح الفرس).
با سر همچو شیر نیز مخوان
غزل زلفک سیاه چو قیر.
ناصرخسرو.
صفت چند گویی ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.
ناصرخسرو.
نازکک:
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان.
خسروی.
|| گاهی به نشان شفقت و رقت و ترحم آید:
ساده دلک:
مایه ٔ غالیه مشک است بداند همه کس
توندانسته ای ای ساده دلک چندین گاه.
فرخی.
مؤلف آنندراج آرد: در مقام ترحم نیز آرند چون طفلک و فرزندک و آنانکه از عالم تحقیق بهره ندارند در صورت جمع بکاف فارسی خوانند چنانچه در این بیت شیخ شیراز:
برو تا ز خوانت نصیبی دهند
که فرزندگانت نظر در رهند.
و در بعضی نسخ است مصراع: که فرزندگانت بسختی درند؛ و این قافیه نمیتواند شد مگر آنکه مصرع اول چنین باشد مصراع:
برو تا ز خوانت نصیبی برند - انتهی.
طفلک:
بیندیش از آن طفلک بی پدر.
سعدی.
مامک:
پس از گریه مرد پراکنده روز
بدو گفت کای مامک دلفروز.
سعدی (از کافنامه در معنی دلسوزی).
این معنی نیز قیاسی است. (کافنامه ص 16).
|| گاهی مانند هاء بجای الف و لام عهد ذهنی یا ذکری عرب آید: پسرک، دخترک، زنک، مردک: پسرک میگفت، دخترک نزدیک بود بحوض بیفتد. زنک را طلاق گفته. مردک آمد شما نبودید:
کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان
جوانی دژم ره زده بر در است
که گویی بچهر از تو نیکوتر است.
اسدی.
|| افاده ٔ معنی نسبت و تشبیه کند: پستانک، پشتک، پشمک، پولک، جولاهک، چشمک، چنگلک، دستک، ناخنک، مخملک. مؤلف آنندراج آرد: افاده ٔ معنی نسبت و تشبیه نیز کند چون چوشک بجیم فارسی و واو معروف و شین معجمه کوزه ٔ لوله دار - مأخوذ از چوشیدن که بمعنی مکیدن است، و پردک بفتح بای فارسی چیستان و لغز، زیرا که معنی در وی پنهان باشد بیشتر از آنکه در کلمات دیگر. در این صورت پرد مخفف پرده بمعنی پوشش بود؛ و تیرک وجعی که مانند تیر وجوالدوز در اعضاء می خلد؛ و خشتک پارچه ٔ چهار گوشه که در زیر بغل جامه و میان تنبان بدوزند و این مجاز مشهور است، و کودک و ریدک مرکب است از کود ورید که بمعنی فضله و نجاست است و چون اطفال بیهوش در ریدن اختیار ندارند چنین خوانده اند و این تحقیق هرچند در ظاهر مکروه است لیکن بیان واقع را چه چاره، غایتش بر پسر امرد و نابالغ اطلاق کنند (!):
شادباش و می ستان از ساقیان و ریدکان
ساقیان سیم ساعد ریدکان سیم ساق.
منوچهری.
ز پردکهای دور از کار بسته
که از فکرش دل داناست خسته.
امیرخسرو.
چون سنگ درون گرده گردد مدرک
از درد زند گرده چو ناوک تیرک
در گرده ٔ کس چو باد گردد مدرک
نافع باشد کما و اسبوس و نمک.
یوسفی متطبب.
کاف در این معنی نیز قیاسی است که ما میتوانیم در هر کجا پسوند را به آخر کلمه ای آورده مانندگی را مقصود بداریم. چیزی که هست رواج این معنی امروز در میان فارسی زبانان کم است. (کافنامه ص 22). || چون در آخر مفرد امر حاضر درآید مانند هاء علامت آلت است: غلطک (غلتک).
|| معنی کیفیت و چگونگی وضع و حال:
نرمک (بنرمی):
نرمک او را سلام کردم، وی
کرد در من نگه بچشم آغیل.
حکاک.
چو موی از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد.
نظامی.
در جزوه ٔ کافنامه ٔ کسروی که مجموعاً هیجده معنی برای کاف پسوند و هاء پسوند (هاء بدل از کاف) توأم با هم آمده و بعض آنها را در معانی فوق الذکر هم توان دید، معانی زیر نیز برای کلمات مختوم بکاف بیان شده است که باختصار نقل میشود: || پدید آوردن صفت از فعل: بردک، بندک، کندک - بندک (بنده) از مصدر بندن که شکل دیگر بستن بوده و چون در زمانهای باستان هر که را در جنگ دستگیرمیساختند دست بسته بخانه می آوردند و به بندگی نگه میداشتند از اینجا آن نام پیداشده. اما برده که آن نیز به همین معنی است بگمان ماشکل دیگر «بنده » باشد زیرا در پهلوی راء و نون به یک شکل نوشته میشود و چه بسا در خواندن بهمدیگر تبدیل می یابد چنانکه این حال در ریشه ٔ «کردن » و «بکن » پیداست که پیاپی نون و راء بهم تبدیل مییابد. شکل پهلوی آن کلمه را ما میتوانیم هم «بردک » و هم «بندک » بخوانیم. «خندق » که ما از عربی میگیریم بر آن سان که خود قاموس نویسان عربی نوشته اند اصل آن «کندک » فارسی و از ریشه ٔ «کندن » است. این معنی هم برای کاف قیاسی است و شاید بیشتر از هر معنای دیگری به کار میرود و از اینجاست که کاف در همه جا«هاء» گردیده و از خود آن کمتر نشانی بازمانده.
|| پدید آوردن اسم از صفت: ترک (تره)، زردک، سرخک، کالک، گرمک، نغزک. برای این نام (نغزک) داستانی نوشته اند که می آوریم: گویا «امبه » را در فارسی «ام » میخوانده اند و چون این کلمه در ترکی معنای خوبی ندارد سلطان محمود غزنوی میگوید «میوه ای بدین نغزی چرا با چنان نام زشتی خوانده شود» و اینست که آن را «نغزک » نام میدهد که این نام شهرت دارد و شاعری در هند سروده:
نغزک خوش مغز کن بوستان
خوبترین میوه ٔ هندوستان.
|| پدید آوردن اسم از بانگ: بدبدک، پفک، تفک (تفنگ):
تفکها اندر آن صحرای خونخوار
شرارافشان همه چون شعله ٔ نار
زبس دود تفک بر آسمان شد
رخ خورشید در ظلمت نهان شد.
سوتک، غرغرک، فشک (فشنگ).
|| پدید آوردن نام مصدر: غلغلک.
|| معنی جایگاه: انجیرک (دیهی در کرمانشاه). بادامک (در بسیاری جاها از جمله بادامک قزوین). بیدک (نام چندین آبادی از جمله یکی در دماوند و دیگری در فارس)، توتک (آبادی در پیرامون تهران)، تشک (دیهی در فارس)، خواتونک (در فارس)، گیلک (در فارس است وگویا نشیمن گیلان بوده است).
|| معنی مادینگی:... یکی ازمعنی های کاف همین بوده که مادینه را از نرینه جدا گرداند... در تاریخهای یونانی نام «روخشانا» معروف است و او دختری است که بگفته ٔ یونانیان پدرش پادشاه بلخ و بگفته ٔ شاهنامه پدر وی دارا آخرین پادشاه هخامنشی بوده و به هرحال زن اسکندر ماکیدونی گردیده است در کتابهای فارسی آن را «روشنک » گردانیده اند چنانکه فردوسی میگوید:
کجا مادرش روشنک نام کرد
جهان را بدو شاد و پدرام کرد.
... از آنسوی ما آگاهی داریم که مردان را هم «روخشن » یا «روشن » مینامیده اند چنانکه پلوتارخ کسی را به این نام رکسانس یاد میکند که ثمیستوکلیس یونانی در دربار ارتخشیر دیده. پس این دلیل دیگری است که در فارسی تفاوت میانه ٔ زن و مرد با کاف گذارده میشده است - انتهی. این شاهدتنها، کافی برای استنتاج نیست و محتاج بتأیید شواهد است.
|| گاه بمعنی «چون » و«بگونه » و «بسان » آید:
دوش متواریک بوقت سحر
اندر آمد بخیمه آن دلبر.
فرخی.
یعنی متواری سان، متواری گونه، چون متواری.
|| گاه با گاف قافیه آید:
ذکر موسی بهر روپوش است لیک
نور موسی نقد تست ای مرده ریگ.
مولوی.
و رجوع به گ در همین لغت نامه شود.
|| در پاره ای کلمات بطور زائد آید: پرستو، پرستوک. رکو، رکوک. زلو، زلوک. و زیادت کاف در بعضی اعلام (!) هم آمده چون بالشک «تکیه » و برناک بالفتح و قیل بالضم «جوان » و کفک «کفک آب ». (آنندراج).
|| گاهی برای وزن شعر و ظاهراً بدون آنکه معنائی داشته باشد می آید:
چون گسی کردمت بدستک خویش
گنه خویش بر تو افکندم
خانه از روی تو تهی کردم
دیده از خون دل بیاکندم.
(احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج 3 ص 1007).
اندرین حسب رودکی گویی
عاریت داد بیتکی چندم.
|| (موصول) کاف قسم دوم (کاف مکسور) که آن را در هر حال مخفف «که = کی »باید شمرد، گاه ساکن باشد: آنجاک، آنجا که:
ما را که کند مسلم آنجاک
خورشید نمیشود مسلم.
خاقانی.
آنک، آنکه:
یک لخت خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره.
ازیراک، ازیراکه. الاّک، الاّ که:
پای طلب از روش فروماند
می بینم و چاره نیست الاّک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ٔ کار خویش گیرم.
سعدی.
چنانک، چنانکه:
ز دانا نیست پنهان جان چنانک از چشم بینایی
ز نادانست پنهان جان چنانک از گوش کر الحان.
ناصرخسرو.
خداوندا سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنانک از وی برشک آید روان بوعلی سینا.
سنائی.
زیراک، زیرا که. زمانک، زمانکه:
باسماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
همچنانک، همچنانکه:
نقصان و طعنه بر تو روا نیست همچنانک
چون و چرا به ایزد بی چون و بی چرا.
معزی.
و کاف ساکنه مخفف «که » گاه به آخر فعل متصل شود:
دردا که بخیره عمر بگذشت
ای دل تو مرا نمیگذاریک.
سعدی.
|| کاف مکسور چون به اول کلمه ٔمسبوق بحرف مصوت (حرف علّه) متصل شود قبول حرکت آن حرف کند و بدین سبب گاهی مفتوح و مضموم نیز خوانده شود. بعنوان مثال در کلمات زیر مفتوح است:
کآبرا، که آبرا:
آتش لاله چرا افروخت آب چشم ابر
کابرا از خاصیت آتش نشانی آمده ست.
سنائی.
کآمد، که آمد:
فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست
کآمد پدید زیر نقاب از بر دو خد.
(اسرارالتوحید).
کاحمد، که احمد:
همچنان باز از خراسان آمدی برپشت پیل
کاحمد مرسل بسوی جنت آمد از براق.
منوچهری.
کاندر، که اندر:
باز سپید روضه ٔ انسی چه فایده
کاندر طلب چو بال بریده کبوتری.
سعدی.
در کلمات مسبوق بهمزه ٔ مکسور، مکسور آید (حالت اصلی):
کاقبال، که اقبال:
با ملک او وزارت او سازوار شد
کاقبال با وزارت او سازوار باد.
مسعودسعد.
کامروز، که امروز:
بگشادی بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز بشادی فرا رسید
تاج شعرا خواجه فرّخی.
مظفری (ازلغت فرس نسخه ٔ نخجوانی).
کامشب، که امشب:
زان برفروز کامشب اندر حصار باشد
او را حصار میرا، مرخ و عفار باشد.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 21).
در کلمات مسبوق بهمزه ٔ مضموم، مضموم آید: کو، که او:
کسی کو دهد از تن خویش داد
نبایدش رفتن بر داوران.
منوچهری.
عاشقی کو در میان خویش بربسته ست جان
بسته است از زلف معشوقان کمر شمشیر تنگ.
منوچهری.
پیشوای دو جهان قافله سالار وجود
کوست مقصود ز یاسین و مراد از طاها.
فخرالدین هندوشاه نخجوانی (ازصحاح الفرس).
برای تفصیل این انواع رجوع به لغت «که » شود.
رسم الخط:
در خط تبع مرکب است از دال و یاء معکوس و باء مطرود. او از سه خط است: مستلقی، منکب، مقوّس و مقدار فراخی میانه ٔ او باید که یک نقطه باشد و بانسی و وحشی نویسند. و کاف در محقق منبسط باشد و در ثلث منتصب و در نسخ هر دو گونه شاید، (از نفایس الفنون ج 1 ص 11). داعی الاسلام در فرهنگ نظام آرد:در میان نقایص خط فارسی ما یکی این هم هست که کاف مشترک میان عربی و فارسی با گاف مخصوص فارسی یک شکل نوشته میشوند بجهت اینکه هنگام گرفتن خط عربی برای فارسی سنجیدن آوازهای زبان فارسی و تطبیق کردن حروف عربی با آنها در کار نبوده و چون در عربی آواز گاف فارسی نبوده که حرف داشته باشد همان حرف کاف عربی را برای گاف هم نوشتند و نتیجه این شد که غیر از اهل زبان کسی نمیتواند کاف و گاف را درست بخواند و اهل زبان هم در لفظی که نشنیده است گیر میکند. کتابهای چاپ ایران هم دارای نقص مذکور بودند، هندیها که فارسی زبان علمی شان است نه تکلمی، زودتر ملتفت نقص شده اینطور اصلاح کردند که کاف مشترک میان عربی و فارسی را بحال خود گذاشته بر گاف مخصوص یک سرکش اضافه کردند. روزنامه ٔ فارسی حکمت که سی و پنج سال قبل در قاهره ٔ مصر چاپ میشد ملتفت نقص شده و از اصلاح هندیها بی خبر بوده بعکس هندیها کرد و از آن وقت بعضی از روزنامه نگاران و نویسندگان ایران به اصلاح هندی عمل میکنند و بعضی به اصلاح مصری - انتهی.

گویش مازندرانی

خوسه

مخفی گاه، محل خوابیدن حیوانات


پلنگ جارن

پلنگ خوسه

واژه پیشنهادی

از شاعران مرد اهل پرو

خوسه ماریا آرگداس

معادل ابجد

خوسه مارتى

1312

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری