معنی خورنده

لغت نامه دهخدا

خورنده

خورنده. [خوَ / خ ُ رَ دَ / دِ] (نف) آنکه می خورد. اکیل. طاعم. آکل. اَکّال:
خوری خلق را و دهانت نبینم
خورنده ندیدم بدین بی دهانی.
منوچهری.
گر با خردی چرا نپرهیزی
ای خواجه از این خورنده اژدرها؟
ناصرخسرو.
زبهر دانش و دین بایدش همی مردم
که خود خورنده جز این بی شمار و مر دارد.
ناصرخسرو.
هر ابائی که درخورد ببساط
وآورد در خورنده رنگ نشاط.
نظامی.
اما نگذارم از خورش دست
گر من نخورم خورنده ای هست.
نظامی.
خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائم الدهر دنیاپرست.
سعدی (بوستان).
هوس، نیک خورنده. (منتهی الارب). اکول، بسیار خورنده. ج، خورندگان. || فراخ دل. آنکه از خود چیزی دریغ نمی دارد. کنایه از خرّاج: چون سالی چند برآمد خلیل بمرد و مردی بود از خزانه نام او سلیمان بن عمرو و کنیتش ابوعینان، مردی فراخ دل و خورنده و پدرش عمرو او را نیکو داشتی، خلیل او را وصیت کرد و حجابت و سقایت بدو داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || نان خور. (یادداشت بخط مؤلف). خانواده. اهل بیت. (ناظم الاطباء). آنکه تحت تکفل کس دیگر است: یکی از علماء خورنده بسیار داشت و کفاف اندک. (گلستان سعدی). این دو نفر حساب دخل و خرج خود کرده اند، یکی را یک نفر خورنده زیاد بوده آن... یک نفر زیاده از من است. (مزارات کرمان ص 52). || آنکه ملک کسی را بحق و یا ناحق تصرف کند. (ناظم الاطباء). || خورند. لایق.


افعی خورنده

افعی خورنده. [اَ خوَ / خ ُ رَ دَ / دِ] (نف مرکب) بیماری که برای علاج جذام افعی خورد:
افعی خورنده مجذوم گرچه بسی شنیدی
مجذوم خواره افعی جز رمح خویش مشمر.
خاقانی.

فارسی به انگلیسی

خورنده‌

Caustic, Corrosive, Eater

فرهنگ عمید

خورنده

ویژگی کسی یا چیزی که غذا می‌خورَد،
[قدیمی، مجاز] نان‌خور،

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

خورنده

(اسم) آنکه خورد آکل.


غوطه خورنده

(صفت) آنکه در آب فرو رود منغمس.


متغذی

خورنده (اسم) خورنده.


منخدع

گول خورنده فریب خورنده (اسم) گول خورنده فریفته شونده.


آکل

‎ خورنده، پادشاه (اسم) خورنده.

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

خورنده

865

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری