معنی خوب پخته شده

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

پخته

(اسم) گوسفند سه یا چهار ساله نر. (اسم) آنچه باتش پزند تا در خور استفاده گردد آنچه باتش گرم و نرم و قابل خوردن شده طبخ شده مقابل خام نپخته. ‎-2 رسیده یانع نضیج مقابل نارسیده نرسیده نارس خام کال. یا میوه پخته. میوه رسیده، تمام کامل بی عیب و نقص -4 آنکه از افراط و تفریط اندیشه بیرونستظزموده با تدبیرنیک اندیشیده جا افتاده مجرب گران سنگ محتاط فهمیده. سنجیده منتبه. یا مرد زن پخته. مرد زن مجرب، دانا عاقل، واصل. جمع: پختگان. یا پختگان حقیقت. دانایان اسرار واصلان حق، رنگی که بحد اشباع رسیده باشد، گل شکل گرفته پس از بیرون آمدن از کوره مقابل خام. یا خط پخته. خطی نیکو که از روی تعلیم و دستور باشد که صاحب آن بسیار کتابت کرده باشد. یا زر پخته. که از غل و غش پاک کرده باشند زر گداخته زرناب. یا کاغذ پخته. کاغذی که آهار و مهره داشته باشد. یا نان پخته. نعمتی که با رنج بدست آمده باشد: خدا نان پخته ای برایش رسانده. یا نوشته (کتاب) پخته. که مطالب آن با تحقیق و مطالعه دقیق نوشته شده باشد.


نیم پخته

(صفت) آنچه که خوب پخته نشده: نیم جوش نیم پز.

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

پخته

پخته. [پ ُ ت َ / ت ِ] (ن مف) مطبوخ. قدیر که به آتش گرم و نرم شده باشد سهولت خوردن و هضم را. با حرارت قابل خوردن شده:
عمری ای نابکار چون غلبه
روی چونانکه پخته تفشیله.
منجیک.
یکی پای بریان ببرد از بره
همه پخته چیزی که بد یکسره.
فردوسی.
آن دیگ پخته بر جای است. (تاریخ بیهقی).
فرمان ترا چرا مطیع است
تا پخته خوری بدو و بریان.
ناصرخسرو.
آنکه به طعام رفته بود زهر در آن پخته کرد. (شاهد صادق).
|| رسیده. یانع. نضیج. مقابل نارسیده، خام.نرسیده، کال، نارس: برها و میوه هاء پخته در وی بکمال رسد. (نوروزنامه).
در باغ ایادیش بر اشجار مروّت
پخته است و رسیده رطب و خار شکسته.
سوزنی.
|| مجرّب. آزموده. محتاط. سنجیده. فهمیده. وزین. گران سنگ. وزین الرأی. مُنتبه. عاقل. ضابط. لَبیب. که از افراط و تفریط اندیشه بیرون است. جاافتاده. دانسته. مُدَبّر. باتدبیر. نیک اندیشیده:
خام گفتی سخن ولیکن تو
نیستی پخته چون بگوئی خام.
فرخی.
و وی مردی پخته و عاقبت نگر است. (تاریخ بیهقی). این رسول از معتمدان درگاه است باید که وی را پخته بازگردانیده آید تا این کارهای تباه شده به صلاح بازآید. (تاریخ بیهقی). جواب داد که نیک آمد امروز بازگردند و فردا پخته بازآیند که این مال سخت زود میبایدحاصل شود تا اینجا دیر نمانیم. (تاریخ بیهقی). با سواران پخته ٔ گزیده حمله افکندند. (تاریخ بیهقی).
ای پخته نگشته ز آتش عقل
امید تو بس خام می نماید.
مسعودسعد.
در زمانه ز هر چه جانور است
تا نشد پخته آدمی بتر است.
سنائی.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 609).
نشود مرد پخته، بی سفری
تا نکوشی نباشدت ظفری.
اوحدی.
|| تمام. کامل.بی نقص چنانکه قولی و فعلی. نیک اندیشیده:
هیچ مردی تمام و پخته نگفت
که ازو هیچ کاری آید خام.
فرخی.
در این باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند. (تاریخ بیهقی). تا بر کاری پخته از اینجا بازگردیم. (تاریخ بیهقی). به رسولی فرستاده آمد [حصیری] تا سلام و تحیت ما [مسعود] را اَطیبه و اَزکاه بخان رساند و اندر آنچه او را مثال داده آمده است شروع کند، چون تمام کرده آید و پخته، با اصلی درست و قاعده ای راست بازگردد. (تاریخ بیهقی). آن باید که چون اینجا بازرسی با کاری پخته بازگشته باشی. (تاریخ بیهقی).
بر خوان ژاژخای منه هرگز
این خوب قول پخته و بایسته.
ناصرخسرو.
و پخته تدبیرها بمعنی رأی درست است. (محمودی از شعوری). || می پخته، بُختَج. شراب جمهوری. سیکی. و برخی گفته اند پخته آب انگوری را گویند که سه نوبت بجوش آمده و پخته شده باشد. دینوری گوید فُختَج با فاء نیزگفته اند و گاه شود پس از آنکه آب انگور سه نوبت جوش خورد به اندازه ٔ آبی که از آن بخار شده ثانیاً آب در آن ریزند و سپس آنرا بر آتش گذارند و پس از آنکه چندی بر آتش ماند در اوانی مخصوص ریزند و در آنها را استوار کنند و بحال خود گذارند تا بخوبی تخمیر شود ودر مورد لزوم آنرا بکار برند و نام این شراب را جمهوری نهاده اند. (بحر الجواهر):
بر ما بباش و دل آرام گیر
چو پخته نخواهی می خام گیر.
فردوسی.
از آن پخته می لعل کن جام را
که پخته کند مردم خام را.
اسدی.
پر از در و یاقوت هر جای جام
خمی پخته می هر سو از سیم خام.
اسدی.
|| سِمسِم. کنجد. شیرَج. (بحر الجواهر). || تافته. محکم (در نسج و جامه) و خام پخته قسمی جامه است که تار تافته و پود ناتافته دارد و پُخته بَرپُخته جامه ای که تار و پود آن تافته است. || فلخیده. فلخمیده. محلوُج (پنبه...).
- پخته شدن، انطباخ. نضج. انسبات (پخته شدن خرما). (تاج المصادر بیهقی). ارطاب، پخته شدن خرما. (زوزنی). انثلاغ، پخته شدن خرما بر درخت. تجزیع. یَنع؛ پخته شدن میوه. پخته شدن میوه، رسیدن آن: تا سرما نباشد و میوه ها زود پخته شود. (مجمل التواریخ والقصص).
- پخته کردن کاری را، تمام و کامل کردن آنرا:
آتش شمشیر تو چون کار شاهی پخته کرد
آبگون جام تو باید مدتی پرخمر خام.
معزّی.
- خط پخته، خط نیکو که ازروی تعلیم و دستور باشد، که صاحب آن بسیار کتابت کرده بود.
- زر پخته، زرّ گداخته. زر ناب. زر مذاب، که از غِل ّ و غش پاک کرده باشند:
زَبَر جزع و دیوار پاک از رخام
درش زرّ پخته زمین سیم خام.
اسدی.
تدبیر و ملک داشتن شاه شمس ملک
چون زرّ پخته از دل چون سیم خام تست.
سوزنی.
شاعر پخته سخن یابد به هر بیتی ازو
بدره بدره زرّ پخته کیسه کیسه سیم خام.
سوزنی.
- کاغذ پخته، که آهارو مهره دارد:
کاغذ خام شکرپیچ بود
کاغذ پخته بود معنی پیچ.
ابن یمین.
شد تن من همچو زرّ پخته بزردی
کز تف تبهای تیز بود در آتش.
سوزنی.
- نان پخته، نعمتی بی تَعب ِ طلب:
خهی نان پخته زهی گاوِ زاده.
سوزنی.

پخته. [پ َ ت َ / ت ِ] (اِ) گوسفند سه یا چهارساله ٔ نَر. بَختَه (به لهجه ٔ شهمیرزاد):
صحنه ٔ مرغ و تاوه ٔ [پر] نان
پخته ٔ پَختَه برّه ٔ بریان.
سنائی.
چو گرگ باشم کاندر فتد میان رمه
چه میش و چه بره دندانش را چه پخته چه شاک.
سوزنی.
ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی
هزار پخته مر او را همیشه در مطبخ.
سوزنی.
باز ترا که شاه طیور است چون عقاب
از گوسفند پخته ٔ افلاک مسته باد.
اَثیر.
بدین شکرانه داد آن هرزه اندیش
دو پانصد پخته ٔ فربه به درویش.
نزاری قهستانی.
و در اشعار ابن یمین این لفظ بسیار آمده است. || درلغت نامه های جهانگیری، رشیدی و غیاث اللغات به کلمه معنی پنبه داده اندو این بیت را شاهد آورده اند:
بدان مکیب بدوزد که دل نهی همه عمر
زهی بریشم و پخته زهی دو دست قبا.
مولوی.
لیکن چون شعر تقریباً لایقرء است اطمینانی بر این دعوی نیست. رجوع به پختن شود.


خوب

خوب. (ص) خوش. نیک. ضد بد. (ناظم الاطباء). نیکو. (برهان قاطع). جید. مقابل ردی. نغز. پسندیده. (یادداشت بخط مؤلف):
پسته حریر دارد و وشّی معمدا
از نقش و از نگار همه خوب چون بهار.
معروفی.
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی.
دقیقی.
یکی جای خوبش فرودآورید
پس آنگاه خوردندهر دو نبید.
دقیقی.
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
مر او را چون طرازی خوب کرکم.
بهرامی.
شما را همه یکسره کرد مه
بدان تا کند شهراز این خوب ره.
فردوسی.
اگر زو شناسی همه خوب و زشت
بیابی بپاداش خرم بهشت.
فردوسی.
بیندیش و این را یکی چاره جوی
سخنهای خوب و به اندازه گوی.
فردوسی.
زآنکه با زشت روی دیبه و خز
گرچه خوبست خوب ننماید.
ناصرخسرو.
خوب نبود سوخته جبریل پر در عشق تو
آنگه از رضوان امید مرغ بریان داشتن.
سنائی.
و دعاهای خوب گفت. (کلیله و دمنه).
چو در جایی همه اوباش و چون از جای نگذشتی
چه داری آرزو آن کن چه بینی خوب تر آن شو.
خاقانی.
- خوبکاری، نیکوکاری:
همه جامه ٔ رزم بیرون کنید
همه خوب کاری بافزون کنی.
فردوسی.
به از خوب کاری بگیتی چه چیز
که اندررسی هم بدان خوب نیز.
اسدی.
- خوب کرداری، خوش عملی. خوش رفتاری. نیکورفتاری:
خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد
بخوبرویی لیکن بخوب کرداری.
سعدی.
- امثال:
بد را باید بد گفت خوب را خوب، یعنی حق هر چیز را باید بجا ادا کرد.
|| جمیل. رعنا. زیبا. لطیف. ظریف. مفرَّح. دلپذیر. دلکش. نازنین. صاحب حسن و جمال. خوشنما. خوش آیند. (ناظم الاطباء). مقابل زشت. مقابل گست. شنگ.خوشگل. شکیل. حَسَن. (یادداشت بخط مؤلف):
بحق آن خَم ّ زلف بسان منقار باز
بحق آن روی خوب کز او گرفتی براز.
رودکی.
دانش او نه خوب و چهره ش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است.
رودکی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
رودکی.
دلبرا دو رخ تو بس خوبست
از چه با یار کار گست کنی ؟
عماره ٔ مروزی.
همه روزه با دخت قیصر بدی
هم او بر شبستانْش مهتر بدی
بفرجام شیرین بدو زهر داد
شد آن دختر خوب قیصرنژاد.
فردوسی.
مرا گفت خاقان که دیگر گزین
که هر پنج خوبند و باآفرین.
فردوسی.
ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان.
فردوسی.
هزاریک زآن کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در ارتنگ.
فرخی.
دست سوی جام می پای سوی تخت زر
چشم سوی روی خوب گوش سوی زیر و بم.
منوچهری.
که زشت از خوب و نیک از بد بدانی
به دل کاری سگالی کش توانی.
(ویس و رامین).
بد او نیک من بود چه عجب
زشت من نیز خوب او باشد.
خاقانی.
بپاسخ گفت رنگ آمیز شاپور
که باد از روی خوبت چشم بد دور.
نظامی.
زن خوش منش دلنیشن تر که خوب
که پرهیزگاری بپوشد عیوب.
سعدی (بوستان).
بهرچه خوب تر اندر جهان نظر کردم
که گویمش بتو ماند تو خوبتر زآنی.
سعدی (طیبات).
ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که خوب و زشت و بد و نیک در گذر دیدم.
ابن یمین.
خوب رخی هرچه کنی کرده یی.
جلال الممالک.
|| سخت. محکم. استوار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
یکی خوب صندوق از آن چوب خشک
بکرد و گرفتند در قیر و مشک.
فردوسی.
|| فاضل. شریف. || شیرین. (ناظم الاطباء). || عجب. شگفت: خوبست که خجالت هم نمی کشی. (یادداشت بخط مؤلف). || (ق) چنانکه باید. (یادداشت بخط مؤلف):
من خوب مکافات شما بازگذارم
من حق شما بازگذارم به بتاوار.
منوچهری.
|| پسندیده. نیکو. جید:
خوب اگر سوی ما نگه نکند
گوژ گشتیم و چون درونه شدیم.
کسائی.
- خوبگوی، خوش گفتار:
چنین گفت خودکامه بیژن بدوی
که من ای فرستاده و خوبگوی...
فردوسی.
- خوبگویی، خوش گفتاری. پسندیده گویی:
خوبگویی ای پسر بیرون برد
از میان ابروی دشمنْت چین.
ناصرخسرو.
|| بسیار. (یادداشت بخط مؤلف):
در این میان فقط از حیث عده خوب بود.

فرهنگ عمید

پخته

غذای طبخ‌شده و قابل خوردن
[مقابلِ خام] میوۀ رسیده،
[مجاز] شخص باتجربه، کاردان، عاقل، و دانا: بسیار سفر باید تا پخته شود خامی / صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی (سعدی۲: ۵۸۷)،

معادل ابجد

خوب پخته شده

1924

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری