معنی خصلت

لغت نامه دهخدا

خصلت

خصلت. [خ ِ / خ َ ل َ] (اِ) خوی و صفت خواه نیک باشد و خواه زشت. فروز. فروزه. فروزینه. (ناظم الاطباء). طبع. طبیعت. خوی. عادت. خِلَّت. خیم. (یادداشت بخط مؤلف):
دقیقی چارخصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می خون رنگ و دین زردهشتی.
دقیقی.
شرم نکو خصلتی است در ملک محتشم.
منوچهری.
لیکن منافع این دو خصلت کافه ٔ مردمان را شامل گردد. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را بهشت خصلت بتوان شناخت. (کلیله و دمنه). هرکه از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای روزگار او بدارد. (کلیله و دمنه). این خصلت از نتایج طبع زمان است. (کلیله و دمنه).
مسیحا خصلتا قیصر نژادا
ترا سوگند خواهم داد حقا.
خاقانی.
نقش مراد از دروصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
هرگز ایمن ز مار ننشستم
تا بدانستم آنچه خصلت اوست.
سعدی (گلستان).
در پیچ و تاب خصلت سنبل گرفته ایم
در جوش ناله عادت بلبل گرفته ایم.
ملا لطفی نیشابوری (از آنندراج).
نیست در دین شرع و مذهب عقل
خصلتی نا ستوده تر ز دروغ.
؟


نیک خصلت

نیک خصلت. [خ َ ل َ] (ص مرکب) خوش خوی. خوش ذات. (ناظم الاطباء). خوش خلق. (فرهنگ فارسی معین).


خوش خصلت

خوش خصلت. [خوَش ْ / خُش ْ خ ِ ل َ] (ص مرکب) آنکه طبیعت خوب دارد. آنکه او را ذاتی و سرشتی پاک است. آنکه در ذات او کدورت و خبثی نیست.

فارسی به انگلیسی

خصلت‌

Attribute, Character, Ethos, Grain, Habitude, Humor, Property, Savor, Savour, Streak, Trait, Way

فارسی به ترکی

فرهنگ معین

خصلت

(خَ لَ) [ع. خصله] (اِ.) خوی، صفت. ج. خصال.

فرهنگ عمید

خصلت

صفت، خصوصیت، ویژگی،
[قدیمی] خو، عادت،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خصلت

جبلت، سجیه، طینت، صفت، منش، نعت،
(متضاد) ذمه، خلق، خو، داب

حل جدول

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

خصلت

منش، خو، سرشت

فرهنگ فارسی هوشیار

خصلت

خوی و صفت، خواه نیک و خواه زشت باشد


خصله خصلت

کواس خم گتیش


خوش خصلت

آنکه او را ذاتی و سرشتی پاک است


نیک خصلت

نیکخوی (صفت) خوش خوی خوش خلق

معادل ابجد

خصلت

1120

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری