معنی خشن
فرهنگ معین
(~.) گیاهی است از انواع بوریا که از آن جامه بافند و درویشان پوشند.
مرغابی ای بزرگ تیره رنگ و سفید سر، بازی که نه سفید باشد نه سیاه. [خوانش: (خَ شَ) (ص.)]
درشت، زبر، تندخو، نامهربان. [خوانش: (خَ ش) [ع.] (ص.)]
فرهنگ عمید
[مجاز] فاقد نرمش و مهربانی، تندخو: نگاه خشن،
[مجاز] فاقد لطافت یا ظرافت، زمخت: صدای خشن،
[مقابلِ نرم] زبر، ناهموار: پوست خشن،
کبود،
حل جدول
فارسی به انگلیسی
Abrasive, Abrupt, Coarse, Crass, Crude, Grim, Gross, Hard, Hardhearted, Inclement, Indelicate, Neanderthal, Primitive, Randy, Rank, Relentless, Rough, Rude, Rugged, Rustic, Stern, Stiff, Tough, Ungainly, Violent
فرهنگ فارسی هوشیار
درشت از هر چیز، زمخت، ناهموار، ناهنجار، درشت گردیدن
فارسی به ایتالیایی
عربی به فارسی
زبر , خشن , زمخت , بی ادب , دارای ساختمان خشن و زمخت , درشت , ناهنجار , بدخلق , ترشرو , گرفته , ناصاف , ناهموار , ژنده , کهنه
لغت نامه دهخدا
خشن. [خ ُ] (ع مص) درشت گردیدن. (منتهی الارب).
خشن. [خ َ ش َ] (اِ) گیاهی باشد که از آن جامه بافند و فقیران و درویشان پوشند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری). || جامه ٔ ساخته شده از خشن:
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزارمیخ از سر چرخ چنبری.
خاقانی.
ای که ترا به زخشن جامه نیست
حکم بر ابریشم و بادامه نیست.
نظامی.
- خشن پوشیدن، جامه ای که از گیاه خشن بافته باشند در بر کردن. (ناظم الاطباء).
|| منافق بودن. (از ناظم الاطباء).
خشن. [خ ُ] (ع مص) ج ِ اَخشَن. (از منتهی الارب). رجوع به «اخشن » شود.
خشن. [خ َ ش ِ] (اِ) مخفف خشین و آن بازیی باشد نه سفید و نه سیاه. (از برهان قاطع). خشین. خشنسار. (حاشیه ٔ برهان قاطع). در لغت نامه ٔ فرس ص 124 بنا بر قول حاشیه ٔ برهان قاطع آمده: خشن سپید بود و همین است در صحاح الفرس.
خشن. [خ َ ش ِ] (ع ص) درشت از هر چیز. (قاموس اللغه). مقابل لین. صلب. زبر. زمخت. ناهموار. ناخوار. ناهنجار. (یادداشت بخط مؤلف). درشت غیر املس از هرچیزی. (از منتهی الارب). ج، خِشان. || یکی از پانزده وجعی که صاحب نام اند: دردی است که با او درشتی و زبری در عضو باشد. (شرح نصاب) درقانون در مبحث «الاوجاع التی لها اسماء» شیخ می گوید: سبب وجعالخشن... و صاحب ذخیره خوارزمشاهی گوید: العی است گویی چیزی درشت به آن موضع میرسد.
فارسی به عربی
اجش، خشبی، خشن، شرس، صاخب، صارخ، فظ، فی العراء، قاسی، قرحه، متوقع للانخفاض، مستوی عالی، وقح
فرهنگ واژههای فارسی سره
تند خو
مترادف و متضاد زبان فارسی
درشت، زبر، ضخیم، ناهموار، نخاله، بیادب، پرخاشگر، تند، تندخو، ستیزهخو، عصبانی، عنیف، ناملایم،
(متضاد) نرم، لطیف، ملایم، جدی، سختگیر، ناهنجار، ناخوشآیند، زمخت، خشک، نافرهیخته، بیفرهنگ
فارسی به آلمانی
Rabauke, Weh, Widerstandsfähig, Wund, Wunde (f), Zäh
معادل ابجد
950