معنی خرابی
لغت نامه دهخدا
خرابی. [خ َ] (حامص) ویرانی. (از ناظم الاطباء):
سه پایه بر فلک زد زین خرابی
گذشت از پایه ٔ خاکی و آبی.
نظامی.
به ز خرابی چو دگرکوی نیست
جز بخرابی شدنم روی نیست.
نظامی.
خرابی و بدنامی آید ز جور
بزرگان رسند این سخن را بغور.
سعدی.
چون نکردی خرابی آبادان
بخرابی چه میشوی شادان.
اوحدی (جام جم).
|| زیان. ضرر. (ناظم الاطباء):
خرابی کند خصم شمشیر زن
نه چندانکه دود دل پیرزن.
سعدی (بوستان).
- امثال:
بر خرابی صبر کن کز انقلاب
دشتها معموره و معمورها صحرا شود.
صائب.
خر خرابی می رساند از چشم گاو می بینند.
خر خرابی می کند گوش گاو را می برند.
|| لاابالی گری. بی سامانی. (یادداشت بخطمؤلف):
گرچه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می داری.
حافظ.
|| بیخودی از مستی. بیخودی از سیاه مستی:
دل که ز غمهات مست بود خراب است
عاقبت مستی ای دودیده خرابی است.
قطب الدین سرخسی (از لباب الالباب).
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت.
حافظ.
|| تاخت و تاراج. || تباهی و فساد. (از ناظم الاطباء).
خرابی. [خ َ] (اِخ) ابوبکر محمدبن صرح بغدادی معروف به خرابی، از روات است. او از محمدبن اسحاق مسیبی و غیره حدیث دارد و ابوبکربن مجاهد و ابوالحسین بن منادی از او روایت دارند. (از معجم البلدان).
فرهنگ عمید
ویرانی،
تباهی، فساد،
بینظمی،
حل جدول
ویرانی، تباهی
فرهنگ واژههای فارسی سره
ویرانی
کلمات بیگانه به فارسی
ویرانی
مترادف و متضاد زبان فارسی
نابسامانی، تباهی، تخریب، ویرانی،
(متضاد) آبادی، اضمحلال، انهدام، هدم،
(متضاد) آباد، فساد،
(متضاد) صلاح، عیب، نقص،
(متضاد) حسن، کمال، بیخودی، سیاهمستی، مستی،
(متضاد) هشیاری، بیخودی، سیاهمستی،
(متضاد) هشیاری، زیان، ضرر، آسیب،
(متضاد) سود، رسوایی، بدنامی، ضعف
فارسی به انگلیسی
Breakdown, Demolition, Destruction, Devastation, Dilapidation, Malfunction, Rack, Ruin, Ruination, Upset, Wreck
فارسی به عربی
انحطاط، تهدیم، حطام، خراب، دمار، فشل، نعمه من الله
گویش مازندرانی
ویرانی، زباله، آشغال
فرهنگ فارسی هوشیار
اوار ویرانی، تباهی، مستی و بی خویشتنی -4 زیان ویرانی مقابل آبادی، تباهی فساد، مستی و بیخودی، زیان ضرر.
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Ausfall [noun], Verkommen, Wrack (n) [noun]
معادل ابجد
813



