معنی خدای هندی
حل جدول
براهما، برهما، راما، کریشنا، ویشنو
برهما
راما
هندوها در هر کدام از شهرها و ایالت های هندوستان، خدایان مختلفی را قبول داشته و پرستش می کنند. در مذهب هندوئیسم، خدا یکی است و تمام این خدایان و مجسمه هایی که پرستش می کنند، مظاهر و تجلی های مختلف خداوند بر زمین است که از ابتدای آفرینش تاکنون بر زمین ظاهر شده و به کمک بشر و موجودات آمده اند. هندوها معتقدند که این خدایان مقدس هستند و هر کدام داستان و روایتی دارند. آنها می گویند که هر زمان که زندگی مردم در خطر قرار گیرد و اهریمن بر زمین و کائنات غلبه کند، خداوند با ظاهری تجلی پیدا کرده و پس از نبرد با اهریمن مجددا به آسمان باز می گردد. گفته می شود مسلمانان هند، هندوئیسم را معادل بت پرستی می دانند.
در هندوئیسم اکثر خدایان آسمانی مرد هستند و فقط سه خدابانوی اصلی وجود دارد. در هر ایالت خدایان اصلی متفاوتند. مثلا در ایالت گجرات و دهلی که پایتخت هند است، خدایان اصلی هندو سه تا هستند. خدای آفریننده (برهما)، خدای نگهدارنده (ویشنو) و خدای نابود کننده یا از بین برنده (شیوا) و ۴ خدابانوی اصلی آنان عبارتند از خدابانوی ثروت (لاکشمی) که همسر ویشنو است، خدا بانوی فنا و نابودگر (شاکتی) که همسر شیوا می باشد، خدابانوی سرسوتی (الهه علم و دانش و هنر) که همسر برهما است و خدابانوی شجاعت (دورگا) که گاهی او را الهه شادی نیز می نامند.
ویشنو
براهما
لغت نامه دهخدا
خدای. [خ ُ] (اِخ) اله. (مهذب الاسماء). اﷲ. خدا. (ناظم الاطباء). کلمه ٔ خدای صورت دیگریست برای خدا و بهمان معنی و اطلاق است. رجوع به خدا و ترکیبات آن شود: تا آنگه که بگویند که خدای عزوجل یکی است و بجز او خدای نیست، چون بگویندتیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
اگر به نبودی سخن از خدای
نبی کی بدی نزد ما رهنمای.
فرخی.
بدان رسید که بر ما و بنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس.
عسجدی.
چون خدای...بدان آسانی تخت ملک بما داد، اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی).
خدای دانی خلق خدای را مآزار.
ناصرخسرو.
بر زبان شیخ رفت که الحمداﷲ رب العالمین کارهای ما خدای سان باشد. (اسرار التوحید).
خدای داند کز خجلت تو بادل خویش
که تابمقطع شعر آمدستم از مبدا
همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان
همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
- خدای آباد، کنایه از مدینه فاضله ٔ خیالیست که در آن احکام الهی بی چون و چرا و صددرصد و از روی رغبت اجراء میشود:
در خدای آباد یابی امر و نهی و دین و کفر
و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا.
سنائی.
- خدای آزمائی:
پذیریم هرچ آن خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود.
نظامی.
- خدای آفرید، آفریده ٔ خدا:
جز آن را که باشد خدای آفرید
کس از رستنیها گیاهی ندید.
- خدای آورد،: بعضی از قیلان ایشان... بدست آوردند و بعضی بطوع با مرابط سلطان می آمدند و ایشان را خدای آورد نام نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 419).
- خدایا، ای خدای. اللهم. (از ناظم الاطباء). الهی. ربی. (یادداشت بخط مؤلف). پروردگار را:
خدایا راست گویم فتنه از تو است
ولی از ترس نتوانم چغیدن
لب و دندان ترکان ختا را
بدین خویی نبایست آفریدن
که از دست لب و دندان ایشان
به دندان دست و لب باید گزیدن
اگر ریگی بکفش خود نداری
چرا بایست شیطان آفریدن.
ناصرخسرو.
- خدایان، آلِهَه. قصد از ذکر این لفظ رؤسا و قضات قوم می باشد، زیرا که ایشان از جانب خدا قضاوت می نمودند. (از قاموس کتاب مقدس).
- خدایان خدا، رب الارباب. (یادداشت بخط مؤلف).
- خدای باقی (به اضافه)، خداوند لایزال:
رحمت صفت خدای باقی است
وآن را که خدای برگزیند.
سعدی (قطعات).
- خدای بر تو، کلمه ٔ قسم مانند تو و خدا. (از ناظم الاطباء). در مورد قسم گویند: مثل تو و خدا. (آنندراج):
تو و کرشمه ٔ ما و دل جفا بردار
خدای بر تو که جور آنقدر که بتوانی.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
- خدای را، برای خدای. عبارتی است که قسم را به بکار است: خدای را این امیر جلیل شهاب بن اثیر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 443).
هندی
هندی. [هَِ] (ص نسبی) هندوستانی. (برهان). از: هند + یاء نسبت. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). منسوب به هند. (منتهی الارب). منسوب به بلاد مختلفه ٔ هند. (سمعانی):
تبیره درآمد ز پرده سرای
خروشیدن زنگ و هندی درای.
فردوسی.
بیفکند شمشیر هندی ز دست
یکی اسب آسوده را برنشست.
فردوسی.
بدین تیغ هندی ببرم سرت
بگرید به تو جوشن و مغفرت.
فردوسی.
بود بهنگام زخم در صف میدان جنگ
حربه ٔ هندی او حرمت تیغ یمان.
خاقانی.
برهنه یکی تیغ هندی به دست
سوی پادشه رفت و پنهان نشست.
نظامی.
تیغهندی و درع داودی
کشتی جود راند بر جودی.
نظامی.
موحد، چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش.
سعدی.
|| (اِ) کنایه از تیغ و شمشیر هندی هم هست. (برهان). در این معنی صفت بجای موصوف به کار رفته است:
زآنکه زین پس تو به زخم هندی و تاب کمند
کرد خواهی گردن هر بدسگالی را ادب.
فرخی.
همان رومی رایت افراخته
ز هندی در آب آتش انداخته.
نظامی.
|| نیز به معنی روش محاسبه ٔ هندی است یا ارقام هندی:
هزار ار به هندی زنی در هزار
بود کس که خواند مرا شهریار.
فردوسی.
|| درختی است که از میوه ٔ آن در مازندران دوشاب گیرند ولیکن در دوشاب آن لزوجتی باشد و این درخت در بیشه ها بود. چوب آن محکم باشد و از آن تله ٔ مرغان سازند. (فلاحت نامه).
هندی. [هَُ ن ِ] (اِخ) دهی است از بخش حومه ٔ شهرستان بجنورد. دارای 84 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
هندی. [هَِ] (اِخ) دهی است از دهستان حسنوند از بخش سلسله ٔ شهرستان خرم آباد.دارای 160 تن سکنه، آب آن از رودخانه ٔ کهمان و محصول عمده اش غله، لبنیات، پشم و حبوب و کار دستی مردم بافتن قالیچه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
خدای دان
خدای دان. [خ ُ] (نف مرکب) خدادان. خدای شناس. عارف. پیرو احکام خدا. (یادداشت بخط مؤلف):
اگر خدای پرستی تو خلق را مپرست
خدای دانی خلق خدای را مآزار.
ناصرخسرو.
خدای نامک
خدای نامک.[خ ُ م َ] (اِخ) خدای نامه. رجوع به خدای نامه شود.
عربی به فارسی
هندی , هندوستانی , وابسته به هندی ها
فارسی به عربی
هندی
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ عمید
از مردم هند، هندوستانی،
تهیهشده در هند: تیغ هندی، فیلم هندی،
مربوط به هند: زبان هندی،
(ادبی) ویژگی سبْک شعری شاعران فارسیزبان از نیمۀ دوم قرن دهم تا اواخر قرن دوازدهم که از ممیزات آن تخیلات دقیق و مضمونپردازی، معانی پیچیده و باریک و دور از ذهن، الفاظ ساده و بازاری، کثرت استعاره و کنایه، و آوردن امثال بسیار در شعر است،
(اسم) زبانی از شاخۀ زبانهای هندوایرانی که در هند رایج است،
(اسم) (نجوم) از صورتهای فلکی نیمکرۀ جنوبی،
(اسم) [قدیمی، مجاز] شمشیر ساختهشده در هند،
فرهنگ واژههای فارسی سره
خدای یکتا
معادل ابجد
684