معنی خاک و زمین

حل جدول

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

خاک و خل

(کُ خُ) (اِمر.) گرد و خاک انباشته بر کف زمین های خاکی.

فرهنگ عمید

خاک

مواد ریز حاصل از خرد شدن سنگ‌ها که به‌طور فراوان سطح کرۀ زمین و بسیاری از کرات دیگر را پوشانده است،
زمین،
کشور،
[مجاز] قبر، گور،
پودر، خاکه: خاک قند،
گردوخاک: خاک‌ فرش،
[قدیمی] یکی از عناصر اربعه،
(صفت) [قدیمی، مجاز] بی‌مقدار، بی‌ارزش،
* خاک برگ: خاکی که با برگ‌های پوسیده مخلوط کرده و در گلدان یا باغچه می‌ریزند،
* خاک چینی: = چینی
* خاک رس: (زمین‌شناسی) = رس
* خاک سرخ: نوعی خاک به رنگ سرخ که دارای مقدار زیادی اکسید آهن است،

لغت نامه دهخدا

خاک

خاک. (اِ) یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 369) (فرهنگ جهانگیری). بر طبق رأی قدماء طبیعت آن سرد و خشک است و آنها می پنداشتند که طرز قرار گرفتن عناصر بترتیب زیر است: ابتداء کره ٔخاک است بر روی آن کره ٔ آب و بر روی کره ٔ آب کره ٔ هوا و بر روی کره ٔ هوا کره ٔ آتش قرار دارد و برای این شکل قرار گرفتن عناصر بر رویهم دلائلی اقامه می کردندکه در کتب جغرافی و طبیعیات ایشان آن دلائل مفصلاً مندرج است. اَثلَب. اَدقَع. اَوکَح. بَری ̍. تُراب. تَرباء. (منتهی الارب). تُربه. تَریب. تَوراب. تَورَب. تیراب. تیرب. ثَری ̍. (دهار). جَبوب. جول. جیلان. (منتهی الارب). حصاصاء. (قطر المحیط). حَصحاص. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دَقاع. دَقعاع. دِقعِم. دیجور. رَغام. شَیام. شیام. صَعید. عِثیَر. عفاء. عَفَر. غَبَر. غَول. کَثباء. کَثکَث. کَفر. کِلمِح. کِلحِم. کیموح. هَیَّبان. (منتهی الارب): و آن مردگان در آن چهار دیوار بماندند سالیان بسیار و جمله بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.
رودکی.
بهار آمد و خاک شد چون بهشت
بروی زمین بر هوا لاله کشت.
فردوسی.
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری بخاک.
فردوسی.
به پیشش بغلطید وامق بخاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک.
عنصری.
بغراخان چون کارش قرار گرفت فرمان یافت و با خاک برابر شد. (تاریخ بیهقی).
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت.
؟
هرچه بخاک دهی از خاک بازیابی.
(قابوسنامه).
گر در شوی بخانه اش برخاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر.
ناصرخسرو.
جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله
خاک را تخم گل و لاله کند رنگین.
ناصرخسرو.
گر بسر خاک خواهی کرد ناچار ای پسر
آن به آیدکان ز خاکی هر چه نیکوتر کنی.
ناصرخسرو.
خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا در خورد
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.
سنائی.
خاک یابی ز پای تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو.
سنائی.
خاک در خواب مایه ٔ روزیست
برزگر را دلیل بهروزیست.
سنائی.
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار.
خاقانی (دیوان چ دکترسجادی ص 206).
غمخوار ترا بخاک تبریز
جز خاک تو غم نشان بی نام.
خاقانی.
بتو باد هلاکم می دواند
غلط گفتم که خاکم می دواند.
نظامی.
خاک ذلیلان شده گلشن بتو
چشم غریبان شده روشن بتو.
نظامی.
خاک خور و نان بخیلان مخور
خار نه و زخم ذلیلان مخور.
نظامی.
پیر در آن بادیک باد پاک
داد بضاعت بامینان خاک.
نظامی.
می فروشم آبروی خویشتن
بردرت چون خاک ارزان درنگر.
عطار.
یاچو مرغ خاک کآید در بحار
زان چه یابد جز هلاک و جز خسار.
مولوی.
که گر خاک شد سعدی او را چه غم
که در زندگی خاک بوده ست هم.
سعدی.
ای برادر چو عاقبت خاک است
خاک شو پیش از آنکه خاک شوی.
سعدی.
همه کارداران فرمانبرند
که تخم تو در خاک می پرورند.
سعدی.
چه نسبت خاک را با رب ارباب
وجود ما همه مستیست یا خواب.
شبستری.
گر چه این قصرها طربناک است
چون بگردون نمیرسد خاک است.
اوحدی.
خاک پایت را فلک گر تاج سر خواند مرنج
نرخ گوهر نشکند هر گز بطعن مشتری.
ابن یمین.
با آنکه دل تو طبع آهن دارد
جان در سر زلفین تو مسکن دارد
گرد سر کوی تو همی گردم از انک
خاک رمه چشم گرگ روشن دارد.
فریدالدین سجزی.
خاک گلشن چشم نرگس را بجای توتیاست.
وحیدقزوینی.
زنده کردی که به تیغم زده بر خاک فکندی
لیک می میرم از این غم که بفتراک نبندی.
یغما.
خاک در اصطلاح کشاورزی: جنس خاک اراضی زراعتی ممکن است شنی، رسی، آهکی و سیاه باشد یعنی زمینهائی که شن، رس، آهک و مواد نباتاتشان زیادتر از سایر مواد باشد به اسامی فوق الذکر نامیده میشود. تعیین مواد خاک: چشم خبره و دیده ٔ عمل می تواند مقدارتقریبی مواد مرکبه ٔ خاک را تعیین نماید لیکن بجهت تعیین دقیق آن وسائل مختلفه در دست است. هر گاه در شیشه ٔ گردن درازی که گردنش مدرج باشد مقدار ده گرم خاک ریخته آن را تا نزدیک دهانه اش پر از آب نمائیم و مدت 10- 15 دقیقه بقوت شیشه را تکان داده وارونه روی پایه ای قرار دهیم و پس از یکساعت شیشه را به همان حالت تحت معاینه در آوریم خواهیم دید که درشت ترین دانه ها (ریگ) زیر قرار گرفته و روی آن مرتباً دانه های ریزتر ته نشین شده و بالاخره ذرات رسی در آب معلق میباشد. علاوه بر این ممکن است با الکهای خانه ریز و خانه درشت مختلف و استوانه ٔ آب، مواد معدنی خاک را معین نمود. مواد نباتی و حیوانی خاک را می توان به واسطه ٔ گذاردن ظرف خاک روی شعله ٔ آتش یعنی بر اثر سوزاندن مواد اولیه و کشیدن خاک معین نمود برای تعیین کربنات دوشو باید روی خاک جوهر نمک (اسیدکلرئیدریک) ریخت و بوسیله ٔ آلات مخصوصه جوهر زغال حاصله را گرفت و از روی آن مقدار کربنات دو شو را معین نمود. (از فرهنگ روستائی یا دائره المعارف فلاحتی چ تقی بهرامی ص 485).
- امثال:
خاک از توده ٔ کلان بردار، بمعنی از نو کیسه قرض مکن یا مرادف «اگر خاک هم بسر میکنی پای تل بلند» ابن یمین گوید:
همت از مردمان نیک طلب
خاک از توده ٔ کلان بردار.
(از امثال و حکم دهخدا).
خاک او عمر تو بادا که به او میمانی، مثلی است که وقت تشبیه فردی بفرد مرده ای میزنند و این مثل را بقصد استخفاف مشبه و مشبه به استعمال کنند. نظیر:
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری.
حافظ (از امثال و حکم دهخدا).
خاک بر آن خورده که تنها خوری، نظیر: تنهاخور برادر شیطان است، تزاحم الایدی فی الطعام برکه. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک برایش خبر نبرد، تعبیری است که چون از مرده ای بد گفتن خواهند کلام را بدین جمله آغاز کنند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک بر لب مالیدن:
تو شناسی که نیست هزل و محال
نوش کن زود و خاک بر لب مال.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
خاک پاک بی گندم، مزاحی است که بصورت گزافه در مغشوش بودن دانه ها و غلات گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک پاک می کند؛ گناه مردگان را عفو کنند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک تاریک بخورشید شود رخشان.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خاک خور و نان بخیلان مخور.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا).
خاک در امانت خیانت نمیکند، نظیر: آمن من الارض. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک در خواب مایه ٔ روزیست
برزگر را دلیل بهروزی است.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
خاک رمه چشم گرگ روشن دارد.
فریدالدین سجزی.
نظیر: گرد گله توتیای چشم گرگ.
شیخ بهائی (از امثال و حکم دهخدا).
خاک شو پیش از آنکه خاک شوی.
سعدی.
نظیر: موتوا قبل ان تموتوا. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک عمل از عبیر معزولی به (از نقایس الفنون). نظیر: غبار العمل خیر من زعفران العطل و:
شهی ارچه یک روز باشد خوش است.
(از امثال و حکم دهخدا).
خاک کوچه برای باد سودا خوب است، به استهزاء به زنانی که به کوچه گردی مایل باشند گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک گلشن چشم نرگس را بجای توتیاست.
وحید قزوینی (از امثال و حکم دهخدا).
خاک مرده پاشیده اند (به فلان جا)، بیکاری و عطالتی تمام، یا سکوت و خاموشی کامل در آنجاست. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک می کِشَد؛ عقیده ٔ عامه این است که مرگ هر کس در محل معلومی مقدر است. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک می دواند، نظیر: خاک می کشد:
بتو باد هلاکم می دواند
غلط گفتم که خاکم می دواند.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا).
خاک وطن از ملک سلیمان خوشتر، نظیر: الوطن ام الثانی. (از امثال و حکم دهخدا). خاک و نمک آوردن، بنشانه ٔ صلح و آشتی، گویا آوردن خاک ونمک در میان ترکان رسمی بوده است: رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند. (تاریخ بیهقی از امثال و حکم دهخدا).
خاک هم بسرمیکنی پای تل بلند.
خاک یابد مراغه تواند کرد. رجوع به مراغه شود، نظیر: اگر آب بیابد شناگر قابلی است.
خاکی می پاسی، بلهجه ٔ سپاهان. «خاک می پاشم ». (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ای که در آن دو کدبانوست خاک تا زانوست.
خاک یابی ز پای تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
نظیر: ماما که دو تا شد سر بچه کج درمی آید.
رؤیای خاک خاصه برزگران را بر فراخی و خصب دلیل کند.
- آکنده ٔ خاک، از خاک پرشده:
سر تاجور دیدش اندر مغاک
دو چشم جهان بینش آگنده خاک.
(بوستان).
- آوردن خاک جائی بجای دیگر، اشاره بخراب کردن آنجا و آوردن آنچه در آنجا بوده است بجای دیگر. اشاره به ویران کردن:
همه باز خواهم بشمشیر کین
بمرو آورم خاک توران زمین.
فردوسی.
- از خاک برآوردن، کرم کردن. بزرگ کردن. بنوا رساندن:
سپاهی را بر خاک نشاند به نبردی
جهانی را از خاک برآرد بنوالی.
فرخی.
- از خاک برداشتن، لطف کردن. کرم کردن:
برداشت ز خاک عالمی را
در خاک نهاد روزگارش.
انوری.
اکنون که عماد دوله در خاک آسود
ازدیده ٔ من خاک شود خون آلود
در خاک فتاده چون توانم دیدن
آن را که مرا زخاک برداشته بود.
عمادی.
- از خاک برگرفتن، مرحمت کردن. کرم کردن. عنایت کردن. لطف کردن:
در لب تشنه ٔ ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشته ٔ خویش آی و ز خاکش برگیر.
حافظ.
- از خاک ستاندن و به آب دادن، کنایه از نیست و نابود کردن. (آنندراج):
چو دریا بتلخی جوابش دهم
ز خاکش ستانم به آبش دهم.
نظامی (از آنندراج).
- با خاک راز گفتن، بسجده در افتادن:
چو کاوس را دید بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.
فردوسی.
- بچشم کسی خاک افکندن، خاک در چشم کسی پاشیدن بجهت جلوگیری از دیدار او:
و گر ستیزه کند در دو چشمش افکن خاک.
(گلستان).
- بخاک آبروی کسی را ریختن، آبروی کسی بردن.
- بخاک افتادن، سجده کردن. زمین را بوس کردن مر تعظیم را.
- بخاک افکندن، پایمال کردن.ضایع کردن:
هر آن کس که عهد نیا بشکند
سر راستی را بخاک افکند.
فردوسی.
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی بخاک افکنی.
فردوسی.
- بخاک سیاه نشاندن، به بدبختی انداختن. بیچاره کردن.
- بخاک سیاه نشستن، به بدبختی افتادن. بی مال و منال شدن.
- بخاک غلطیدن، بخاک افتادن. کشته شدن.
- بخاک نشستن تیر، بهدف نخوردن. به آماج نرسیدن.
- بخاک و خون کشیدن، خراب کردن و کشتن.
- بخاک هلاک افکندن، کشتن. نابود کردن.
- بر خاک خون کسی را ریختن، کسی را کشتن. کسی را نابود کردن و از بین بردن.
- بر خاک نشاندن، شکست دادن. از بین بردن. نابود کردن. ذلیل کردن:
سپاهی را بر خاک نشاند بنبردی
جهانی را از خاک برآرد بنوالی.
فرخی.
- بر خاک نشستن، بیچاره شدن:
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
مردان چه جای خاک که در خون طپیده اند.
سعدی (بدایع).
- بر خاک نشستن تیر، بخاک نشستن تیر.
- بینی کسی را بر خاک مالیدن، خوار کردن: برانداختن بی دینان و بر خاک مالیدن بینی معاندان. (تاریخ بیهقی).
- پشت بخاک آوردن کسی، در کشتی او را مغلوب کردن با آوردن پشت او بزمین:
از روی لاف گفتم آرم بخاک پشتش.
کمال اسماعیل.
- پوزه ٔ کسی را در خاک مالیدن، تودهنی زدن. نظیر: بینی کسی را بخاک مالیدن.
- پی چیزی را بخاک افکندن، اساس و پایه ٔ امری را بر هم زدن:
ابا هر که پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم.
فردوسی.
- چون ماهی بخاک بودن، در تب و تاب بودن. مضطرب بودن:
بدو گفت گودرز کای پهلوان
هشیوار و جنگی و روشن روان
چنانیم بی تو که ماهی بخاک
بسنگ اندرون سر تن اندر مغاک.
فردوسی.
- خاک انداختن (یا) خاک در کاری انداختن، کار را اخلال کردن. رابطه ای را بر هم زدن:
دشمنان خاک در این کار همی اندازند
ورنه من پاکترم پاکتر از آب زلال.
انوری (از امثال و حکم دهخدا).
- خاک بچشمها پاشیدن. رجوع به خاک در چشم کسی افکندن شود.
- خاک بر چشم زدن، بمعنی خاک در چشم پاشیدن است. (آنندراج).
- خاک بردیده زدن، خاک در چشم پاشیدن. (آنندراج):
قسمت کلبه ٔ ما نیست فروغ مه و مهر
خاک نومیدی بر دیده ٔ روزن زده ایم.
طالب آملی (از آنندراج).
- خاک بر سر بودن، دشنامی است:
از مال و دستگاه خداوند عز و جاه
چون راحتی بکس نرسد خاک بر سرش.
سعدی (صاحبیه).
- خاک بر سر ریختن، خاک بر سر پاشیدن. خاک بر سر فکندن.
- || عزاداری کردن: جامه ها چاک زده خاک بر سر ریختند. (مجالس سعدی).
- خاک بسر ریختن، گریه و زاری کردن، عزاداری کردن:
همه جامه ٔ پهلوی کرد چاک
خروشان بسر بر همیریخت خاک.
فردوسی.
- خاک بر سر فکندن، خاک بر سر ریختن، عزاداری کردن.
- خاک بر سر کردن، در مورد غیبت تعبیری است که در مقام تحقیر طرف استعمال کنند:
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.
سنائی.
گنج را ازبی نیازی خاک بر سر می کنند.
حافظ.
و در مقام متکلم خطابی است مر خویشتن را بهر چاره اندیشی چون «چه خاکی بسر کنم ». و در مقام مخاطبت خطابی است دیگری را به جهت چاره اندیشی در امری چون «برو خاک بر سر این امر کن.».
- خاک برسر نهادن، ذلیل کردن، ناچیز کردن:
به تیغ و رکیب و به سفت و بباد
همه ترک را خاک بر سرنهاد.
فردوسی.
- خاک بر فرق کردن، بمعنی خاک برسر کردن. رجوع بخاک بر سر کردن در این لغت نامه شود.
- خاک پای کسی بودن، کنایه از تواضع بیحد کردن نسبت به او:
که یارا مرو کاشنای توام
بمردانگی خاک پاک توام.
سعدی (بوستان).
کسی که لطف کند با تو خاک پایش باش.
(گلستان).
- خاک جائی را بتوبره کشیدن، کنایه از ویران کردن محلی است.
- خاک خوردن تیر، بر زمین افتادن و بهدف نرسیدن تیر. (آنندراج):
خدنگ منت خاقان نمی توانم خورد
تمام عمر خورم خاک اگر چه تیر خطا.
قدسی (از آنندراج).
در باب جان نبردن صیدی به بخت ما نیست
تیرت نمیخورد خاک تا در شکار مائی.
ملاطغرا (از آنندراج).
- خاک در ترازو افکندن، کنایه از سبک وزن شمردن:
نترسیدی از زور بازوی من
که خاک افکنی در ترازوی من.
نظامی.
- خاک در دهان انداختن، پشیمانی عظیم نمودن:
ز شرم آنکه بروی تو نسبتش کردم
سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت.
حافظ.
- خاک در دیده زدن، خاک در چشم پاشیدن. (آنندراج):
زدن خاک در دیده ٔ جوهری
همه خانه یاقوت اسکندری.
نظامی (از آنندراج).
- خاک در دیده کشیدن، خاک در چشم کشیدن. (آنندراج).
- خاک درمشت، کنایه از تهی دست و بی چیز است:
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر دو انگشت.
نظامی.
- خاک کف پای کسی بودن، کنایه از تواضع و فروتنی بسیار است:
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی گوش او چه خائی برغست.
کسائی مروزی.
- خاکم بدهان، لال بادم، خفه شوم ! رجوع به «خاک بدهن » شود.
خاکم بدهان مگر تو مستی ربی.
(منسوب به خیام).
- خاک و نمک بیختن،: حمله و تک و تاز و جنگ و درگیری مختصر کردن: و از آنجا پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستاد بدم هزیمتیان ایشان برفتند کوفته با سوارانی هم از این طراز و خاک و نمکی بیختند و بیاسودند. (تاریخ بیهقی ص 763 از امثال و حکم دهخدا).
- در خاک مراغه کردن. رجوع به مراغه شود:
چون مراغه کند کسی بر خاک.
عنصری.
- در خاک نشاندن، بخاک نشاندن. بیچاره کردن:
در خاک چو من بیدل و بی دیده نشاندش
اندر نظر هر که پریوار برآمد.
سعدی (طیبات).
- روی بر خاک نهادن، سجده کردن. تعظیم کردن:
چو رفتند نزدیک آن نامجوی
یکایک نهادند بر خاک روی.
فردوسی.
- سربخت کسی بخاک اندر آمدن، بدبخت شدن:
تهمتن نشست از بر تخت گاه
بخاک اندر آمد سر بخت شاه.
فردوسی.
- عالم خاکی، کره ٔ زمین:
آدمی در عالم خاکی نمی آید بچنگ
عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی.
حافظ.
- کسی را از خاک برگرفتن، ترقی دادن او: من بنده را از خاک بر گرفت و بر فلک رسانیده. (نوروزنامه).
|| بَلَد. مملکت. ناحیه. قلمرو. شهر. کشور. ولایت. سرزمین. ملک. ایالت:
نمانم که بر خاک ما بگذری.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا گر بهندوستان داد خاک.
فردوسی.
من خاک خاک او که زتبریز کوفه ساخت
خاکی است کاندر او اسداﷲ کند کنام.
خاقانی.
هر کرا در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بیند دیار خویش را.
سعدی (خواتیم).
قضارا من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب.
سعدی (بوستان).
قضا نقل کرد از عراقم بشام
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام.
سعدی (بوستان).
خاک مصر است ولی بر سر فرعون و جنود.
سعدی.
آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم.
حافظ.
خاک وطن از ملک سلیمان خوشتر.
(نقل از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
|| زمین. کره ٔ ارض:
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست.
فردوسی.
تن زنده پیل اندر آمد بخاک.
فردوسی.
همی گفت و پیچید بر خشک خاک
ز خون دلش خاک هم رنگ لاک.
عنصری.
داغ نه ناصیه داران پاک
تاج ده تخت نشینان خاک.
نظامی.
|| مزار. (برهان قاطع). رَمس. (منتهی الارب). قبر. گور. آرامگاه:
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.
رودکی.
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازید تابوت گرد جهان.
فردوسی.
بجان و سر شاه خورشید و ماه
بخاک سیاوش، بایران سپاه.
فردوسی.
مشو تا تنم را سپاری بخاک
چو من جان سپارم بیزدان پاک.
(گرشاسب نامه).
پیوسته دلم دم رضای تو زند
جان در تن من نفس برای تو زند
گر بر سر خاک من گیاهی روید
از هر برگی بوی وفای تو زند.
خواجه عبداﷲ انصاری.
حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم
جز بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر.
ناصرخسرو.
بعاقبت ز سر خاک تو برآید خار
اگر تو خاره بخاری ز نیزه و زوبین.
معزی.
و خاک قتیبه بفرغانه معروف است در ناحیت رباط. (تاریخ بخارای نرشخی ص 69). و خاک این امیر در آن مدرسه بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 16).
نهی دست بر شوشه ٔ خاک من
بیاد آری از گوهر پاک من.
نظامی.
بر خاک من آن غریب خاکی
نالد بدریغ و دردناکی.
نظامی.
خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن.
سعدی (طیبات).
این پنجروزه مهلت ایام آدمی
بر خاک دیگران بتکبر چرا رود.
سعدی (طیبات).
شاید که بخون بر سر خاکم بنویسند
کین بود که با دوست بسر برد وفائی.
سعدی (بدایع).
الا ای که بر خاک ما بگذری
بخاک عزیزان که یاد آوری.
سعدی (بوستان).
بخاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم.
حافظ.
بخاک پای توای سرو نازپرور من
که روز واقعه پا را مگیرم از سر خاک.
حافظ.
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر بر آرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم.
حافظ.
- با خاک جفت شدن، مردن. مدفون شدن:
که هر گز مبادی تو با خاک جفت.
فردوسی.
- بخاک رفتن، مردن. مدفون شدن:
همی خندم از لطف یزدان پاک
که مظلوم رفتم نه ظالم بخاک.
سعدی (بوستان).
- بخاک سپردن، دفن کردن.
- پیمودن خاک بالای کسی را، مردن آن کس. بخاک سپرده شدن او:
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
چو خشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم.
فردوسی.
- در خاک رفتن، مردن. مدفون شدن:
زهجران طفلی که در خاک رفت.
سعدی (بوستان).
- در خاک سپردن، بگور کردن. دفن کردن.
- سر بخاک سیه بر نهادن، مردن.
- || سجده بجای آوردن:
چنین گفت رستم بایرانیان
که اکنون بباید گشودن میان
به پیش خداوند پیروز گر
نه کوپال باید نه گنج و کمر
همه سر بخاک سیه برنهند
از آن پس همه تاج بر سر نهند.
فردوسی.
- سرخاک رفتن، بزیارت قبر کسی رفتن.
|| نفس مطمئنه. (برهان قاطع) (آنندراج). || خاک کبک یک قسم انگور است که بسیار نفیس می باشد و در شیراز بوده و به تخم کبک مشهور و شبیه به آن است. (انجمن آرای ناصری). || چیزهای بی قدر و قیمت و ضایع و بکار نیامدنی. || فتنه و آشوب باشد. (فرهنگ جهانگیری). || کنایه است از شخص سلیم النفس. مطیع. فرمانبردار. (برهان قاطع) (آنندراج):
نه تنها خاک تو خاقان چین است
چنینت چند خاکی بر زمین است.
نظامی.
|| کنایه است از فروتنی و افتادگی. (برهان قاطع). || (ص) کنایه از مطیع. منقاد: خاک تست، مطیع و منقاد تست. (از آنندراج).


خاک و ماک

خاک و ماک. [ک ُ] (اِ مرکب، از اتباع) خاک:
تا بخاک اندرت نگرداند
خاک و ماک از تو بر ندارد کار.
رودکی.


خاک و باد

خاک و باد. [ک ُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بنده. (شرفنامه ٔ منیری) (آنندراج). مطیع. فرمانبردار: فلان خاک و باد تست. || قاصد. (شرفنامه ٔ منیری) (آنندراج). پیک.


خاک و خل

خاک و خل. [ک ُ خ ُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) آشغال. گرد وخاک.


گرد و خاک

گرد و خاک. [گ َ دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) غبار. گرد. و رجوع به گرد و غبار شود.


زمین

زمین. [زَ] (اِ) ترجمه ٔ ارض، در زمی گذشت. (آنندراج). بمعنی معروف است و این مرکب است به لفظ «زم » که بمعنی سردی است و «یا نون » نسبت، چنانکه در سیمین و زرین. چون جوهر ارض سرد است، لهذا به این اسم مسمی گردید. گاهی نون حذف کرده زمی هم گویند. (غیاث). ارض و تراب و خاک و سطح کره ٔ خاکی. (ناظم الاطباء). خاک. (فرهنگ فارسی معین). مخفف آن زمی، پهلوی «زمیک »، اوستا «زم »... و زمین از همین زم است با پسوند «ین »و زمیک پهلوی نیز از همان ریشه است با پسوند «یک »، هندی باستان «جمه » (روی زمین)، افغانی «جمکه » (زمین)، استی «زخ » و «زنخه »، سریکلی «زمس »، شغنی «زمچ »، بلوچی «زمیک » (مزارع، بذرها)، گیلکی، فریزندی، یرنی و نطنزی... سمنانی، سنگسری... لاسگردی و شهمیرزادی «زمین »، سرخه یی «زم » خاک، ارض، تراب. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). زمی ارض.غبرا. خاک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
آشکوخد بر زمین هموار بر
همچنان چون بر زمین دشخوار بر.
رودکی.
ترّ است زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.
آغاجی.
که از مرز هیتال تا مرز چین
نبایدکه کس پی نهد بر زمین.
فردوسی.
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سرو قامتش با زمین پخج کرد.
فردوسی.
فرود آمد از تخت و کرد آفرین
تهمتن ببوسید روی زمین.
فردوسی.
نهادند همواره سر بر زمین
بر و بر همی خواندند آفرین.
فردوسی.
زمینی زراغن بسختی چو سنگ
نه آرامگاه و نه آب و گیاه.
بهرامی.
به همه شهر بود از آن آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.
عنصری.
گرچه به هوا بر شد چون مرغ همیدون
ورچه به زمین ور شد چون مردم مانی.
منوچهری.
وی زمین بوسه داد و گفت صلاح بندگان آن باشد که خداوند بیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361). چون بوالمظفر را دید پیاده شد و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 365). دو سه جای زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 380).
تن زمینی است میارایش و بفکن به زمین
جان سماوی است بیاموزش و بربر به سماش.
ناصرخسرو.
من پیش تو بر زمین نهم سر
کای پای بر آسمان نهاده.
خاقانی.
بوده زمین خانقهش، بام آسمان
بیرون از این سراچه که هست آسمانش نام.
خاقانی.
چو دیدندش زمین را بوسه دادند
زمین گشتند و در پایش فتادند.
نظامی.
زد زمین بوس و گشت شاه پرست
چون زمین بوسه داد باز نشست.
نظامی.
بدانست روزی پسر در کمین
که ممسک کجا کرد زر در زمین.
سعدی (بوستان).
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین.
سعدی (بوستان).
به زمین برد فرو خجلت محتاجانم
بی زری کرد بمن آنچه به قارون زر کرد.
صائب.
- از زمین برداشتن، دفن کردن مرده را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- به زمین گرم خوردن، در تداول گویند «بزمین گرم بخوری » نفرین است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- پشت کسی به زمین آمدن، شکست خوردن او.
- پشت کسی را به زمین آوردن، شکست دادن او و تسلیم کردن او.
- روی کسی را به زمین انداختن، خواهش او را نپذیرفتن. اجابت مسئلت وی نکردن.
- زمین از دور بوسیدن، کنایه از نهایت ادب. (آنندراج).
- زمین از زیر پای کشیدن، کنایه از آن است که دیوانگان را به بازی بازی بترسانند. (برهان). دیوانگان را به بازی بازی ترساندن. (فرهنگ فارسی معین). به بازی ترسانیدن دیوانگان را. (آنندراج). دیوانگان را ترسانیدن. (فرهنگ رشیدی):
کشند اطفال در کویت زمین از زیر پای من
بلغزیدن ندارد هیچکس امروز پای من.
ظهوری (از فرهنگ رشیدی).
طلبکار تو دارد اضطرابی در جهانگردی
که پنداری زمین را می کشند از زیر پای او.
صائب (از آنندراج).
- زمین اندا، کاهگل سازنده. کاهگل مال:
روی خاک آلوده من چون کاه بر دیوار حبس
ازرخم کهگل کند اشک زمین اندای من.
خاقانی.
- زمین به دندان گرفتن، اظهار عجز و فروتنی. (آنندراج). اظهار عجز و فروتنی کردن. (فرهنگ فارسی معین). اظهار ضعف و عجز و ناتوانی و فروتنی کردن. (ناظم الاطباء):
فراوان پیل و گوهر نیز چندان
که صد اشتر زمین گیرد به دندان.
امیرخسرو (از آنندراج).
- زمین بسر کشیدن، در آنندراج و بهار عجم این کلمه بدون معنی رها شده و بیتی از فرخی شاهد آن آمده که کنایه از نهایت تواضع و فروتنی کردن است:
بساط دولت او را بر وی روبدماه
زمین همت اورا بسر کشد کیوان.
فرخی (از آنندراج و بهار عجم).
- زمین بوس. رجوع به همین کلمه شود.
- زمین بیت مقدس، ارض مقدسه. (ترجمان القرآن).
- زمین بی گیاه، جُرْز. فِل. اَجرَد. جَردَه. عراد. ارض مهصاء. مَعق. ارض معطاء. سُبرور. (منتهی الارب). زمین بی نبات، جَرَد. اَجرَد. رجوع به همین مترادفات شود.
- زمین پست، زمین گود. غار. غائط. طأطاء. غور. تلعه. طعطع. مأوه. زهق.رجوع به مترادفات این کلمه شود.
- زمین تاب، آنچه زمین گرم کند، چون: ریگ زمین تاب. (آنندراج). تابنده و گرم کننده. (ناظم الاطباء):
چنان ریگ گرمش زمین تاب بود
که نعل تکاور در او آب بود.
هاتفی (از آنندراج).
- زمین خراشیدن، حالتی است که در وقت خجالت رو میدهد. (آنندراج):
مه نو، به ناخن زمین می خراشد
ز شرم دو ابروی همچون هلالش.
صائب (از آنندراج).
- زمین را سایه شدن، تواضع و فروتنی کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب «زمین سایه شدن » شود.
- زمین زنده داشتن، در شاهد زیر ظاهراً کنایه از آباد کردن زمین است:
زمین زنده دار آسمان زنده کن
جهان گیر دشمن پراکنده کن.
نظامی.
- زمین سا، ساینده بر زمین.
- || در صفت جبین و سر کنایه از متواضع و افتاده است:
نوای باربد لحن نکیسا
جبین زهره را کرده زمین سا.
نظامی.
رجوع به ماده ٔ بعد شود.
- زمین سای، چیزی که تا بزمین برسد از جهت بلندی چون زلف زمین سای. (بهار عجم) (آنندراج):
ز مژگان قدسیان را رخنه ها افکند در ایمان
ز دل روی زمین شد پاک از زلف زمین سایش.
صائب (از بهار عجم و آنندراج).
- زمین سایه شدن، یعنی تواضع و فروتنی. (فرهنگ رشیدی):
خرامان رفت با جان پرامید
زمین سایه شده درپیش خورشید.
خسرو (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمین سایه شده، کنایه از متواضع و فروتن شده. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به ترکیب قبل شود.
- زمین سنب، که زمین را سوراخ کند. سنبنده ٔ زمین. رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمین سنبه، آبدزدک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || سوراخ کننده ٔ زمین. (ناظم الاطباء):
صهیل زمین سنبه ٔ تازیان
به ماهی رسانده زمین را زیان.
نظامی.
- زمین سوخته، کنایه از زمینی که در او رستنیی نروید. (آنندراج).
- زمین سیلاب گیر، کنایه از زمین پست که آب در آن جمع شود. (آنندراج).
- زمین شکافتن، بمعنی زمین دریدن. (آنندراج).
- زمین شور، مقابل زمین نیکو. (آنندراج). زمین شوره ناک. سبخه. زمینی که نمک آن فراوان باشد و غالب رستنی ها در آن نروید:
زمین شور سنبل برنیارد
در او تخم عمل ضایع مگردان.
سعدی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمین شوره، زمین شور. زمینی پر از نمک و شوره. شوره زار. نمکزار:
هر آنچه نستاید زمین شوره کسی
که پر شکوفه و گل باغ بیند و بستان.
فرخی.
بی هیچ خیر و فضل همه سر پر از فضول
همچون زمین شوره ٔ بی کشت و بی نمی.
فرخی.
این زمین پاک و آن شوره است و بد
این فرشته پاک و آن دیو است و دد.
مولوی.
- زمین فرسای، زمین سای. زمین ساینده. که چهره و جبین بر خاک ساید اظهار بندگی را:
آسمان در بوس و سجده بر درش
از لب و چهره زمین فرسای باد.
خاقانی.
- زمین کسی بودن، کنایه از افتادگی و خضوع در مقال اوست:
بدین آسمانی زمین توام
ز چینم ولی دردچین توام.
نظامی.
رجوع به گنجینه ٔ گنجوی ص 8 شود.
- زمین کند، صاحب منتهی الارب در ذیل قِرمِص آرد: خانه ٔ زمین کندو گو فراخ درون تنگ دهانه که مردم سرمازده در وی گرم شود و سرما دفع کند - انتهی. کنده در زمین.
- زمین گیر. رجوع به همین کلمه شود.
- زمین لرزش، زمین لرزه. (آنندراج):
شد غم آبادم خراب از دل طپیدن عاقبت
زین زمین لرزش، شکست افتاد بر طاق دلم.
سعید اشرف (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمین لرزه، زلزله. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). زمین لرزش. لرزه ٔ زمین که ترجمه ٔ آن زلزال است. (آنندراج):
زمین لرزه افتاد در مصر از آن
که دیده ست هرگز چنین داستان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
زمین لرزه ٔ مقرعه در دماغ
زده آتشین مقرعه چون چراغ.
نظامی.
چو آرد زمین لرزه ناگه نبرد
برآرد به آسانی از کوه گرد.
نظامی.
ز غریدن کوس خالی دماغ
زمین لرزه افتاد در کوه و راغ.
نظامی.
رجوع به زمین (اِخ) و زلزله شود.
- زمین ماندن کاری یا چیزی یا کسی، به مشکلی سخت روبرو شدن. با بی علاقگی و عدم توجه مردم مواجه شدن، چنانکه گویند: دخترهای من به زمین نمانده است که بمثل این اشخاص بدهم. یا، نه مالیات دولت به زمین می ماند نه باران خدا به آسمان. یا مرده ٔ فلان کس زمین مانده است. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب «از زمین برداشتن » شود.
- زمین مرده، کنایه از زمینی است که در آن رستنیی نروید. (برهان) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). زمین خشک که قابل زراعت نباشد و در آن رستنیی نروید. (ناظم الاطباء).
(از غیاث). خاک مرده. (آنندراج):
هیچ طاعت همچو احیای زمین مرده نیست
یاوه را در گوشه ٔ محراب می باید کشید.
صائب (از آنندراج).
چون زمین مرده ای کز ابر گردد تازه رو
از عرق روی تو احیا می کند آیینه را.
صائب (ایضاً).
- زمین نشین، کنایه از ساکن. بی حرکت:
گردد فلک ز حیرت حالش زمین نشین
گردد زمین ز سرعت رقصش فلک خرام.
خاقانی.
- زمین نشینی، خاک نشینی. (آنندراج):
بوی فلک از کمال نشنید
هرچند به قطب خویش پیچید
دارد ز برای قطب بینی
امروز سر زمین نشینی.
واله هروی (از آنندراج).
- زمین نیکو، خاک خوب. (ناظم الاطباء).
- زمین وار، مانند زمین:
از این نه گاو پشت آدمیخوار
بنه بر پشت گاو افکن زمین وار.
نظامی.
- || کنایه از ناچیز و پست و حقیر و بی منزلت:
زمین وارم رها کردی به پستی
تو رفتی چون فلک بالا نشستی.
نظامی.
یک امشب بر در خویشم بده بار
که تا خاک درت بوسم زمین وار.
نظامی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمین و زمینی، کنایه از پست و فروتن و خاضع. (گنجینه ٔ گنجوی ص 282). رجوع به زمینی شود.
- امثال:
زمین ترکید پیدا شد سرخر. (آنندراج). این مثل را بدانگه آرند که ثقیلی یا مکروه نامقبولی بر کسی یا جمعی وارد شود، و برای ابراز کراهت گویند.
زمین را هر باری که بگذاری بردارد. (آنندراج). نظیر: هرچه بکاری تو همان بدروی.
مین سخت و آسمان دور. (آنندراج):
مکن ز طول امل ریشه وار نشو و نما
فسرده باش زمین سخت و آسمان دور است.
سراج المحققین (از آنندراج).
زمین که سخت شد گاو از چشم گاو دیگر بیند، این مثل را در آذربایجان بکار برند و در مواردی گویند که جمعی چون به مشکلی گرفتار شوند و در تلاش رفع آن موفق نگردند، هر کس گمان برد که آن دیگر کوششی نمی کند که این مشکل رفع نمیشود در حالی که حقیقت این است که مشکل آنها بزرگ و بیش از حد توانائی آنانست نه سستی نزدیکان.
|| ملک. زمینهای مزروعی. (فرهنگ فارسی معین). مزرعه. ملک مزروع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بغنوده ست جهان بر درم و آب و زمین
دل تو بر خرد و دانش و خوبی بغنود.
رودکی (یادداشت ایضاً).
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سر و کارش همه با گاو و زمین است و گراز.
عماره (یادداشت ایضاً).
مر او را بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین.
فردوسی.
تا هر چیزی که ملک من است... یا ملک من شود دربازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق... یا زمین. از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی ادیب ص 318).
جهان زمین و سخن تخم و جانت دهقانست
به کشت باید مشغول بود دهقان را.
ناصرخسرو.
چنین یاسمین و گل اندر دو عالم
کجا است جز در زمین محمد.
ناصرخسرو.
- زمین آبادان، ریف. (دهار). زمین آباد و پر سبزه و آبگاه.
- زمین آچار، زمین شکسته وناهموار. (آنندراج).
- زمین افتاده، ملکی که از مدتی بایر شده باشد. (ناظم الاطباء).
- زمین تابستانی، ملکی که در موسم تابستان ثمر و حاصل دهد. (ناظم الاطباء).
- زمین توفیر، ملکی که اجاره دهند و بر اجاره ٔ سابق وی بیفزایند. (ناظم الاطباء).
- زمین جلی، به اصطلاح هندی ملکی که فقط در موسم باران زراعت می شود. (ناظم الاطباء).
- زمین چاهی، ملکی که از آب چاه مشروب می گردد. (ناظم الاطباء).
- زمین خسته، زمین شیار کرده را گویند که در زیر دست و پای مردم و چاروا نرم شده باشد. (برهان). کنایه از زمینی که در زیر دست و پای چاروا نرم شده باشد. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از زمینی است که شیار کرده باشند یا به سبب آمد و شد مردم بغایت نرم شده باشد، چنانکه به اندک حرکتی غبار برخیزد. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). زمین شیار کرده که در زیر دست و پای مردمان و چارپایان نرم شده باشد. (ناظم الاطباء):
نی از غبار خسته بیرون شدی به زور
نی از زمین خسته برانگیختی غبار.
انوری (از آنندراج).
- زمین زمستانی، ملکی که فقط در موسم زمستان ثمر و حاصل دهد. (ناظم الاطباء).
|| ملک. کشور. ولایت. اقلیم. مملکت. (ناظم الاطباء). ملک. مملکت. سرزمین. کشور. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا):
چو کار جهان مر مرا گشت راست
فزون شد زمین، زندگانی بکاست.
فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
برسم بزرگان و فر کیان
زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزاوار تخت و کلاه.
فردوسی.
شدند آن زمین، شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامه ٔ مهتران.
فردوسی.
حسنک بو صادق را گفت که این پادشاه روی به کاری بزرگ دارد و به زمین بیگانه می رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). به خواب دیدم که من به زمین غور بودمی و بسیار طاوس و خروس بودی. (تاریخ بیهقی). بیوراسپ از گوشه ای درآمد، او را بتاخت و او به زمین هندوستان گریخت. (نوروزنامه). و به زمین عراق دوازده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر. (نوروزنامه). کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی قیاس ببردند. (گلستان).
- ایران زمین، کشور ایران. مملکت ایران. رجوع به ایران شود.
- ایسو زمین، ولایت ایسو (یکی از هفت ولایت روس قدیم). رجوع به ایسو شود.
- تبت زمین، کشور تبت. رجوع به تبت شود.
- توران زمین، کشور توران. سرزمین توران. رجوع به توران شود.
- خاور زمین، شرق. مملکت خاور.
- زمین بخش، که دولت و ملکت بخشد:
زمان، زمان خردگستر زمین بخش است
محال باشد گفتن زمان زمان من است.
اثیرالدین اخسیکتی.
- زمین حسن خیز، زمینی که در آن صاحب جمالان بسیار بهم رسند. (آنندراج):
مگر کندی که شوق باده تیز است
زمین از لاله و گل حسن خیز است.
دانش (از آنندراج).
- زمین عرب، سرزمینی که عرب در آن سکونت دارد. عربستان. حجاز. رجوع به سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 90 و 112 شود.
- سرزمین، مملکت. بلد. بلده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- یونان زمین، کشور یونان. مملکت یونان. سرزمین یونان. رجوع به یونان شود.
|| درشاهد زیر بمعنی مسافت آمده است: گفت از این جایگاه تا به شهر سراندیب چهار فرسنگ زمین است. (اسکندرنامه ٔ قدیم نسخه ٔ سعید نفیسی). || تک حوض. آبگیر. تالاب. || زمینه ٔ تصویر. (ناظم الاطباء). رجوع به زمینه شود. || در شبه ترکیبهای زیر که صاحب آنندراج و بهار عجم و شرفنامه ٔ منیری آنها را در شمار کنایه آورده اند کنایه نیستند، بلکه تشبیه زمین به ملک و باغ و میدان و امثال اینهاست و معنی کنایه ٔ لغوی در آنها وجود ندارد و این گونه تعبیرها از نوع لغت سازیهای هندیان است.
- زمین سخن، سندش در زمین نظم بیاید. (بهار عجم) (آنندراج):
ز طرف گلشن فردوس به زمین سخن
نهال خامه ام از نخل یاسمین بهتر.
مفید بلخی (از بهار عجم و آنندراج).
چگونه دل نکشد باغ دلنشین سخن
که آب معنی تر میخورد زمین سخن.
تأثیر (ایضاً).
- امثال:
زمین سخن فراخ تر است، یعنی در گفتن نیاید... (شرفنامه ٔ منیری):
ذکر تشریف شاه نتوان کرد
کآن زمین سخن فراخ تر است.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
- زمین شعر، بحر و ردیف و قافیه و غیره که در آن شعر گفته شود. (بهار عجم) (از آنندراج):
بلاست اخذ معانی ز فکر همطرحان
زمین شعر کجا حق شفعه داشته ست.
سراج المحققین (از بهار عجم آنندراج).
فکری که دم ز قبله ٔ آن چهره می زند
بهتر زمین شعر، ز ارض تهامه اش.
محسن تأثیر (ایضاً).
- زمین غزل، سندش در زمین نظم بیاید. (بهار عجم) (آنندراج):
از تو قبیله ای به نکوئی مثل شود
چون پیش مصرعی که زمین غزل شود.
تأثیر (از بهار عجم) (آنندراج).
- زمین مقال، از عالم زمین سخن. (آنندراج). کمال را چون پایه ٔ طبیعت از آسمان بندی خیال گذشت در عالم زمین یابی مقال (!) به خلاق المعانی مخاطب گشت. (آشوبنامه ٔ طغرا از آنندراج). رجوع به زمین نظم شود.
- زمین نظم، (اصطلاح شعرا) کنایه از بحر. (بهار عجم). شعر. (آنندراج): قلم صوفی مشرب که در صومعه ٔ دوات چند اربعین بر آورده از خاک پاک زمین نظم دانه های تسبیح ساخته. (مناظره ٔ تیغ و قلم ملا منیر از بهار عجم و آنندراج). لیکن به گمان بعض محققین زمین نظم، لفظ آمده نیست، همان زمین شور است و منشاء این انکار غیر از عدم علم بر اخوات آن چه توان گفت، زیرا که زمین سخن و زمین غزل مستعمل است... (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به زمین سخن و زمین غزل شود.


خاک و خاشاک

خاک و خاشاک. [ک ُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) آشغال. رجوع به خاشاک شود.

گویش مازندرانی

خاک

گور، خاک

فرهنگ فارسی هوشیار

خاک

آنچه طبقه ظاهری زمین را تشکیل داده گیاهها و درختان را میرویاند، بمعنی زمین و کشور هم میگویند (اسم) آنچه که بخشی از سطح کره زمین را پوشانده موجب رویاندن نباتات شود تراب، زمین، مملکت کشور، قبر گور، فروتن متواضع سلیم النفس، چیز بی قدر و قیمت بکار نیامدنی.

تعبیر خواب

خاک

اگر بیند خاک از خانه بیرون می کشید و پراکنده می کرد، دلیل که مال خود را هزینه کند. اگر بیند خاک از دست می افشاند دلیل که به قدر آن او را مال و درم جمع گردد و از آن منفعت یابد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی


زمین

زمین درخواب دیدن، زن است. اگر بیند که او را زمینی بود فراخ و بزرگ و خاک آن زمین پاکیزه بود، دلیل که او را زنان باشند به ستر و صلاح، چنانکه در میان زنان ایشان را فضل و منزلت و جاه بود. اگر بیند زمین به غایت بزرگ شد، چنانکه پایانش پدیدار نبود، دلیل که زن کند واز آن زن او را نعمت و اسباب دنیا بسیار حاصل شود. اگر بیند در آن زمین نبات و سبزه مجهول بود و دانست که ملک او بود، دلیل که آن کس مسلمان بِبود، به جهت آن که سبزه درخواب، دین اسلام است. - حضرت دانیال

معادل ابجد

خاک و زمین

734

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری