معنی خاک نرم

لغت نامه دهخدا

خاک نرم

خاک نرم. [ک ِ ن َ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گرد که بباد رود. غار. دقعاء. بوغا.


نرم نرم

نرم نرم. [ن َ ن َ] (ق مرکب) آهسته آهسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). نرم نرمک. باملایمت. به طور نرمی. (از ناظم الاطباء):
زدی دست بر پشت او نرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم.
فردوسی.
نخستین بشستند در آب گرم
بر و یال و ریشش همه نرم نرم.
فردوسی.
چو ساروج و سنگ از هوا گشت گرم
نهادند کرم اندر او نرم نرم.
فردوسی.
|| اندک اندک. کم کم. به آهستگی. به تأنی. به تدریج:
ز اسب یَلّی آمد آنگه نرم نرم
تا برند اسپش همانگه گرم گرم.
رودکی (از احوال و اشعار ص 1090).
همی راندندآن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آواز گرم.
فردوسی.
کنون آرزویت بیاریم گرم
دگر تازه هر خوردنی نرم نرم.
فردوسی.
جنبید نرم نرم و ببارید بر دلم
باری کز او پسنده بشد کار و بار من.
ناصرخسرو.
مامیز با خسیس که رنجه کند تو را
پوشیده نرم نرم چو مر کام را زکام.
ناصرخسرو.
نرم نرم از سمن آن نرگس پرخواب گشاد
ژاله ژاله عرق از لاله ٔ او کرد اثر.
سنائی.
|| به آواز پست. یواش. آهسته: مردمان با یکدیگر گفتند همانا پرویز بدین قصر اندر شد که این جامه ٔ چلیپا پوشید، بندوی نرم نرم پرویز را گفت که مردمان همچنین می گویند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گویدْت نرم نرم همی کاین نه جای توست
بر خویشتن مپوش و نگه دار راز رب.
ناصرخسرو.
بنشست و نرم نرم همی گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هیچ آشنا.
امیرمعزی.


نرم

نرم. [ن َ] (ص) هندی باستان: نمرا (مطیع، منقاد)، اوستا: نمره واخش (؟)، پهلوی: نرم (نرم، لطیف)، افغانی و بلوچی ووخی: نرم، کردی: نرم، نرم، زازا: نمر. جسمی که به هنگام لمس و تماس لطیف وملایم نماید. ضد سخت. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). جسمی که در لمس ملایم باشد. مقابل سخت. (فرهنگ نظام). چیزی که در لمس احساس زبری و درشتی از آن نشود. املس. (ناظم الاطباء). مقابل زبر. مقابل خشن:
به گاه بسودن چو مار است نرم
ولیکن گه زهر دادنش گرم.
فردوسی.
همی خورد هر چیز تا گشت سیر
فکندند پس جامه ٔ نرم زیر.
فردوسی.
چو سنجاب و قاقم چو روباه نرم
چهارم سمور است کش موی گرم.
فردوسی.
هره ٔ نرم پیش من بنهاد
هم به سان یکی تلی مسکه.
حکاک.
دل کند سخت جامه ٔ نرمت
خورش خوش برد ز سر شرمت.
سنائی.
فکنده مشکین چنبر فراز سیمین ماه
نهفته سنگین سندان به زیر نرم حریر.
شیبانی.
|| صاف. صیقلی. (ناظم الاطباء): شرک در امت من پوشیده تر است از رفتن مورچه ٔ خرد در شب سیاه بر سنگ نرم. (ابوالفتوح رازی). || آواز بم و پست و آهسته. (ناظم الاطباء). تاجرانه. پست. ملایم. مقابل بلند: و رسول ساعتی مناجات بکرد و سخن نرم در گوش علی بگفت. (قصص الانبیاء ص 340). عزرائیل بر صورت اعرابی بیامد و بر در حجره ٔ سید عالم بایستاد، در بزد و آواز نرم درداد. (قصص الانبیاء ص 242). نخست به رفق و مدارا و سخنهای خوب خشم او ساکن باید کرد و به حکایتهای خنده ناک و بازیهای طرفه و سماع آهسته و آواز نرم مشغول باید کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چه خوش باشد آهنگ نرم حزین
به گوش حریفان مست صبوح.
سعدی.
|| ملایم. حلیم. بردبار. (ناظم الاطباء). مهربان. سلیم. نرمخو: سغد ناحیتی است... با نعمتی فراخ... و مردمان نرم دین دار. (حدودالعالم). او را یزدجرد نرم گفتندی از آنچ سلیم بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 22). و این یزدجرد را کی پسر بهرام بود از بهر آن یزدجرد نرم گفتندی بر چندانک در یزدجرد جدش درشتی و بدخوئی بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82). || شخص حرف شنو و فرمانبردار. (فرهنگ نظام). || ابله. گول. || باملاطفت. لطیف. نازک. (ناظم الاطباء). عطوف. رحیم. صاحب رقت:
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشته ٔ غمزه ٔ خود را به نماز آمده ای.
حافظ.
|| ملایم. محبت آمیز. مؤدبانه. مقابل درشت:
روانت خرد باد و دستور شرم
سخن گفتنت چرب و آواز نرم.
فردوسی.
بر آخر عیسی عم خود را بفرستاد و از چند گونه نرم و درشت پیغام داد. (مجمل التواریخ).
نرم دار آواز بر انسان چو انسان زآنکه حق
انکرالاصوات خواند اندر نبی صوت الحمیر.
سنائی.
و جوابی نرم و لطیف بازراند. (کلیله و دمنه).
- آواز نرم:
خنک آن که آباد دارد جهان
بود آشکارای او چون نهان
دگر آنکه دارد وی آواز نرم
خردمندی و شرم و گفتار گرم.
فردوسی.
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم.
فردوسی.
همی پروراندت با شهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش.
فردوسی.
- آوای نرم:
کنیزک همی خواستی شیر گرم
نهانی ز هر کس به آوای نرم.
فردوسی.
چنین گفت قیصر به آوای نرم
که ترسنده باشید و با رای و شرم.
فردوسی.
خداوند رای و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.
فردوسی.
که ما را ز گیتی خرد داد و شرم
جوانمردی و رای و آوای نرم.
فردوسی.
- گفتار نرم:
دو لب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
کیانی زبان پر ز گفتار نرم.
فردوسی.
زبان کرد گویا و دل کرد گرم
بیاراست لب را به گفتار نرم.
فردوسی.
هرکه گفتار نرم پیش آرد
همه دلها به قید خویش آرد.
مکتبی.
|| ملایم. باهنجار. مؤدب. باادب:
هر آنگه که کاریت فرمود شاه
در آن وقت هیچ آرزو زومخواه
چو فرهنگی آموزیش نرم باش
به گفتار با شرم و آزرم باش.
اسدی.
|| ملایم. ملاطفت آمیز. به دور از خشونت. دوستانه. مقابل درشت:
به استا و زند اندرون زردهشت
بگفته ست و بنمود نرم و درشت.
فردوسی.
و بهرام رسولان فرستاد و نرم و درشت پیغام داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98).
گفته های اولیا نرم و درشت
تن مپوشان زآنکه دینت راست پشت.
مولوی.
|| خوش. پسندیده. مطبوع: رفت بر جانب خراسان... پس از آن حال ها گذشت بر این خواجه نرم و درشت. (تاریخ بیهقی ص 105). || سلیس. روان:
حجت را شعر به تأیید او
نرم و مزین چو خز ادکن است.
ناصرخسرو.
- نرم رفتن (رفتن نرم)، خرامیدن:
از او رفتن نرم و از گور تک
ز پرنده پرواز و زو تاختن.
فردوسی.
|| لطیف. رقیق. مقابل کثیف و متکاثف و سخت:
گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط
نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است.
ناصرخسرو.
|| مایع. آبکی. (یادداشت مؤلف): و اگر از پس روز نوبت اندر گرمابه ٔ معتدل شود... سود دارد و خلط نرم و پخته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || روان. لینت دار. مقابل یبس: و اگر طبع نرم باشد و حاجت باشد بدانکه بازگیرند اندر کشکاب مورددانه فرمایند پخت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و طبع نرم داشتن سود دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || معتدل. ملایم. مقابل تند و شدید.
- آتش نرم، آتش ملایم کم شعله: همه را یک شبانروز اندر آب باران تر کنند پس به آتش نرم پزند تا یک نیمه ٔ آب برود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اندر پاتیله ٔ سنگین نهند و اندکی گلاب برچکانند و سر بپوشند و بر سر آتش نرم نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و به آتش نرم بجوشانند تا به قوام عسل شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- باد نرم، نسیم:
همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم
نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها.
ناصرخسرو.
- باران نرم، باران ملایم. بارانی با دانه های ریز:
نرم باران به زراعت دهد آب
چو رسد سیل شود کشت خراب.
جامی.
- تب نرم، تب ملایم: تبی نرم باشد چون تب های بلغمی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و تن لاغر و کاهش کردن آغاز کند و تب نرم لازم گردد و رخساره سرخ شود، ببایددانست که بیمار اندر سل افتاد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| باطراوت. تر و تازه:
بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم
زمین خشک و سرد وهوا نرم و گرم.
فردوسی.
|| کم قوه. (یادداشت مؤلف). رقیق.
- شراب نرم، شراب کم نشأه: و طعام ها و شراب های نرم و اسفیدباها و ترشی های معتدل باید خورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر درد عظیم باشد با شرابهای نرم که درد را بنشاند بیامیزد چون شیر تازه ٔ گرم کرده و چون شراب بنفشه. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| کم تأثیر. (یادداشت مؤلف): و آنجا که طبیب اندر اول مسهل صواب نبیند، حقنه ٔ نرم اولی تر باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر مسهل دادن نخواهند حقنه ٔ نرم کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || مقابل سفت و سخت: پده، درختی است که هیزم را شاید نه سخت و نه نرم. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
همچنان لاد است پیش تیغ تو پولاد نرم
پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد.
قطران.
دو نرم و بلند و بیقرارند
دو پست و خموش و سخت محکم.
ناصرخسرو.
|| تر و تازه. مقابل خشک:
بکن مغز بادام و بریان و گرم
پنیر کهن ساز با نان نرم.
فردوسی.
بدان میزبان گفت شیر آر گرم
همان گر بیابی یکی نان نرم.
فردوسی.
|| نرمه. ریزه.
- امثال:
آسیا باش درشت بستان نرم بازده.
|| کنایه از گوشت و رگ.
- درشت و نرم، استخوان و گوشت: روزی چند در این جنهالمأوی مقر و مثوی سازیم تا این درشت و نرم از پوست و چرم چگونه بیرون آید. (مقامات حمیدی).
|| مهره دار. || ناتمام. نارسیده. (ناظم الاطباء). || (ق) سست. شل. مقابل کشیده و محکم:
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم.
فردوسی.
سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند از آن پس کسی اسب گرم.
فردوسی.
|| آهسته. یواش. ملایم. به رفق و ملاطفت. به آهستگی. به نرمی. به ملایمت:
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پش.
رودکی.
چو تاریک شد میزبان رفت نرم
یکی مرغ بریان بیاورد گرم.
فردوسی.
به انگشت از آن سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش.
فردوسی.
فرودآمد از اسب و او را چو باد
بی آزار و نرم از بر زین نهاد.
فردوسی.
زآن همی نالد کز درد شکم باالم است
سر اونه به کنار و شکمش نرم بخار.
منوچهری.
گر تو را باید که مجروح جفا بهتر کنی
مرهمی باید نهادن بر سرش نرم از وفا.
ناصرخسرو.
و چون به زمین بازآید اگر دستی نرم بر وی نهند... درد آن با پوست باز کردن برابر باشد. (کلیله و دمنه).
می روی نرم تر بنه گامت
تا مبادا که بشکنی جامت.
اوحدی.
کنون که تابش خورشید گرم کرده تنش
دویده خواب و دو چشمش گرفته نرم به بر.
شیبانی.
|| یواش. همساً. آهسته. مقابل بلند و رسا: واین دبیر پیش وی نشسته و نامه ای می نوشت و فضل املاء همی کرد و سخن نرم همی گفت، یکی سخن بگفت دبیر نشنیدآن سخن. (تاریخ برامکه).
- نرم خواندن، مخافته. (ترجمان القرآن). یواش گفتن: چون وی [ابوبکر] به شب نماز کردی قرآن نرم خواندی و چون عمر نماز کردی بلند خواندی. (هجویری). و در نماز «بسم اﷲ» بلند گویند اگرچه قرائت نرم خوانند در مواضعی که نرم باید خواندن. (کتاب النقض ص 463).
|| به لطف. لطیف. لطیفانه. نازکانه.
- نرم خندیدن، ابتسام. اهناف. کتکته و هو دون القهقهه. (از منتهی الارب):
از ترازو گِل او همی دزدید
مرد بقال نرم می خندید.
سنائی.
اهناف، نرم خندیدن فوق تبسم مانند خنده ٔ فسوس کننده. (منتهی الارب).
|| تاجرانه. دودانگ. یواش:
ساقیا ساتگینی اندرده
مطربا رود نرم و خوش بنواز.
فرخی.
|| (صوت) تأمل کن ! ملایم ! یواش ! شتاب مکن ! تندی مکن:
بدو گفت نرم ای برادر چه بود
غمی هست کآن را نشاید شنود.
فردوسی.
بدو گفت نرم ای جوانمرد نرم
زمین خشک و سرد وهوا نرم و گرم.
فردوسی.
بدو گفت نرم ای جهان دیده پیر
منه زهر برنده در جام شیر.
فردوسی.

نرم. [ن ِ رُ] (اِخ) ده خرابه ای است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ص 310).


خاک

خاک. (اِ) یکی از عناصر اربعه است و به عربی تراب خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 369) (فرهنگ جهانگیری). بر طبق رأی قدماء طبیعت آن سرد و خشک است و آنها می پنداشتند که طرز قرار گرفتن عناصر بترتیب زیر است: ابتداء کره ٔخاک است بر روی آن کره ٔ آب و بر روی کره ٔ آب کره ٔ هوا و بر روی کره ٔ هوا کره ٔ آتش قرار دارد و برای این شکل قرار گرفتن عناصر بر رویهم دلائلی اقامه می کردندکه در کتب جغرافی و طبیعیات ایشان آن دلائل مفصلاً مندرج است. اَثلَب. اَدقَع. اَوکَح. بَری ̍. تُراب. تَرباء. (منتهی الارب). تُربه. تَریب. تَوراب. تَورَب. تیراب. تیرب. ثَری ̍. (دهار). جَبوب. جول. جیلان. (منتهی الارب). حصاصاء. (قطر المحیط). حَصحاص. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دَقاع. دَقعاع. دِقعِم. دیجور. رَغام. شَیام. شیام. صَعید. عِثیَر. عفاء. عَفَر. غَبَر. غَول. کَثباء. کَثکَث. کَفر. کِلمِح. کِلحِم. کیموح. هَیَّبان. (منتهی الارب): و آن مردگان در آن چهار دیوار بماندند سالیان بسیار و جمله بریزیدند و خاک شدند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.
رودکی.
بهار آمد و خاک شد چون بهشت
بروی زمین بر هوا لاله کشت.
فردوسی.
مگر یار باشدت یزدان پاک
سر جادوان اندر آری بخاک.
فردوسی.
به پیشش بغلطید وامق بخاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک.
عنصری.
بغراخان چون کارش قرار گرفت فرمان یافت و با خاک برابر شد. (تاریخ بیهقی).
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت.
؟
هرچه بخاک دهی از خاک بازیابی.
(قابوسنامه).
گر در شوی بخانه اش برخاکت
شمشاد و لاله روید و سیسنبر.
ناصرخسرو.
جانت خاک است و خرد تخم گل و لاله
خاک را تخم گل و لاله کند رنگین.
ناصرخسرو.
گر بسر خاک خواهی کرد ناچار ای پسر
آن به آیدکان ز خاکی هر چه نیکوتر کنی.
ناصرخسرو.
خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا در خورد
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.
سنائی.
خاک یابی ز پای تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو.
سنائی.
خاک در خواب مایه ٔ روزیست
برزگر را دلیل بهروزیست.
سنائی.
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار.
خاقانی (دیوان چ دکترسجادی ص 206).
غمخوار ترا بخاک تبریز
جز خاک تو غم نشان بی نام.
خاقانی.
بتو باد هلاکم می دواند
غلط گفتم که خاکم می دواند.
نظامی.
خاک ذلیلان شده گلشن بتو
چشم غریبان شده روشن بتو.
نظامی.
خاک خور و نان بخیلان مخور
خار نه و زخم ذلیلان مخور.
نظامی.
پیر در آن بادیک باد پاک
داد بضاعت بامینان خاک.
نظامی.
می فروشم آبروی خویشتن
بردرت چون خاک ارزان درنگر.
عطار.
یاچو مرغ خاک کآید در بحار
زان چه یابد جز هلاک و جز خسار.
مولوی.
که گر خاک شد سعدی او را چه غم
که در زندگی خاک بوده ست هم.
سعدی.
ای برادر چو عاقبت خاک است
خاک شو پیش از آنکه خاک شوی.
سعدی.
همه کارداران فرمانبرند
که تخم تو در خاک می پرورند.
سعدی.
چه نسبت خاک را با رب ارباب
وجود ما همه مستیست یا خواب.
شبستری.
گر چه این قصرها طربناک است
چون بگردون نمیرسد خاک است.
اوحدی.
خاک پایت را فلک گر تاج سر خواند مرنج
نرخ گوهر نشکند هر گز بطعن مشتری.
ابن یمین.
با آنکه دل تو طبع آهن دارد
جان در سر زلفین تو مسکن دارد
گرد سر کوی تو همی گردم از انک
خاک رمه چشم گرگ روشن دارد.
فریدالدین سجزی.
خاک گلشن چشم نرگس را بجای توتیاست.
وحیدقزوینی.
زنده کردی که به تیغم زده بر خاک فکندی
لیک می میرم از این غم که بفتراک نبندی.
یغما.
خاک در اصطلاح کشاورزی: جنس خاک اراضی زراعتی ممکن است شنی، رسی، آهکی و سیاه باشد یعنی زمینهائی که شن، رس، آهک و مواد نباتاتشان زیادتر از سایر مواد باشد به اسامی فوق الذکر نامیده میشود. تعیین مواد خاک: چشم خبره و دیده ٔ عمل می تواند مقدارتقریبی مواد مرکبه ٔ خاک را تعیین نماید لیکن بجهت تعیین دقیق آن وسائل مختلفه در دست است. هر گاه در شیشه ٔ گردن درازی که گردنش مدرج باشد مقدار ده گرم خاک ریخته آن را تا نزدیک دهانه اش پر از آب نمائیم و مدت 10- 15 دقیقه بقوت شیشه را تکان داده وارونه روی پایه ای قرار دهیم و پس از یکساعت شیشه را به همان حالت تحت معاینه در آوریم خواهیم دید که درشت ترین دانه ها (ریگ) زیر قرار گرفته و روی آن مرتباً دانه های ریزتر ته نشین شده و بالاخره ذرات رسی در آب معلق میباشد. علاوه بر این ممکن است با الکهای خانه ریز و خانه درشت مختلف و استوانه ٔ آب، مواد معدنی خاک را معین نمود. مواد نباتی و حیوانی خاک را می توان به واسطه ٔ گذاردن ظرف خاک روی شعله ٔ آتش یعنی بر اثر سوزاندن مواد اولیه و کشیدن خاک معین نمود برای تعیین کربنات دوشو باید روی خاک جوهر نمک (اسیدکلرئیدریک) ریخت و بوسیله ٔ آلات مخصوصه جوهر زغال حاصله را گرفت و از روی آن مقدار کربنات دو شو را معین نمود. (از فرهنگ روستائی یا دائره المعارف فلاحتی چ تقی بهرامی ص 485).
- امثال:
خاک از توده ٔ کلان بردار، بمعنی از نو کیسه قرض مکن یا مرادف «اگر خاک هم بسر میکنی پای تل بلند» ابن یمین گوید:
همت از مردمان نیک طلب
خاک از توده ٔ کلان بردار.
(از امثال و حکم دهخدا).
خاک او عمر تو بادا که به او میمانی، مثلی است که وقت تشبیه فردی بفرد مرده ای میزنند و این مثل را بقصد استخفاف مشبه و مشبه به استعمال کنند. نظیر:
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری.
حافظ (از امثال و حکم دهخدا).
خاک بر آن خورده که تنها خوری، نظیر: تنهاخور برادر شیطان است، تزاحم الایدی فی الطعام برکه. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک برایش خبر نبرد، تعبیری است که چون از مرده ای بد گفتن خواهند کلام را بدین جمله آغاز کنند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک بر لب مالیدن:
تو شناسی که نیست هزل و محال
نوش کن زود و خاک بر لب مال.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
خاک پاک بی گندم، مزاحی است که بصورت گزافه در مغشوش بودن دانه ها و غلات گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک پاک می کند؛ گناه مردگان را عفو کنند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک تاریک بخورشید شود رخشان.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خاک خور و نان بخیلان مخور.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا).
خاک در امانت خیانت نمیکند، نظیر: آمن من الارض. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک در خواب مایه ٔ روزیست
برزگر را دلیل بهروزی است.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
خاک رمه چشم گرگ روشن دارد.
فریدالدین سجزی.
نظیر: گرد گله توتیای چشم گرگ.
شیخ بهائی (از امثال و حکم دهخدا).
خاک شو پیش از آنکه خاک شوی.
سعدی.
نظیر: موتوا قبل ان تموتوا. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک عمل از عبیر معزولی به (از نقایس الفنون). نظیر: غبار العمل خیر من زعفران العطل و:
شهی ارچه یک روز باشد خوش است.
(از امثال و حکم دهخدا).
خاک کوچه برای باد سودا خوب است، به استهزاء به زنانی که به کوچه گردی مایل باشند گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک گلشن چشم نرگس را بجای توتیاست.
وحید قزوینی (از امثال و حکم دهخدا).
خاک مرده پاشیده اند (به فلان جا)، بیکاری و عطالتی تمام، یا سکوت و خاموشی کامل در آنجاست. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک می کِشَد؛ عقیده ٔ عامه این است که مرگ هر کس در محل معلومی مقدر است. (از امثال و حکم دهخدا).
خاک می دواند، نظیر: خاک می کشد:
بتو باد هلاکم می دواند
غلط گفتم که خاکم می دواند.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا).
خاک وطن از ملک سلیمان خوشتر، نظیر: الوطن ام الثانی. (از امثال و حکم دهخدا). خاک و نمک آوردن، بنشانه ٔ صلح و آشتی، گویا آوردن خاک ونمک در میان ترکان رسمی بوده است: رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند. (تاریخ بیهقی از امثال و حکم دهخدا).
خاک هم بسرمیکنی پای تل بلند.
خاک یابد مراغه تواند کرد. رجوع به مراغه شود، نظیر: اگر آب بیابد شناگر قابلی است.
خاکی می پاسی، بلهجه ٔ سپاهان. «خاک می پاشم ». (از امثال و حکم دهخدا).
خانه ای که در آن دو کدبانوست خاک تا زانوست.
خاک یابی ز پای تا زانو
خانه ای را که دو است کدبانو.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
نظیر: ماما که دو تا شد سر بچه کج درمی آید.
رؤیای خاک خاصه برزگران را بر فراخی و خصب دلیل کند.
- آکنده ٔ خاک، از خاک پرشده:
سر تاجور دیدش اندر مغاک
دو چشم جهان بینش آگنده خاک.
(بوستان).
- آوردن خاک جائی بجای دیگر، اشاره بخراب کردن آنجا و آوردن آنچه در آنجا بوده است بجای دیگر. اشاره به ویران کردن:
همه باز خواهم بشمشیر کین
بمرو آورم خاک توران زمین.
فردوسی.
- از خاک برآوردن، کرم کردن. بزرگ کردن. بنوا رساندن:
سپاهی را بر خاک نشاند به نبردی
جهانی را از خاک برآرد بنوالی.
فرخی.
- از خاک برداشتن، لطف کردن. کرم کردن:
برداشت ز خاک عالمی را
در خاک نهاد روزگارش.
انوری.
اکنون که عماد دوله در خاک آسود
ازدیده ٔ من خاک شود خون آلود
در خاک فتاده چون توانم دیدن
آن را که مرا زخاک برداشته بود.
عمادی.
- از خاک برگرفتن، مرحمت کردن. کرم کردن. عنایت کردن. لطف کردن:
در لب تشنه ٔ ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشته ٔ خویش آی و ز خاکش برگیر.
حافظ.
- از خاک ستاندن و به آب دادن، کنایه از نیست و نابود کردن. (آنندراج):
چو دریا بتلخی جوابش دهم
ز خاکش ستانم به آبش دهم.
نظامی (از آنندراج).
- با خاک راز گفتن، بسجده در افتادن:
چو کاوس را دید بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.
فردوسی.
- بچشم کسی خاک افکندن، خاک در چشم کسی پاشیدن بجهت جلوگیری از دیدار او:
و گر ستیزه کند در دو چشمش افکن خاک.
(گلستان).
- بخاک آبروی کسی را ریختن، آبروی کسی بردن.
- بخاک افتادن، سجده کردن. زمین را بوس کردن مر تعظیم را.
- بخاک افکندن، پایمال کردن.ضایع کردن:
هر آن کس که عهد نیا بشکند
سر راستی را بخاک افکند.
فردوسی.
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی بخاک افکنی.
فردوسی.
- بخاک سیاه نشاندن، به بدبختی انداختن. بیچاره کردن.
- بخاک سیاه نشستن، به بدبختی افتادن. بی مال و منال شدن.
- بخاک غلطیدن، بخاک افتادن. کشته شدن.
- بخاک نشستن تیر، بهدف نخوردن. به آماج نرسیدن.
- بخاک و خون کشیدن، خراب کردن و کشتن.
- بخاک هلاک افکندن، کشتن. نابود کردن.
- بر خاک خون کسی را ریختن، کسی را کشتن. کسی را نابود کردن و از بین بردن.
- بر خاک نشاندن، شکست دادن. از بین بردن. نابود کردن. ذلیل کردن:
سپاهی را بر خاک نشاند بنبردی
جهانی را از خاک برآرد بنوالی.
فرخی.
- بر خاک نشستن، بیچاره شدن:
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
مردان چه جای خاک که در خون طپیده اند.
سعدی (بدایع).
- بر خاک نشستن تیر، بخاک نشستن تیر.
- بینی کسی را بر خاک مالیدن، خوار کردن: برانداختن بی دینان و بر خاک مالیدن بینی معاندان. (تاریخ بیهقی).
- پشت بخاک آوردن کسی، در کشتی او را مغلوب کردن با آوردن پشت او بزمین:
از روی لاف گفتم آرم بخاک پشتش.
کمال اسماعیل.
- پوزه ٔ کسی را در خاک مالیدن، تودهنی زدن. نظیر: بینی کسی را بخاک مالیدن.
- پی چیزی را بخاک افکندن، اساس و پایه ٔ امری را بر هم زدن:
ابا هر که پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم.
فردوسی.
- چون ماهی بخاک بودن، در تب و تاب بودن. مضطرب بودن:
بدو گفت گودرز کای پهلوان
هشیوار و جنگی و روشن روان
چنانیم بی تو که ماهی بخاک
بسنگ اندرون سر تن اندر مغاک.
فردوسی.
- خاک انداختن (یا) خاک در کاری انداختن، کار را اخلال کردن. رابطه ای را بر هم زدن:
دشمنان خاک در این کار همی اندازند
ورنه من پاکترم پاکتر از آب زلال.
انوری (از امثال و حکم دهخدا).
- خاک بچشمها پاشیدن. رجوع به خاک در چشم کسی افکندن شود.
- خاک بر چشم زدن، بمعنی خاک در چشم پاشیدن است. (آنندراج).
- خاک بردیده زدن، خاک در چشم پاشیدن. (آنندراج):
قسمت کلبه ٔ ما نیست فروغ مه و مهر
خاک نومیدی بر دیده ٔ روزن زده ایم.
طالب آملی (از آنندراج).
- خاک بر سر بودن، دشنامی است:
از مال و دستگاه خداوند عز و جاه
چون راحتی بکس نرسد خاک بر سرش.
سعدی (صاحبیه).
- خاک بر سر ریختن، خاک بر سر پاشیدن. خاک بر سر فکندن.
- || عزاداری کردن: جامه ها چاک زده خاک بر سر ریختند. (مجالس سعدی).
- خاک بسر ریختن، گریه و زاری کردن، عزاداری کردن:
همه جامه ٔ پهلوی کرد چاک
خروشان بسر بر همیریخت خاک.
فردوسی.
- خاک بر سر فکندن، خاک بر سر ریختن، عزاداری کردن.
- خاک بر سر کردن، در مورد غیبت تعبیری است که در مقام تحقیر طرف استعمال کنند:
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.
سنائی.
گنج را ازبی نیازی خاک بر سر می کنند.
حافظ.
و در مقام متکلم خطابی است مر خویشتن را بهر چاره اندیشی چون «چه خاکی بسر کنم ». و در مقام مخاطبت خطابی است دیگری را به جهت چاره اندیشی در امری چون «برو خاک بر سر این امر کن.».
- خاک برسر نهادن، ذلیل کردن، ناچیز کردن:
به تیغ و رکیب و به سفت و بباد
همه ترک را خاک بر سرنهاد.
فردوسی.
- خاک بر فرق کردن، بمعنی خاک برسر کردن. رجوع بخاک بر سر کردن در این لغت نامه شود.
- خاک پای کسی بودن، کنایه از تواضع بیحد کردن نسبت به او:
که یارا مرو کاشنای توام
بمردانگی خاک پاک توام.
سعدی (بوستان).
کسی که لطف کند با تو خاک پایش باش.
(گلستان).
- خاک جائی را بتوبره کشیدن، کنایه از ویران کردن محلی است.
- خاک خوردن تیر، بر زمین افتادن و بهدف نرسیدن تیر. (آنندراج):
خدنگ منت خاقان نمی توانم خورد
تمام عمر خورم خاک اگر چه تیر خطا.
قدسی (از آنندراج).
در باب جان نبردن صیدی به بخت ما نیست
تیرت نمیخورد خاک تا در شکار مائی.
ملاطغرا (از آنندراج).
- خاک در ترازو افکندن، کنایه از سبک وزن شمردن:
نترسیدی از زور بازوی من
که خاک افکنی در ترازوی من.
نظامی.
- خاک در دهان انداختن، پشیمانی عظیم نمودن:
ز شرم آنکه بروی تو نسبتش کردم
سمن بدست صبا خاک در دهان انداخت.
حافظ.
- خاک در دیده زدن، خاک در چشم پاشیدن. (آنندراج):
زدن خاک در دیده ٔ جوهری
همه خانه یاقوت اسکندری.
نظامی (از آنندراج).
- خاک در دیده کشیدن، خاک در چشم کشیدن. (آنندراج).
- خاک درمشت، کنایه از تهی دست و بی چیز است:
در این یک مشت خاک ای خاک در مشت
گر افروزی چراغ از هر دو انگشت.
نظامی.
- خاک کف پای کسی بودن، کنایه از تواضع و فروتنی بسیار است:
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی گوش او چه خائی برغست.
کسائی مروزی.
- خاکم بدهان، لال بادم، خفه شوم ! رجوع به «خاک بدهن » شود.
خاکم بدهان مگر تو مستی ربی.
(منسوب به خیام).
- خاک و نمک بیختن،: حمله و تک و تاز و جنگ و درگیری مختصر کردن: و از آنجا پیری آخرسالار را با مقدمی چند بفرستاد بدم هزیمتیان ایشان برفتند کوفته با سوارانی هم از این طراز و خاک و نمکی بیختند و بیاسودند. (تاریخ بیهقی ص 763 از امثال و حکم دهخدا).
- در خاک مراغه کردن. رجوع به مراغه شود:
چون مراغه کند کسی بر خاک.
عنصری.
- در خاک نشاندن، بخاک نشاندن. بیچاره کردن:
در خاک چو من بیدل و بی دیده نشاندش
اندر نظر هر که پریوار برآمد.
سعدی (طیبات).
- روی بر خاک نهادن، سجده کردن. تعظیم کردن:
چو رفتند نزدیک آن نامجوی
یکایک نهادند بر خاک روی.
فردوسی.
- سربخت کسی بخاک اندر آمدن، بدبخت شدن:
تهمتن نشست از بر تخت گاه
بخاک اندر آمد سر بخت شاه.
فردوسی.
- عالم خاکی، کره ٔ زمین:
آدمی در عالم خاکی نمی آید بچنگ
عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی.
حافظ.
- کسی را از خاک برگرفتن، ترقی دادن او: من بنده را از خاک بر گرفت و بر فلک رسانیده. (نوروزنامه).
|| بَلَد. مملکت. ناحیه. قلمرو. شهر. کشور. ولایت. سرزمین. ملک. ایالت:
نمانم که بر خاک ما بگذری.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که یزدان پاک
مرا گر بهندوستان داد خاک.
فردوسی.
من خاک خاک او که زتبریز کوفه ساخت
خاکی است کاندر او اسداﷲ کند کنام.
خاقانی.
هر کرا در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بیند دیار خویش را.
سعدی (خواتیم).
قضارا من و پیری از فاریاب
رسیدیم در خاک مغرب به آب.
سعدی (بوستان).
قضا نقل کرد از عراقم بشام
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام.
سعدی (بوستان).
خاک مصر است ولی بر سر فرعون و جنود.
سعدی.
آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم.
حافظ.
خاک وطن از ملک سلیمان خوشتر.
(نقل از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
|| زمین. کره ٔ ارض:
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست.
فردوسی.
تن زنده پیل اندر آمد بخاک.
فردوسی.
همی گفت و پیچید بر خشک خاک
ز خون دلش خاک هم رنگ لاک.
عنصری.
داغ نه ناصیه داران پاک
تاج ده تخت نشینان خاک.
نظامی.
|| مزار. (برهان قاطع). رَمس. (منتهی الارب). قبر. گور. آرامگاه:
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.
رودکی.
چو ایدر بود خاک شاهنشهان
چه تازید تابوت گرد جهان.
فردوسی.
بجان و سر شاه خورشید و ماه
بخاک سیاوش، بایران سپاه.
فردوسی.
مشو تا تنم را سپاری بخاک
چو من جان سپارم بیزدان پاک.
(گرشاسب نامه).
پیوسته دلم دم رضای تو زند
جان در تن من نفس برای تو زند
گر بر سر خاک من گیاهی روید
از هر برگی بوی وفای تو زند.
خواجه عبداﷲ انصاری.
حقا که بجز دست تو بر لب ننهادم
جز بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر.
ناصرخسرو.
بعاقبت ز سر خاک تو برآید خار
اگر تو خاره بخاری ز نیزه و زوبین.
معزی.
و خاک قتیبه بفرغانه معروف است در ناحیت رباط. (تاریخ بخارای نرشخی ص 69). و خاک این امیر در آن مدرسه بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 16).
نهی دست بر شوشه ٔ خاک من
بیاد آری از گوهر پاک من.
نظامی.
بر خاک من آن غریب خاکی
نالد بدریغ و دردناکی.
نظامی.
خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن.
سعدی (طیبات).
این پنجروزه مهلت ایام آدمی
بر خاک دیگران بتکبر چرا رود.
سعدی (طیبات).
شاید که بخون بر سر خاکم بنویسند
کین بود که با دوست بسر برد وفائی.
سعدی (بدایع).
الا ای که بر خاک ما بگذری
بخاک عزیزان که یاد آوری.
سعدی (بوستان).
بخاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم.
حافظ.
بخاک پای توای سرو نازپرور من
که روز واقعه پا را مگیرم از سر خاک.
حافظ.
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر بر آرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم.
حافظ.
- با خاک جفت شدن، مردن. مدفون شدن:
که هر گز مبادی تو با خاک جفت.
فردوسی.
- بخاک رفتن، مردن. مدفون شدن:
همی خندم از لطف یزدان پاک
که مظلوم رفتم نه ظالم بخاک.
سعدی (بوستان).
- بخاک سپردن، دفن کردن.
- پیمودن خاک بالای کسی را، مردن آن کس. بخاک سپرده شدن او:
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
چو خشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم.
فردوسی.
- در خاک رفتن، مردن. مدفون شدن:
زهجران طفلی که در خاک رفت.
سعدی (بوستان).
- در خاک سپردن، بگور کردن. دفن کردن.
- سر بخاک سیه بر نهادن، مردن.
- || سجده بجای آوردن:
چنین گفت رستم بایرانیان
که اکنون بباید گشودن میان
به پیش خداوند پیروز گر
نه کوپال باید نه گنج و کمر
همه سر بخاک سیه برنهند
از آن پس همه تاج بر سر نهند.
فردوسی.
- سرخاک رفتن، بزیارت قبر کسی رفتن.
|| نفس مطمئنه. (برهان قاطع) (آنندراج). || خاک کبک یک قسم انگور است که بسیار نفیس می باشد و در شیراز بوده و به تخم کبک مشهور و شبیه به آن است. (انجمن آرای ناصری). || چیزهای بی قدر و قیمت و ضایع و بکار نیامدنی. || فتنه و آشوب باشد. (فرهنگ جهانگیری). || کنایه است از شخص سلیم النفس. مطیع. فرمانبردار. (برهان قاطع) (آنندراج):
نه تنها خاک تو خاقان چین است
چنینت چند خاکی بر زمین است.
نظامی.
|| کنایه است از فروتنی و افتادگی. (برهان قاطع). || (ص) کنایه از مطیع. منقاد: خاک تست، مطیع و منقاد تست. (از آنندراج).

حل جدول

خاک نرم

رس، رغام

رغام


خاک نرم حاصلخیز

بادرُفت


گرد و خاک نرم

غبار

گویش مازندرانی

خاک

گور، خاک


نرم نرم

آهسته آهسته، اندک اندک

فرهنگ عمید

نرم نرم

آهسته‌آهسته،


نرم

دارای حالت کوبیده، بیخته، و آردمانند،
[مقابلِ سفت و سخت] ملایم،
صاف، هموار،
لطیف،
[مجاز] آهسته و آرام،
[قدیمی، مجاز] آسان،
* نرم کردن: (مصدر متعدی)
کوبیدن چیزی،
[مجاز] رام کردن،


خاک

مواد ریز حاصل از خرد شدن سنگ‌ها که به‌طور فراوان سطح کرۀ زمین و بسیاری از کرات دیگر را پوشانده است،
زمین،
کشور،
[مجاز] قبر، گور،
پودر، خاکه: خاک قند،
گردوخاک: خاک‌ فرش،
[قدیمی] یکی از عناصر اربعه،
(صفت) [قدیمی، مجاز] بی‌مقدار، بی‌ارزش،
* خاک برگ: خاکی که با برگ‌های پوسیده مخلوط کرده و در گلدان یا باغچه می‌ریزند،
* خاک چینی: = چینی
* خاک رس: (زمین‌شناسی) = رس
* خاک سرخ: نوعی خاک به رنگ سرخ که دارای مقدار زیادی اکسید آهن است،

فرهنگ فارسی هوشیار

نرم نرم

با ملایمت، بطور نرمی، آهسته آهسته

معادل ابجد

خاک نرم

911

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری