معنی حی، غنی

حل جدول

حی ، غنی

از صفات خداوند


حی، غنی

از صفات خداوند

لغت نامه دهخدا

حی

حی. [ح َی ی] (اِخ) نامی است از نامهای خدای تعالی. زنده ٔ همیشه. (مهذب الاسماء): هو الحی الذی لایموت.
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه بلفظ برآویخته ست ازو بیزار.
ناصرخسرو.
اول دفتر بنام ایزد دانا
صانع و پروردگار حی و توانا.
سعدی.
و رجوع به صفات خدا شود.

حی. [حی ی] (ع اِمص) زندگی. (منتهی الارب).

حی. (اِ) نام دیگر حرف «حاء»، یکی از حروف الفبای عربی. (المعجم):
نان از حی حسیبک
در پیچ و جیم زیجک.
بسحاق اطعمه.

حی. [ح ِ] (اِخ) دهی است از دهستان نرینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان. ناحیه ای است کوهستانی و سردسیری. دارای 754 تن سکنه است. از زرینه رود مشروب میشود. محصولاتش غلات، بنشن و قلمستان. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. از صنایع دستی آن: قالیچه، گلیم و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

حی. [ح َی ی] (ع اِ) زنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مقابل ِ میت.ج، احیا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب):
«مکن بدی تو و نیکی بکن » چرا فرمود
خدای، ما را گر ما نه حی ّ و مختاریم ؟
ناصرخسرو.
فروماندم از کشف این ماجرا
که حیی جمادی پرستد چرا.
سعدی.
|| زنده و همیشه. (مهذب الاسماء).
- زیبق الحی، سیماب زنده.
|| فرج زن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اندام زن. || بطن که کم از قبیله است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب):
به مجنون یکی گفت کای نیک پی
چه بودت که دیگر نیایی بحی.
(بوستان).
ج، احیاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و برای همه ٔ معانی مذکور در فارسی بتخفیف یا نیز می آید. (غیاث). || منع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): لاحی عن الامر؛ اَی لامنع. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (ص) طریق حی، راه هویدا. (منتهی الارب). || لایعرف الحی من اللی، نشناسد حق را از باطل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (اِ فعل) بیائید و متوجه شوید: حی علی الصلوه؛ اعجل. بشتاب. (منتهی الارب). || (مص) گرد کردن چیزی. (منتهی الارب) (غیاث).فراگرفتن از هر سوی. (غیاث) (منتهی الارب). گویند حیه به معنی مار از همین ماده و بمناسبت همین معنی است. (منتهی الارب). || مالک شدن و احراز کردن. (اقرب الموارد).


غنی

غنی. [غ ُ ن َ] (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب).

غنی. [غ َ] (اِخ) ابن قطیب. صحابی است. (حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 102).

غنی. [غ َ] (ع ص) توانگر. ج، اَغْنیاء. (مهذب الاسماء). توانگر و مالدار. (منتهی الارب). خلاف فقیر. (کشاف اصطلاحات الفنون). دارا. دارنده: واﷲ غنی حلیم. (قرآن 263/2).
از فلک نحسها بسی بیند
آنکه باشد غنی، شود مفلاک.
ابوشکور بلخی (از فرهنگ اسدی).
به پیش ینال و تکین چون رهی
دوانند یکسر غنی و فقیر.
ناصرخسرو.
گر غنی زر به دامن افشاند
تا نظر در ثواب او نکنی
کز بزرگان شنیده ام بسیار
صبر درویش به که بذل غنی.
سعدی (گلستان).
درویش و غنی بنده ٔ این خاک درند
وآنان که غنی ترند محتاج ترند.
سعدی (گلستان).
چه عذر آرم از ننگ تردامنی
مگر عجز پیش آورم کای غنی.
سعدی (گلستان).
|| بی نیاز. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل). || صاحب جمال. (لطائف اللغات). || (اِخ) غنی یا غنی بالذات، نامی از نامهای صفات خدای تعالی:
مدبر و غنی و صانع و مقدر و حی
همه به لفظ برآویخته ست از او بیزار.
ناصرخسرو.
ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی به ز کبر و منی.
سعدی (بوستان).
|| (ص) (اصطلاح شرع) غنی خلاف فقیر است و فقیر کسی است که او را نصاب لازم شود. در «اختیار» آمده: «غنی سه گونه باشد: بی نیاز و سلیم المزاج که او را توانایی فراهم آوردن قوت روزانه ٔ خود باشد، مالک به نصاب موجب فطریه و قربانی، بدون زکوه، و مالک به نصاب موجب فطریه و قربانی و زکوه، و صرف زکوه به بی نیاز سلیم المزاج بدون اختلاف بین فقها جایز است ». (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح فلسفه) غنی آن است که ذات و کمال او به دیگری متوقف نباشد. برخلاف فقیر که ذات و کمال او به دیگری متوقف است. (از حکمه الاشراق ضمن مجموعه ٔ دوم مصنفات شیخ اشراق چ 1331 هَ. ش. ص 107). || (اصطلاح تصوف) عبارت از مالک تمام، پس غنی بالذات متحقق نیست مگر حق را، و غنی از عباد کسی است که مستغنی است بحق از هرچه ماسوای اوست. (از کشاف اصطلاحات الفنون).

غنی. [غ َ] (اِخ) از اجداد است. فرزندان او بطنی از بنی عروهبن زبیربن عوام اند. مساکن ایشان در بهنساویه واقع در مصر بود، و معروف به جماعه رواق اند. (ازاعلام زرکلی ج 2 ص 761). بنی غنی از فرزندان عروهبن زبیر از قبیله ٔ عبدالعزی هستند. (صبح الاعشی ج 1 ص 357).

غنی. [غ َ نا] (ع ص) شایسته و سزاوار. درخور و لایق. یقال: مکان کذا غنی من فلان، ای مَئِنَّه منه، ای مخلقه به و مجدره. (از اقرب الموارد).

فارسی به عربی

غنی

ثری، غنی

عربی به فارسی

غنی

فراوان , دولتمند , وافر , توانگر , گرانبها , باشکوه , غنی , پر پشت , زیاده چرب یا شیرین

فرهنگ معین

حی

(حَ یّ) [ع.] (ص.) زنده. ج. احیا.

معادل ابجد

حی، غنی

1078

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری