معنی حکم ابدی

فارسی به عربی

ابدی

ابدی، خالد، دائم

لغت نامه دهخدا

ابدی

ابدی. [اَ دا] (ع ن تف) آشکارا. آشکارتر.

ابدی. [اَ ب َ] (ص نسبی) جاوید. جاویدان. باقی. همیشه در مستقبل. جاودان. جاودانه. جاودانی. که آخر ندارد از حیث زمان. بی کرانه. که معدوم نشود. (تعریفات جرجانی). پاینده. پایا. که همیشه باشد. هرگزی. همیشه. مقابل ازلی. || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی.


حکم

حکم. [ح َ ک َ] (ع ص، اِ) داور. حکم کننده. (منتهی الارب). حاکم. قاضی. داوری کننده:
مر او را گزید احکم الحاکمین
بحجت میان خلائق حکم.
ناصرخسرو.
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست
هستی که ز حکم او برون آید نیست.
خواجه نصیر.
زین امیران ملاحت که تو بینی بر خلق
بشکایت نتوان رفت که اینان حکمند.
سعدی.
|| میانجی. (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). || مرد کلانسال. || ممیز. (منتهی الارب). تمییزکننده نیک را از بعد. (غیاث). || منصف. (منتهی الارب).

حکم. [ح ِ ک َ] (ع اِ) ج ِ حکمت. (دهار):
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است.
معزی.
این کتاب کلیله و دمنه فراهم آورده حکماءو براهمه ٔ هند است در انواع مواعظ و ابواب حکم و امثال. (کلیله و دمنه). و آن حکم و مواعظ مهجور مانده بود. (کلیله و دمنه).
محاربت نتوان کرد باقضا به حکم
مقاومت نتوان کرد با قدر به حیل.
عبدالواسع جبلی.
از نخب ادب و غرر درر و لطائف نکت و بذله های مستحسن و حکم مستبدع... فضیلتی کافی وافر حاصل کرده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 25).

حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) روستایی است به یمن. (از معجم البلدان).

حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) پدر حی یی از یمن. (منتهی الارب).

حکم. [ح َ ک َ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء).

حکم. [ح َک َ] (اِخ) ابن موسی، مکنی به ابوصالح. محدث است.

حکم. [ح َک َ] (اِخ) ابن سنان، مکنی به ابی عوان. محدث است.

حکم. [ح َک َ] (اِخ) ابن طهمان، مکنی به ابی عزه. محدث است.

عربی به فارسی

ابدی

ابدی , ازلی , جاودانی , همیشگی , فناناپذیر , بی پایان , داءمی , پیوسته , مکرر , لا یزال , جاوید , همیشگی داءمی

فرهنگ فارسی هوشیار

حکم

لگام در دهن اسب کردن حکومت، امر کردن و فرمان دادن، حکم کردن حکومت، امر کردن و فرمان دادن، حکم کردن

معادل ابجد

حکم ابدی

85

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری