معادل ابجد
حور در معادل ابجد
حور
- 214
حل جدول
حور در حل جدول
- سیه چشمان
- پری
- پری، سیه چشمان
- سیاه چشم
مترادف و متضاد زبان فارسی
حور در مترادف و متضاد زبان فارسی
- پری، حورالعین، حوری، زنبهشتی، بهشتیرو، زیبا، بیضا، سپیداندام، سیهچشم. توضیح بیشتر ...
فرهنگ معین
حور در فرهنگ معین
- زن سیاه چشم، زن زیباروی. [خوانش: [ع.] (اِ.)]
لغت نامه دهخدا
حور در لغت نامه دهخدا
- حور. [ح َ] (ع اِ) نقصان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کمی. قلت. مقابل کور: اعوذ باﷲ من الحور بعد الکور. || ماتحت پیچ دستار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پاسخ. جواب. || تگ وعمق. (منتهی الارب). قعر و عمق. (اقرب الموارد). || ما اصبت حوراً؛ نرسیدم بچیزی. || هو بعیدالحور؛ او دانا و عاقل است. || بازگشت. || (مص) بازگشتن. || کاستن و کم گردیدن. || گشادن پیچ دستار را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). باز کردن عمامه. (تاج المصادر بیهقی). توضیح بیشتر ...
- حور. [ح َ وَ] (ع اِ) پوستهای سرخ که سله را دوری گیرند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یکی آن حوره است. پوست سرخ رنگ کرده شده. (منتهی الارب). || چوبی است که بفارسی سپیدار گویند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || درختی است که عامه آنرا حَوْر بسکون واو خوانند. || ستاره ٔ حَوَم از بنات النعش صغری. ستاره ٔ سوم از بنات النعش کبری چسبیده به نعش. (اقرب الموارد). || گاو. (منتهی الارب). گاو برای سپیدی آن. (اقرب الموارد). ج، احوار. توضیح بیشتر ...
- حور. (ع مص) بازگشتن. || کاستن. (منتهی الارب). کم گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || (حامص) هلاکی. (منتهی الارب). هلاک. (اقرب الموارد). || نقصان. (منتهی الارب). نقص. (اقرب الموارد): حورفی محاره؛ نقصان در نقصان است. انه فی حور و بور؛ او در بیکاری و بیحاصلی است یا در گمراهی است. || (ص) ج ِ احور. || ج ِ حوراء. (منتهی الارب). || (اِ) آرد که از دستاس بیرون آید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به حَور شود. توضیح بیشتر ...
- حور. (اِخ) دهی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). توضیح بیشتر ...
- حور. (اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. ناحیه ای است واقع در جلگه. معتدل و دارای 1773 تن سکنه میباشد. از رودخانه ٔسقرچی و چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوبات. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران می کنند. صنایع دستی آن قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). توضیح بیشتر ...
- حور. (ع اِ) به راء مهمله به ضم حا و به زای معجمه نیز آمده از جمله ٔ اشجار است. قریب به درخت خرما برگش مثل برگ بید و از آن باریکتر و درازتر و دانه ٔ او مانند گندم و به لغت اندلس او را سردوله نامند و گلش خوشبو و نبطی و رومی میباشد و صمغ رومی آن را گویند کهربا است و بفارسی درخت توز گویند و آن پوست او است که کمان گران و غیره استعمال مینمایند. درخت رومی او بزرگتر و برگش درازتر از نبطی است ونبطی او بی صمغ است و رومی او را منبت بلغار و روس است. توضیح بیشتر ...
-
حور. (ع ص، اِ) ج ِ حوراء. سیه چشمان سپیداندام. ولی در فارسی بمعنای مفرد بکار میرود و به علامت جمع فارسی [حوران] آنرا جمع بندند. (غیاث). حور در فارسی بجای مفرد استعمال شود و گاه یایی نیز بر آن بیفزایند و حوری گویند. (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز، سال اول شماره ٔ سوم):
همه تخت و تاج و همه جشن و سور
نیرزد بدیدار یک موی حور.
فردوسی.
نبود اندر او نیز یک چیز زشت
تو گفتی مگر حور بوداز بهشت.
فردوسی.
حور شود دست بریده ٔ چو من
یوسف خاطر بنمایم عیان. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید
حور در فرهنگ عمید
-
زن زیبای بهشتی،
زنان زیبای بهشتی،
نام های ایرانی
حور در نام های ایرانی
- دخترانه، زن زیبای بهشتی
فرهنگ فارسی هوشیار
حور در فرهنگ فارسی هوشیار
- بازگشتن، هلاکی
فرهنگ فارسی آزاد
حور در فرهنگ فارسی آزاد
- حَوْر، بازگشت، ته، عُمق، قَعر، نقصان بعد از فراوانی و زیادی،
- حُوْر، هلاک، نقص (ضمناً جمعِ حَوْراء نیز می باشد، مراجعه شود)،. توضیح بیشتر ...
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا
وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که
هنوز عضو جدول یاب نشده اید
از اینجا ثبت نام کنید