معنی حقارت
لغت نامه دهخدا
حقارت. [ح َ رَ] (ع اِمص) ذلت. خواری. (از اقرب الموارد). زبونی. پستی. فرومایگی. کوچکی. || (مص) خرد شدن. حقیر شدن. (زوزنی). خوار شدن. زبون شدن. || خرد شمردن. کوچک شمردن. تحقیر:
در هیچکس بچشم حقارت نظر مکن
تا در تو هم بدیده ٔ تحقیر ننگرند.
خواجه عبداﷲ انصاری.
مبین در هیچ شخصی از حقارت
که نپذیرد در این جا دل عمارت.
ناصرخسرو.
در من بحقارت نتوان کرد نگاه
یک باز سپید به ز صد باز سیاه.
ادیب صابر.
دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و آن دگر مال اندوخت... پس این توانگر بچشم حقارت در فقیر نظر کردی. (گلستان). رجوع به حقاره شود.
چشم حقارت
چشم حقارت. [چ َ / چ ِ م ِ ح ِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نظر تحقیر. دیده ٔ حقارت.
- بچشم حقارت در کسی یا چیزی نظر کردن، سوی کسی بچشم حقارت دیدن، کنایه است از خرد و حقیر انگاشتن آن کس یا آن چیز و بی ارزش و بی اعتبار پنداشتن آن:
هیچ مبین سوی او بچشم حقارت
زآنک یکی جلدگربز است و نونده.
یوسف عروضی.
گرت جاه باید مکن چون خسان
بچشم حقارت نظر در کسان.
سعدی.
فارسی به انگلیسی
Abjection, Inferiority, Insignificance, Insignificancy, Lowliness
کلمات بیگانه به فارسی
خواری
فارسی به آلمانی
Demut (f)
فرهنگ معین
(حَ رَ) [ع. حقاره] (اِمص.) خواری، پستی، زبونی.
فرهنگ عمید
کوچک شدن، پست شدن، خوار شدن،
کوچکی، پستی، خواری، زبونی،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
خواری
مترادف و متضاد زبان فارسی
بیقدری، پستی، خواری، ذلت، زبونی، فرومایگی، کوچکی، مذلت، ناکسی،
(متضاد) بزرگی، عزت
فارسی به عربی
فرهنگ فارسی هوشیار
معادل ابجد
709