معنی حضرت عالی

لغت نامه دهخدا

عالی حضرت

عالی حضرت. [ح َ رَ] (اِ مرکب) آنکه مقام بالا دارد. (ناظم الاطباء). رجوع به عالیجناب شود.


عالی

عالی. (ع ص) بلند، مقابل سافل. و منه أتیته من عال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || رفیع و بلند. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). کلان. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). رجل عالی الکعب، مرد شریف. (منتهی الارب):
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی بود
قطره قطره جمع گردد و آنگهی دریا شود.
ناصرخسرو.
و آن درجت شریف و رتبت عالی. (کلیله و دمنه). || (اِخ) نامی از نامهای خدای متعال. || (ص) بزرگوار و فاضل. سرافراز. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح درایت و نزد محدثان عبارت است از سندی که در آن علو باشد و مقابل او نازل است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). سندی که سلسله ٔ آن کوتاه تر از دیگر اسناد باشد و با واسطه ٔ کمتر نقل شود. || در اصطلاح معانی و بیان و نزد بلغا آن است که شاعر الفاظ فصیح در ترکیب چنان به جزالت ربط دهد که پنداشته آید که کلمه کلمه لطافت درجه درجه پذیرفته و پایه پایه در خوبی ارتقاء یافته و وی را اشعار از اشعار مردمان به مرتبت عالی تر بود که فصحاء به علو مرتبت او اقرار کنند.کذا فی مجمع الصنایع. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 1077).
- باب عالی، درگاه سلطان عثمانی را میگفتند.
- جاه عالی، عالی جاه. پایه و مرتبه ٔ بلند. و رجوع به عالیجاه شود.
- درگاه عالی، درگاه شاه: قضات و صاحب بریدان درگاه عالی یا وی و نائبان وی باشند. (تاریخ بیهقی ص 264).
- دیوان عالی کشور، عالیترین مرجع قضائی. رجوع به دیوان... شود.
- رأی عالی، رأی ثاقب و صائب و بلند: و رأی عالی چنین اقتضا میکند که... (تاریخ بیهقی ص 271). و آنچه را رأی عالی بفرماید. (تاریخ بیهقی ص 258).
- فرمان عالی، فرمان که از مافوق صادر شود: فرمان عالی رسید به خط بونصر مشکان. (تاریخ بیهقی).
- لفظ عالی، لفظ و گفتار شاه: و مثالها از لفظ عالی بشنود. (تاریخ بیهقی ص 72).
- مجلس عالی، مجلس سلطان.
- همت عالی، همت بلند.

عالی. (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بیضا بخش اردکان شهرستان شیراز. واقع در 28هزارگزی جنوب خاوراردکان و سه هزارگزی راه فرعی زرقان به بیضا و دارای 36 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).

عالی. (اِخ) دهی است از دهستان برخون شهرستان بوشهر بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 126هزارگزی جنوب خورموج در ساحل خلیج فارس. ناحیه ای است جلگه ای و گرمسیر، مرطوب و مالاریایی و 81 تن سکنه دارد. اهالی فارسی زبانند آب آن از چاه تأمین میشود و محصولاتش غلات و خرما است، و مردم آن به کشاورزی اشتغال دارند. راه آن شوسه ٔ سابق بوشهر - لنگه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).


حضرت

حضرت. [ح َ رَ] (اِخ) لقب حضرت محمد (ص): و بنده خواست کی این مضمون با انساب و تواریخ عرب و حضرت و ائمه ٔ دین مبین رضوان اﷲ علیهم درپیوندد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 113).

حضرت. [ح َ رَ] (ع مص) حضور. مقابل غیبت، غیاب: مانع از خدمت وعایق از حضرت این حال بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- بحضرت، در حضرت، بحضور: تا باز سخن سیستان رفت بحضرت امیرالمؤمنین هارون الرشید. (تاریخ سیستان). پیش آمد باخلعت قبای سیاه و بحضرت رفت و رسم خدمت بجای آورد. (تاریخ بیهقی ص 156).
در غیبت آن قصیده که گفتم شگرف بود
در حضرت این قصیده ٔ دیگر نکوتر است.
خاقانی.
امیر ناصرالدین... بحضرت ملک نوح نامه نبشت و ابوالعباسی را بخواست... و ملک نوح این التماس مبذل داشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 356). گروهی حکما در حضرت کسری بمصلحتی در سخن همی گفتند. (گلستان). وزیر دیگر که ضد او بود گفت: ابناء جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز براستی سخن گفتن. (گلستان). || (اِمص) حالت در شهر بودن. مقابل غیبت که حالت در سفر بودن است:
عیشیم بود با تو در غربت و در حضرت
حالیم بود باتو در مستی و هشیاری.
منوچهری.
چیزی که تو پنداری در حضرت و در غربت
کاری که تو اندیشی از کری و رهواری.
منوچهری.
گاه خلوت توئی مرا مونس
گاه حضرت توئی مرا داور.
مسعودسعد.
|| (اِ) جانب. سوی. طرف: از حضرت سلطان به استحضار شار مثال رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 344). از حضرت سلطان در قبول معذرت و احماد اطاعت او مثال فرستادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 343). || نزد. خدمت. پیش.نزدیکی. (با نظر تبجیل و احترام): به حضرت، به پیش حضور: امیرالمؤمنین... مثال داد که وی راپیش آرند عبداﷲ طاهر حاجبی را فرمود تا فضل ربیع راپیش آورد چون بحضرت خلافت رسید شرط خدمت... بجای آورد. (تاریخ بیهقی). حاجب بحضرت رفت و رسم خدمت بجای آورد، سلطان وی را بنواخت و بازگشت. (تاریخ بیهقی). چون بحضرت رسند ما نیز آنچه شرط یگانگی است بجای آریم. (تاریخ بیهقی ص 210). || مجلس. محضر:
آفرین بر حضرت دستور بر دستور باد
جاودان چشم بد از جاه و جمالش دور باد.
انوری.
اگر در سایه ٔ دولتم جای دهی چون سایه لازم حضرتت شوم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 188).
شیادی گیسوان بافت بصورت علویان...بشهری درآمد در هیأت حاجیان و قصیده ای پیش ملک برد... نعمت بسیارش فرمود... تا یکی از ندمای حضرت پادشاه... گفت من او را در بصره دیدم. (گلستان). ابناء جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز براستی سخن گفتن. (گلستان). و بضاعت مزجات بحضرت عزیز آورده. (گلستان).
خسروان قبله ٔ حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درویشان است.
حافظ.
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجتست.
حافظ.
حقوق تربیتت را که در ترقی باد
زبان کجاست که در حضرتت فروخوانم.
صائب.
- حضرت آرا، آرایش کننده ٔ محضر و درگاه: و حضرت مخدوم جهانیان حضرت آرای سلطنت چنگیزخانیان. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- حضرت شاه، محضر شاه. مجلس شاه:
حقّا بجان شاه که هم شاه آگهست
کایشان سزای حضرت شاه زمن نیند.
خاقانی.
یعنی برسان بحضرت شاه
این عقد جواهر منظم.
خاقانی.
خاقانیا وظیفه ٔ عیدی بیارهان
پس پیش بر بحضرت شاه مظفرش.
خاقانی.
چون شنیدند جمله خیل و سپاه
سر نهادند سوی حضرت شاه.
نظامی.
در حال رسید قاصد از راه
آورد مثال حضرت شاه.
نظامی.
حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه
ملازم نیستم در حضرت شاه.
نظامی.
|| درگاه. (دهار). آستانه:
چنین حضرتی را بدین اشتهار
نباشد زیان از چو من شاعری.
منوچهری.
تا عرعر از باد نوانست همی باد
حضرت بتو آراسته چون باغ به عرعر.
ناصرخسرو.
در این حضرت آنان گرفتند صدر
که خود را فروترنهادند قدر.
(بوستان).
|| پیشگاه:
روی زی حضرت آل نبی آوردم
تا بدادند مرا نعمت دو جهانی.
ناصرخسرو.
درویشی و نیستی زلوهور
برکند و بحضرتم فرستاد.
مسعودسعد.
حضرت ستر معلاّ دیده ام
ذات سیمرغ آشکارا دیده ام.
خاقانی.
بسته بر حضرت تو راه خیال
بدرت نانشسته گرد زوال.
نظامی.
از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو
جهان در ملک داد آوازه ٔ نو.
نظامی.
چندانکه مقربان حضرت آن بزرگ بر حالت من وقوف یافتند به اعزاز و اکرام درآوردند. (گلستان).
- حضرت قدسی، صقع واجب تعالی:
گر مقدس گردد اندر حضرت قدسی کسی
همچو قدوسان بود در خلد فیهاخالدون.
سنائی.
و رجوع به حکمت اشراق ص 163 شود.
- حضرت مقدسه، درگاه مقدس. رجوع به جامعالحکمتین ص 114 شود.
|| دربار: امروز که من این تألیف میکنم در این حضرت بزرگ... بزرگانند. (تاریخ بیهقی). حالهای حضرت بدیدم و نیک بدانستم نخواهند گذاشت آن قوم که هیچ کار بر قاعده ٔ راست برود یا بماند. (تاریخ بیهقی). همه ٔ اسباب محاربت برخاست و بحضرت خلافت نیز رسولی فرستاده آمده. (تاریخ بیهقی). و مانعی نمانده است تا از حضرت مسعود سالاری محتشم نامزد شود و حاج خراسان و ماورأالنهر بیایند. (تاریخ بیهقی). فضل ربیع اسب بگردانیدو بخانه بازشد، یافت محلت و سرای خویش را مشحون به بزرگان و افاضل حضرت. (تاریخ بیهقی). گفت [خوارزمشاه] بحضرت چه گوئید. (تاریخ بیهقی ص 338). اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گذاردند نیکو. (تاریخ بیهقی ص 342).
خرگه شب را بشمع اختران آراسته
بر مثال حضرت سلطان اکبر کرده اند.
احمدبن حامدکرمانی.
چون روز هفتم بود مثال داد علماء و اشراف حضرت را حاضر آمدند. (کلیله و دمنه).
تو دیده حضرتی که چو محمودصدهزار
آنجا ایاز نام کمر بر میان شده.
خاقانی.
ساکنان حضرت تو در بهشت
قرهالعینان جان حور عین.
خاقانی.
بفایق پیغام فرستاد و او را بحضرت خویش خواند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 151).
روی بحضرت نهاد و خائنان را تتبع کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 54). فتحنامه ها بحضرت و هر طرف روان کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). التماس کرد تا آن ملطفات را بحضرت فرستم. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 349). ملک فرمود تا مصارعت کنند مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زورآوران اقالیم حاضر شدند. (گلستان).
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را.
سعدی.
- حضرت خاص، اندرون دربار که تنها عده ای مخصوص بدان راه دارند:
بی بدرقه بکوی وصالش گذشته ام
بی واسطه بحضرت خاصش رسیده ام.
خاقانی.
- حضرت سلطان، پایتخت سلطان: از هر یک رسولی بحضرت سلطان رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 432). این جماعت از مشاهیر جماهیر حضرت سلطان بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 257).
|| شهر. خلاف بادیه: میان حضرت خراسان و فارس صلح است. (المضاف الی بدایع الازمان ص 43). و شمس الدوله بشارت فرستاد بحضرت ری پیش سیده. (مجمل التواریخ). و بفرمودکشتن و سرش بحضرت خراسان فرستاد. (مجمل التواریخ). بحضرت بخارا نوشتند و از احوال خویش آگاهی دادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 44). تاش از نیشابور مکاتیب بحضرت بخارا روان کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 63). || شهری که شاه و امیر بدانجاست. مستقر. مقر. عاصمه. نشست. کرسی. پای تخت. قصبه. دارالملک. دارالسلطنه:
نهاده روی بحضرت چنانکه روبه پیر
به تیم واتگران آید از در و تیماس.
ابوالعباس.
و امیرشان از حضرت ملک گوزگانان رود و صدقات بدو دهند. (حدود العالم). از خردمندان که بر درگاه تو گرد آمدند
تربت حضرت همی چون تربت یونان کنی.
عنصری.
ماوراءالنهر ولایتی بزرگ است. سامانیان که امرای خراسان بودند حضرت خود آنجای ساختند. (تاریخ بیهقی ص 342). از حضرت لشکری بزرگ نامزد کردند و وی را مثال دادند تا با لشکر خوارزم شاه به آموی آمد و... بجنگ علی تگین رفت. (تاریخ بیهقی). اما دندانی باید نمود تا هم اینجا حشمتی افتد و هم بحضرت نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست. (تاریخ بیهقی ص 337). کارها نوگشت در این حضرت بزرگوار. (تاریخ بیهقی ص 319). مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن به استادم گفتندی. (تاریخ بیهقی ص 139). دیگر روز از دبیرش ملطفه خواستند که گفتند از حضرت آمده است. (تاریخ بیهقی ص 328). احمد گفت این باد از حضرت آمده است باری یکچندی پوشیده بایستی داشت تا آنگاه که خوارزمشاهی بتو رسیدی. (تاریخ بیهقی ص 328). حیلت ها کرده ام و این سیاح را مالی بداده و مالی ضمان کرده که بحضرت صله یابد. (تاریخ بیهقی ص 237). بروزگار سلطان ماضی پدرش... دیده بودم وقتی که اتفاق افتادی که رسولان اعیان و بزرگان عراق و ترکستان بحضرت حاضر بودندی. (تاریخ بیهقی ص 275). این حضرت بزرگوار که پاینده باد و مردم آن. (تاریخ بیهقی ص 277). آخر کار خوارزمشاه آلتونتاش پیچان می بود تا آنگاه که از حضرت لشکری بزرگ نامزد کردند. (تاریخ بیهقی ص 335). چون بخانه فرود آمد همه اولیا و حشم و اعیان حضرت بتهنیت وی رفتند. (تاریخ بیهقی ص 381). حال در خراسان میگردد و بهر وقت ممکن نگردد که رجوع بحضرت کنند. (تاریخ بیهقی ص 507). طاهر را مثال بودتا مال ضمان گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد و بنشابور فرستد نزدیک سوری صاحبدیوان تا با حمل نشابور بحضرت آرند. (تاریخ بیهقی ص 345). اخبار و احوال رسولانی که از حضرت غزنه به دارالخلافه رفتند و بازآمدند. (تاریخ بیهقی ص 362).
شاه باز بحضرت رسید هین
یکران مرا برنهید زین.
ابوالفرج.
آراسته از تو حضرت غزنین
همچون ز رسول مکه و بطحا.
مسعودسعد.
آفتابی و تا جهان باشد
حضرت عالی آسمان تو باد.
مسعودسعد.
چو سلسبیل میی خور که حضرت غزنین
بهشت گشت چو اردی بهشت در مرداد.
مسعودسعد.
در جهان هرکه شمس دین لقبند
شاه ایشان توئی به حضرت کش.
سوزنی.
صدر جهان بحضرت شاه جهان رسید
با کام دل بر ملک کامران رسید.
سوزنی.
حضرت از عز تو یابد حرمت ام القری
شعر از نام تو یابد رفعت ام الکتاب.
سوزنی.
حضرت اوست جهانی که شب و روز جهان
شاخ و برگی است کزان روضه ٔ غرا بینند.
خاقانی.
پدر او را از هرات بحضرت آوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 347). رسول در نوبت دوم که با حضرت بغداد رسید سیصد دینار بر طریق صلت پیش او آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 208). بکتوزون را که امیر حاجب بزرگ بود بسپاهسالاری لشکر نیشابور فرستاد و او را سنان الدوله لقب داد روی ببخارا آورد. و فایق به استقبال رفت و بشرایط خدمت عبودیت قیام نمود. در موکب او با حضرت آمد و آتش فتنه فرونشست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 152).
- حضرت خلافت، دارالخلافه: بحضرت خلافتش برسیدم و مقرر مجلس عالی گردانیدم حال طاعت داری... سلطان. (تاریخ بیهقی ص 376). خطباء عراق و شعراء آفاق فوجاً بعد فوج روی بحضرت خلافت نهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 282).
- || مقام خلافت: اما ایشان باید بیدارتر باشند و جاه حضرت خلافت بجای خویش برند. (تاریخ بیهقی ص 294). آنچه رسم است حضرت خلافت را بدو سپارد. (تاریخ بیهقی ص 295). نامه های حضرت خلافت و از آن خانان ترکستان و ملوک اطراف بر خط من رفتی. (تاریخ بیهقی ص 296). || دارالخلافه: و یکی از آثارباقی آن پادشاه حضرت بغداد است. (کلیله و دمنه). و یکی از خصائص آن حضرت... [بغداد] آن است که وفات خلفاء آنجا کم اتفاق افتاد. (کلیله و دمنه). او را باجلالتی هر چه تمامتر بحضرت فرستد [یعنی برمک را بدمشق در خلافت سلیمان بن عبدالملک]. (تاریخ برامکه).
|| لقب تعظیم و بزرگ داشت است در آغاز بجای جناب به معنی درگاه بکار رفته. در خطاب کتبی و شفاهی در مقام ادب، گوینده خود را با این کلمه چنان نشان میدهد که کوچکتر از آن است که با مخاطب گفتگو کند بلکه به آستان درگاه وی خطاب میکند و در اثر کثرت استعمال معنی خواجه و بزرگ و آقا و سید و مهتر و بزرگوار بخود گرفته. صاحب غیاث اللغات گوید: مشعر بر عظمت مسمی است و لوطیان عموماً استعمال نمایند و آنندراج نیز از وی گرفته است، چنانکه مینویسند: حضور حضرت... یا خدمت حضرت... حضرت محمد. حضرت خلیل اﷲ. حضرت پادشاه: حاجب بر پای خاست و روی سوی حضرت کرد و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). بعد از این دقایق خدمت تخت و شرایط بندگی حضرت برقرار اسلاف محفوظ وملحوظ باشد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 107).
اگر وقتی کنی بر شه سلامی
بدان حضرت رسان از من پیامی.
نظامی.
من بنده ٔ حضرت کریمم
پرورده ٔ نعمت قدیمم.
(گلستان).
- اعلیحضرت، اصطلاح جدید است که پس از مشروطیت لقب رسمی شاهان شناخته شده، چنانکه در عربی صاحب الجلاله برابر آن ساخته اند. در مقابل والاحضرت.
- حضرت اجل، لقب مخصوص وزیران بوده است، چنانکه حضرت مستطاب لقب مخصوص علما و حضرت اشرف لقب وزرا.
- حضرت امیر، لقب علی بن ابی طالب.
- حضرت باری و حضرت باریتعالی، از القاب خداوند.
- حضرت تنگبار، کنایه از حضرت باری به اعتبار وحدت حقیقی او. (از آنندراج).
- حضرت خاقان، خاقان بزرگ:
از همه شروان بوجه آرزو دل را بیاد
حضرت خاقان اکبر اختسان آورده ام.
خاقانی.
گفت دمیده ست صبح منشین خاقانیا
حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب.
خاقانی.
عیدی بقرب مکه و قربانگه خلیل
عید دگر بحضرت خاقان اکبرش.
خاقانی.
- حضرت رب العباد، باری تعالی.
- حضرت رب العزه، حضرت باری.
- حضرت ربوبیت، درگاه باری تعالی. (حکمت اشراق ص 163 و 246).
- حضرت رسالت، حضرت رسالت پناه.
- حضرت رسالت پناهی، محمد (ص).
- حضرت رسول، حضرت محمد (ص).
- حضرت صدیقه، لقب حضرت زهرا دخت پیغمبر:
کفوی نداشت حضرت صدیقه
گر می نبود حیدر کرارش.
ناصرخسرو.
- حضرت عباس، ابوالفضل عباس بن علی.
- حضرت عبدالعظیم، امام زاده ٔ مدفون به ری و امروز لقب شهر ری میباشد.
- حضرت عزت، باری تعالی.
- حضرت عیسی، مسیح.
- حضرت والا، لقب شاهزادگان. پرنس. بطور غیررسمی. و صورت رسمی آن والاحضرت است.
- علیا حضرت، لقب رسمی ملکه. از مصطلحات جدید پس از مشروطه است.
- والاحضرت، لقب رسمی شاهزادگان است پس از مشروطیت و در مقابل آن بعربی صاحب السمو و در زبانهای اروپائی پرنس بکار رود. حضرت والا همین معنی را میدهد بطور غیر رسمی.

حضرت. [ح َ رَ] (اِخ) از القاب شهر مرو است. (تتمه ٔ صوان).

حضرت. [ح َ رَ] (اِخ) از القاب خدا:... خبر داد از زهری از انس از رسول صلی اﷲ علیه و سلم از جبرئیل از حضرت که گفتی من با بنده آن کنم که بمن گمان برد... (کیمیای سعادت).


عالی منزلت

عالی منزلت. [م َ زِ ل َ] (ص مرکب) آنکه منزلت شریف دارد. بزرگوار: یعنی حضرت عالی منزلت ممالک مدار متعال منقبت معالی دثار. (حبیب السیر ج 3 ص 1).

فرهنگ فارسی هوشیار

عالی حضرت

‎ آستانه بلند عالی جناب، آن که مقامی بلند دارد، عنوان یکی از اعضای رسمی دفتر خانه همایون (صفویان) .

حل جدول

حضرت عالی

واژه احترام آمیز و رسمی

فرهنگ عمید

عالی

بسیار خوب، دارای کیفیت خوب: پرداخت عالی فیلم،
دارای درجه یا مرحلۀ بالاتر: تحصیلات عالی، دست‌پخت عالی،
بزرگ، مهم،
(قید) به‌طور بسیار خوب: عالی ساز می‌زند،
[قدیمی] رفیع، بلند،

فارسی به عربی

عالی

اعلی الدرجات، امبراطور، جمیل، رائع، راسمال، شجاع، ضربه قاضیه، عالی، غرامه، کثیر، متانق، مستوی عالی، مشهور، ممتاز، هائل

عربی به فارسی

عالی

قوی , سنگین , ارجمند , رفیع , عالی , بلند , بزرگ , بلند پایه , مغرورانه , باصدای بلند , بلند اوا , پر صدا , گوش خراش , زرق وبرق دار , پرجلوه , رسا , مشهور

فرهنگ فارسی آزاد

عالی پاشا

عالی پاشا، صدر اعظم عثمانی که حکم به سرگونیهای حضرت بهاءالله نمود و لوح رئیس نازله از قلم اعلی خطاب باوست،

معادل ابجد

حضرت عالی

1519

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری