معنی حسن

لغت نامه دهخدا

حسن

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن اشناس از روات است. رجوع به حسن بن محمدبن اسماعیل شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی خلیلی. رجوع به حسن قوی در شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی یزدی کثنوی. رجوع به حسن کثنوی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی وشاء. رجوع به حسن وشاء شود.

حسن. [ح َس َ] (اِخ) ابن علی مولوی. رجوع به حسن نظمی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی مکی حسنی. رجوع به حسن عجیمی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی مصری. رجوع به حسن کفراوی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی قمی. رجوع به حسن حجال شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی قراچه داغی. رجوع به حسن گوهری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی قاینی. رجوع به حسن قاینی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی طبری. رجوع به عماد طبری و ذریعه ج 1 ص 14 و 392 و ج 3 ص 405 و ج 4 ص 437 شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی صقلی. رجوع به حسن کلبی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی سنجری. رجوع به حسن دهلوی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عمربن حسن دمشقی حلبی. پدرش محتسب حلب بود و در 710 هَ. ق. متولد شد. او راست: «درهالاسلاک فی دولهالاتراک » ودر 779 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 صص 29-30).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی الاصغربن علی السجاد. رجوع به حسن افطس و افطس شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عماربن یوسف. رجوع به حسن شرنبلالی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی اسوانی برادر نجم الدین حسین بدال. مجاور مدینه و امام مسجد بود و در 724 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 29).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی اشتیبی. رجوع به حسن عدلی و حسن طالبی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی اسود. رجوع به حسن پاشا شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی اسکندانی. رجوع به حسن اسکندانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن یوسف. رجوع به حسن حصکفی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن نجم سعدی. رجوع به حسن قفطانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن نصربن عقیل. رجوع به حسن عبدی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن منصور الفوی الاصل المکی، مکنی به ابوالمعالی. درگذشته در مصر به سال 1176 هَ. ق. او راست: الحجج الظاهره فی تاریخ مصر و القاهره و هشت کتاب دیگر که در هدیهالعارفین (ج 1 ص 299) یاد شده است.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن مسعود حمصی. مدرس صارمیه و مستوفی اوقاف بود ودر 771 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 صص 28-29).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن مسعود تکریتی، ملقب به نظام. ابن رافع او را حسین نامیده. در 727 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 28).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمود ایوبی. برادر بزرگ ملک مؤید اسماعیل بود ولیکن ناصر اسماعیل را مقدم داشت و حسن املاک بسیار داشت و در 726 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 28).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمد مکینی. رجوع به حسن جوهری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عمربن حمودبن محسن بعلبکی. راوی و محدث است و در 743 هَ. ق. درگذشته. (دررالکامنه ج 2 ص 30).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عماربن ابوالحسن. رجوع به حسن امین الدوله شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمد عوض. رجوع به حسن بدری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن غُفَیر. محدث است. (منتهی الارب).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن غالی ازهری. رجوع به حسن جداوی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن نجا. رجوع به حسن اربلی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم بن احمد. رجوع به حسن یونارقی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن ابراهیم. رجوع به حسن بغدادی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن ابوعقامهبن حسن بن محمد تغلبی مؤتمن الدین، مکنی به ابومحمد یمنی. درگذشته ٔ 483 هَ. ق. او راست:«جواهر الاخبار» و جز آن. (هدیهالعارفین ج 1 ص 277).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن ابی بکر سکاکینی. پدرش فاضل و شیعی بی غلو بود و خودش در رفض غلو کردو قاضی شرف الدین او را به جرم سب شیخین تکفیر کرد وبه حکم این قاضی در سوق الخیل گردن حسن را زدند (11 جمادی اول سال 744 هَ. ق.). (دررالکامنه ج 2 ص 34).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محبوب الزراد (السراد) کوفی. امامی شیعی مکنی به ابوعلی درگذشته ٔ 224 هَ. ق. او راست: «احادیث الجن و الانس »، «اخص الاعمال »، «تعبیر الرؤیا»، «تفسیر القرآن »، «جداول الحکمه»، «طبقات الرجال »، «علل الاحادیث »، «فضائل الاعمال »، «فضائل القرآن »، «الاحتجاج »، «الارضین »، «الازاهیر»، «الاسباب »، «الاشکال »، «والافانین »، «الانبیاء»، «الاوامر»، «البزائر»، «البلدان »، «التاریخ »، «التحذیر»، «التخویف »، «الترهیب »، «الجمل »، «الحدود»، «الحیره و الصفوه»، «الحیوان و الاجناس »، «الدیات »، «الروایه»، «الریاضه»، «السماء»، «صوم الایام »، «الطلاق »، «الفتق »، «الفرائض »، «الفروق »، «القرائن »، «الکعبه»، «اللطائف »، «المآثر»، «ماخاطب اﷲ به خلقه »، «المحاسن »، «المحبوبات »، «المزاج »، «المشیخه»، «المصالح »، «معانی الحدیث و التحریف »، «المکروهات »، «النکاح » و «النوادر» در هزار برگ. (هدیه العارفین ج 1 ص 266) (ذریعه برای اسامی کتب او).

حسن. [ح َس َ] (اِخ) ابن کوسج عمر. رجوع به حسن برسوی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن کمال الدین حسین استرآبادی. رجوع به حسن استرآبادی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن قوام بغدادی. رجوع به حسن مذهب شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن قنبرعلی زنجانی (1256- 1340 هَ. ق.) ابن محمدحسن. او راست: «تبیان البیان ». (ذریعه ج 3 ص 332).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن قحطبه ٔ طائی. از سرداران معروف آغاز حکومت عباسی بود. در 97 هَ. ق. متولد و در 136 هَ. ق. از طرف منصور به حکومت ارمنستان منصوب شد و در 140 هَ. ق. او را با 70 هزار سوار به ملطیه فرستاد و جنگ تابستانی سال 162 هَ. ق. را او اداره کرد و به داخل روم رفت و رومیان لقب «تنین » به وی دادند. او در بغداد در 181 هَ. ق. درگذشت. (زرکلی چ 1 ص 238). و رجوع به حسن حلبی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمد حذاء شیعی. رجوع به حسن عمانی شود.

حسن. [ح َس َ] (اِخ) ابن قتادهبن ادریس علوی حسنی، حاکم مکه.در 618 هَ. ق. بجای پدر نشست و برادر خویش در جنگ بکشت، پس ملک مسعود فرمانروای مصر او را شکست داد پس حسن به بغداد گریخت و در آنجا به سال 622 هَ. ق. درگذشت. (زرکلی چ 1 237) (از دائره المعارف بستانی).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن قاسم داعی علوی. حاکم ری بود و به کمک ماکان بن کاکی بر قزوین و اطراف آن مسلط شد و بطرف طبرستان رفت و با اسفاربن شیرویه جنگید و مغلوب شد و در 316 هَ.ق. کشته گردید و اسفار بر ری مسلط شد. (تاریخ کامل ابن اثیر وقایع سال 316 هَ. ق.) (زرکلی چ 1 ص 236).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عمربن عیسی بن خلیل. ساکن جیزه ٔ مصر. در دمشق در 630 هَ. ق. متولد شد و در همانجا 720 هَ. ق. درگذشت. و مدتی در جیزه ٔ مصر دکان وراقی داشت و حدیث میکرد. (دررالکامنه ج 2 صص 31-32).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن قاسم بن محمدبن علی. از پادشاهان یمن است که ترکان را از آنجا براند و با دوبرادر خود محمد و اسماعیل حکومت یمن میکرد و شهر رضوان او بساخت و پانزده سال حکم راند و در 1048 هَ. ق. درگذشت. (زرکلی چ 1 ص 237) (از خلاصهالاثر ج 2 ص 39).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن قاسم بن علی بن محمد. رجوع به حسن واسطی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن قاسم بن عبداﷲبن علی مرادی مغربی مصری مالکی نحوی لغوی، معروف به ابن ام قاسم بود. در 749 هَ. ق. درگذشت. او راست: «جنی الدنی فی حروف المعانی » و جزآن. (هدیهالعارفین ج 1 ص 286) (دررالکامنه ج 2 ص 32).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن قاسم بن جعفربن دحیه مکنی به ابوعلی دمشقی ساکن مصر بود و در آنجا به سال 327 هَ. ق. در هشتادسالگی درگذشت. (حسن المحاضره ص 254 ج 1) (هدیهالعارفین ج 1 ص 269).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن فیروزان. وی عم ماکان بن کاکی بود و چون ماکان کشته شد وشمگیر او را به اطاعت دعوت کرد و او در ساری بودو دعوت را نپذیرفت و به خراسان رفت و با لشکر ابوعلی صاحب خراسان، وشمگیر را محاصره کرد و ابوعلی با وشمگیر صلح کرد و حسن که ناراضی بود، متمرد شد و بر گرگان مسلط گردید. (ابن اثیر وقایع سال 330 هَ. ق.)

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن فقیه. او راست: اسامی امیرالمؤمنین. (ذریعه ج 2 ص 8).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن فضل بن مأمون عباسی. داستان او و برادرش حسین بن فضل با ابن الرائق حاکم بغداد را صولی در اوراق ص 121 آورده است.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن فضال کوفی. رجوع به حسن بن علی بن فضال کوفی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن فرات. جد ابوالحسن بن الفرات است. رجوع به ابن فرات ابوالحسن و تجارب الامم ج 2 ص 197 و 249 شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن فتح اﷲ شاعر. او راست: «خمسه » یا پنج گنج. (ذریعه ج 7 ص 257).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن فتح بن حمزه. رجوع به حسن همدانی شود.

حسن. [ح َس َ] (اِخ) ابن قاسم طبری. رجوع به حسن طبری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن غیاث الدین تربتی. رجوع به حسن اختیارالدین شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن هارون. رجوع به حسن مهلبی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمد بغدادی. رجوع به حسن دقاق شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن قاسم کنون الادریسی. رجوع به حسن ادریسی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن امراﷲ. رجوع به حسن چلبی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن اسماعیل واسطی. در بغداد به سال 654 هَ. ق. متولد و در 691 هَ. ق. در مصر قرائت کرد و در شعبان 741 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 20).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن حسن بن عبدالملک. رجوع به حسن قمی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن حسن بن علی بن شدقم. رجوع به حسن بن علی بن شدقم شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن حسن بن علی بن عمار. او راست: «جزء فی فضائل علی ». (ذریعه ج 5 ص 102).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن حسن بن علی عباسی، معروف به ابن البنا حلبی. شاعر است و در 765 هَ. ق. درگذشت. شعر او در دررالکامنه (ج 1 صص 21-22) آمده است.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن حسن بن علی بن عمرالاطروش. رجوع به حسن اطروش شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن حسن بن عبدالملک قمی. رجوع به حسن قمی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن حسن بن زهره حلبی. نقیب الاشراف حلب و متوفی به هفتادواند سالگی در 711 هَ. ق. او برادر حمزه ٔ حلبی است. (دررالکامنه ج 2 ص 21).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن حسن حسینی. معاصر کفعمی در سده ٔ نهم بود. او راست: ارجوزه در ارث. (ذریعه ج 1 ص 453).

حسن.[ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن جبرئیل صاغرجی دهقان. ازاصحاب رای بود. سمعانی گوید: لیکن اهلیت حدیث نداشت. از جدش روایت کرده است. (الانساب سمعانی ص 347 ب).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن حسن عاملی. رجوع به حسن حاینی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن جابر صنعانی. رجوع به حسن هبل شود.

حسن. [ح َس َ] (اِخ) ابن عضدالدوله. رجوع به حسن مرسی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن اسحاق بن عباس طوسی. رجوع به نظام الملک وزیر شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عطار. رجوع به حسن همدانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن حسین فارسی. او راست: حاشیه بر تذکره النصریه طوسی. (ذریعه ج 6 ص 38).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن احمد فتال نیشابوری. رجوع به حسن فتال شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن احمد فارسی. رجوع به حسن فارسی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن احمد العاملی الحاینی. فقیه، محدث، شاعر معتمدبزرگوار. درگذشته ٔ 1135 هَ. ق. و صاحب مؤلفات در حدیث و تاریخ و نحو و جز آن باشد، و از آن جمله است:حضینهالاخیار. دیوان شعر او نزدیک به هفتادهزار بیت است. و از شعر او قصیده ای است که سید محمدبن علی بن ابی الحسن موسوی را بدان رثا کند و از آن قصیده است:
هوالحزن فابل الدار ما نظم الشعرا
ادیب و ما ظرف الدجی رمق الشعری
أنوح و ابکی لا افیق فتاره
اهیم بهم وجداً و اخری بهم سکرا
و انی لکا لخنساء قد طال نوحها
و قد عدمت من دون امثالها صخرا
فقل لغراب البین یفعل مایشا
فمن بعد شیخی لااخاف له عذرا
شریف له عین الکمال مریضه
علاها دخان العین فهی به عبری
و انسی من اسی الفؤاد لاجله
مدید عذاب ما وجدت له قصرا.
وی شاگرد صاحب مدارک و صاحب معالم بود و از آنها درخواست اجازت کرد و بدو اجازت دادند. (روضات ص 529 ذیل ترجمه ٔ صاحب مدارک) (ذریعه ج 7 ص 25 و ج 2 ص 221) (امل الامل) (هدیهالعارفین ج 1 ص 296).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن احمد حاینی. رجوع به ماده ٔ بعد و حسن حاینی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن احمدبن محمدبن خلف ضبی. رجوع به حسن تنیسی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن احمدبن العلاف. رجوع به حسن نهروانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن احمد. رجوع به حسن فتال و حسن ماهانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابوالاحوص. رجوع به حسن بن عبدالعزیز شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن ابوحمزه سالم. رجوع به حسن بطاینی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن ابوبکربن یونس دمشقی قلانسی. در 629 هَ. ق. بزاد و نزد ابن روزبه و دیگران بیاموخت و در 702 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 21).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عطیه حناط کوفی. او راست: کتاب الحدیث. (ذریعه ج 6 ص 322).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن اسماعیل قونوی. در 721 هَ. ق. در قاهره بزاد و بر ابن الشحنه قرائت کرد و متولی مشیخه ٔ سعیدالسعداء شد و در قاهره در 776 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 20-21).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن اسماعیل بن محمدبن اشناس بزاز. از روات صحیفه ٔ سجادیه است. او راست: «الاعتقادات ». (ذریعه ج 2 ص 225).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن حسین بن شدقم مدنی حسینی. درگذشته ٔ 1046 هَ. ق. او راست: زهرالریاض و زلال الحیاض. (ذریعه ج 12 و ج 9 ص 230، از سلافهالعصر ص 250- 253) (فهرست دانشگاه ج 2 ص 531) (هدیه العارفین ج 1 ص 290).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمد بغدادی دمشقی حنبلی. صوفی در بغداد667 هَ. ق. متولد و در 751 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 28).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمد. رجوع به حسن وخشی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن قاضی رشید ابراهیم. رجوع به حسن اسوانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمد بطیحش. رجوع به حسن عکی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمدباقر اصفهانی. رجوع به حسن واعظ شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمد ابیوردی. رجوع به حسن ابیوردی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمدبن مسلم عوفی صالحی کتانی. مؤذن جامع مظفری. در 714 هَ. ق.متولد شد و نزد دشتی و ابراهیم شیرازی علم آموخت و در محرم 788 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 27).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمدبن العماد الکاتب محمدبن محمدبن حامد اصفهانی الاصل. در ذیحجه ٔ 653 هَ. ق. متولد شده و از ابن الخرستانی و جز او حدیث شنید و مدتی در مکه میزیست ودر 727 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 صص 26-27).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمدبن علی طبری. رجوع به حسن طبری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمدبن موسی. رجوع به حسن عساکری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمدبن عدنان حمدانی. محدث دمشقی، شاگرد ابن النصیص. او راست: تخمیس لامیه العجم. و درذیحجه ٔ 734 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 26).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمدبن جعفر. رجوع به حسن صباح شود.

حسن. [ح َس َ] (اِخ) ابن علی بن محمدبن باری کاتب (382 هَ. ق.). او راست: «حدیث ذات القلاقل ». (ذریعه ج 6 ص 376).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمدبن ابراهیم. رجوع به حسن قطان شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن حسین بن شعبه حرانی حلبی. معاصر شیخ صدوق (متوفی 381 هَ. ق.) و استاد شیخ مفید (متوفی 413 هَ. ق.). او راست: «تحف العقول فیماجاء من الحکم و المواعظ عن آل الرسول » که در 1303 هَ. ق. در ایران با منتخب کشف المحجه ٔ ابن طاوس چاپ شده و سپس در 1380 هَ. ق. مجدداً در تهران طبع شده است. رجوع به حرانی و ذریعه ج 3 ص 400 و ج 4 ص 431 شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن فضال کوفی شیعی، مکنی به ابومحمد. درگذشته ٔ 224 هَ. ق. او راست: «الرد علی المغالبه» و «الابتداء و المبتدا» و «البشارات » و «الرجال » و «الزیادات » و «الشواهد من القرآن » و «الصلاه» و «الملاحم » و«الناسخ و المنسوخ فی القرآن ». (هدیهالعارفین ج 1 ص 267) (رجال نجاشی و رجال مامقانی) (ذریعه ج 3 ص 322).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن محمد طائی. رجوع به حسن مرسی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن حمدبن حمید غزی زغاری. متولد 706 هَ. ق.او راست: دیوان شعر و «قریض القرین » و در آن به جنگ «نوابغ و روائع» تألیف ابن شهید رفته است. مدتی دردیوان دمشق کار کرد و معارضاتی با ابن نباته دارد ودر رجب 753 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 22).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن عمران حمیدی. رجوع به حسن یمینی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن عمر اسناوی، شاگرد شیخ بهاءالدین قفطی. در 718 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 25).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن عمر. رجوع به حسن مراکشی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن عبداﷲ. رجوع به حسن علیاری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن عبدالکریم. رجوع به حسن فتال شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن عبدالعزیز. رجوع به حسن مرغینانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن عبدالرحمان. رجوع به حسن یازوری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن شجاع ضریر، شاگرد ابن فارس. در ربیعالاول 636 هَ. ق. متولد و در شوال 709 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 25).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن شبیب معمری. رجوع به حسن معمری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن سنجر مسکنی مدنی، وزیر طفیل بن منصور، امیر مدینه بود ودر 748 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 صص 24-25).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن سلیمان صرخدی خطیب. در رجب 701 هَ. ق. در قاهره درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 24).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن لطف اﷲ بخاری. رجوع به حسن قنوجی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن احمدبن یحیی. رجوع به حسن زیدی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن سرور نشاوی بن خطیب الحدیثه. متولد 736 هَ. ق. فقیه زاهد بود و در رمضان 800 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 24).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن هبهاﷲ، معروف به قطنبه، شاعر هزال و هجاء بود. صاحب دررالکامنه (ج 2 ص 43) داستانها از وی آرد.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن منصوربن محمدمبارک شواق اسنائی (632- 706 هَ. ق.). به تهمت شیعیگری محاکمه شد و توبه کرد و تبری جست و به قاهره آمد و به محضر لاچین رسید. او میگفت: شیخین را قبول دارم لیکن علی را مقدم میدارم. (دررالکامنه ج 2 ص 46).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن منصوربن محمودبن عبدالعزیز اوزجندی. رجوع به حسن قاضیخان شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن نصربن حسین بن جبرئیل انصاری، محتسب قاهره. در جمادی دوم 709 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 47).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن نجار نمیمی. رجوع به حسن بن محمدبن جعفر شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن نبهان بن تنوخی، مکنی به ابوعلی کاتب. متولد 646 هَ. ق. در کرک وجد او قاضی مصر بود و خود به شهادت می پرداخت. (دررالکامنه ج 2 ص 47).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ناصر علوی. رجوع به حسن غزنوی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن میمون اخباری. رجوع به حسن بصری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن مهران. رجوع به حسن محمدبن سماعهبن مهران شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن موسی نوبختی. رجوع به حسن نوبختی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن موسی نصبی. درگذشته ٔ 250 هَ. ق. در دربار متوکل عباسی بود و کتاب «الاغانی علی حروف المعجم » را برای او تألیف کرد: و نیز از اوست. «مجردات المغنین ». (هدیه العارفین ج 1 ص 267).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن موسی کرد. رجوع به حسن بانی شود.

حسن.[ح َ س َ] (اِخ) ابن موسی الخشاب محدث است. او راست:کتاب الانبیاء و جز آن. (ذریعه ج 2 ص 355 و ج 6 ص 250).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن هانی بن عبدالاول بن صباح حکمی بغدادی درگذشته ٔ 196 هَ. ق. رجوع به ابونواس و هدیهالعارفین ج 1 ص 265 شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن موسی بغدادی. رجوع به حسن بغدادی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن منزول. رجوع به حسن بن محمدبن منزول شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن اسماعیل بن اسماعیل بن جوسلین بعلبکی. متولی جامع. متولد 662 هَ. ق. و درگذشته ٔ 744 هَ. ق. (دررالکامنه ج 2 ص 33).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن نوح. رجوع به حسن قمری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ممش مناستری. رجوع به حسن فؤاد شود.

حسن. [ح َس َ] (اِخ) ابن معروف. رجوع به حسن کورک زاده شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن مظفر نیشابوری. رجوع به حسن نیشابوری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن مطهربن محمد یمنی. رجوع به حسن جرموزی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن مصطفی بغدادی. رجوع به نقشبندی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن مسلم مسلمی مصری. از مجاهدان ضد فرنگ در مغرب بود و برای او و پدرش کرامات نقل کنند و در 764 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 46).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن مسعود مغربی ابوالوفاء. رجوع به حسن یوسی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن مرتضی کاظمی. رجوع به حسن اسدی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن مرتضی بن احمد. رجوع به حسن یزدی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمود مقدسی. رجوع به حسن لدی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن موسی بن سالم حناط کوفی. از امام صادق روایت دارد. او راست: کتاب الاصل. (ذریعه ج 2 ص 146 بنقل از فهرست شیخ طوسی).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن اسماعیل بن حسین طبری. رجوع به حسن طبری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عدی بن ابوالبرکات. رجوع به حسن تاج العارفین شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمود عدنی. شاعر است. احوال و شعر او در دررالکامنه (ج 2 ص 45) آمده است.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن وهب بن سعیدبن عمروبن حصین کاتب بغداد. معروف به ابن وهب، عهده دار دیوان رسائل معتمد عباسی بودو در 280 هَ. ق. درگذشت. او راست: «دیوان الرسائل ». (هدیه العارفین ج 1 ص 268) (الاعلام زرکلی چ 1 ص 241).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن یوسف یکشهری. رجوع به حسن یکشهری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمد نهاوندی. رجوع به حسن نهاوندی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن نوح بن یوسف بن محمدبن آدم هندی بهروچی. درگذشته ٔ 11 ذی قعده ٔ 939 هَ. ق. او راست: «امامه امیرالمؤمنین ». (ذریعه ج 2 ص 339).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن نورالدین حسینی شفتی. شاگرد حسین بن عبدالصمد، پدر شیخ بهایی و معاصر شیخ محمود لاهیجی، شاگرد شهید دوم بود. از وی اجازه ای برای حسین بن روح اﷲ صدرجهان طبسی به دست است. (ذریعه ج 1 ص 173).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمد میکال. رجوع به حسنک میکال شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن یوسف معروف به ابن عشره. رجوع به ابن العشره و ذریعه ص 221 و 246 و روضات الجنات شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن زیدبن علی بن ابی طالب. پنج سال ازطرف منصور عباسی حاکم مدینه بود. ولادتش در مدینه به سال 83 هَ. ق. و مرگش در حاجر در 168 هَ. ق. بود. (انساب سمعانی) (زرکلی چ 1 ص 236) (ذریعه ج 4 ص 286).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن سلام جیلانی بن حسن تیمجانی در زمان تألیف ریاض العلماء (1106 هَ. ق.). شیخ الاسلام گیلان بود. او راست: حاشیه بر شرح لمعه. (ذریعه ج 6 ص 93).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن درویش. رجوع به حسن قولینی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن سفیان نوی حافظ شیبانی. رجوع به حسن نسوی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن دلدار علی هندی. رجوع به حسن نصیرآبادی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن دهان. رجوع به حسن بن محمدبن علی بن برهان الدین بغدادی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمد واعظ شیعی. رجوع به حسن دیلمی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) قاسم (افندی). او راست: تاریخ ملوک فرنسا، که پادشاهان فرانسه را تا لوئی فیلیپ یاد کرده است، چ بولاق بی تاریخ.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن یوسف عباسی. رجوع به حسن مستضی ٔ شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن سعیدبن عبداﷲ، ملقب به علم الدین شاتانی (510- 599 هَ. ق.). فقیه شاعر است و در موصل درگذشت. (وفیات الاعیان) (الاعلام زرکلی چ 1 ص 227).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن یوسف بن عمر. رجوع به حسن رسولی شود.

حسن.[ح َ س َ] (اِخ) ابن یوسف بن محمد دجیلی بغدادی حنبلی (663- 732 هَ. ق.). در کودکی قرآن را حفظ کرد و در دمشق برمزی تلمذ کرد. (دررالکامنه ج 2 صص 48-49).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن واقد. برادر عبداﷲبن واقد. وی را تفسیری است بر قرآن. (ذریعه ج 4 ص 271 بنقل از ابن الندیم).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن یوسف بن مطهر، معروف به علامه ٔ حلی. رجوع به حلی و علامه حلی شود.

حسن.[ح َ س َ] (اِخ) ابن یسار. رجوع به حسن بصری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن یحیی بن علی بن حمود. رجوع به حسن حمودی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن یحیی بن عبدالخالق اسکندری شرف الدین ابوعلی غزولی. محدث است. و ابن رافع در معجم گوید: از وی اجازه دارم. (دررالکامنه ج 2 ص 48).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن هندو. حاکم سنجار و موصل بود. و صاحب ماردین به سال 754 هَ. ق. او را کشت. (دررالکامنه ج 2 ص 48).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن هبهاﷲ شیعی. رجوع به حسن یمنی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن هبهاﷲبن عبدالسید ادفوی دشناوی. به قاهره آمد و موسیقی را نیکو میدانست.و در پایان عمر زاهد گردید. (دررالکامنه ج 2 ص 48).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن هبهاﷲبن محفوظ حصری. رجوع به حسن ربعی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) حسن الملاحه الفوی الحنفی. او راست: «نتیجهالفرضیین فی تعیین فرائض الوارثین ». که با جدولها و چ سنگی در 1321 هَ. ق. منتشر شده است.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدولی. رجوع به حسن ارومی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن هارون. یکی از کتّاب خلفای عباسی در دوره ٔ آل بویه. رجوع به الاوراق صولی، ص 257 و فهرست تجارب الامم شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن جعفربن عبدالکریم بن ابی سعدبن الطرح شیبانی. متولد 655 هَ. ق. برادرش فخرالدین مظفر نزد تاتارها مقرب بود. و او در نحو و نجوم و حساب ماهر بود واو نخستین کس از این خاندان بود که تشیع پذیرفت. و در محرم 720 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 35).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن سبره.محدث است. او راست: کتاب الحدیث. (ذریعه ج 6 ص 322).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن عبداﷲ دمشقی. رجوع به حسن طیبی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمد نظامی. رجوع به نظامی شود.

حسن. [ح َس َ] (اِخ) ابن محمد مصری. رجوع به حسن عطار شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن اسماعیل بن منصور. اصلش شیرازی و ساکن دمشق و محدث بود. در 664 هَ. ق. متولد و در 747 هَ. ق. درگذشت. وی میعادی (مدرس) در جامع بساخت و کتبی بر آن وقف کرد. (دررالکامنه ج 2 ص 33).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن صالح بن محمدبن محمد. خوش خط بود و از یونس دبوسی در قاهره علم آموخت و در 772 هَ. ق. درگذشت.او راست: معجم الشیوخ که شیوخ مصر و شام از زن و مردرا در آن یاد کرده است. (دررالکامنه ج 2 صص 36-37).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن عماربن متوج بن حریز (644- 725 هَ. ق.). قاضی زبدانی و کرک نوح بود. و فرزندش مفتی جمال الدین معروف است. (دررالکامنه ج 2 ص 38).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن علی واعظ. رجوع به حسن نیشابوری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن علی حلی. رجوع به حسن مهلبی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن زهره حسنی. نقیب الاشراف حلب و ناظر بیمارستان بود. و در محرم 732 هَ. ق. ناگهان کشته شد.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن حلبی. رجوع به حسن عراقی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بابا رسول. رجوع به حسن برزنجی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن خلف. رجوع به حسن دهستانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن بن علی بغدادی. رجوع به حسن خلال شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن حمدون. رجوع به حسن کاتب شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالرحمان بن علی اربلی. متولد در 658 هَ. ق. شاگرد ابن عبدالدائم بود، و برزالی و ابن سیدالناس و ابن رافع از وی روایت دارند. (دررالکامنه ج 2 ص 37).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن وکیع. رجوع به حسن تنیسی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن عبدالرحمان. رجوع به حسن عکبری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن صباح. رجوع به حسن زعفرانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن شرفشاه. رجوع به حسن استرآبادی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن فضل بن یعقوب بن سعید. از امام هشتم شیعه، رضا (ع) روایت دارد. او راست: کتاب الحدیث. (ذریعه ج 6 ص 323).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن سماعهبن مهران کوفی. شیعی واقفی مذهب، درگذشته ٔ 263 هَ. ق. او راست: کتاب «البشارات »، «الحیض »، «الدلائل »، «الزهد»، «السهو»، «الشراء والبیع»، «الصلاه»، «الصیام »، «الطلاق »، «الطهور»، «العبادات »، «الغیبه»، «الفرائض »، «القبله»، «المواقیت » و «النکاح ». (هدیه العارفین ج 1 ص 267).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن سلیمان بن حمزه. در 710 هَ. ق. متولد شد و در 770 هَ. ق. درگذشت. محدث است. (دررالکامنه ج 2 صص 35-36).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن حسین قمی اعرج. رجوع به حسن نیشابوری و نظام اعرج شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن حسین بن حسن مصری خلیلی. محدث است و در محرم 720 هَ. ق. درگذشته. (دررالکامنه ج 2 ص 35).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن طوسی. وی پسر شیخ الطائفه ٔ طوسی صاحب تهذیب و استبصار میباشد. و کنیت او ابوعلی و تا 515 هَ. ق. زندگی میکرده است. قسمتهائی از کتاب «بشاره المصطفی » که به نام «امالی ابن الشیخ » نیز معروف است، از املای وی بوده که از 509 هَ. ق. به بعد در نجف القا کرده است. و ابن طاوس وی را «الخال » نامیده و دائی خویش شمرده است.و نیز او راست: «الانوار». (ذریعه ج 2 ص 309 و 411).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن مروان الموثق. در 607 هَ. ق. درگذشت. او راست:«الفائق فی علم الوثائق ». (هدیهالعارفین ج 1 ص 280).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن بن محمدبن محمدبن بزرگ امید. رجوع به حسن نومسلمان و غزالی نامه حاشیه ٔ ص 37 شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن علی بن برهان الدین، مکنی به ابومحمد بغدادی لغوی. درگذشته ٔ 447 هَ. ق. او راست: «دیوان العرب » در لغت در ده جلد. (هدیهالعارفین ج 1 ص 276).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن سالم ابوحمزه کوفی. رجوع به حسن بطاینی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن وفادار قمی. امام در لغت و استاد شیخ منتخب الدین بن بابویه قمی است. وی او را در فهرست خویش معرفی کرده است. (ذریعه ج 2 ص 234).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن بن علی. رجوع به حسن صغانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن جعفر تمیمی، معروف به ابن النجار. او راست: تاریخ الکوفه. (ذریعه ج 3 ص 281).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمد سنجری. رجوع به حسن علامی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن ایوب. رجوع به حسن شریف نسابه شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن عمروک قرشی. رجوع به حسن بکری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن قلاوون صالحی ملک ناصربن ناصر (735- 762 هَ. ق.). نامش قماری بود و چون به تخت نشست خود را حسن نامید. پس از برادرش مظفر در رمضان 748 هَ. ق. به تخت نشست و در 752 هَ. ق. معزول شد و سپس در 755 هَ. ق. دوباره روی کار آمد ومدرسه ٔ رمیله را بساخت و ناتمام بود که در 762 هَ.ق. به دست یلبغا کشته شد و پسر برادرش، محمد منصور، پسر مظفر به جایش نشست. (دررالکامنه ج 2 صص 39-40).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدکاظم اصفهانی. رجوع به حسن ورنوسفادرانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدجعفر استرآبادی. رجوع به حسن شریعتمدار شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمد قرطبی صفدی.پدرش خطیب صفد بود و پسر، نائب پدر میشد. شافعی اشعری و شاعر و خوش نویس بود و در رمضان 723 هَ. ق. درگذشت. شعر او در دررالکامنه (ج 2 صص 44-45) آمده است.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمد قاینی. رجوع به حسن قاینی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمد قاضی زاده باطومی. رجوع به حسن توفیقی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) (محمد...) ابن محمدعلی استرآبادی. رجوع به حسن استرآبادی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدعلی بن حسین. رجوع به حسن کجائی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدعلی. رجوع به حسن یزدی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن بن زهره حلبی. نقیب الاشراف به حلب، امیر طبل خانه و عزل شد و در766 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 35).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدصالح کبه. رجوع به حسن کبه شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن حنفیه بن علی بن ابی طالب. تابعی است و نخستین کس است که از ارجاء سخن گفته و مرجئه از وی گرفته اند و در سال 100 هَ. ق. درگذشت. (زرکلی چ 1 ص 238).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن بن بزرگ امید. رجوع به حسن نومسلمان شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) محمد حسینی. رجوع به حسن غزنوی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمد حلال. رجوع به حسن حلوانی حلال شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدحسین نائنی. رجوع به حسن نیستانکی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدحافظ. رجوع به حسن حلوانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمد بشتاکی بدرالدین ابومحمد حنفی. مفتی در دارالعدل حلب بود و در 772 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 44).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن حسن صفوری. رجوع به حسن بورینی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدباقربن عبدالمطلب. رجوع به حسن عریضی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدباقر. رجوع به حسن مدرس شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمد اصفهانی. رجوع به حسن تاجا شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن یحیی بن حسن بن جعفربن عبیدﷲ حسینی، مکنی به ابومحمد بغدادی معروف به ابن اخی طاهر. از سادات شیعه ٔ امامی است که در 358 هَ. ق. درگذشته است. او راست: «الغیبه» و «المثالب ». (هدیهالعارفین ج 1 ص 270) (ذریعه ج 2 ص 285 و ج 4 ص 508).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن یحیی بن علیم. رجوع به حسن بطلیموسی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدشاه بن علاءالدین علی. رجوع به حسن چلبی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن وهب بن محمدبن علی. رجوع به حسن دمشقی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن منزول مکنی به ابوعلی مازنی. او راست: تحفهالملوک که در 1155 هَ. ق. نگاشته وخود آن را شرح کرده است. (هدیهالعارفین ج 1 ص 298).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن ابی طالب هاشمی قرشی. امام دوم شیعه ٔ اثنا عشری است و پنجم خلفای راشدین از نظر سنیان و چهارمین از پنج تن آل عباست. در مدینه بسال سوم هجرت از فاطمه (س) دختر پیغمبر بزاد و بزرگترین فرزندان وی بود، و پس از قتل پدرش علی (ع) در 40 هَ. ق. مردم عراق با وی بیعت کردند و برای ادامه ٔ جنگ پدر با معاویه به طرف شام حرکت کرد و در «مسکن » از نواحی انبار با لشکر معاویه روبرو شد، پس با معاویه وارد مذاکره شد و چون معاویه شرایط وی را پذیرفت حسن در بیت المقدس از خلافت استعفا کرد و این سال (41 هَ. ق.) را بدین سبب «عام الجماعه» خوانند. پس حسن به مدینه گوشه نشینی گزید و همانجا در سال 50 هَ. ق. درگذشت و یا مخفیانه با زهر کشته شد. وی یازده پسر و یک دختر داشت وسیدان حسنی بدو منسوب هستند. (تهذیب التهذیب ابن حجر ج 2 ص 295) (الاصابه ج 2 ص 11 قسم اول حرف حاء). شرح احوال حسن (ع) و مخصوصاً داستان صلح وی با معاویه را کتابهای جداگانه نگاشته اند. شیعیان به حسن لقب شبر و به برادرش حسین بن علی لقب شبیر داده اند:
من با تو نیم که شرم دارم
از فاطمه و شبیر و شبر.
ناصرخسرو.
چه گوئی به محشر اگر پرسدت
برآن عهد محکم شبر یا شبیر.
ناصرخسرو.
رجوع به شبر شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن مفرج بن حماد. رجوع به حسن قبشی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمد بلخی. رجوع به عنصری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن علی بغدادی. غوری الاصل و متولد بغداد بود و متولی حسبه و سپس قاضی حنفیان شد. و پس از 738 مدتی قضاء مصر داشت و از آنجا به سبب بدخلقی اخراج شده به دمشق آمد و از آنجا به بغداد شده و به دمشق بازگشت و سپس به بغداد شد و تدریس مشهد ابوحنیفه را عهده دار گشت.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن ابی بکر. به بغداد و دمشق رفته و در 741 هَ. ق. به حج رفت. (دررالکامنه ج 2 ص 41).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن عبدالرحمان سخاوی قرشی در 666 هَ. ق. متولد شد. شاگرد زین الدین ابن الرعاد و قاضی سخا بود. (دررالکامنه ج 2 ص 41).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن (658- 733 هَ. ق.). در کرک متولد و در مصر علم آموخت. در کتب فارابی و ابن سینا متخصص بود و در دیوان انشاء دمشق کار میکرد. (دررالکامنه ج 2 صص 40-41).

حسن. [ح َس َ] (اِخ) ابن عذبه. رجوع به حسن عبدالمحسن شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عربشاه. رجوع به حسن بن احمدبن ابراهیم شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عدنان بن جعفر. در 47 هَ. ق. نقیب الاشراف بود و در769 یا 770 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 20).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمد نحوی. رجوع به حسن بغدادی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن امان اﷲ دهلوی. رجوع به حسن عظیم آبادی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی حرمازی ابوعلی. از موالی و بستگان بنی هاشم و از آل سلیمان بن علی بن عبداﷲبن عباس است و از آن روی وی را به حرماز نسبت دادند که روزگاری در بصره میان بنی حرماز منزل داشت و حرماز لقب است و نام پدر این قبیله حارث بن مالک بن عمروبن تمیم بن مر است. حسن صاحب ترجمه در بادیه پرورش یافته بود آنگاه به بصره آمد و در آنجا بماند. مبرد گوید توزی و حرمازی و حرمی از ابی عبیده و ابی زید سعیدبن اوس انصاری و اصمعی علم فرا گرفتند و این سه از بزرگان اصحاب آنها بودند و ابراهیم زیادی و مازنی و ریاشی در سن از آنها کوچکتر بودند. ابوالطیب لغوی صاحب کتاب مراتب النحویین گفت حرمازی در کنف عمروبن مسعده میزیست و چون عمرو به شام رفت، حرمازی گفت:
اقام بارض الشام فاختل جانبی
و مطلبه بالشام غیر قریب
ولاسیما من مفلس حلف نقرس
اما نقرس فی مفلس بعجیب.
و ابوالعینا حکایت کرد که: حرمازی رنجور شد و دوستی داشت از بنی هاشم، عیادت او نکرد، پس حرمازی بوی نوشت:
متی تشفیک واجبه الحقوق
اذا کان اللقاء علی الطریق
اذا ما لم یکن الاّسلام
فما یرجوالصدیق من الصدیق
مرضت و لم تعدنی عمر شهر
و لیس کذاک فعل اخ شقیق.
و به محمدبن عبداﷲ عتبی چنین نوشت:
بنفسی انت قد جاء
ک ما عندی من کتابک
فلا تبعد من الافضا
ل ِ مانرجوه من قربک
فمازلت اخا جودِ
وافضال ِ علی صحبک
و سل قلبک عمالَ..
َک فی قلبی من حبک
فقد اخبرنی القلب
بما قد حل فی قلبک
فها انی لک الراضی
و ها انی لراض بک.
یکی از هاشمیان وی را وعده داد و تأخیر کرد پس سوی او نوشت:
رایت الناس قد صدقوا و مانوا
و وعدک کله خلف و مین
وعدت فما وفیت لنا بوعد
و موعود الکریم علیه دین
الا یا لیتنی استبقیت وجهی
فان بقاء وجه الحرزین.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن اسماعیل. رجوع به حسن قونوی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن اسماعیل حسینی قمی حائری. او راست: التحفه الحسینیه که در 1304 هَ.ق. نگاشته و شرح تبصره و جز آن. (ذریعه ج 3 ص 428).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن اسداﷲ تولمی رشتی، از معاصرین است و او راست: شرح تشریح الافلاک. (ذریعه ج 4 ص 186).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمد جنابی (گناوه ای). رجوع به حسن قرمطی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن اسحاق بن مهدی بن احمد. رجوع به حسن صنعائی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن اسحاق. رجوع به حسن یمنی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن اسحاق بن شرفشاه. رجوع به فردوسی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ارتنابن حسن بن نوین، از حکام روم بود.وی بسیار خوش منظر و زیباروی بود و دختر صالح صاحب ماردین به زنی گرفت و دخول ناکرده درگذشت و این در سیواس به سال 748 هَ. ق. بود. (دررالکامنه ج 2 ص 14).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ادریس. رجوع به حسن حمزی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن اخی طاهر. رجوع به حسن بن محمدبن یحیی بن حسن شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمد هداجی مغربی. رجوع به حسن دراوی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمد مهلبی. رجوع به حسن مهلبی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن امین الدوله. رجوع به حسن بن احمدبن هبهاﷲ حلبی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمد مادرانی. یکی از کتّاب دیوان آل بویه دردربار بغداد بود. رجوع به اخبار الراضی ص 257 شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمد کوخمیثنی. رجوع به حسن کوخمیثنی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمد کاشی. درگذشته در مشهد به سال 1342 هَ. ق. حاشیه بر قوانین دارد. (ذریعه ج 1 ص 168 و ج 6 ص 176).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمد شجری از وزرای دربار الراضی باﷲ عباسی بود و در خانه ٔ علی بن هارون بن علان یهودی جهبذ بر قرن الصراه سکونت داشت و چنان مردم و همسایگان را آزرده بود که چون ابومحمدبن جعفر حاکم بغداد شد و احمدبن شجری را بگرفت، مردم ریختند و خانه ٔ او را آتش زدند. چند روز میسوخت و تهمت وی آن بود که میخواهد عبداﷲ پسر الراضی باﷲ را به خلافت بنشاند. (الاوراق صولی ص 204).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن محمدبن فتیان دمشقی. دیوان انشاء طرابلس داشت. و سپس کاتب سر در آنجا گردید و در 720 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 43).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمد اصفهانی، معروف به جلال نقاش. رجوع به حسن نقاش شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن الیاس صوفی. بدر نابلسی قطعه شعر او را که در شوال 753 هَ. ق. سروده است، نقل کرده است. (دررالکامنه ج 2 ص 10).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بن حمکان بن جعفر خطیب دینارآبادی. مکنی به ابوعلی همدانی شافعی، درگذشته ٔ 405 هَ. ق. او راست: «الواضح النفیس » در مناقب امام شافعی. (هدیه العارفین ج 1 ص 274).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن هلال صرخدی. پدرش به ابن هبل معروفست. او در 683 هَ. ق. متولد و در 779 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 13).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن هبهاﷲ مجدالدین. مکنی به ابومحمد حلبی فرضی حنفی است که در حلب به سال 657 هَ. ق. کشته شد. اوراست: «فرائض سجاوندی ». (هدیه العارفین ج 1 ص 282).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن مظفر خطیری. در 640 هَ. ق. در هند متولد شد و به دمشق آمده به خانقاه خاتون با صوفیان بود. و در 724 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 13).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن الشیخ. رجوع به حسن بن حسین عربی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ام قاسم. رجوع به حسن بن قاسم بن عبداﷲ شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ایوب. از اصحاب امام کاظم. او راست: کتاب الحدیث. (ذریعه ج 2 ص 146) (ج 6 ص 320، از فهرست شیخ طوسی).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن محمد اعرابی. رجوع به حسن غندجانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن جکینا. رجوع به حسن بن احمدبن محمدبن جکینا شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بن عارف. رجوع به حسن طویرانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بن سام. رجوع به حسن شنسب شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عجلان بن رمیثه بن ابونمی شریف حسنی. امیر مکه متولد به مکه (775 هَ. ق. / 1373 م.). و درگذشته در مصر (829 هَ. ق. / 1426 م.). از طرف امیر مصر در 798 هَ. ق. حاکم مکه شد و در 811 هَ. ق. نائب السلطنه ٔ حجاز شد و در 828 هَ. ق. به مصر رفت و در آنجا درگذشت. (اعلام زرکلی چ 1 ص 229).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بن حسن جحدری کندی. از صادق روایت دارد. او راست: کتاب الحدیث. (ذریعه ج 6 ص 321).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمد اخباری. رجوع به حسن یوسف شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بن ابی هریره ٔ بغدادی قاضی شافعی. درگذشته ٔ 345هَ. ق. او راست: «شرح مختصر مزنی » در فروع و «المسائل ». (هدیه العارفین ج 1 ص 269) (اعلام زرکلی ص 334).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن جعفربن عبدالصمد. رجوع به حسن عباسی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بن ابی علی بن جبرئیل انصاری. از شهاب سهروردی اجازه دارد. در رمضان 630 هَ. ق. متولد شد و در شوال 707 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 15).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسن بن هشیم. رجوع به ابوعلی بن هشیم، و نیز به ابن هشیم شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسن بن علی بن ابی طالب. رجوع به حسن مثنی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسن بن حسن. رجوع به حسن شرنبلالی و حسن مثلث شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حائک. رجوع به حسن بن احمدبن یعقوب شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن جهم بن بکیربن اعین شیبانی، از اصحاب کاظم.او راست: کتاب الحدیث که حسن بن علی فضال درگذشته ٔ 224 هَ. ق. آن را روایت کرده است. (ذریعه ج 6 ص 321).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن جعفر کاشف الغطاء. رجوع به حسن کاشف الغطاء شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ایوب قرطبی. رجوع به حسن حداد شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن جعفر شریعتمدار. رجوع به حسن شریعتمدار شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن جعفربن محمد موسوی. رجوع به حسن طالبی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن جعفربن علی بن محمدرضابن علی اکبربن عبداﷲ جزائری موسوی شوشتری، درگذشته ٔ 1323 هَ. ق.او راست: تحفه الاحیاء. (ذریعه ج 3 ص 408 و ج 7 ص 12).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن جعفربن فخرالدین اعرجی حسینی موسوی عاملی کرکی. ملقب به بدرالدین، درگذشته ٔ 933 هَ. ق. او راست: «المحجه البیضاء» و «العمده» در فقه شیعه. (روضات الجنات ج 2 ص 13) (اعلام زرکلی ص 223).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بن تاج الدین یزدی، معروف به ابن شهاب. او راست: «جامعالتواریخ » که بنام سلطان محمد بای سنقربن شاهرخ بن تیمور تألیف کرده و در محرم 855 هَ. ق. به پایان رسانیده است. و نسخه ٔ آن در کتابخانه ٔ ملی تهران است. (ذریعه ج 5 ص 46).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن اسحاق بن نبیل. رجوع به حسن نیشابوری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ثوبان هوزنی مصری، مکنی به ابوثوبان. از عکرمه روایت دارد و لیث از وی و به سال 145 هَ. ق. درگذشت. (حسن المحاضره ج 1 ص 120).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن انوشیروان رازی حنفی. متولد در آق سرا در 631 هَ. ق. وی 20 سال قاضی ملطیه بود و به دمشق آمد، و در جنگ غازان با صلیبیان گم شد. گویند به اسیری به فرنگ برده شد و در 735 هَ. ق. خبر زندگی او در فرنگ و قبرس به پسرش جلال الدین رسید و بعد تکذیب شد. (دررالکامنه ج 2 ص 10).

حسن. [ح ِ س َ] (ع اِ) ج ِ حسنه. کرانه های برآمده از کوه.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن بهرام جنابی (گناوه ای) قرمطی. رجوع به ابوسعید جنابی و حسن قرمطی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن بابویه دیلمی. رجوع به رکن الدوله ٔ دیلمی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن بناء بغدادی. رجوع به حسن بن احمدبن عبداﷲ شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن باقر قره باغی، شاگرد شیخ مرتضی انصاری. او راست: التسامح فی ادله السنن که در 1260 هَ. ق. پایان یافته است. (ذریعه ج 4 ص 173).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن باقربن عبدالرحیم شریف. رجوع به حسن صاحب جواهر شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن باقربن احمد تبریزی. درگذشته ٔ 1337 هَ. ق. رجوع به حسن مجتهد شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن محمدبن قاسم. رجوع به حسن سمرقندی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن هاشم. رجوع به حسن عجلی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بن عبداﷲبن عبدالرحمان عتکی. رجوع به حسن سکری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن برهان الدین. رجوع به جبرتی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابوالحسن الفرات. رجوع به حسن بن الفرات شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابوالحسن دیلمی. رجوع به دیلمی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابوبکربن احمد فارقانی طباخ. در 680 هَ. ق. بزاد و در 761 هَ. ق. درگذشت. محدث بود و ابن رافع نامش را حسین نوشته است. (در رالکامنه ج 2 ص 14- 15).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابوبکربن اشمدبن بدرالدین. رجوع به حسن مقدسی شود.

حسن. [ح ُ س َ] (ع ص، اِ) ج ِ حَسن̍ی، خوبان.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابراهیم بحرالعلوم طباطبائی نجفی. درگذشته ٔ نهم جمادی الاول 1255 هَ. ق. او راست: التاریخ المنظوم که در آن تواریخ وفیات علمای شیعه را سروده است. (ذریعه ج 3 ص 289).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابراهیم. رجوع به حسن أبح شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن غیاث الدین چشتی. رجوع به حسن لکهنوی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن علی بن عبدالعالی کرکی میسی.احوالش در امل الامل و نجوم السماء ص 118 و ذریعه ج 2 ص 305 آمده است.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن علی بن برهون. رجوع به حسن فارقی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن عبداﷲ. رجوع به حسن دمشقی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن حسین علی بن خالدبن راشدبن زولاقا. مورخ مصری (306- 387 هَ. ق.). او راست: «اخبار سیبویه » و ده کتاب دیگر او در هدیهالعارفین (ج 1 ص 273) یاد شده است. و رجوع به الاعلام زرکلی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن بکر بعلبکی. مکنی به ابوعلی شاگرد ابن الشحنه بود. (الدررالکامنه ج 2 ص 9).

حسن.[ح َ س َ] (اِخ) ابن آقامیر قزوینی موسوی، نام وی محمدحسن بن محمدباقر و از اولاد صاحب ضوابط است و در کربلا به سال 1296 هَ. ق. متولد شده است. او راست: اصول الفقه. (ذریعه ج 2 ص 4 و ج 3 ص 79 و ج 4 ص 412 و 375).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابوحمزه ٔ حسینی. او راست: التفهیم. (ذریعه ج 4 ص 361).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن آق بقابن ایلکان، پدر شیخ اویس و ملقب به حسن بزرگ یا کبیر بود. رجوع به حسن بزرگ شود.

حسن. [ح ُ] (اِخ) نام ام ولد امام احمد است.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) قبیله ای است. بطنی است از طی.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) کوهی است. || جائی است در بلاد ضبه. || دیهی به یمامه است. || جای استواری است در اندلس. حصنی است به اندلس.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن تیمورتاش. رجوع به حسن چوپانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ترکی عزیزی. مکنی به ابوالمجد، شاگرد شیخ علی کرکی است. (ذریعه ج 1 ص 213 از ریاض العلماء).

حسن. [ح َ س َ] (ع اِ) درختی است خوش نما. (اقرب الموارد). || استخوانی نزدیک آرنج. کناره ٔ استخوان ساق دست از سوی انگشت بزرگ. (مهذب الاسماء). کرانه ٔ استخوان آرنج. (اقرب الموارد). || پشته ٔ بلند. (اقرب الموارد).

حسن. [ح َ س َ] (ع اِ) (حدیث...) در اصطلاح علم درایت نوعی از احادیث به این لقب شناخته شود. آملی گوید: و حسن آن است که در اسناد آن تهمتی نباشد، و شاذ نبود... و بعضی از متأخران گفتند: حسن آن است که در او ضعفی غیرمحتمل نباشد. و صلاحیت آن داشته باشد که بدو عمل کنند. و به اتفاق همه حدیث حسن حجت است، همچون حدیث صحیح، و اگرچه دون اوست در قوت. (نفایس الفنون قسم اول ص 128). تهانوی آرد: بفتح حاء حطی وسین. معانی آن با معانی لفظ حسن یکی است و هر دو ازیک ماده اند. اما محدثان در تفسیر آن اختلاف کرده اند.خطایی گفته که حسن حدیثی را گویند که مخرج آن شناخته و رجال آن مشهور باشند. و مراد از مخرج، موضعی است که حدیث از آنجا خارج شده باشد. مانند آنکه بدانند راوی در شام یا در جزیرهالعرب و یا در مکه و یا در کوفه و امثال آن بوده و حدیث هم از روایت راویی باشد که به روایت اهل شهر خود مشهور و معروف باشد. مانند قتاده در بصریها. چه حدیث بصریان وقتی از قتاده روایت شده باشد، مخرج آن معلوم خواهد بود. بخلاف حدیثی که از غیر بصریان روایت شود. و این قید کنایت از پیوستگی سند است زیرا حدیث مرسل و منقطع و معضل بواسطه ٔ نامعروف بودن رجال و روایت آن مخرج ناشناس است و مراداز شهرت هم شهرت به عدالت و ضبط میباشد. ابن دقیق العبد گوید: در عبارت خطابی چندان ملاحظه اختصار نشده است. و نیز صحیح آن حدیثی باشد که مخرج آن شناخته شده باشد، پس حدیث صحیح هم در تعریف حدیث حسن داخل شد. و گفته شده است که مراد شهرت رجال حدیث است به عدالت و ضبط، پس معلوم می شود حدیث حسن دون حدیث صحیح است.ابن الجوزی گوید: حدیث حسن آن است که در آن ضعف قریب و محتمل باشد. ابن دقیق العبد بر این تعریف اعتراض کرده و گفته است: این تعریف مضبوط نیست تا بتوان بوسیله آن اندازه ٔ محتمل را از غیر آن تمیز داد. چون این وصف مضطرب است و تعریفی را که ممیز حقیقت باشد، نمیتوان به دست آورد. ترمذی گوید: حسن حدیثی است که در اسناد آن راوی متهم به کذب نبوده و شاذ نباشد. و حدیث حسن آن است که بعضی از راویان در حافظه اش ایرادی باشد یا بغلط و خطا غیرفاحش او را وصف کرده باشند. یامردی ناشناس بوده و در او جرح و تعدیلی نقل نشده باشد. یا نقل شده ولی ترجیح یکی بر دیگری داده نشده باشد. و این تعریف شامل صحیح نیز میگردد چه بیشتر قیودو شرطهای آنرا دارد و نیز بر این قول ترمذی که گفته متهم نباشد، مرادش آن بوده که راوی تا حدی در عدالت معروف و معتمدعلیه باشد، درباره ٔ او تهمت کذب گفته نشده باشد. بخلاف حدیث صحیح که در آن این قید فقط کافی نیست بلکه قید ضبط از قیود لازمه ٔ آن است. و نیز گفته شده است که ترمذی در بعضی از احادیث میگوید: حسن و در پاره ای دیگر میگوید: حسن صحیح. و در جایی گوید:حسن غریب و در محلی گوید: صحیح غریب. و در پاره ای از موارد هم گوید: حسن صحیح غریب. و حال آنکه تعریف او را در مورد اول میتوان شامل دانست و بس و در خلاصهالخلاصه گوید: حدیث حسن حدیثی باشد که آن را شخصی نزدیک بثقه با سندی پیوسته روایت کرده باشد یا شخص ثقه ای او را روایت کرده باشد به سندی ناپیوسته (بریده). وهر دو با غیر این سند نیز روایت شده باشند و از شذوذ سالم باشد. و معلول نباشد. پس حدیث صحیح از نوع اول بجمله (نزدیک به ثقه) و از نوع دوم بجمله ٔ (ناپیوسته) خارج شد. زیرا در حدیث صحیح ثبوت وثوق و پیوستگی اسناد شرط است. و حدیث حسن از حیث حجت بودن مانند حدیث صحیح است جز آنکه دون پایه ٔ آن است زیرا شرائط صحیح در حسن هم معتبر است جز آنکه عدالت در صحیح واجب است که ظاهر باشد. و استواری اسناد آن نیز کامل بود. و این شرط در حدیث حسن نیست. و اما اگر از وجه دیگری روایت شده باشد پس در قوت بپایه ٔ صحیح میرسد... در شرح نخبه و شرح آن شرح میگوید: خبر واحد به نقل راوی عدل خفیف الضبط متصل السند غیرمعلل و لاشاذ «حدیث حسن بالذات » خوانده شود. اما حسن به سبب خارجی که حسن لغیره نیز خوانده میشود، آن حدیثی باشد که حسن آن به سبب اعتضاد است، مانند حدیث راوی مجهول وقتیکه طرق روایت او متعدد باشد. و همچنین است هر حدیثی که ضعف آن بواسطه ٔ سوء حفظ راوی باشد، مانند عاصم بن عبداﷲالعدوی که با صدق او در روایت چون حافظه ٔ خوبی نداشت وکثیرالوهم و فاحش الخطاء بود، بنحوی که ائمه ٔ حدیث او را تضعیف کردند، و اگر چنین کسی را پیروی کرده باشند، حدیث او بپایه ٔ حدیث حسن ارتقاء یابد. و مراد به خفیف الضبط در تعریف حسن بالذات آن است که راوی از درجه ٔ حافظ ضابط اندکی متأخرتر باشد و به درجه تأخرفاحش نرسد. و بدرجه ٔ راوی ضعیف فاحش الخطا هم نرسیده باشد... و حسن بالذات در احتجاج مانند صحیح به کار رود. و از این رو طایفه ای از ارباب حدیث حسن را داخل در صحیح ساخته و هر دو را یکی شمرده اند، هرچند که حسن در قوت دون صحیح است. و ظاهراً این قول دلالت میکندبر اینکه اطلاق حسن بر حسن بالذات و بر حسن لغیره به طریق اشتراک لفظی است (فائده): اگر گفته شود این حدیث حسن الاسناد یا صحیح الاسناد میباشد غیر از آن است که بگویند این حدیث حسن است یا صحیح. زیرا گاه شود که حدیثی صحیح یا حسن الاسناد باشد، از نقطه نظر پیوستگی آن سند، یا وثوق راویان و ضبط آنان. لیکن متن حدیث صحیح و حسن نباشد، بواسطه ٔ شذوذ یا علتی دیگر. اما قول ارباب فن وقتی که میگویند حسن صحیح، پس برای تردیدی است که مجتهد در ناقل حدیث دارد. یعنی نزد برخی این حدیث حسن باشد به اعتبار وصفش، و نزد قومی دیگر صحیح باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به حدیث شود.

حسن. [ح َ س َ] (ع ص) نعت مذکر از حُسن. حَسین. حُسان. حُسّان. حاسِن. حَسنان. خوب. نیکو. نیک. خوبروی. خوش. صاحب جمال:
شعر او چون طبع او هم بی تکلف هم بدیع
طبع او چون شعر او هم با ملاحت هم حسن.
منوچهری.
تو بزرگی و نیکنامی و عز
به سخا یافتی و خلق حسن.
فرخی.
از صحبت دوستی برنجم
کاخلاق بدم حسن نماید.
سعدی (گلستان).
نزدیک من آنست که هر جرم و خطائی
کز صاحب وجه حسن آید حسن است آن.
سعدی.
|| هر فعلی که فاعل را در کردن حرجی نباشد، آن را حسن خوانند و الا قبیح. (نفائس الفنون در علم اصول). سیی ٔ. رجوع به نجیب شود. ج، حِسان.

حسن. [ح ُ] (ع مص) خوب شدن. (ترجمان عادل). نیکو گردیدن. صاحب جمال گشتن. نیکو شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).

حسن. [ح ُ] (ع اِمص) نیکوئی. (ترجمان عادل). نیکوی. نیکی. بهجت. خوبی. جمال. بَهاء. خوبرویی. زیبائی. اورنگ. افژنگ. غبطت. ملاحت. رونق. (ناظم الاطباء). فروغ. نزاکت. لطافت. خوشی. (ناظم الاطباء). درستی. صحت. استواری. نقیض قبح. ج، مَحاسِن برخلاف قیاس. صاحب آنندراج آرد: و بعضی حسن را به تناسب اعضا تفسیرکرده اند و مراد از آن حسن آدمی است در مطلق حسن و الا اطلاق آن بر حسن بهار و حسن گلستان و حسن معاش و حسن معاد و حسن سلوک و حسن قبول و حسن خدمت و حسن سعی و حسن ظن و حسن تدبیر و حسن تردد و حسن طلب و حسن اتفاق و امثال آن نیز صحیح باشد. به هر تقدیر، آتشین، شعله رنگ، تجلی، پرتو، تجلی فرنگ، انور، پرده سوز، جانسوز، عالم سوز، تحیرسوز، حیرت افزا، بلاانگیز، عالم آشوب، عالمگیر، جهانگیر، پرشکوه، بالادست، بی پروا، مقید، بیباک، بیحساب، بیشرم، سنگین دل، سرکش، ستمکار، شوخ، شوخی، جلوه، برق جولان، پریزاد، روزافزون، دلکش، دلجوی، دلاویز، جانفزا، غریب، بی مثال، بی شریک، جاودان جاوید، بی بقا، سبک پرواز، آشنارو، آشنانشناس، جوان، خردسال، حیاطلب، شرم آلود، گلوسوز، خداداد، خداآفرین، ساخته، بسامان، کامل و تمام از صفات آن است. و عروس، برق و شعله از تشبیهات آن است. (آنندراج):
کمال حُسن تدبیرش چنان آراست عالم را
که تا دور ابد باقی برو حسن و ثنا ماند.
(؟)
چراجوی در حسن او گشته حیران
سخنگوی در وصف او مانده مضطر.
ناصرخسرو.
گرحسن تو بر فلک زند خرگاهی
از هر برجی جدا بتابد ماهی.
(از کلیله و دمنه).
... و آنرا ثبات عزم و حسن قصد نام نکند. (کلیله و دمنه). و اول شرطی طالبان این کتاب را حسن قرائت است. (کلیله و دمنه).
مشو در خط ز خط کانهم ز حسن است
دغا چون چابک آید هم ز نرد است.
عمادی شهریاری.
حسن تو خیال برنتابد
عشق تو زوال برنتابد.
خاقانی.
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد
سلطان عشقت ای بت هر دو جهان بگیرد.
خاقانی.
دوستی داشتم بری که بحسن
رخ او خط نغز دلبر داشت.
خاقانی.
بعدل و احسان و امن و امان بیمن کفالت و حسن ایالت شمس شمس المعالی آراسته گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 233). معترف شدند که مثل آن جامها در حسن صنعت و تلطف تفویف ندیده بودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 375).
رونق بازار حسنش شکسته. سعدی (گلستان).
وصفی چنان که در خور حسنش نمیرود
آشفته حال را نبود معتبر سخن.
شرم آیدم همی که قمر خوانمت به حسن
هرگز شنیده ای ز دهان قمر سخن.
سعدی.
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت
که یکدم از تو نظر برنمیتوان انداخت.
سعدی.
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبائی را.
سعدی.
شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش.
سعدی.
حسن رخ ویس از رامین بپرس.
خواجو.
آنچه میگویند آن بهتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم.
حافظ.
هر کجا قدرت است قادر هست
بی شرابی کجا توان شد مست
هرکجا حسن بیش غوغا بیش
چون بدین جا رسی مرو زآن پیش.
اوحدی.
- آب حسن، رونق و جلوه ٔ زیبایی:
بکر طبعش نقاب هندی داشت
کاب حسن از نقاب میچکدش.
خاقانی.
- باغ حسن، جهان حسن:
ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته
روی زمین بحسن توخالی نیافته.
سعدی.
در باغ حسن خوشتر از ایشان درخت نیست
مرغان دل بدین هوس از بر پریده اند.
سعدی (بدایع).
- توانگر حسن، بسیار بهره مند از زیبائی. غنی از حسن:
تو ای توانگر حسن از غنای درویشان
خبر نداری اگر خسته اند و گر ریشند.
سعدی.
- چشمه ٔ حسن، منبع حسن. مرکز حسن:
ما را بصر ز چشمه ٔ حسن تو خورده آب
آن آب نوش زهر شده تا گریسته.
خاقانی.
- حدیث حسن، گفتگوی حسن:
ز حدیث حسن لیلی بگذشت شوق مجنون
اگر این صفت بدانی دگر آن سمر نخوانی.
سعدی.
- حسن آداب، خوش اخلاقی.
- حسن ابتدا. رجوع به این کلمه شود.
- حسن اتفاق، پیش آمد خوب.
- حسن اثر، اثر نیکو بخشیدن.
- حسن اختیار، خوش پسندی.
- حسن اخلاق، خوش خلقی.
- حسن ادب، خوش خلقی.
- حسن اعتقاد، نیک اعتقاد بودن.
- حسن اعمال، خوش رفتاری.
- حسن اقبال، پسندیدن.
- حسن اطوار، خوش رفتاری.
- حسن المواسات، نیکوبودن با یاران.
- حسن انتخاب، نیکو انتخاب کردن و برگزیدن.
- حسن انتها. رجوع به کلمه ٔحسن ابتدا شود.
- حسن بصیرت، نیک اندیشی. درست فکر کردن.
- حسن بلاغت، بلیغ بودن.
- حسن بیان، خوش بیانی.
- حسن بی نظیر، زیبائی بی مانند.
- حسن پرست، دوست دار حسن.
- حسن تأثیر، نیکو اثر کردن.
- حسن تأویل، تفسیر نیکو.
- حسن تخلص، درست به پایان رسانیدن. رجوع به کلمه ٔ حسن ابتدا شود.
- حسن تدبیر، نیکوتدبیری. زیرکی.
- حسن تربیت، خوش تربیتی.
- حسن تشخیص، درست فهمیدن.
- حسن تصادف، اتفاق نیکو.
- حسن تعبیر، خوش بیانی.
- حسن تعلیل، درست توضیح دادن علت. (اصطلاح بدیعی).
- حسن تفاهم، خوب فهمیدن و فهماندن. مقابل سوء تفاهم.
- حسن تقاضا، درست و به وقت تقاضا کردن.حسن طلب.
- حسن تلقی، نیکو برگرفتن.
- حسن جریان، درست بکار افتادن.
- حسن جوار، نیکو جواری. خوش همسایگی:
اوست عیسی و من حواری او
که حیاتم دهد به حسن جوار.
خاقانی.
- حسن تلوین، خوش آب و رنگ کردن: از حسن تلوین و تزئین بجائی برسانیدند که هرکس که میدید انگشت تعجب در دندان میگرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 422).
- حسن حال، حال نیکو داشتن.
- || و در اصطلاح علم الرجال خوش عقیدت بودن راوی حدیث.
- حسن حراست، درست حراست کردن.
- حسن خاتمت، عاقبت بخیری.
- حسن ختام، عاقبت بخیری.
- حسن خدمت، خوش خدمتی.
- حسن خط، خوش خطی. خوشنویسی.
- حسن خطاب، فصاحت. زبان آوری.
- حسن خلق، خوش خلقی:
به حسن خلق توان کرد صید اهل نظر
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را.
حافظ.
- حسن خوی، حسن خلق.
- حسن درایت، خوب درک کردن.
- حسن رأی، نیک اندیشی.
- حسن رفتار، ادب.
- حسن روابط، خوش رفتاری.
- حسن سریرت، نیکوسرشتی. خوش باطنی.
- حسن سلوک، خوش رفتاری.
- حسن سیرت، خوش باطنی: بلکه بر حسن سیرت خویش گواهی همی دادند. (گلستان).
- حسن سیاست، حسن تدبیر.
- حسن شناس، زیبائی شناس. اهل ذوق.
- حسن شهرت، نکونامی. خوشنامی.
- حسن ضبط (صفت کاتب و صفت لُغوی)، کسی که کمتر دچار اشتباه گردد.
- حسن سابقه، خوش پیشینه بودن.
- حسن طاعت، خوش خدمتی.
- حسن طالع، خوش طالعی.
- حسن طلب، حسن تقاضا در قصیده. در اصطلاح بدیع، آن است که چیزی را از کسی چنان به لطف و ظرافت بخواهند که قبح طلب و ذُل ّ سؤال محسوس نشود و آن را ادب سؤال نیز گویند، چنانکه حافظ گوید:
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است ونبید.
- حسن طویت، خوش ذاتی. حسن نیت داشتن.
- حسن طینت، خوش ذاتی.
- حسن ظاهر، خوبی ظاهر.
- حسن ظن، خوش گمانی.
- حسن عاریتی، نیکویی که ذاتی نباشد. آرایش به سرمه و خال مصنوعی. یعنی آن خال که از وسمه بر روی عروس نهند. و هر آرایشی که غیر حُسن ذاتی باشد. (از شرفنامه ٔ منیری) (برهان قاطع).
- حسن عاقبت، نیکی پایان کار.
- حسن عقیدت، نیک اندیشی.
- حسن عمل، خوش کرداری.
- حسن عهد، وفاداری. نیکویی عهد و پیمان.
- حسن قبول، خوش افتی در پسند.
- حسن قیافه، خوش قیافگی.
- حسن قیام، درست انجام دادن کاری: از حسن قیام بقضای حقوق انعام و اکرام که درباره ٔ او فرموده بود توقع کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 341).
- حسن کفایت، کاردانی و لیاقت کامل.
- حسن گفتار، زیبایی و ملاحت سخن.
- حسن مآب، عاقبت نیکو.
- حسن محضر، نیکومجلس بودن.
- حسن مواظبت، حسن حراست.
- حسن مشرب، خوشخویی. خوش طبعی. حسن معاشرت:
دلم گم شد از حسن خوش مشربش
وزین جشن شربت خوران لبش.
وحید (از آنندراج).
- حسن مطلع. رجوع به این کلمه شود.
- حسن مطلق، نیکویی خدای تعالی که بی زوالست.
- حسن معاشرت، خوش رفتاری: در حسن معاشرت و آداب محاورت. (گلستان).
- حسن معامله، نیکوی در داد و ستد.
- حسن مقال، نیک گفتاری.
- حسن مقید، زیبائی که گاه باشد و گاه نباشد و همیشه محدود باشد.
- حسن نیت، مقابل سوء نیت.
- حسن یوسفی، زیبائی فوق العاده.
- جهان حسن، دنیای حسن:
جهان از فتنه آبستن شد آن روز
که مادر در جهان حسن زادت.
خاقانی.
- خلیفه ٔ حسن، پادشاه حسن. خوبی محض.یک پارچه نیکویی:
عارض او خلیفه ٔ حسن است
از پی آن سیاه میپوشد.
خاقانی.
- خورشید حسن، زیبائی خورشیدمانند:
با تو خورشید حسن چون سایه
میدود پیش و پس چنانکه توئی.
خاقانی.
- دارالخلافه ٔ حسن، مرکز حسن:
تا نهادی حسن را دارالخلافه زیر زلف
هست دارالملک فتنه در سر مژگان تو.
خاقانی.
- رقم حسن، نقش حسن:
تا رقم حسن تو زد آسمان
نامزد عشق تو آمد جهان.
خاقانی.
- شبرنگ حسن، مرکب حسن:
ابرش خورشید را ناخنه آمد ز رشک
تا تو به شبرنگ حسن تاخته ای در جهان.
خاقانی.
- شحنه ٔ حسن، مأمور حسن. مَلک ِ زیبائی. رب النوع حسن:
پروانه ٔ وصل او سر و زرخواهد بدهم
آن شحنه ٔ حسن ارچه سر و زر نپذیرد.
خاقانی.
- صحیفه ٔ حسن، جهان حسن:
ای آنکه در صحیفه ٔ حسن آیتی شدی
گوئی کز ایزد آمده و در شأن کیستی.
خاقانی.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ذکوان فارسی. درگذشته ٔ313 هَ. ق. محدث است. و ابوالجوائز از وی حدیث کرده است. و حسن سانزواری در 570 هَ. ق. روایت احادیث او را اجازت داده است. (ذریعه ج 1 ص 170 و ج 6 ص 376).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن راشد حلی، ملقب به تاج الدین. او راست: دو ارجوزه: «الجمانه»و «الرسالهالجوابیه »: (ذریعه ج 1 ص 464 و ج 5 ص 131).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابی حصینه. رجوع به حسن بن عبداﷲبن احمدبن عبدالجبار شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابی صفره. رجوع به حسن بن حسین بن عبداﷲ بود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن محمدبن موسی بن قاسم بن الصلت قرشی. علی بن احمد کردی در بغداد از وی حدیث کرده است. (از تاریخ بیهقی ص 198).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن صالح همدانی. رجوع به حسن سبیعی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن محمدبن علی. رجوع به حسن یمنی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن محمدبن عبدالرحمان قیسی شافعی. اوراست: شرح عمده. وی با روافض دشمنی سخت داشت و طفیل امیر مدینه از وی ناخشنود بود و در 750 هَ. ق. به حج رفت و به قاهره ساکن گشت. (دررالکامنه ج 2 ص 12).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن محمدبن عبدالرحمان حسینی. متولد 696 هَ. ق. و درگذشته ٔ 743 هَ. ق. (دررالکامنه ج 2 ص 12، از ابن رافع و صغدی).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن محمدبن جکینا، شاعر خلیع بغدادی. درگذشته ٔ 528 هَ. ق. (الاعلام زرکلی ص 222).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن محمدبن ابراهیم حنفی معروف به ابن عربشاه دمشقی درگذشته ٔ 900 هَ. ق. او راست: ایضاح الظلم. (هدیه العارفین ج 1 ص 288).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن لیث. در شیراز حافظ و مکنی به ابوعلی بود و علی بن شجاع از وی حدیث دارد. (از تاریخ بیهقی ص 201).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن قاسم محمدی علوی شریف نقیب. مکنی به ابومحمد استاد نجاشی است و از فرزندان محمد حنفیه بوده است. (ذریعه ج 7 ص 165).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن علی عطار. رجوع به حسن همدانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن عطأبن حسن اذرعی حنفی، قاضی دمشق بود. در حلب 624 هَ. ق. بزاد، و در رمضان 709 هَ. ق. درگذشت. در قصر حجاج گواهی میداد. (دررالکامنه ج 2 ص 12).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن عبداﷲ بغدادی نحوی محدث. دارقطنی از وی روایت دارد و در 360 هَ.ق. درگذشته است. او راست: «غیث التصریف » و «الالف واللام » و «الترجمان » در نحو. (هدیهالعارفین ج 1 ص 270).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن عبداﷲ. مکنی به ابوعلی حنبلی معروف به ابن البناء (396- 471 هَ. ق.). او راست: «الخصال و الاقسام » و پنج کتاب دیگر او در هدیهالعارفین (ج 1 ص 276) یاد شده است.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن عبدالغفار. رجوع به حسن فارسی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) (محمد...) ابن احمدبن عبدالحسین، پسر صاحب الجواهر. وی در نجف به سال 1235 هَ. ق. درگذشت. او راست: ارجوزه در کلام و ارجوزه ای دیگر در اصول فقه. (ذریعه ج 1 ص 493 و ج 5 ص 275).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن زیدبن عیسی. رجوع به حسن استخری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابی طالب یوسفی ملقب به عزالدین. او راست: شرح مختصر نافع بنام کشف الرموز. (قصص العلماء تنکابنی ص 308). و شاید همو باشد که در ذریعه وفات او رادر کازرون به سال 1168 هَ. ق. نوشته و «اصحاب الاجماع » را از تألیفات او شمرده است. (ذریعه ج 2 ص 119).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن زفر اربلی حکیم. محدث بود اما دین سالم نداشت و متفلسف و صوفی بود و در 726 هَ. ق. درگذشت. داستانی از ارث او که ازپدرش برده بود، در دررالکامنه (ج 2 ص 11) آمده است.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن زعفرانی. رجوع به حسن داماد شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن عبداﷲ مقدسی. برادر عبداﷲبن احمد بود واز سلیمان بن حمزه حدیث کرد. (دررالکامنه ج 2 ص 11).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن یعقوب بن یوسف بن داود. مکنی به ابومحمد همدانی معروف به ابن الحائک و درگذشته ٔ 334 هَ. ق. او راست: «الاکلیل فی انساب حمیر» در ده جلد، «دیوان شعر» در شش جلد و «زیج الهمدانی » و «سرائر الحکمه» و «صفه جزیرهالعرب » و «القصیده الدامغه» و «الیعسوب » در تیراندازی و نیزه و نبال و «المسالک و الممالک ». (هدیه العارفین ج 1 ص 269) (ذریعه ج 2 ص 280 و 518 و ج 7 ص 128 و ج 9 ص 239 از بغیهالوعاه).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن محمد طبری. رجوع به حسن جلابی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن ابوبکر. در 760 هَ. ق. قاضی حاجیان شد و در 762 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 11).

حسن. [ح َس َ] (اِخ) ابن عبدالرحیم. رجوع به حسن طائر شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابوالمجدبن علی آدمی حموی. از احمدبن ادریس حدیث شنید و برهان الدین حلبی از وی. (دررالکامنه ج 2 ص 33).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابوالقاسم بغدادی حلبی واعظ. در ربیعالاول 731 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 33).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابوالقاسم کاشانی بن عبدالحکیم (1275- 1351 هَ. ق.). او راست:جواب الکتاب الوارد من حیدرآباد. (ذریعه ج 5 ص 186).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابوالقاسم کاشانی. متولد 1303 هَ. ق. او راست: احکام الجمعه و احکام الشریعه و جز آن. (ذریعه ج 1 ص 296 و ج 2 ص 244 و ج 4 ص 63).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابوعلی محمدبن عبدالرزاق. قاری است. (از تاریخ بیهقی 163).

حسن. [ح َس َ] (اِخ) ابن ابوعمرو شرابی. رجوع به ابوالحسن و تجارب الامم ج 2 ص 340 و الاوراق صولی صص 149- 235 شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بن عبدالمطلب. رجوع به حسن سرورودی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن راشد طفاری، مکنی به ابومحمد. او راست: کتاب الحدیث. (ذریعه ج 6 ج 321).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بن عبید. رجوع به حسن بشکری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن صدیق دمشقی. درگذشته ٔ پیرامون 1186 هَ. ق. او راست: غرائب البدائع. (هدیه العارفین ج 1 ص 299).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالرزاق بن عبداﷲ عقلانی. محدث است و در 719 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 18).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالرحیم بن یوسف غسانی اسکندری. محدث معروف به ابن مخیلی. در 638 هَ. ق. متولد و در 712 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 18).

حسن. [ح َس َ] (اِخ) ابن صالح بن حی. رجوع به حسن زیدی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان افقهی. ناظر خزانه به مصر بود و در 715 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 17).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن صالح احول. او راست: کتاب الحدیث. (ذریعه ج 6 ص 132).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن عمر ارمنتی. متولد 687 هَ. ق. شاعر بود و درقوص در 739 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 17).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالرحمان، از علمای عصر مرادخان ثالث. او راست: ترجمه ٔ «مالایسع الطبیب جهله » به ترکی. و رجوع به رامهرمزی و حسن خضراوی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالحسین نجفی. رجوع به حسن طالقانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عباس بن محمدعلی نجفی. رجوع به حسن بلاغی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عباس حریشمی. او راست: کتاب الحدیث. (ذریعه ج 6 ص 322).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ظریف بن ناصح کفان کوفی ساکن بغداد و از اصحاب حسن عسکری امام یازدهم شیعه بود و پدرش تا سال 200 هَ. ق. زنده بود. (ذریعه ج 2 ص 160- 161).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن طولون (832 -909 هَ. ق.) او راست: شرح مقدمه ٔ آجرومیه و جز آن.رجوع به ابن طولون و هدیهالعارفین (ج 1 ص 289) شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن طاهر قائنی هاشمی. او راست: «الرسالهالباهره». (ذریعه ج 3 ص 15).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن رباط بجلی کوفی، از اصحاب صادق (ع). حسن بن محبوب از وی کتاب الاصل را روایت کرده است. (ذریعه ج 2 ص 146) (ج 6 ص 321 فهرست طوسی).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن صباح. رجوع به حسن صباح و حسن بزاز شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالصمدبن الشخباء، معروف به شیخ مجید خطیب بود. اصلش از عسقلان است و در قاهره در 368 هَ. ق. درگذشت. (اعلام زرکلی چ 2281 از وفیات الاعیان). و رجوع به حسن عسقلانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن صالح هروی. شاگرد شاگردان شیخ حر عاملی. درگذشته ٔ 1104 هَ. ق. بود. او راست: «حسنیه» که فهرستی فارسی برای رسائل شیخ حر عاملی است و ترجمه ٔ «من لایحضره الامام ». (ذریعه ج 7 ص 21).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالرحیم بکری مراکشی، سبط ابوشامه. متولد 660 هَ. ق. سپاهی گری میکرد و محدث بود و در 722 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 17).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن ابی هریره. رجوع به حسن بن حسین بن ابی هریره شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن صافی. ملک النحاه (489- 568 هَ. ق.). مکنی به ابونزار بغدادی. رجوع به ملک النحاه شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن حمدان. از امرای حمدانی برادر سیف الدوله ٔ حمدانی در آغاز قرن چهارم در دربار عباسی بود و به امارت موصل رسید و الراضی در 327 هَ. ق. موصل ازو بگرفت و دوباره به او داد و از وی همه ساله باج میگرفت و از طرف متقی ﷲ نیز تثبیت شد و لقب ناصرالدوله گرفت. (اخبار الراضی ص 65، 66، 70، 71، 76، 88، 108، 109، 110، 114، 122، 128، 129، 131، 132، 133، 139، 198، 200، 225، 228 و 284). و در پیری خشونت گرفت پس پسرانش بریاست فضل اﷲ ملقب به غضنفر او را در 356 هَ. ق. گرفته بدژ «اردمشت » زندان کردند و درآنجا در 358 هَ. ق. درگذشت و جنازه اش را به موصل دفن کردند و حکومت وی 32 سال بود. (زرکلی چ 1 ص 228).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عثمان بن عطیه. رجوع به حسن وانسریشی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن شرفشاه استرآبادی. رجوع به حسن استرآبادی ابن رضی الدین محمد شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن شرف تبریزی ساکن ماردین و محدث بود. (دررالکامنه ج 2 ص 16).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن شدقم. رجوع به حسن بن علی بن حسین بن شدقم شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن الشجری. رجوع به حسن بن احمدالشجری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن شاوربن طرخان. رجوع به حسن نفیسی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن السیوفی. رجوع به حسن حصکفی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن سهل بن عبداﷲ سرخسی، کاتب و خطیب فصیح، وزیر مأمون عباسی و پدر پوران زوجه ٔ مأمون بود و شعرا در مدح اوقصیده ها دارند. در پایان عمر به مرض سویداء گرفتار و دیوانه شد و او را زنجیر کردند و در خراسان به سال 203 هَ. ق. درگذشت. (وفیات الاعیان). صاحب ذریعه گوید: بخشی از «جاویدان خرد» را حسن بن سهل از پهلوی به عربی برای مأمون عباسی ترجمه کرد و ابن مسکویه آنرااز نو تحریر کرده است. (ذریعه ج 5 ص 78 و ج 4 ص 400).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن سهل بن نوبخت، منجم. او راست: «الانواء». (ذریعه ج 2 ص 409) (قفطی ج 4 ص 400). و رجوع به خاندان نوبختی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالرزاق بن علی. رجوع به حسن لاهیجی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن محمد قرشی فهری غرناطی اندلسی مالکی، معروف به ابن ابی الاحوص و برخی نام وی را حسین آورده اند (603- 699 هَ. ق.). از شیوخ ابوحیان بود. او راست: «التبیان فی احکام القرآن » و جز آن. (هدیه العارفین ج 1 ص 283 از نفح الطیب).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بن عبداﷲ. رجوع به حسن بطاینی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲ خلوتی. رجوع به حسن سیم کش شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن صادق بن معصوم بن میرزا عیسی قائم مقام. او «جهان نمای جدید» در جغرافی را از ترکی به فارسی برای امیرکبیر در 1268 هَ. ق. ترجمه کرد. (ذریعه ج 4 ص 95).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبود. محدث بود و در 708 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 20).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن رجب حموی. حافظ قرآن. متولد حماه (655 / 737 هَ. ق.). (دررالکامنه ج 2 ص 17).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالواحدبن زکریا موصلی. شاگرد ابن جماعه و ابن الشحنه. (دررالکامنه ج 2 ص 20).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالمحسن معروف به ابن عذبه. او راست: «بهجه اهل السنه» و «الروضه البهیه» که در 1172 هَ. ق. به پایان رسانیده است و «المطالع السعیده» که در هدیهالعارفین (ج 1 ص 299) یاد شده است.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالمجید حافظالدین اﷲبن محمدبن مستنصرباﷲ عبیدی فاطمی. رجوع به حسن فاطمی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲ. رجوع به حسن یکشهری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲ مامقانی. رجوع به حسن مامقانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲ لارنده. رجوع به حسن سزائی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲ قاضی بغدادی. رجوع به حسن بندینجی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲ عثمانی مصری. رجوع به حسن عفانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲ عثمانی. رجوع به حسن نیشابوری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲ شافعی. رجوع به حسن خوشابی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲ رومی. رجوع به حسن وجیهی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲ برسوی. رجوع به حسن هاتف شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عثمان بن حمادبن حسان. رجوع به حسن زیادی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن احمدبن ابراهیم. رجوع به حسن باشعیب شود.

حسن.[ح َ س َ] (اِخ) ابن صصری. رجوع به حسن ربعی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن عبدالکریم لخمی قاضی. متولد 707 هَ. ق. به اسکندریه شاگرد ابن مخلوف بود و در 774 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 صص 19- 18).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن سماعه. رجوع به حسن بن محمدبن سماعهبن مهران شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن احمدبن عبدالجبار، معروف به ابن حصینه. از درباریان آل مرداس در حلب بود (388- 457 هَ. ق.). دیوان شعر دارد. در معرهالنعمان متولد و در سروج درگذشته. وفات وی را اسماعیل پاشا 500 هَ. ق. نوشته است. رجوع به هدیهالعارفین شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن احمد قرشی. رجوع به حسن سرحی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن حسین مکی. رجوع به حسن سمرقندی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن سعیدبن اسماعیل. رجوع به حسن عسکری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین عرنی مدنی نجار. او راست: کتاب الحدیث. (ذریعه ج 6 ص 321).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن سریل بن سعید. رجوع به حسن عسکری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن علی تبریزی. رجوع به حسن هشترودی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن محمد بخشی. رجوع به حسن بخشی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن محمدبن عمر. رجوع به حسن تنوخی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن مرزبان. رجوع به حسن سیرافی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲ اردبیلی. رجوع به حسن اردبیلی شود.

حسن.[ح َ س َ] (اِخ) ابن سواربن بابا بهنام، مکنی به ابوالخیربن الخمار (381- 489 هَ. ق.). مسیحی بود و مسلمان شد. او راست: «تدبیر المشایخ » و تفسیر ایساغوجی و 23 کتاب دیگر او در فلسفه و علوم در هدیهالعارفین (ج 1 ص 277) یاد شده است. و رجوع به ابوالخیر شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن داود رسولی، ملقب به مظفر بن سلطان مؤید صاحب یمن. از طرف پدر حکومت شهرهائی از یمن داشت و در 712 هَ. ق. درگذشت. (اعلام زرکلی چ 1 ص 225).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حمدون. رجوع به حسن کاتب شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حمدان. رجوع به حسن حمدانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) سلیمان بن خالد حلی عاملی. در 802 هَ. ق. اجازه ای به حسین بن محمد حمویانی داده است و خود شاگرد محمدبن مکی شهید است. او راست: مختصرالبصائر. (ذریعه ج 1 ص 172 و 124).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن خلف بن عبداﷲبن بلیمه قیروانی. رجوع به حسن قیروانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن خطیربن علی. رجوع به حسن نعمانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن الخضیب منجم. رجوع به حسن بغدادی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن خره زاد (خرداد). از اصحاب امام دهم شیعه علی بن محمد الهادی. او راست: «اسماء رسول اﷲ». (ذریعه ج 2 ص 67 از نجاشی).

حسن. [ح َس َ] (اِخ) ابن خالد برقی. رجوع به حسن برقی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن الحنائی. رجوع به حسن چلبی بن علی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حمکان. رجوع به حسن حمکان شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حمزهبن عبداﷲبن محمدبن حسن بن حسین اصغربن سجادبن حسین بن علی بن ابی طالب. معروف به مرعشی طبری. در 358 هَ. ق.درگذشت. (ذریعه ج 3 ص 310). رجوع به حسن مرعشی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حمزه بن محسن موسوی نجفی. اجازه ای از وی به تاریخ 836 هَ. ق. و دیگری به تاریخ 862 هَ. ق. باقی است. (ذریعه ج 1 ص 171).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حمزهبن محمد شیرازی. رجوع به حسن بلاسی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حمزهبن علی بن عبداﷲ مرعشی. رجوع به حسن مرعشی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن سلیمان بن زیاد طائی حلبی. ناظر لشکر حلب بود و در 768 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 16).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبدالکریم بن عبدالسلام غماری مغربی (617 / 712 هَ. ق.). محدث و ساکن قاهره بود. (دررالکامنه ج 2 ص 19).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲ اصفهانی. رجوع به حسن لکذه شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حمدان تغلبی. رجوع به حسن حمدانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن رضا. قونسول ایران در عراق بود. او راست: «تاریخ عراق ». (ذریعه ج 3 ص 264).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین عربی معروف به ابن الشیخ حسبه جی حنفی درگذشته ٔ 1140 هَ. ق. او راست: معیارالدول و مسبارالملل در جغرافی به ترکی. (هدیه العارفین ج 1 ص 2980).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین سکونی کوفی. او راست: کتاب الحدیث. (ذریعه ج 6 ص 321).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین سبزواری. رجوع به حسن سبزواری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین رومی. رجوع به حسن قره حصاری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین خطاط و شاعر. رجوع به حسن شاملو شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین تبریزی شافعی. رجوع به حسن تالشی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بشکری. رجوع به حسن بشکری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن عبداﷲبن ابوبکر حلبی محدث بود و در 705 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 17).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بن مطر جزائری اسدی، ملقب به عزالدین. شاگرد احمدبن فهد حلی و استاد علی بن هلال جزائری بوده است. (ذریعه ج 4 ص 225).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن خلیل. رجوع به حسن کرادیسی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن خلیل عاملی صوری نجفی. متولد 1327 هَ. ق. او راست: بغیه الوعاظ. (ذریعه ج 3 ص 137).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن دحیه. رجوع به حسن بن قاسم بن جعفر شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین نوبختی. رجوع به حسن نوبختی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بن مصعب. رجوع به حسن خزاعی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن زیاد کوفی. رجوع به حسن لولوی و ذریعه (ج 6 ص 321) شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن زین الدین علی شهید ثانی بن احمدبن جمال الدین ابومنصور تقی بحرینی شیعی امامی (959- 1011 هَ. ق.)، معروف به صاحب معالم. او راست: تحریر طاوسی. دیوان شعر. شرح اثناعشریه. شرح مختصر نافع. فوائد مکیه. کتاب الاجازات. مسکن الفؤاد. مشکاه القول السدید معالم الدین. منتقی الجمان در حدیث. (هدیه العارفین ج 1 ص 29) (ذریعه ج 9 ص 239 بنقل از سلافهالعصر ص 304) (فهرست سپهسالار ج 2 ص 411) (نجوم السماء ص 148) (زرکلی چ 1 ص 226).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن زین الدین بن عمر. رجوع به حسن حلبی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن سری کاتب از اصحاب صادق. عبدی انباری و حسن بن محبوب از وی روایت دارد. او راست: کتاب الاصل. (ذریعه ج 2 ص 119، ج 6 ص 321 و ج 2 ص 146) (اتقان المقال).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن زیاد عطار کوفی، از صادق (ع) روایت دارد. او راست: کتاب الاصل. (ذریعه ج 2 ص 119 و ج 6 ص 321 از فهرست طوسی و نجاشی).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن دربی. احوالش در امل الامل آمده است. و در «کشف الحجب و الاستار» دو ارجوزه به وی نسبت داده که از او نیست بلکه از حسن بن راشد حلی میباشد. (ذریعه ج 1 ص 464).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن زولاق. رجوع به حسن بن ابراهیم بن حسین بن علی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن زبرقان مکنی به ابوالخزرج قمی. او راست: کتاب الحدیث. (ذریعه ج 6 ص 321).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن روزبهان شیرازی. او راست: اخلاق شمسی که به نام شمس الدوله محمد و به تقلید اخلاق محسنی تألیف کاشفی (درگذشته ٔ910 هَ. ق.). تألیف کرده است. (ذریعه ج 1 ص 375).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن رمضان بن حسن قرمی، ملقب به حسام شافعی. متولد 680 هَ. ق. در دمشق تدریس کرد و در طرابلس در 746 هَ. ق. درگذشت. (دررالکامنه ج 2 ص 15- 16).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن رشیق قیروانی. رجوع به حسن قیروانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن رحال مغربی. رجوع به حسن معدانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن سعید اهوازی، برادر حسین بن سعید است. این دو برادر تفسیری تألیف کرده اند که به تفسیر ابن سعیدمعروف است. و به همین شکل تألیف سی کتاب میان این دو برادر به اشتراک معروف میباشد. (ذریعه ج 7 ص 47).

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن زید علوی ملقب به داعی، امام زیدیه طبرستان. رجوع به حسن طبری بن محمدبن اسماعیل شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن. رجوع به حسن نقشبندی و حسن حلیمی و حسن صاغانی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسن. رجوع به حسن سانزواری و حسن مشهدی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسن مثنی. رجوع به حسن مثنی و حسن مثلث شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسین بن حسن. رجوع به حسن مراغی و حسن سرابشنوی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن اسدبن حسن. رجوع به حسن مغارفی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی بن داود. رجوع به حسن حلی و حسن یمنی و حسن مؤیدی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسن بن عبداﷲ. رجوع به حسن عینی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن شیبانی. رجوع به حسن قمی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن اسدبن حسن نحوی. رجوع به حسن فارقی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن حسن مشهدی و رجوع به حسن مشهدی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن ازمیری. رجوع به حسن ازمیری شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن داود حلی صاحب رجال.رجوع به حسن حلی و حسن برقی و حسن نقار قرشی شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن بن حمدون. رجوع به حسن کاتب شود.

حسن. [ح َ س َ] (اِخ) ابن علی. رجوع به حسن عمانی و حسن اهوازی شود.

فرهنگ معین

حسن

(حُ) [ع.] (اِمص.) زیبایی، نیکویی، خوبی.

(حَ سَ) [ع.] (ص.) نیکو، جمیل. ج. حِسان.

فرهنگ عمید

حسن

خوب، نیکو،
(فقه) ویژگی حدیثی با سند معتبر،

خوبی، نیکویی: حسن نیت،
(اسم) ویژگی مثبت، امتیاز،
زیبایی، جمال،
* حسن تخلص: (ادبی) در بدیع، بیت یا مصراعی که هنگام گریز از تغزل به مدح ممدوح شیوه‌ای پسندیده و کلمات متناسب و دلنشین در آن به کار رود تا میان تغزل و مدح تناسبی وجود داشته باشد، مانند این بیت: خطیّ مسلسل شیرین که گر بیارم گفت / به خطّ صاحب دیوان ایلخان مانَد (سعدی۲: ۶۴۳)،
* حسنِ تعلیل: (ادبی) در بدیع، آوردن علت یا دلیلی غیرواقعی ولی مطبوع و دلپذیر برای مطلب یا موضوعی، مانند این شعر: خوشم از گریۀ خود گرچه همه خون دل است / زآنکه بوی تو ز هر قطرۀ خون میآید (امیرخسرو: ۳۵۳)،
* حسن ختام: به‌پایان رساندن رویدادی به‌صورت مطلوب،
* حسنِ طلب: (ادبی) در بدیع، طلب کردن چیزی از کسی با زبان شیرین و کلمات دلنشین که در مخاطب اثر کند و صورت الحاح و گدایی نداشته باشد، مانند این شعر: شاها ادبی کن فلک بدخو را / گر چشم رسانید رخ نیکو را ـ گر گوی خطا کرد به چوگانش زن / ور اسب خطا کرد به من بخش او را (امیرمعزی: ۶۹۱)، براعه‌الطلب، ادب‌السؤال،
* حسن ظن: ظن نیکو، گمان نیک، خوش‌گمانی،
* حسن ِمطلع: (ادبی) در بدیع، آوردن کلماتی نشاط‌انگیز و مطبوع در بیت اول قصیده یا غزل که از حیث روانی، سلاست، استحکام، و واضح بودن معنی موقوف به‌ذکر شعر مابعد نباشد و بین دو مصراع نیز تناسب تام باشد، مانند این شعر: آمد بهار خرم و آورد خرّمی / وز فرّ نوبهار شد آراسته زمی (منوچهری: ۱۸۳)، براعتِ‌مطلع،
* حسنِ مقطع: (ادبی) در بدیع، آوردن عبارتی شیرین و دلنشین در پایان سخن،

حل جدول

حسن

امام دوم شیعیان

امام دوم شیعیان، نیکو

نیکو

فارسی به انگلیسی

حسن‌

Excellence, Nicety, Virtue

فارسی به عربی

حسن

جمال

نام های ایرانی

حسن

پسرانه، نیکو، زیبا، نام امام دوم شیعیان

عربی به فارسی

حسن

بالا بردن , افزودن , زیادکردن , بلندکردن , بهینه ساختن

فرهنگ فارسی هوشیار

حسن

نیکوئی، بهجت، خوبی، جمال، بهاء، خوبروئی، زیبائی

فرهنگ فارسی آزاد

حسن

حَسَن، نیکو- زیبا- خوب (جمع:حِسان)،

فارسی به آلمانی

حسن

Schönheit (f), Wohlbefinden

معادل ابجد

حسن

118

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری