معادل ابجد
حزن در معادل ابجد
حزن
- 65
حل جدول
حزن در حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
حزن در مترادف و متضاد زبان فارسی
-
اندوه، دلتنگی، غصه، غم، کرب، کربت، گرفتگی، ملال، ملالت،
(متضاد) سرور. توضیح بیشتر ...
فرهنگ معین
حزن در فرهنگ معین
- (حَ یا حُ زَ) [ع.] (اِ.) اندوه.
لغت نامه دهخدا
حزن در لغت نامه دهخدا
-
حزن. [ح ُ] (ع اِ) اندوه. غم. کمد. (دهار). انده. غم. حَوبَه. اندوهگنی. حزن. غمی که آدمی را افتد پس از فوات محبوب. خدوک. غمگنی. غمگینی. گُرم. تیمار. خلاف سرور. خلاف فرح. عباره عما یحصل لوقوع مکروه او فوات محبوب فی الماضی. (تعریفات ص 59). ج، احزان:
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.
خاقانی.
الوداع ای کعبه کاینک هفته ای در خدمتت
عیش خوابی بوده و تعبیرش احزان آمده.
خاقانی.
جهانی بود در عین عدم غرق
نه اسم حزن بود و نه طرب بود. توضیح بیشتر ...
- حزن. [ح ُ] (ع مص) اندوهگین کردن. (دهار). اندوهگن کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اندوهناک گردانیدن. || اندوهناک شدن. اندوهگین شدن. (ترجمان عادل) (از منتهی الارب). توضیح بیشتر ...
-
حزن. [ح َ زَ] (ع اِمص) حُزن. اندوه. غم. انده. حدوک. کمد. حوبه. غمگنی. غمگینی:
کامران باش و شادمانه بزی
دشمنانت اسیر گُرم و حزن.
فرخی.
گفتم چه پیشه دارد مهر و هوای او
گفتا یکی بلا بزداید یکی حزن.
فرخی.
قسم تو باد از این جهان خرمی
قسم بداندیش گرم و حزن.
فرخی.
هر که بر او سایه فکند آن درخت
رست ز تیمار و ز کرب و حزن.
فرخی.
خویشتن سوزیم و هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
ای باده فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من. توضیح بیشتر ...
- حزن. [ح َ زَ] (ع ص، اِ) زمین درشت. (منتهی الارب). ناپدرام. زمین ناپدرام. زمین ناهموار. زراغن. زراغنگ. زمین ستبر. سنگلاخ. حزنه. وعر. درشت ناک. مقابل سهل. (منتهی الارب). حزم. هموار. یاقوت بنقل از کتاب العین آرد: الحزن من الارض و الدواب ما فیه خشونه. (معجم البلدان). حزم، قال ابوعمرو الحزن و الحزم الغلیظ من الارض. و در صحاح گوید: الحزم، ارفع من الحزن. (معجم البلدان). ج، حزون. (معجم البلدان) (مهذب الاسماء). توضیح بیشتر ...
-
حزن. [ح َ] (ع ص، اِ) ناپدرام. زمین درشت. خلاف سهل. حَزَن.
-
حزن. [ح َ زِ / ح َ زُ] (ع ص) حزین. غمگین. اندوهگین.
-
حزن. [ح ُ زَ] (ع ص، اِ) کوههای درشت. ج ِ حُزنَه.
-
حزن. [ح َ] (اِخ) حی ای است از غسان.
- حزن. [ح ُ زَ] (اِخ) نام جائی است که در شعرولیعه از بنی حارث کنانه آمده است. (معجم البلدان). توضیح بیشتر ...
- حزن. [ح َ] (اِخ) راهی است میان مدینه و خیبر که در «المغازی » واقدی در جنگ خیبر و مرحب یاد شده است. (معجم البلدان). توضیح بیشتر ...
-
حزن. [] (اِخ) از دیه های الجبل قم است. (تاریخ قم ص 136).
- حزن. [ح َ] (اِخ) ابرق الحزن، موضعی است به دیار عرب. یکی از چند موضع مسمی به ابرق است. (تاج العروس: برق). توضیح بیشتر ...
- حزن. [ح َ زَ] (اِخ) ابن ابی وهب بن عمروبن عائدبن مخزوم. وی جد سعید مسیب است که از جدش از پیغمبر روایت دارد. حزن روز فتح مکه اسلام آورد و یمامه را دریافت و پیغمبر او را «سهل » نامید، و او داستان سقیفه را نقل کرده است. (الاصابه قسم 1 ج 2 ص 7) (قاموس الاعلام ترکی) (عقدالفرید ج 2 ص 14). و رجوع به حزن بن سعد و نیز رجوع به سهل ساعدی شود. توضیح بیشتر ...
- حزن. [ح َ] (اِخ) ابن الحارث العنبری. پدر محجن است. جاحظ داستانی درباره ٔ او آورده است. (البیان و التبیین ج 3 ص 246). توضیح بیشتر ...
- حزن. [ح َ زَ] (اِخ) ابن سعد ساعدی. ابن حبان گوید: نام سهل بن سعد ساعدی حزن بود و پیغمبر او را سهل نامید. (الاصابه قسم 1 ج 2 ص 7). رجوع به حزن بن ابی وهب و نیز به سهل ساعدی شود. توضیح بیشتر ...
- حزن. [ح َ زَ] (اِخ) ابن نباته. مجهول است. ابن ابی حاتم او را یاد کرده است. وی از یک صحابی روایت میکند. (لسان المیزان ج 2 ص 187). توضیح بیشتر ...
- حزن. [ح َ زَ] (اِخ) ابن نصر عدوی از بنی تیم. و او برادر قرظ است. (الاصابه ج 2 ص 61 قسم سوم). توضیح بیشتر ...
-
حزن. [ح َ] (اِخ) زباله. نام موضعی است.
فرهنگ عمید
حزن در فرهنگ عمید
- اندوه، دلتنگی،
فرهنگ واژههای فارسی سره
حزن در فرهنگ واژههای فارسی سره
فارسی به انگلیسی
حزن در فارسی به انگلیسی
- Blue, Cheerlessness, Depression, Desolation, Dreariness, Funk, Melancholy, Sadness, Shadow, Sorrow. توضیح بیشتر ...
فارسی به ترکی
حزن در فارسی به ترکی
فارسی به عربی
حزن در فارسی به عربی
عربی به فارسی
حزن در عربی به فارسی
- غم , اندوه , غصه , حزن , رنجش , سوگ , غم واندوه , مصیبت , غمگین کردن , غصه دار کردن , تاسف خودن. توضیح بیشتر ...
فرهنگ فارسی هوشیار
حزن در فرهنگ فارسی هوشیار
- اندوه، غم، غمگینی
فرهنگ فارسی آزاد
حزن در فرهنگ فارسی آزاد
-
حَزن، حَزُن، غمگین، اندوهگین و باصطلاح فارسی محزون.
َ
-
حَزَن، (حَزنَ، یَحْزَنُ) اندوهگین شدن.
َ
- حُزْن، (حَزَنَ، یَحْزُنُ) محزون کردن، غمین ساختن،
- حُزَن، کوههای سنگی و سخت (مفرد آن حُزْنَه می باشد)،
- حُزْن، غم- اندوه (جمع:اَحْزان)،
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا
وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که
هنوز عضو جدول یاب نشده اید
از اینجا ثبت نام کنید