معنی حرکت کرم گونه

لغت نامه دهخدا

گونه گونه

گونه گونه. [ن َ / ن ِ ن َ / ن ِ] (ص مرکب) رنگارنگ. (انجمن آرای ناصری ذیل ماده ٔ گون). گوناگون. لونالون. ملون به الوان. از هر لون. از هر رنگ. رنگهای مختلف:
ز هر گونه گونه درخشان درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
|| اقسام مختلف. (ناظم الاطباء). متنوع. متعدد. بسیار. از هر نوع. از هر شکل. جور به جور. جوراجور. از هر دست و از هر صنف:
ز بس گونه گونه سنان و درفش
سپرهای زرین و زرینه کفش.
فردوسی.
هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش
ز بس نیزه و گونه گونه درفش.
فردوسی.
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینه ٔ لبلاب.
لبیبی.
و مرغزار پرمیوه ما بودی، از تو میوه گونه گونه یافتیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). شخص امیر ماضی... را در پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333).
بار خدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گونه بدیدی.
قطران.
نشانه کردم خود را به گونه گونه گناه
نشانه ٔچه که برجاست تیر خذلانم.
سوزنی.
هریکی گونه گونه از رنگی
بوی هر گل رسیده فرسنگی.
نظامی.
از این در گونه گونه دُرهمی سفت
سخن چندان که میدانست میگفت.
نظامی.
گونه گونه شربت و کوزه یکی
تا نماند در می غیبت شکی.
مولوی.
گونه گونه خوردنیها صدهزار
جمله یک چیز است اندر اعتبار.
مولوی.
به رنگ رنگ ریاحین و گونه گونه نبات
به غور و نجد زمین فانظروا الی الاَّثار.
(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 99).
|| (اِ مرکب) اطوار مختلف. اشکال مختلف. هیأتهای مختلف. حالات مختلف:
تا دگر روز در جهان آید
پس بگردد به گونه گونه جهان.
سعدی.


کرم

کرم. [ک َرَ] (ع ص) جوانمرد و بامروت. واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است. یقال: هو کرم و هم، هی، هن کرم و ارض کرم و ارضان کرم و ارضون کرم، ای کریمه طیبه صالحه للنبات. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

کرم. [ک ِ] (اِ) هر حشره ٔ بری یا مائی و بحری را که به درازی گراید گویند و بغیر آن هم گاه اطلاق کنند. اسم انواعی از حشرات خرد و درشت غالباً دراز و باریک آبی و خاکی و هم آنچه بدین صفت ماند و در معده ٔ آدمی و دیگر جانوران نیز پیدا شود و هم آنچه مردارهای گندیده و هم آنچه در انواع میوه ها و اطعمه ٔ پخته و خام و دیگر چیزهای دیرمانده پدید آید. (یادداشت مؤلف). شاخه ای از جانوران غیر ذی فقار را که شامل همه گونه های کرم اعم از طفیلی و غیرطفیلی می شود «کرمها» می نامند. این شاخه از جانوران، شاخه ٔ پنجم تقسیمات سلسله ٔ جانوری را بوجودمی آورند. کرمها معمولاً دارای بدنی نرم و کشیده و استوانه ای هستند، برخی کرمها بدنشان از حلقه های متعدد درست شده [مانند کرم خاکی] و برخی دارای بندهای بسیار می باشند [مانند کرم کدو] و بالاخره برخی فاقد تقسیمات حلقوی یا بندبندی می باشند [کرم کبد] بدن کرمها معمولاً دارای یک طبقه پوشش ماهیچه ای نسبتاً ضخیم است که با انقباض و انبساط الیاف آن حیوان حرکت می کند. دستگاه هاضمه کرمها برحسب محیط زندگی این جانوران تغییر فاحش می یابد. مثلاً در کرم خاکی دستگاه گوارش کامل است و شامل دهان و لوله ٔ هاضمه و مخرج و غدد منضم به این دستگاه است، ولی در نزد کرم کدو که بطریقه ٔ جذب اسمزی مواد غذائی را از داخل روده ها و سایر اعضای جانوران و پستانداران اخذ می کند دستگاه گوارش تقریباً از بین رفته است. به همین منوال است دستگاه گردش خون بطوری که در کرم خاکی یک دستگاه عالی و مشخص است و در کرمهای طفیلی از جمله کرم کدو این دستگاه از میان رفته. غالب کرمها در آب می زیند و دارای برنش می باشند که اکسیژن محلول در آب را جذب می نمایند. درکرم خاکی اکسیژن بوسیله ٔ همه ٔ مخاط بدن جذب میشود از این رو پوست بدن حیوان باید همواره مرطوب باشد تا زنده بماند. (فرهنگ فارسی معین). جانوری دراز که دارای بدنی نرم می باشد. (ناظم الاطباء). جانوری غیر ذی فقار از شاخه ٔ کرمها. (فرهنگ فارسی معین):
کرم کز توت بریشم کند آن نیست عجب
چه عجب از زمی ار در دهد و گوهر بر.
فرخی.
گرچه نبود میوه ٔ خوش بی پشه و کرم
دهقان ندهد باغ به پشه نه به کرمان.
ناصرخسرو.
چون بفسرد [عنبر] و باد اورا به کنار دریا برد کرم بر وی گرد آید مرغان فروآیند تا آن کرمان را برچینند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
چون سگ و زاغ استخوانی خوردی اکنون همچو کرم
از تن خود گوشت می خور استخوان کس مخور.
خاقانی.
دردی است اجل که نیست درمان او را
بر شاه و وزیر هست فرمان او را
شاهی که بحکم دوش کرمان می خورد
امروز همی خورند کرمان او را.
کمال الدین اسماعیل.
- امثال:
کرم درخت از خود درخت است، نظیر: آش چنار از چنار است و کرم پیل خود کفن خود تند بمعنی از ماست که بر ماست و آبگینه ز سنگ می زاید. (از امثال و حکم).
- کرم ابریشم، کرم بادامه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کرم پیله. (آنندراج). کرم ایوب. (ناظم الاطباء).کرم بهرامه. غنج ابریشم. (فرهنگ فارسی معین). نوزاد کرمی شکل پروانه ٔ کرم ابریشم است که پس از خروج از تخم بصورت کرمی می باشد که در سطح شکمی دارای اندامهای ظریف کوچک متعددی است و از برگ درخت توت تغذیه میکند. این نوزاد کرمی شکل را لارو کرم ابریشم نیز گویند که پس از آنکه نموّش به حد معینی رسید دور خود پیله می تند و در درون آن دگردیسی می یابد و پس از تبدیل شدن به پروانه پیله را سوراخ کرده از آن خارج می شود. پروانه ٔ کرم ابریشم جزو راسته ٔ پروانگان شبانه است و دارای شکمی بزرگ می باشد. از پیله ٔ کرم ابریشم قبل از آنکه پروانه آن را سوراخ کند الیاف ابریشم طبیعی تهیه می کنند و از آن پارچه های ظریف می بافند. (از فرهنگ فارسی معین):
گرچه یکی کرم بریشم گر است
باز یکی کرم بریشم خور است.
نظامی.
- کرم اوفتادن دندان، کرم خوردن دندان. پوسیدگی دندان:
چون که دندان ترا کرم اوفتاد
نیست دندان برکنش ای اوستاد.
مولوی.
رجوع به کرم خوردن دندان شود.
- کرم بادامه، کرم ابریشم. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرم ابریشم شود.
- کرم بهرامه، کرم ابریشم. (فرهنگ فارسی معین):
کفن حله شد کرم بهرامه را
کز ابریشم جان کند جامه را.
رودکی (از فرهنگ فارسی معین).
- کرم پلاس کسی بودن، درصدد عیب جویی وی بودن. (آنندراج). انتقاد نابجا کردن. (فرهنگ فارسی معین):
هر دو کرک لباس هم بودند
بلکه کرم پلاس هم بودند.
طالب آملی (از آنندراج).
- کرم پنیر، نام گونه ای از بندپایان به نام آکاروس سیرو که در داخل قالب پنیر لانه و از آن تغذیه می کند. (فرهنگ فارسی معین).
- کرم پیله، کرم ابریشم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کرم بادامه. کرم ایوب. (ناظم الاطباء). دودالقز. کرم قز. کرم فیله. (یادداشت مؤلف):
بهمه شهر بود از آن آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.
عنصری.
همچو کرم سرکه که ناگه ز شیرین انگبین
بیخرد چون کرم پیله جان خود سازد هدر.
ناصرخسرو.
و آدمی را در کسب آن چون کرم پیله دان که هرچند بیش تند بند سخت تر گردد. (کلیله و دمنه از فرهنگ فارسی معین).
کرم پیله هم به دست خویشتن دوزد کفن
خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما.
سنائی.
رجوع به کرم ابریشم شود.
- کرم جگر، کرم کبد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرم کبد شود.
- کرم خاکی، یکی از کرمهای خاکزی از رده ٔ کرمهای حلقوی که بدنش از انطباق و التصاق حلقه های متشابه تشکیل شده است. در هر حلقه از بدن حیوان چهار جفت تار ظریف ابریشم مانند وجود دارد. وی به کمک دوجفت تار شکمی روی زمین حرکت می کند. کرم باران. کرم لب جوی. کرم لوجوی. کرم لجن. خراطین. زغار کرمه. (ازفرهنگ فارسی معین).
- کرم خوردن دندان، کرم اوفتادن دندان. پوسیدگی دندان. پوسیدگی و عفونت انساج سخت دندان که با تغییررنگ ظاهری آنها همراه است در صورتی که پوسیدگی دندان مزمن شود عفونت قسمتهای نرم دندان یعنی مغز و مجاری ریشه ٔ دندان را نیز فرامی گیرد. (فرهنگ فارسی معین).
- کرم رنگرزان، قرمز. قرمزدانه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به قرمز و قرمزدانه شود.
- کرم روده، یکی از کرمهای طفیلی از رده ٔ کرمهای گرد که دارای بدنی استوانه ای با دو انتهای نازک است و بدنش فاقد حلقه می باشد. گونه ای از این کرم طفیلی انسان است و در روده ٔ اسب می زید. طول این کرم در گونه ٔ طفیلی انسان بین 15 تا 30 سانتی متر است وعرضش بین 2 تا 5 میلیمتر و معمولاً ماده ها از نرها بزرگترند. سر این حیوان دارای سه قطعه ٔ دندانه دار است [مانند زالو] و تخم حیوان بیضی شکل است. تعداد زیادی با هم می توانند در روده زندگی کنند. سیر تکاملی این کرم بدین ترتیب است که تخمها با مدفوع خارج می شوند و برای اینکه تخمها شکفته شوند باید مدت یکی دو ماه در خاک یا جایی مرطوب بمانند و بعد بوسیله ٔ آب یا سبزی وارد دستگاه گوارش انسان می شوند. تخمها بوسیله ٔلنف وارد دستگاه گردش خون شده به قلب می روند و از آنجا به ریه رانده می شوند. در همین مراحل است که تخمها مبدل به کرمهای کوچک می گردند. در ریه کرمها از نایژه و قصبهالریه بالا آمده از حلق وارد مری می شوند و در همین موقع است که موجب تحریک مخاط حلق شده سبب استفراعهای متوالی می گردند و امکان دارد که با استفراغ خارج شوند. کرم پس از آنکه وارد مری شد قدرت زندگی در دستگاه گوارش را می یابد و کرم بالغ را ایجاد می کند. کرم امعاء. کرم معده. آسکاریس. (فرهنگ فارسی معین).
- کرم سرکه، کرم که در سرکه تولید شود:
همچو کرم سرکه که ناگه ز شیرین انگبین
بیخرد چون کرم پیله جان خود سازد هدر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 163).
- امثال:
کرم سرکه طعم عسل نداند. (امثال و حکم). رجوع به کرم سک شود.
- کرم سفیدمهره، نوعی صدف دریایی که از آن ناقوس سازند. (فرهنگ فارسی معین).
- کرم سک، کرم سرکه:
ز راه آگه نبودم همچو گمراه
چو کرم سک ز طعم شهد ناگاه
کنون زآن خفتگی بیدار گشتم
وز آن مستی کنون هشیار گشتم.
(ویس و رامین).
رجوع به کرم سرکه شود.
- کرم سنجاقی، کرمک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرمک شود.
- کرم شب افروز، کرم شب تاب. کرم شب چراغ. (آنندراج). رجوع به کرم شب تاب شود.
- کرم شب تاب، کرم شب چراغ. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کرم شب افروز. (آنندراج). شب چراغک. (فرهنگ فارسی معین). بتازی حباحب نامند. (ناظم الاطباء). حشره ٔ معروف بسیار خرد که شبها در هوا پرد و روشنی از بال و پرش ظاهر می شود و مثل چراغ بتابد. (آنندراج). جانورکی است مختلف الشکل و الحجم ودارای انواع بسیار و بزرگتر و پرنورتر از همه نوعی است که در جزایر آنتیل مابین آمریکای شمالی و جنوبی خصوصاً در جزیره ٔ کوبا و ژامائیک یافت می گردد و مردم آنجا آن را در فانوس گذارده به سقف اطاق آویزان می کنند و در شب مانند چراغ می تابد و روشن می کند همه ٔ آن اطاق را و در روشنائی آن خیاطی و دیگر کارها را بجامی آروند و خانمهای این جزایر آن را برای زینت شبانه در لباسها و گیسوهای خود می گذارند و نیز زنهای رقاص چند عدد از این کرمها را بر لباسهای خود که از الیاف پوست درخت بافته شده نثار می کنند و چون در بین رقص دور زنند پرتو این کرمها در هم آمیخته گشته چنان بنظر می آید که یک دایره ای از شعله ٔ آتش بر دور آنها دوران می کند. (ناظم الاطباء). حشره ای است از راسته ٔ قاب بالان. نوع ماده ٔ این حشره بی بال است و دارای فسفرسانس مخصوص می باشد که شبها در تاریکی میدرخشد و موجب جلب حشرات نر میشود. (فرهنگ فارسی معین):
اگر کرم شب تاب آتش نماید
از آن آتش انس و سنائی نباشد.
خاقانی.
به یک خنده گرت باید چو مهتاب
شب افروزی کنم چون کرم شب تاب.
نظامی.
پیش مردان آفتاب صفت
به اضافت چو کرم شب تابی.
سعدی
کرم شب تاب پیش چشمه ٔ آفتاب چه تاب آرد. (دولتشاه سمرقندی از امثال و حکم).
- کرم شب چراغ، کرم شب تاب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به کرم شب تاب شود.
- کرم قرمز، قرمزدانه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به قرمزدانه شود.
- کرم کار، کسی که دایماً به کار مشغول است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرم کاری بودن و کرم کار داشتن شود.
- کرم کاری بودن، آگاهی بسیار از آن داشتن. سخت آگاه از آن وعظیم ماهر بدان و نیک دانا به آن کار بودن. مطلع ازتمام جزئیات آن بودن. سخت نیکو دانستن آن. (یادداشت مؤلف).
- کرم کاری داشتن، خارخار کار داشتن و نیز گویند کرم این کار است یعنی ماهر و بلد این کار است. (آنندراج). علاقه ٔ بسیار بدان داشتن. (فرهنگ فارسی معین):
چو خارد پشت زخم خویش [اسب] بسیار
عجب مشمر که دارد کرم این کار.
امیر یحیی شیرازی (از آنندراج).
صبر کردن به صفای تو بسی مرغوب است
کرم این کار مرابیشتر از ایوب است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به خارخار شود.
- کرم کبد، یکی از کرمهای طفیلی از رده ٔ کرمهای پهن که در مجاری صفراوی و کبد گوسفند می زید. کرم جگر. (فرهنگ فارسی معین).
- کرم کتاب، آنکه دایم کتاب مطالعه کند. (از فرهنگ فارسی معین). کتاب شناس.
- کرم کدو، یکی از کرمهای طفیلی از رده ٔ کرمهای پهن که عموماً انگل دامها و دیگر پستانداران و انسان می شوند. کرم کدو دو گونه ٔ مهم دارد: یکی کرم کدوی قلاب دار یا تنیای مسلح که میزبان واسطه اش خوک است و بوسیله ٔ خوردن گوشت نیم پخته ٔ این حیوان به انسان سرایت می کند. دیگر کرم کدوی بدون قلاب یا تنیای غیرمسلح که میزبان واسطه اش گاو است و بر اثر خوردن گوشت گاو نیم پخته انسان مبتلا می شود و در مملکت ما این گونه بیشتر شایع است. چون با خوردن تخم کدو بمقدار 50 تا 100 گرم مقداری از این کرم از روده دفع می شود، بدین جهت قدما خیال می کردند که خود تخم کدو موجب ایجاد این کرم است [وجه تسمیه به همین علت است] تنیا. حب الدیدان الطوال. حب القرع. (از فرهنگ فارسی معین).
- کرم گذاشتن سر، سری چرکین و ناشسته داشتن، سرش کرم گذاشته یعنی چرکین و ناشسته است. (یادداشت مؤلف).
- کرم معده، کرم امعاء. کرم روده. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرم روده شود.
- کرمهای حلقوی، کرمهای زرفینی. رده ای از شاخه ٔ کرمها که بدنشان از انطباق حلقه های متوالی بوجود آمده است، مانند: کرم خاکی و کرمهای پرتار دریایی. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
مثل کرم لول زدن، بسیار حرکت کردن و جنبیدن.
مثل کرم معده، باریک و سفید بی ملاحت، سخت لاغر و باریک و با رنگی پریده. (یادداشت مؤلف).
|| نوزاد حشرات که دارای بدنی نرم و دراز و کرم مانند هستندو هنوز بصورت حیوان بالغ درنیامده اند در تداول عامه به نام کرم خوانده می شوند. (فرهنگ فارسی معین). || در تداول زنان، حسد: کرم نیست اژدهاست، یعنی حسدی فوق العاده است. (یادداشت مؤلف). || خارخار. (آنندراج).

کرم. [ک َ رَ] (اِ) کلم. (از برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). غنبید. بقلهالانصار. (یادداشت مؤلف). کرنب. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف):
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سربکشیدم دو دم مست شدم ناگهان.
لبیبی.
هرکه او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را به یکی دسته کرم.
سوزنی.
اندرین موسم انباز کرم لوزینه ست
از سخای تو شود ساخته این انبازی.
سوزنی.
در روزگارهیچ نشان دیدی از کرم
جز در میان سبزه و اطراف بوستان.
اخسیکتی (از فرهنگ جهانگیری).
گویند مراخواجگکی هست کریم
یک برگ کرم به که چنو شصت کریم.
علی پنجهیری.
|| قسمی گیاه خودرو. (یادداشت مؤلف):
روز کرم گذشت و کرم را به بوستان
اندر میان سبزه کند انتظار چشم.
شهاب الدین محمدبن رشید.
رجوع به کرنب و کلم شود.

کرم. [ک َ] (ع مص) غلبه کردن بر کسی در کرم. یقال: کارمه فکرمه،ای فاخره فی الکرم فغلبه فیه. (از اقرب الموارد).

کرم. [ک َ رَ] (ع اِمص) جوانمردی. مردمی. عزیزی. ضد لؤم. (ناظم الاطباء). جوانمردی و همت باشد. (برهان). مروت وسخاوت و عزیزی و بزرگواری. (غیاث اللغات). همت و مروت و سخاوت. ضد لاَّمت. (از ناظم الاطباء):
میر اجل مظفر عادل
قطب کرم و نتیجه ٔ حری.
منوچهری.
امروز خوشم بدار و فردا با من
آنچ از کرم تو می سزد آن می کن.
خیام.
قضیت کرم عهد آن است که بردن مرا وجهی اندیشید و حیلتی سازید. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 111). شیر گفت: این اشارت از کرم و وفا دور است. (کلیله و دمنه). آنچه از روی کرم بر شما واجب بود بجای آرید. (کلیله و دمنه). و اعتماد بر کرم عهد وحصافت رای تو مقصور داشته ام. (کلیله و دمنه).
همه بگذار کدامین گنه است
که فزون از کرم یزدان است.
انوری.
بر اهل کرم لرز خاقانیا
که بر کیمیا مرد لرزان بود.
خاقانی.
اگر ثلثی از ربع مسکون بجویی
وفا و کرم هیچ جایی نیابی.
خاقانی.
هرکه یقین را به توکّل سرشت
بر کرم الرزق علی اﷲ نوشت.
نظامی.
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج.
نظامی.
و او به یکی دانه ز راه کرم
حله درانداخته و حله هم.
نظامی.
چون کرم این کرم را بیدار کرد
اژدهای جهل را این کرم خورد.
مولوی.
ماند خواهم تا رسیده یا رسم
حق کند با من غضب یا خود کرم.
مولوی.
درویشی در آتش فاقه می سوخت... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم. (گلستان). پادشاه را کرم باید تا خلق بر او گرد آیند. (گلستان).
کرم بین و لطف خداوندگار
گنه بنده کرده ست و او شرمسار.
سعدی (گلستان).
هرکه با ابر کرم کرد چو دریا صائب
در حقیقت بهمه روی زمین احسان کرد.
صائب (از آنندراج).
- باکرم، سخی. بخشنده. کریم:
تو خداوندگار باکرمی
گرچه ما بندگان بی هنریم.
سعدی.
- بکرم، از روی کرم. باکرم:
کار لوزینه ٔ ما را بکرم ساخته کن
که نخستین سخن از تنگ شکرانبازی.
سوزنی.

کرم. [ک َ] (ع اِ) ج ِ کرمه. رجوع به کرمه شود.


گونه

گونه. [ن َ / ن ِ] (اِ) عارض و رخساره که به عربی خد گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). مجازاً رخسار و چهره را گویند. (انجمن آرا). هریک از برجستگی دو جانب روی آدمی. (یادداشت مؤلف). دو طرف صورت. لپ. چهره و صورت. خَد. عارض. عارضه. وجنه:
تیزی شمشیر دارد و روش مار
کالبد عاشقان و گونه ٔ غمگین.
رودکی (از انجمن آرا).
وز آن پس به روی سپه بنگرید
سپه را همه گونه پژمرده دید.
فردوسی.
زمانی به پاسخ نیامد فرود
همه گونه ٔ پهلوان شد کبود.
فردوسی.
گفتم که مرا نفس ضعیف است و نژند است
منگر به درستی تن و این گونه ٔ احمر.
ناصرخسرو.
قصر ملک بلرزید و گونه ٔ او زرد شد. (مجمل التواریخ).
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه ٔ گل دهیم جیحون را.
ادیب صابر.
نهاده بر کف تو گوهری که از عکسش
شود دو گونه چو گلزار و بزم چون گلشن.
امیر معزی (از فرهنگ نظام).
دعوی مشتاق را شرع نخواهد بیان
گونه ٔ زردش دلیل ناله ٔ زارش گواست.
سعدی.
بیا و گونه ٔ زردم ببین و نقش بخوان
که گر حدیث کنم قصه ای دراز آید.
سعدی.
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
تا زعفران گونه ٔ من لاله گون شود.
سعدی.
|| جنس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (السامی فی الاسامی). نوع. (منتهی الارب).قسم. صنف. جور. طور. چنان:
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
بهشت آئین سرائی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت.
رودکی.
مردمان بخرد اندر هر زمان
راه دانش را به هر گونه زبان...
رودکی.
زده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندگی مر یکی [را] سزا.
ابوشکور (از لغت فرس).
و ده گونه آن بوده که پوست و مزغ (مغز) آن بتوان خورد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
فغان من همه زان زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد.
منجیک.
ز هرگونه نیرنگها ساختند
و آن درد را چاره نشناختند.
فردوسی.
فرستاد بایدْش تا سرکشان
نیابند از او هیچ گونه نشان.
فردوسی.
سخنها بر این گونه پیوند کن
و گر پند نپْذیردش بند کن.
فردوسی.
از لب تو مر مرا هزار نویداست
وز سر زلفت هزار گونه زلیفن.
فرخی.
کمانکشی است بتم با دو گونه تیر بر او
و از آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ.
فرخی.
آهستگئی باید آنجا و مدارائی
صد گونه عمل کردن صد گونه هشیواری.
منوچهری.
محال است ترا رفتن، که به خراسان فتنه است از چند گونه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411).
دو گونه است مرده ز راه خرد
که دانا بجز مرده شان نشمرد.
اسدی.
از این گونه بدعتها نهاد [مزدک]. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 84). و شمشیرچهارده گونه است... و باز این نوع ها به دیگر انواع بگردد. (نوروزنامه). اطباء عراق وی را ماء مبارک خوانند، وی آن چیزی است که بیست و چهار گونه بیماری معروف را سود دارد. (نوروزنامه). و چندان انگور که به هرات باشد. به هیچ شهری و ولایتی نباشد، چنانکه زیادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگویند. (نوروزنامه). و در نسب ثمود بسیار گونه روایتها است. (مجمل التواریخ). هریکی را گفتار و زبان از گونه ای بوده. (مجمل التواریخ).
عمادی از تو چندان درد خورده است
که بر هر موی او صد گونه درد است.
عمادی شهریاری.
هزار گونه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه ٔ خوبان ز دلق نه توئی.
سعدی.
مرا هم که صد گونه آز وهواست.
سعدی.
هزار گونه گل از شاخ چهره بنمودند
چو لعبتان گل اندام نازک از پاچنگ.
شمس فخری.
- دو گونه، دوتا. دو جنس. (ناظم الاطباء). دو نوع. دو قسم.
|| پاره. قسمت:
بزد تیغ و کردش به دو گونه راست
نه این نیمه افزون نه آن نیمه کاست.
فردوسی.
|| روش. طرز. قاعده. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری). اسلوب. (غیاث اللغات) (آنندراج). طور. (ترجمان القرآن). جور. شیوه. ترتیب. راه. سنخ. طریق. کیفیت مجازاً طرز و روش و صفت. (فرهنگ نظام) (آنندراج) (السامی فی الاسامی):
جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ
ز هر گونه ای گشته بر سرْش چرخ.
ابوشکور.
تا با تو چو بندگان همی گردد
هرگونه که تو همیش گردانی.
ناصرخسرو.
- دگرگونه، متغیر. به طریق دیگر. به کیفیت دیگر. دیگرسان:
برآمد دگر باره بانگ سرود
دگرگونه تر ساخت آوای رود.
فردوسی.
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیج گذر کرد بر پیشگاه.
فردوسی.
وزان پس همی خوان و می خواستند
دگرگونه مجلس بیاراستند.
فردوسی.
نگه کن که با هر کس این پیر جادو
دگرگونه گفتار و کردار دارد.
ناصرخسرو.
چون قدم ازمنزل اول برید
گونه ٔ حجام دگرگونه دید.
نظامی.
وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی کردند و هریک از ایشان دگرگونه رائی همی زدند. (گلستان).
- دیگرگونه، به کیفیت دیگر. طور دیگر. به صورت دیگر: این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت، دیگرگونه نبندد. (تاریخ بیهقی). من نه از آن مردانم که به هزیمت بشوم اگر حال دیگرگونه باشد من نفس خود به خوارزم برم. (تاریخ بیهقی). چون اندیشیدم [مسعود] که خوارزم ثغری بزرگ است... باشد که دشمنان تأویل، دیگرگونه کنند. (تاریخ بیهقی).
- هیچ گونه، به هیچ وجه. ابداً:
ز گفتار او هیچ گونه مگرد
چو گردی شود بخت تو روی زرد.
فردوسی.
ز هر سو به ایوان او بنگرید
نشانی از او هیچ گونه ندید.
فردوسی.
ز هیچ گونه، بدو جادوان حیلت ساز
به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ.
فرخی.
به گونه ٔ شب روزی برآمداز سر کوه
که هیچ گونه بر آن کارگر نگشت بصر.
فرخی.
- یک گونه، یک تا. بی آمیزش. مفرد.یک طریقه. (ناظم الاطباء).
|| شکل و هیأت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغه).قیافه. سان. وضع. ترتیب. طور. فرم. طرز و طریق:
چون آب به گونه ٔ هر آوند شوی.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
بدرید روی زمین را به چنگ
ابر گونه ٔ شیر و جنگی پلنگ.
فردوسی.
قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
گونه ٔ بیمار دارد قوت کوه حراز.
منوچهری.
چنین است و زین گونه تا بد بس است
زیان کسی سود دیگر کس است.
اسدی.
گفتم [بونصر مشکان] چنین بود ولیکن خلیفه را چند گونه صورت کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). طاهر گل افشانی کرده که هیچ ملک بر آن گونه نکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
بر تو جوان گونه ٔ پیری چراست
لاله ٔ خودروی تو خیری چراست.
نظامی.
در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونه ٔ آس.
مولوی.
|| مانند. سان. وار. مثل. صنف. (از السامی فی الاسامی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات):
بازگشای ای نگارچشم به عبرت
تات نکوبد فلک به گونه ٔ کوبین.
خجسته (از لغت فرس).
- آرام گونه، تسکین اندک. قرار اندک. مختصر آرامش. اندک آسودگی: هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده میباشد و بنده چند دفعه نزدیک او رفت تا آرام گونه یافت. (تاریخ بیهقی).
- آشفته گونه: چون آشفتگان.
- || بشوریده. شوریده گونه، در حالی نزدیک به حالت طغیان: محمدبن الحصین القوسی شهر بر او آشفته گونه همی داشت. (تاریخ سیستان).
- آن گونه، آن شکل. آن سان. آن قسم:
دیده ٔ حاسد و بدخواه تو بادا خسته
هم بر آن گونه که از کوزه برون جست فقاع.
سوزنی.
سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بدان گونه که گلگونه کند روی نگار.
سعدی.
- ابرگونه، به شکل ابر. مانند ابر. بسان ابر.
- بازگونه، باژگونه.معکوس. دروا. معلق.
- باژگونه، بازگونه. معکوس. دروا. معلق:
تو ز آن ره که شد باژگونه نورد
بخواه از خدا حاجت و بازگرد.
نظامی.
- باشگونه، بازگونه. باژگونه. معکوس. مقلوب. بازگردانیده باشد و به تازی مقلوب بود. (لغت فرس). وارونه. پشت و رو:
فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان
ترا نیابم و تو مر مرا چرا یابی ؟
خسروی (از لغت فرس).
- بدان گونه، چنان.آنچنان. بدان قسم:
بدان گونه شادم که تشنه به آب
و گر سبزه از تابش آفتاب.
فردوسی.
- بدین گونه، بدین سان. چنین. چونین. (یادداشت مؤلف):
بدین گونه میکرد ره را نورد
زمان زیر گردون زمین زیر گرد.
نظامی.
- بر گونه، بسان. بمانند. به شکل:
یک ره که چو بیجاده شد آن دو رخ بیمار
باده خور از آن صافی بر گونه ٔ بیجاد.
خسروی.
به گستهم گفتا تو بردار طوس
که شد دشت بر گونه ٔ آبنوس.
فردوسی.
بر گونه ٔ سیاهه ٔ چشم است غژم او
هم بر مثال مردمه ٔ چشم از اوتکس.
بهرامی.
- بر این گونه، این چنین. چنین. این سان:
بر این گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر.
فردوسی (از آنندراج).
- ترگونه، کمی مرطوب. کمی نمناک. با اندکی تری. با نمناکی اندک: بارانکی خرد خرد می بارید. چنانکه زمین ترگونه بکرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 260).
- تیزگونه، با اندک تیزی.
- || تندمزاج، تندخو. سوداوی و عصبی مزاج: منصوربن اسحاق را برادرزاده ای بود برنا و تیزگونه. (تاریخ سیستان).
- چگونه، چه سان. به چه طریق. چطور:
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد
چگونه جمع شود با چنین پریشانی.
سعدی.
- خجل گونه، با اندک شرمساری. کمی خجل چون شرم زده: زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونه ای شد، پس عبدوس را گفت بازگو تا امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 364).
- خلق گونه، مایل به کهنگی. کهنه: جبه ای داشت [حسنک] حبری رنگ با سیاه میزد، خلق گونه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 184).
- رنجورگونه، بیمارسان. چون بیماران. همچو مریض نالان و مریض احوال: مسلم رنجورگونه بود. یزید گفت ترا اگر از این بیماری خللی و اجلی باشد منذربن حسین را خلیفه ساز. (ترجمه ٔ طبری بعلمی).
- زعفران گونه، بسان زعفران. مانند زعفران. چون زعفران. به رنگ زعفران.
- || مجازاً زرد و پریده رنگ:
نمودند کین زعفران گونه خاک
کند مرد را بی سبب خنده ناک.
نظامی.
- سست گونه، نااستوار متمایل به بی بنیانی. تزلزل. بی ثبات: چون ابراهیم الولید کار خویش سست گونه دید خود را خلع کرد. (تاریخ سیستان).
- شکایت گونه، شبه شکایت. اندک عدم رضایت نمائی: شب پیش مختار رفت و گفت این جماعت شکایت گونه می کنند. مختار گفت دیرگاه است که میگویند. اما هر چه ایشان را باید اجابت کنم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- شوریده گونه، نیمه عاصی. نیمه طاغی: همیشه مردمان را بر معدل بن الحصین شوریده گونه همی داشت. (تاریخ سیستان).
- صدرگونه، بمانند صدر. مسند مانند. متکا. چیزی شبیه بالش: او را دید در صدر گونه ای پشت بازنهاده و سخت اندیشمند و نالان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). رجوع به صدر شود.
- صلح گونه، آشتی گونه. به وضعی همانند صلح. گرگ آشتی: این صلح گونه کردند و بازگشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 592). صلح گونه همی داشتند. (تاریخ سیستان). صلح گونه بساختند. (تاریخ سیستان).
- ضعیف گونه، نالان. رنجورگونه. با اندک ناتوانی.
- || خفیف: تا به لب بارگین به در فارس نو آواز طبلی آمد ضعیف گونه. (تاریخ سیستان).
- عاصی گونه، با اندکی طغیان. متمایل به عصیان و سرکشی: فوجی به مکران خواهیم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصی گونه شده است. (تاریخ بیهقی).
- کاسدگونه، کمی نارواج. اندکی بی رونق: اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد و خداوندان این صنایع مجرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
- کاهل گونه، اندک کسل. کمی سست: به اندک کاهلی دلم کاهل گونه شده بود از غلبه ٔ خواب. (کتاب المعارف).
- گلگونه، دارای گونه ای چون گل. شبیه به گل. مانند گل. همچون گل. به رنگ گل.
- || غازه. سرخاب:
هم چو موی عاریت اصلی ندارم از حیات
هم چو گلگونه بقائی هم ندارد گوهرم.
خاقانی.
رجوع به گلگونه شود.
- متواری گونه، چون متواریان. برسان متواریان. پنهان: و من بنده در هرات چون متواری گونه همی گشتم. (چهارمقاله ٔ عروضی).
- نرم گونه، با اندک نرمی. با ملایمت. با خویی نرم. ملایم: کوتوال این وقت قتلغتکین پدری بود نرم گونه ولیکن بااحتیاط. (تاریخ بیهقی).
- واژگونه، دگرگون. بازگردانیده. مقلوب. رجوع به بازگونه و باژگونه شود.
- هر گونه، از هر حیث. از هر جهت:
علی را چنین گفت و دیگر همین
کز ایشان قوی شد به هر گونه دین.
فردوسی.
- || هر نوع. هر جور. هر شکل. هر صنف:
گهرها یک اندر دگر ساخته
ز هر گونه گردن برافراخته.
فردوسی.
- هم گونه، همرنگ. همانند در رنگ و لون:
چون سوی چمن گذر کنی بینی
هم گونه ٔ کهربا شده مینا.
(یادداشت مؤلف).
|| رنگ و لون. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری) (بهار عجم) (السامی فی الاسامی) (آنندراج). آرنگ. فام. گون: سنمار گفت اگر بدانستمی که تو حق بشناسی و رنج من ضایع نکنی بنایی کردمی که با آفتاب به هر گونه بودی، اگر آفتاب سرخ بودی وی سرخ بودی و اگر آفتاب زرد بودی و چون ماه برآمدی هم بر گونه ٔ ماه شدی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). مأمون چهل و هفت سال داشت که بمرد و بیست و پنج سال و پنج ماه خلیفه بود و او را به لقب ابوالعباس گفتندی و مردی بود به گونه اسمر میانه بالا. (ترجمه طبری بلعمی). و آن آب انگور که اندر کاسه بود و گونه نگردانیده بود. و نه مزه گرفته بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره.
همان گونه ٔ آب را تیره دید
پرستنده را دیدگان خیره دید.
فردوسی.
گروهی چون هندوان، شبها را گونه دهند، و بگویند، شبی سیاه، و شبی کبود، و شبی زرد. (التفهیم بیرونی).
ز گرد معرکه چترش گرفته گونه ٔ لؤلؤ
ز خون دشمنان تیغش گرفته گونه ٔ مرجان.
فرخی.
بسا کسا که به دینار بخشش تو برد
ز دل غم وز دو رخسار گونه ٔ دینار.
فرخی.
نه هر که شاعر باشد به مدح او برسد
نه هر که گونه سیه دارد او بود عنبر.
عنصری.
رخسارکتان گونه ٔ دینار گرفته
زهدانکتان بچه ٔ بسیار گرفته.
منوچهری.
رخم به گونه ٔ خیری شده ست ز انده و غم
دل از تکلف بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
به گونه رویشان چون دوده کردی
که و مه را به ننگ آلوده کردی.
(ویس و رامین).
روغن قسط... گونه ٔ روی نیکو کند.
(الابنیه عن حقائق الادویه).
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هردو به گونه شبیه یکدیگرند.
قریعالدهر.
از سر و رویم فلک به آب شب و روز
پاک فروشست بوی و گونه ٔ سنبل.
ناصرخسرو.
ور گشت شمیره گلبن زرد
داده ست به سیب گونه ٔ وشم.
ناصرخسرو.
درحال رسول از غش درآمده، فاطمه را دید گونه ٔ روی گردیده. (قصص الانبیاءص 243). فاطمه را گونه بگردید و گریه بر وی غالب شد. (قصص الانبیاء ص 236). شراب... گونه ٔ رو سرخ کند. (نوروزنامه).
هر زمانش ز دیده گونه دهیم
گاه ضراب و گاه قلابم.
مختار غزنوی.
گونه از روی او بگشت. (تاریخ بخارا).
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه ٔ گل دهیم جیحون را.
ادیب صابر.
مردی از جهودان به نزدیک امیرالمؤمنین علی (ع) بیامد و گفت یا امیرالمؤمنین خدای ما جل جلاله که بود و چگونه بود. گونه ٔ روی امیرالمؤمنین علی (ع) بگشت. (اسرارالتوحید ص 206).
زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم
چون زعفران که گونه به حلوا برافکند.
خاقانی.
گر گونه ٔ غمگنان ندارم
زان نیست که هستم از تو خرم.
خاقانی.
چون عقیق و بسد و لعل و زبرجد، رنگ و گونه گرفته. (سندبادنامه ص 164).
چو چوب عنابم گر چین گرفت روی همه
گرفت اشکم در دیده گونه ٔ عناب.
مولوی.
بسکه به رخهای زرد گونه ٔ گل داد
شیشه ٔ می بست دست رنگ رزان را.
طالب آملی (از بهار عجم).
لَون، گونه ٔ چون زردی و سرخی و مانند آن. (منتهی الارب).
- گونه دادن، رنگ دادن. رنگ بخشیدن:
روزی چو تازه دخترکی باشد
رخساره گونه داده به غنجاره.
ناصرخسرو.
- گونه شدن، گونه شدن روی یا رخسار، تغییر لون دادن آن. (یادداشت مؤلف).
- گونه گردانیدن، رنگ گردانیدن. رنگ گونه دیگر سان شدن، از بیم یا غضب.
- گونه گشته، رنگ برگردیده. (یادداشت مؤلف). رنگ بگردیده.
- گونه ٔ یاقوت، رنگ یاقوت:
چون بنشیند تمام و صافی گردد
گونه ٔ یاقوت سرخ گیرد و مرجان.
رودکی.
این کلمه به صورت مزیدمؤخر آید و معانی متعدد دهد.
- ز گونه شدن، دیگرگون شدن. رنگ دادن. تغییر رنگ دادن:
پستانکتان شیر به خروار گرفته
آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار.
منوچهری.
|| گلگونه و غازه را گویند که زنان بر رخساره مالند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || هر دو طرف سرین و کفل. (برهان قاطع). به این معنی مصحف (کونه) = کون است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || به معنی کونسته. (فرهنگ شعوری) (انجمن آرای ناصری).

فرهنگ فارسی هوشیار

گونه گونه

‎ گونه گونه رنگارنگ، مختلف متعدد بانواع و اقسام: و چون خوانسالاران خوانها نهاده و سماطها کشیده اطعمه گوناگون از حد چند و چون بیرون. . . توضیح بهمین معنی گاه بصورت قید اید: هر روز هزار بار چون بوقلمون می گرداند عشق توام گوناگون. (عطار)

تعبیر خواب

گونه

گونه گلگون: دوردستهای روشن
گونه لاغر: غم
گونه آرایش شده: شرمساری
- لوک اویتنهاو

فرهنگ عمید

کرم

هر جانور بی‌دست‌وپا و خزنده با بدن نرم و بی‌استخوان، مانند کرم خاکی، زالو، و امثال آن‌ها،
* کرم ابریشم: (زیست‌شناسی) نوزاد کرمی‌شکل پروانه، با بدنی استوانه‌ای و دارای حلقه که از برگ درخت توت تغذیه می‌کند و از پیلۀ آن الیاف ابریشمی تهیه می‌شود، کرم پیله، کرم بادامه،
* کرم خاردار: (زیست‌شناسی) = خاردار
* کرم رنگرزان: (زیست‌شناسی) = قرمزدانه
* کرم ساقه‌خوار: (زیست‌شناسی) حشره‌ای از آفات برنج،
* کرم شب‌تاب: (زیست‌شناسی) حشره‌ای باریک و زردرنگ از خانوادۀ سوسک که مادۀ آن از زیر شکم خود نور می‌تاباند، کرم شب‌افروز، شب‌چراغک، آتشک، آتشیزه، کمیچه،
* کرم کدو: (زیست‌شناسی) نوعی کرم انگلی دراز و نواری‌شکل که از طریق گوشت آلوده وارد بدن انسان می‌شود، کدودانه،
* کرم معده: (زیست‌شناسی) = آسکاریس


گونه

(زیست‌شناسی) هریک از برجستگی‌های گوشتی دوطرف صورت،
نوع،
طرز،
رنگ: هزار گونه گل از شاخ چهره بنموده / چو لعبتان گل‌اندام نازک از پا چنگ (شمس فخری: مجمع‌الفرس: گونه)،
شکل،

فرهنگ معین

کرم

(کِ) (اِ.) گروهی از بی مهره گان هستند که در لای و لجن و آب راکد و میوه پدید می آیند. اکثراً بدن نرم و برهنه و دراز دارند. مهم ترین انواع آن ها عبارتند از: کرم های پهن، کرم های حلقوی، کرم های لوله ای. ~، ~داشتن الف - دارای کرم بودن. ب - موذی بودن،

معادل ابجد

حرکت کرم گونه

969

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری