معنی حرف چشمی

حل جدول

حرف چشمی

ایما، اشاره

داروها

سولفاستامید (چشمی)

عفونت چشمی , کراتیت چشمی

فارسی به عربی

چشمی

بصری

فارسی به آلمانی

چشمی

Optisch [adjective]

لغت نامه دهخدا

گربه چشمی

گربه چشمی. [گ ُ ب َ/ ب ِ چ َ / چ ِ] (حامص مرکب) کبودچشمی. زاغ چشمی. ازرقی. داشتن چشمی آنچنان گربه. رجوع به گربه چشم شود.


هم چشمی

هم چشمی. [هََ چ َ / چ ِ] (حامص مرکب) رقابت و برابری نمودن. (یادداشت مؤلف). چشم وهم چشمی نیز به معنی هم چشمی است.
- هم چشمی کردن، رقابت کردن. رجوع به هم چشم شود.


پاک چشمی

پاک چشمی. [چ َ] (حامص مرکب) صفت پاک چشم.


شوخ چشمی

شوخ چشمی. [چ َ / چ ِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی شوخ چشم. بیشرمی. بی آزرمی. بی حیائی. خیره چشمی:
بی زر و سیمی ای برادر از آنک
شوخ چشمیت نیست چون عبهر.
سنائی.
آنکه... شوخ چشمی سپهر غدار دیده بود... سبک روی به کار آورد. (کلیله و دمنه).
وگر شوخ چشمی و سالوس کرد
الا تا نپنداری افسوس کرد.
سعدی.
شنیدم که سر از فرمان ملک باززد و حجت آوردن گرفت و شوخ چشمی کردن. (گلستان).
|| تجاسر. تهور. بی باکی:
شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور اظهار زباندانی کند.
صائب.
|| الحاح. اصرار. تعصب. عناد.


دش چشمی

دش چشمی. [دُ چ َ / چ ِ] (حامص مرکب) حسد. رشک. (یادداشت مؤلف): اردشیر دانست که اردوان از دش چشمی و بدکامی [این] را میگوید. (کارنامه ٔ اردشیر ترجمه ٔ صادق هدایت ص 10).


گرسنه چشمی

گرسنه چشمی. [گ ُ رِ / رُ ن َ / ن ِ / گ ُ س َ / س ِ ن َ / ن ِ چ َ / چ َ] (حامص مرکب) حرص و گدایی. (آنندراج) (غیاث):
چون خوانچه کنی تا ز سر گرسنه چشمی
از خوانچه ٔ گردون نکنی زله گدایی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 442).
فغان که کاسه ٔ زرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه ٔ گدایی کرد.
صائب.
رجوع به گرسنه چشم شود.


تنگ چشمی

تنگ چشمی. [ت َچ َ / چ ِ] (حامص مرکب) کنایه از بخل بلحاظ آنکه صاحبش به سبب دون همتی به دنیای فانی پسند نموده. (غیاث اللغات) (آنندراج). کوته نظری. اندک بینی:
جهان نیز چون تنگ چشمان دور است
از این تنگ چشمی از این تنگ باعی.
خاقانی.
تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور
همه سروی ز خاک و او از نور.
نظامی.
|| چگونگی آنکه چشمان تنگ دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خردی و کشیدگی چشم. حالت چشم ترکان و مغولان و چینیان:
ز بس کآورده ام در دیده ها نور
ز ترکان تنگ چشمی کرده ام دور.
نظامی.
همه تنگ چشمی پسندیده اند
فراخی بچشم کسان دیده اند.
نظامی.
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد.
حافظ.
|| کنایه از کم نگاهی معشوق، و این لفظ در صفت معشوق واقع شود از آن جهت که معشوق از غرور حسن یا از فرط حیا بسوی کسی نمی بیند. (غیاث اللغات) (آنندراج):
نَزَد بر کس از تنگ چشمی نظر
ز چشمش دهانش بسی تنگ تر.
نظامی.
رجوع به تنگ چشم و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.


کج چشمی

کج چشمی. [ک َ چ َ / چ ِ] (حامص مرکب) حالت کج چشم. کج بینی. لوچی. احولی. (ناظم الاطباء). دوبینی.

فرهنگ فارسی هوشیار

کند چشمی

اندکی بینایی چشم کند چشمی.


کبود چشمی

حالت و کیفیت کبود چشم ازرق چشمی


گریه چشمی

داشتن چشمان گریان: ولیکن آن خاصه اندر همه مردم نیست چه گریه چشمی که این مردم راست خاصه. . . چنانک گریه چشمی را بوهم بر توان گرفتن از مردم. . .

معادل ابجد

حرف چشمی

641

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری