معنی حرف داد

حل جدول

حرف داد

آخ، واى

فرهنگ عمید

داد

[مقابلِ بیداد] عدل، انصاف: در داد بر دادخواهان مبند / ز سوگند مگذر نگه‌دار پند (فردوسی۲: ۷۹۹)، جفاپیشگان را بده سر به باد / ستم بر ستم‌پیشه عدل است و داد (سعدی۱: ۹۸)،
[عامیانه] بانگ بلند، فریاد، فغان: برفت آن گلبن خرم به بادی / دریغی ماند و فریادی و دادی (؟: لغت‌نامه: داد)،
[قدیمی] قانون،
(اسم مصدر) [قدیمی] دادخواهی،
(صفت) [قدیمی] عادل: چنین گفت کای داور داد و پاک / توی آفرینندۀ هور و خاک (فردوسی: ۷/۲۳)، جهان‌آفرین داور داد و راست / همی روزگاری دگرگونه خواست (فردوسی: ۸/۳۳۹)،
(قید) [قدیمی] به‌حق،
* داد خواستن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] شکایت به دادگاه بردن و طلب عدل‌وداد کردن، دادخواهی کردن،
* داد چیزی را دادن: [مجاز] حق چیزی را چنان که باید ادا کردن: چنان گشت بهرام خسرونژاد / که اندر هنر داد مردی بداد (فردوسی: ۶/۳۷۰)، هرکه داد خِرد نداند داد / آدمی‌صورت است و دیونهاد (نظامی۴: ۵۵۴)، زاین‌سان که می‌دهد دل من داد هر غمی / انصاف، ملک عالم عشقش مسلم است (سعدی۲: ۳۴۶)،
* داد دادن: (مصدر لازم) [قدیمی]
به داد کسی رسیدن و حکم به عدل‌وداد کردن،
[مجاز] چنان‌که سزاوار است رفتار کردن،
[مجاز] چنان‌که شاید و باید کاری انجام دادن،
* داد زدن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) داد کشیدن، فریاد کردن، آواز بلند برآوردن،
* داد کردن: (مصدر لازم)
داد کشیدن، داد زدن، فریاد کردن، بانگ بلند برآوردن،
از روی داد حکم کردن، اجرای عدالت کردن: دل از بند بیهوده آزاد کن / ستمگر نه‌ای داد کن داد کن (نظامی۵: ۸۵۴) شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد / قدر یک ساعت عمری که دراو داد کند (حافظ: ۳۸۶ حاشیه)،
* دادوبیداد: [عامیانه] جاروجنجال، هیاهو،
* دادوفریاد: [عامیانه] * دادوبیداد
* دادوقال: [عامیانه] * دادوبیداد

=دادن
(اسم) (موسیقی) گوشه‌ای در دستگاه ماهور،
٣. (اسم مصدر) عطا و بخشش، عطیه،
(اسم مصدر) [قدیمی] دادن،
(اسم) [قدیمی] تقدیر، قسمت: ز خورشید تابنده تا تیره‌خاک / گذر نیست از داد یزدان پاک (فردوسی: ۲/۳۴۵)،
* دادودهش: [قدیمی] عطا و بخشش: به دادودهش گیتی آباد دار / دل زیردستان خود شاد دار (فردوسی: ۶/۲۶۵)،
* دادوستان: [قدیمی] * دادوستد
* دادوستد:
خریدوفروش، معامله، تجارت، سوداگری،
[قدیمی] دادن و گرفتن،


حرف

هریک از حروف هجا یا واحدهای الفبا که کلمات از آن‌ها ترکیب می‌شود، مانندِ ا، ب، پ، ت، ث...،
(ادبی) در دستور زبان، کلمه‌ای که معنی مستقل ندارد و تنها برای پیوند دادن کلمه، گروه یا جمله به یکدیگر و نشان دادن نقش کلمات به کار می‌رود، مانندِ از، با، بر، تا،
کلمه،
سخن،
گپ،
* حرف پهلودار: [مجاز] = سخن * سخن پهلودار
* حرف راندن: (مصدر لازم) [قدیمی] سخن گفتن،
* حرف زدن: (مصدر لازم) سخن گفتن، گفتگو کردن،
* حرف ندا: (ادبی) در دستور زبان، حرفی که با آن کسی را بخوانند و توجه او را جلب کنند، مانند ایا، یا، ای،

گویش مازندرانی

داد

فریاد، صدای بلند، داد، عدل

لغت نامه دهخدا

داد

داد. (اِ) عدل. (برهان). مَعدِلَه. (منتهی الارب). بذل. (برهان). قسط. نصفت. مقابل ستم. ظلم و جور. عدالت. (برهان). نَصف. نِصف. نَصَف. (منتهی الارب):
ای شهریار راستین، ای پادشاه داد و دین
ای نیک فعل و نیکخواه، ای از همه شاهان گزین.
دقیقی.
خرد بهتر از هر چه ایزدت داد
ستایش خرد را به از راه داد.
فردوسی.
کجا داد و بیداد پیشت یکیست
جز از کینه گستردنت رای نیست.
فردوسی.
گر ایدون که هرمز نه بر داد بود
زمین و زمان زو بفریاد بود.
فردوسی.
هر آن گنج کان جز بشمشیر داد
فراز آید از پادشاهی مباد.
فردوسی.
در داد بر دادخواهان مبند
ز سوگند مگذر نگهدار پند.
فردوسی.
بکوشیم ما نیکی آریم و داد
خنک آنکه پند پدر کرد یاد.
فردوسی.
چنین گفت نوشیروان را قباد
که چون شاه را سر بپیچد ز داد.
فردوسی.
گر ایمن کنی مردمان را بداد
خود ایمن بخسبی و ازداد شاد.
فردوسی.
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم.
فردوسی.
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای.
فردوسی.
بدان ای پدر کاین سخن داد نیست
مگر جنگ لادن ترا یاد نیست.
فردوسی.
داد ببین تا کجاست فضل ببین تا کراست
کیست عظیم الفعال کیست کریم الشیم.
منوچهری.
خواسته داری و ساز بیغمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین و داد.
منوچهری.
تن او تازه جوان بادو دلش خرم و شاد
پیشه ٔ او طرب و مذهب او دانش و داد.
منوچهری.
با دهش دست و دین و داد همی باش
میر همی باش و میرزاد همی باش.
منوچهری.
داد بر خسرو است عدل بر شهریار
جود بر شاه شرق بخشش مال و نعم.
منوچهری.
بکسی ستمی رساند و چنان داند که داد کرده است. (تاریخ بیهقی).
به داد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مرد بیداد از بیم بد بود بیدار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
چو در داد شه آورد کاستی
بپیچد سر هر کس از راستی.
اسدی.
بداد و دهش کوش و نیکی سگال
ولی را بپرور، عدو را بمال.
اسدی.
مبادت بجز داد کاری دگر
به از وی مدان یادگاری دگر.
اسدی.
بدرد کسان دل مدارید شاد
که گردون همیشه نگردد به داد.
اسدی.
داد آبادانی بود و بیداد ویرانی. (از قابوسنامه).
بداد و دهش جوی حشمت که مرد
بدین دو تواند شدن محتشم.
ناصرخسرو.
خوی نیکو و داد را بلفنج
کاین دو سیرت ز رسم احرارست.
ناصرخسرو.
وینت گوید گر جهان را صاحب عادل بدی
برجهان و خلق یکسر داد او پیداستی.
ناصرخسرو.
بکار خویش خود نیکو نگه کن
اگر می داد خواهی داد پیش آر.
ناصرخسرو.
جانت نمانده ست جز به داد درین بند
داد خداوند را مدار به بیداد.
ناصرخسرو.
زفعل نیک باید نام نیکو مردرا زیرا
به داد خویشتن شدنز پدر معروف نوشروان.
ناصرخسرو.
و قاعده ٔ ملک پارسیان بر عدل نهاده بوده ست و سیر ایشان دادو دهش بوده.
(فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 5).
روز کین ورزم در پیکار کردن چون علی
روز دین و داد درانصاف دادن چون عمر.
معزی.
محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت
چنانکه دین محمد بعدل و داد عمر.
انوری.
رایش چو دست موسوی در ملک برهانی قوی
دادش چو باد عیسوی تعویذ انصار آمده.
خاقانی.
پس در داد بسته چون مانده ست
گر بمسمار در ندوخته اند.
خاقانی.
ز داد اوست زمان کرده با امان وصلت
بحکم اوست قضا بسته با رضا میثاق.
خاقانی.
صورت نکنم که صورت داد
در گوهر انس و جان ببینم.
خاقانی.
اگر سالها دل در داد کوبد
بجز بانگ حلقه جوابی نیابی.
خاقانی.
چشم فتنه در خواب نوشین شد و دیده ٔ داد و عدل بیدار گشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
داوری و داد نمی بینمت
وز ستم آزاد نمی بینمت.
نظامی.
گفت ای شه داد من از بود اوست
خود سیاه این روز من از دود اوست.
مولوی.
گوشه ٔ عرشش بتو پیوسته است
هین مجنبان جز به دین و داد دست.
مولوی.
یار من آنکه لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست.
سعدی.
جفاپیشگان را بده سر بباد
ستم بر ستم پیشه عدلست و داد.
سعدی.
نکند هرگز اهل دانش و داد
دل مردم خراب و گنج آباد.
سعدی.
خدای ما که با عدلست و داد است
همه چیزی بیک بنده نداده ست
هرآنچه حاکم عادل کند همان دادست.
؟ (از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
|| عادل. دادگر:
جهان را ز هرگونه داریم یاد
ز کردار شاهان بیداد و داد.
فردوسی.
چنین گفت کای مهتر داد و پاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد.
فردوسی.
|| قانون (دات اوستائی). || قضاء. حکم. داوری. حکم راندن. حکومت اعم از خوب و بد. || اندازه. میزان:
باز میکائیل رزق تن دهد
سعی تو رزق دل روشن دهد
او به داد کیل پر کرده ست ذیل
داد رزق تو نمیگنجد بکیل.
مولوی.
|| بخشش. عطا. عطیه. دهش:
چون نیاز آید سزاوار است داد
جان من کُریان این سالار باد.
ابوشکور.
تو داد خداوند خورشید و ماه
ز مردی مدان و ز فزونی سپاه.
فردوسی.
که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود.
فردوسی.
همه پیش کیخسرو آورد زود
به داد و دهش آفرین برفزود.
فردوسی.
این جهان را سفله دان، بسیار او اندک شمر
گرچه بسیار است داد سفله آن بسیار نیست.
ناصرخسرو.
چاره ٔ آن دل عطای مبدلیست
داد حق را (او را) قابلیت شرط نیست
بلکه شرط قابلیت داد اوست
داد لب و قابلیت هست پوست.
مولوی.
داد دریا چون ز خم ما بود
چه عجب در ماهیی دریا بود.
مولوی (مثنوی چ نیکلسن).
گفت بعد عزت این اذلال چیست
گفت آن داد است و اینت داوریست.
مولوی.
دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان ببخشش و داد.
حافظ.
|| خیر وصلاح:
بسی خواهش و پوزش آراستیم
همی زان سخن داد او خواستیم.
فردوسی.
|| قسمت. تقدیر. داده:
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
گذر نیست از داد یزدان پاک.
فردوسی.
|| راست. بحق. صدق. راستی. (برهان):
سخن گوید و گفت تو بشنود
اگر داد گویی بدان بگرود.
فردوسی.
کنیزک بدوگفت کز راه داد
منم دختر مهرک نوش زاد.
فردوسی.
گر این گفته داد است ره بسپرید
وگر نیست از خاطرم بسترید.
فردوسی.
|| انصاف:
که شهر و راه مینو را مفرموش
سخنهایم بگوش داد بنیوش.
(ویس و رامین).
|| انصافاً. الحق. حقاً. الحق والانصاف:
لقیط کردی فرزند خویش و میدانی
که شعر باشد فرزند شاعران حق و داد.
سوزنی.
با دیو ابوالمطفر گشته بحق و داد
سیب دو نیم کرده و گوز دوپهلوی.
سوزنی.
|| اعتدال. (برهان). || نام جوششی است با خارش بسیار که آن را به عربی قوبا گویند و به هندی نیز این علت را داد خوانند. (برهان). بریون. (جهانگیری):
امان اﷲ از آن گرگین میلاد
که گرگین است میل گردن او
ز بس مردم که از وی داد خواهند
گرفته داد سرتا پا تن او.
(از جهانگیری).
|| (اصطلاح موسیقی) آهنگی است در موسیقی قدیم. || عمر و سن و سال آدمی. (برهان). زاد. سن. سال:
نوروز بر تو فرخ و فیروز بامداد
از بخت دادیابی و از داد برخوری.
قطران.
انجمن آرا نویسد:صاحب جهانگیری به معنی عمر و سن آورده و این شعر قطران را شاهد کرده و رشیدی گفته که معنی حقیقی نیز ازآن توان اراده کرد یعنی از بخت عدل نصیب یابی و از عدل بهره ور شوی. - انتهی.
- به داد برآمدگی، بزاد برآمدگی، سالمندی.
- به داد برآمدن، بزاد برآمدن، سالمند شدن.
|| بهره. (برهان). حصه و بهره. (لغت محلی شوشتر موجود در کتابخانه ٔ لغت نامه):
هزار بتکده کندی قویتر از هرمان
دویست شهر تهی کرده خوشتر از نوشاد
ز ملک و مملکت مندهیر یافته بهر
ز گنج مملکت سومنات یافته داد.
فرخی.
|| تظلم. (لغت محلی شوشتر). تظلم و وارسیدن. (برهان). مظلمه. ظلامه. (منتهی الارب). رجوع به داد دادن و داد خواستن شود. || ماضی دادن. || مخفف دادن: باز باید گشت و یکهفته آسایش داد. (کلیله و دمنه).
بداد و بگاد است میل تو لیکن
بدادن سواری بگادن پیاده.
سوزنی.
|| کلمه ٔ داد را در دو معنی اخیر ترکیباتی است اضافی و عطفی و جز آن چون: روی داد، ماوقع. ستد و داد، معامله، خرید و فروش. و هم در معنی عدل و انصاف چون:
- باداد، با عدالت. عادل. دادگر:
و این [ماوراءالنهر] ناحیتی باداد و عدل است. (حدود العالم).
پدرت آن شهنشاه باداد راست
ز خاقان پرستار زاده نخواست.
فردوسی.
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه باداد و بارای و مهر.
فردوسی.
بر ایشان جهاندار کرد آفرین
که ای مهربانان باداد ودین.
فردوسی.
خنک شاه باداد یزدان پرست
کزو شاد باشد دل زیردست.
فردوسی.
چو شد شاه باداد بیدادگر
از ایران نخست او بپیچید سر.
فردوسی.
- بیداد، ستم:
جانت نمانده ست جز بداد درین بند
داد خداوند را مدار به بیداد.
ناصرخسرو.
- پاک داد.
- دادِ دِل، خواسته ٔ دل. خواهشهای دل:
غم داد دل از کنارشان برد
وز دلشدگی قرارشان برد.
نظامی.
- روز داد، روز جزا. روز قیامت. روز رستاخیز:
ز گوش پنبه برون آر و داد خلق بده
وگر تو می ندهی داد، روز دادی هست.
سعدی.
|| فریاد بلند. آواز بلند. خروش. فغان. فریاد و فغان. (برهان).مأخذ آن فریاد متظلمان از ظلم ظالمان و طلب عدل ازپادشاه است. (انجمن آرا). آواز بلند. انصاف و عدل طلبیدن بوده و سپس به معنی مطلق فریاد آمده است:
برفت آن گلبن خرم ببادی
دریغی ماند و فریادی و دادی.
- دادش بلند شدن، فریاد وی برخاستن از تعدی و آزار.
- دره ٔ بیداد، دره ای که از بس دوری آواز بتک آن نتواند رسید. آنجا که ستم بسیار کنند.
|| داد! یا ای داد؛ طلب عدالت، از دست تو! فریاد از دست تو:
من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد.
سعدی.
- ای داد بیداد!، کلامی که گاه تأثر از چیزی و یا حسرت و افسوس بر چیزی ادا کنند.
- بداد آمدن از دست...، فریادش بلند شدن از دست... بستوه آمدن از، زلّه شدن از.
- بداد آوردن، زلّه کردن. ستوه کردن. بفریاد آوردن.
- بداد رسیدن، رفع ظلم کردن. کمک کردن. یاری دادن.
|| (پسوند) مزید مؤخری است اسامی پاره ای امکنه را چون: بغداد. فرنداد. خداداد. خنداد. برداد. و این در فرس هخامنشی و اوستا اسم مفعولی است (دات data) به معنی دادن و آفریدن و بخشیدن (از ریشه ٔ دا). || مزید مؤخری است اسامی اشخاصی را از همان اسم مفعول مذکور در معنی قبل: مهرداد. تیرداد. خداداد. پیشداد. ونداد (ونداد هرمز). || مزید مؤخری است اسامی را و آن از«تات » اوستائی مبدل است که جداگانه معنی ندارد و جزئی (پساوندی) است که به انجام برخی از واژه های مجرد و مؤنث می پیوندد چون: خرداد و امرداد. و ارشتاد (ارشتات = راستی) دروتاد (دروتات) (= درستی) اوپرتاد (اوپرتات) (=برتری) (فرهنگ ایران باستان ج 1 ص 57 و 58).

داد. (اِخ) (امیر...) حبشی بن آلتونتاق (ابوشجاع) ممدوح امیرمعزی شاعر. وی از جانب سلطان برکیارق تاسال 495 هَ. ق. امارت خراسان داشت و در این سال سلطان سنجر از جانب برادر به امارت خراسان بجای وی آمدو این امیر را با سلطان جنگی بوده است و در آن جنگ در قریه ٔ بوژگان کشته شده. نیز رجوع به دادبک شود.


حرف

حرف. [ح ِ] (ع مص) کسب کردن. (غیاث).

حرف. [ح َ] (اِخ) رستاقی از نواحی انبار.

حرف. [ح َ] (ع اِ) حد. لب. کنار. کناره. لبه. کرانه. (منتهی الارب). تیزی. (ترجمان عادل) (منتهی الارب). شفا. جانب. طرف. (منتهی الارب): حرف جبل، تیزی سر کوه. (منتهی الارب). || کناره ٔ شمشیر. حد سیف. ج، حِرَف. || ناقه ٔ استوار و باریک میان. ناقه ٔ تهیگاه برآمده. || ناقه ٔ لاغر. || ناقه ٔ کلان جثه و استوار. (منتهی الارب). || آبراهه. || اشتر نزار. اشتر لاغر. || نشانه های سیاه بلاد سلیم. (منتهی الارب). || هر یک از سی وپنج صورت که کلمات فارسی امروزین از آن مرکب شود، چون آب که مرکب از «آ» و «ب » باشد. هر یک از اجزاء کلمه.هر یک از حروف هجا. هر یک از حروف جمل اَ اُ اِ ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن و هَ آ ی:
و آن حرفهای خط کتاب او
گوئی حروف دفتر لوقا شد.
دقیقی.
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری.
منوچهری.
من آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم
به هر اَلْفی اَلِف قدی برآید
اَلِف قدم که در اَلْف آمدستم.
باباطاهر.
این سخن را مثل نمودم من
حرفها را نبات با حیوان.
ناصرخسرو.
و یعنی بالحرف کلما یسمع بالصوت، حتی الحرکات. (ابوعلی سینا). ج، حُروف، اَحْرُف. || کلمه. (السامی فی الاسامی): قال ابوعبید: الاصل فی هذا [ای فی اَنف] ان یقال مأنوف... کما قالوا مبطون... ولکن هذا الحرف جاءَ شاذاً عنهم. و هذا [ای کلمه حب] شاذ لانه لم یأت یفعل بکسرالعین فی المضاعف متعدیاً الافی هذا الحرف وحده. قال الجوهری: لم اَر هذا الحرف [ای حبطقطق] الا فی کتابه [ای کتاب المازنی]. (تاج العروس ج 6 ص 4232). کان غلام یطیف بابی الاسود الدؤلی یتعلم منه النحو فقال له یوماً... ما فعلت امراه أبیک... قال طلقها و تزوج غیرها، فحظیت عنده و رضیت وبظیت. قال و ما بظیت یا ابن اخی ؟ قال حرف من العربیه لم یبلغک. قال لا خیر لک فیما لم یبلغنی منها. (المزهر سیوطی). و فی الحدیث: نهی عن کسب الزماره، قال ابوعبید فی تفسیره: فی الحدیث انها الزانیه و لم اسمع هذا الحرف الا فیه و لاادری من ای شی ٔ اخذ. (صحاح جوهری در زمر). قال ثعلب: لم یأت من الصفات علی فِعِل ّ الا حرفان: امراءه بِلِزّ و امان اِبِدّ - انتهی. و رجل عِقِبّان بکسر الاول و الثانی و تشدید الموحده، عن کراع، قال و الجمع عقبان. قال الازهری: و لست من هذا الحرف علی ثقه - انتهی. حروف الاستفهام اذا کانت اسماء امتنعت مما قبلها. (کامل مبرد). || لغت: نزل القرآن علی سبعهِ اَحْرُف، یعنی لغات هفت قبیله ٔ عرب در آن یافته شود. || وجه: و من الناس من یعبد اﷲ علی حرف (قرآن 11/22)، ای وجه واحد، از قبیل سراء نه ضراء یا شک و عدم طمأنینه. || قرائت. (مهذب الاسماء): قراء القرآن [احمدبن یزیدبن ازداد] بحرف ابن عامر بدمشق، ثم قراء علی عبداﷲبن ذکوان... بحرف نافع، ثم قراء بحرف یعقوب. (تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 115 س 20). قراء القرآن بدمشق بحرف ابن عامر. (تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 104 س 14). || در تداول فارسی زبانان، سخن و گفتار و کلام و قول و مقال و حرف زدن:
زآنکه پیوسته ست هر لوله به حوض
خوض کن درمعنی این حرف خوض.
مولوی.
کرده ای تأویل حرف بکر را
خویش را تأویل کن نه ذکر را.
مولوی.
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرفها بینی آلوده به خون جگرم
تو مپندار که حرفی بزبان آرم اگر
تا به سینه چو قلم بازشکافند سرم.
سعدی.
اگر رای عزیز فلان احسن اﷲ خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هرچه تمامتر سعی نموده شود و اعیان این مملکت به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر. (گلستان).
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز او پندی نگیرد صاحب هوش.
(گلستان).
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری.
حافظ.
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا.
حافظ.
تاب تغافل از تو ندارم خدای را
حرفی اگر شنیده ای از من نهان مکن.
ولی دشت بیاضی.
اگر دروغ اگر راست حرفها دارم
ز غیر زود به بر، یا به بر زبان مرا.
ظهوری.
و مولانا جلال الدین از حرف، کتاب مثنوی را اراده فرموده اند:
دشمن این حرف [کتاب مثنوی] این دم در نظر
شد ممثل سرنگون اندر سقر.
مولوی.
|| أمر. کار:
بهرچ از راه دور افتی چه کفر آن حرف و چه ایمان
بهرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا.
سنائی.
|| ظاهرلفظ. صورت:
نشود دل ز حرف قرآن به
نشود بز به بچ بچی فربه.
سنائی.
حرف قرآن را ضریران معدنند
خر نبینند و به پالان بر زنند.
مولوی.
|| شیشکی. آواز ضراط از دهان. (فرهنگ شعوری). || (اصطلاح نحو) یکی از اقسام سه گانه ٔکلمه است و آن دو دیگر اسم و فعل است. و آن کلمه ای است که بالوضع دلالت کند بر معنی غیرمستقل. و نزد نحویان، کلمه ای که نه اسم و نه فعل است. کلمه ای که در آن نه معنی اسمی باشد و نه فعلی. کلمه ای که معنی آن نه اسم و نه فعل است. و مجدالدین گوید: سایر حدود که از حرف کرده اند فاسد است. ج، حُروف، اَحْرُف. تهانوی گوید: کلمه دلت علی معنی فی غیره و یسمی بحرف المعنی و بالاداه ایضاً. و یسمیه المنطقیون بالاداه. و معنی قولهم علی معنی فی غیره، علی معنی ثابت فی لفظ غیر فان اللام فی قولنا الرجل مثلاً یدل بنفسه علی التعریف الذی هو فی الرجل، و هل فی قولنا هل قام زید یدل بنفسه علی الاستفهام الذی هو فی جمله قام زید. و قیل المعنی، علی معنی حاصل فی غیره، ای باعتبار متعلقه لا باعتباره فی نفسه. و هذا هو التحقیق و ستعرف ذلک مستوفی فی لفظ الاسم. ثم الحروف بعضها عامله جاره کانت او جازمه او ناصبه صرفه، کان و اخواته. او مع الرفع کالحروف المشبهه بالفعل، و هی اِن َّ و اَن َّ و کأن َّ و لیت و لعل و لکن، فانها تنصب الاسم و ترفع الخبر علی عکس ما و لا المشبهتین بلیس. و بعضها غیرعامله کحروف العطف، کالواو و او و بل و نحوها مما یحصل به العطف و حروف الزیاده التی لاتختل بترکها اصل المعنی، کان ّ المکسوره المخففه، و تسمی بحرف الصله کما یجی ٔ فی لفظ الصله. و حروف النفی الغیرالعامله، و حروف النداء التی یحصل بها النداء کیاء و حروف الاستثناء و حروف الاستفهام و حروف الایجاب کنعم و بلی و حروف التنبیه کها و الا و حروف التحضیض، کهلا و الا و حروف التفسیر، کای و حروف التنفیس کالسین و سوف و حرف التوقع کقد و حرف الردع ای الزجر و المنع و هو کلا. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح عرفان) تهانوی گوید: شیخ عبدالرزاق کاشی گفته: حروف حقایق بسیطاند از اعیان و حروف عالیات شئون ذاتیه اند کامنه در غیب الغیوب چون شجر در نواه. || (اصطلاح جفر) تهانوی گوید: بدان که اهل جفر از حروف زمام بعضی را حروف اوتاد گویند و آن اول و چهارم و مثل این دو حرف از میان بگذارند و حرف سوم بگیرند چنانکه در لفظ وتد هم خواهد آمد، بعض را حروف ادوار گویند. و آن همیشه چهار باشند: یکی حرف اول زمام اول، دوم حرف آخر آن، سوم حرف اول زمام آخرین، چهارم حرف آخر آن. و بعضی را حروف قلوب نامند و آن حروف وسط زمامند. پس اگر حروف و سطور هر دو زوج باشند حروف قلوب چهار باشند که وسط جمیع حروف باشند و اگر هر دو فرد باشند یک باشد. و در غیر این دو صورت حروف قلوب دو باشند. مثلاً اگر عدد حروف و سطور نه نه باشند پس حرف قلب پنجمی حرف سطر پنجم باشدو اگر عدد حروف هشت باشد و عدد سطور چهار چهارم و پنجم از هر یک از سطر دوم و سوم حروف قلوب باشند یعنی هر چهار. و اگر حروف هفت و سطور چهار باشند چهارم حروف از هر یک از سطر دوم و سوم قلوب باشند. و اگر حروف ده و سطور پنج باشند پنجم و ششم از سطر سوم قلوب باشند، هم بر این قیاس. کذا فی «انواع البسط».
- امثال:
این حرفها برای فاطی تنبان نمیشود، بیهوده و بی نتیجه است.
حرف باید گفته نشود، تنها در عدم ارتکاب خطا عرض مصون نماند بلکه باید بدانگونه رفتار کرد که نسبت خطا هم کس نتواند داد، چه در شنونده هر دو صورت یک اثر بخشد. و این مثل را بدین گونه نیز ادا کنند:
حرف نباید گفته شود.
حرف حرف می آرد، سخن از سخن شکافد.
حدیث از حدیث زاید.
حرف خود را کجا شنیدی ؟ آنجا که حرف مردم را، آنگاه که دیگری را به فعلی یا قولی تقبیح کنند، شنونده باید اگر در خود آن قباحت می داندبرفع آن کوشد.
حرف که از زبان درآید گرد جهان برآید، امری که باید پنهان داشت اگر یک بار گفته شود مشهور خواهد شد.
حرف مرد یک کلمه است، جوانمردان از قول خویش بازنگردند و از عزم نیک خویش منحرف نشوند.
حرفهات مفت کفشهات جفت، گفته های تو را نپذیرم و زود از نزدمن برو.
حرف هست از شمشیر بدتر، زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است.
در خانه اگر کس است یک حرف بس است، العاقل یکفیه الاشاره.
زورت بیش است حرفت پیش است، الحکم لمن غلب.
- بدحرف، بدزبان.
- بر حرف انگشت نهادن یا دست بر حرف نهادن، رد کردن قول او. نپذیرفتن سخن او. خرده گیری کردن از او:
منه بر حرف کس بیهوده انگشت.
نظامی.
عقیق میم شکلش سنگ درمشت
که تا بر حرف او کس ننهد انگشت.
نظامی.
زآن نزد انگشت تو بر حرف پای
تا نشود حرف تو انگشت سای.
نظامی.
بس آشفتگی باشدو ابلهی
که انگشت بر حرف صنعش نهی.
(بوستان).
طریقی طلب کز عقوبت رهی
نه حرفی که انگشت بر وی نهی.
(بوستان).
- بند حرف کردن، معنی را فدای لفظ کردن:
گفت تو بحث شگرفی میکنی
معنیی را بند حرفی میکنی
حبس کردی معنی آزاد را
بند حرفی کرده ای تو باد را.
مولوی.
- به حرف آمدن، به سخن درآمدن. شروع به سخن کردن. به سخن آمدن کودک.
- بی حرف پیش، آنچه خواهم گفت پیش گوئی نباشد، چون در نظر عامه پیشگوئی موجب خلاف آن خواهد شد.
- پرحرف، پرگوی.
- حرف از دهن کسی قاپیدن، سخن کسی بنام خویش قلمداد کردن. مطلبی را که هنوز طرف درست بیان نکرده است، کسی بدزدد و توضیحاتی درباره ٔ آن بدهد.
- حرف دزدیدن، حرف از دهن کسی قاپیدن. سخن کسی بنام خویش گفتن:
حرف درویشان بدزدد مرد دون
تابخواند بر سلیمی زآن فسون.
مولوی.
- حرف دهن را فهمیدن، کنایه از فکر کردن.
- حرف ستردن، نام از میان برداشتن:
حرف از ورق جهان سترده
میبود نه مرده و نه زنده.
نظامی.
- حرف مفت، بی معنی. پوچ.
- حرف مفت است، بی معنی و پوچ است.
- دست بر حرف نهادن یا بر حرف انگشت نهادن، سخنی را مورد دقت و بحث واعتراض قرار دادن:
او فارغ از آنکه مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست.
نظامی.
- دو حرف، دو نوع سخن گفتن. متناقض گفتن.
- || در اصطلاح صوفیه کنایه از «لا» است که نفی محض باشد.
- دو حرف درآمدن، تناقض گوئی کس آشکار شدن.
- کم حرف، کم گوی.

حرف. [ح َ] (ع مص) کسب نفقه برای عیال. || برگردانیدن اسب و جز آن را. || میل. (منتهی الارب). چسبیدن. انحراف.

حرف. [ح ِ رَ] (ع اِ) ج ِ حِرْفه. پیشه ها. صناعتها:
همچنین علم و هنرها و حِرَف
چون ندید افزون از آنها در شرف.
مولوی.

حرف. [ح ُ] (ع اِمص) بی بختی. (منتهی الارب). حرمان. مقابل سعادت. (منتهی الارب). || (مص) کسب کردن. (دهار). کسب کردن از بهر عیال. (مهذب الاسماء).

حرف. [ح ُ] (اِخ) مرتفعه ٔ سیاه است که نصر گوید گمان می کنم در منازل بنی سلیم واقع باشد. (معجم البلدان). و بعضی به این معنی با فتح حاء گفته اند.


حرف به حرف

حرف به حرف. [ح َ ب ِ ح َ] (ق مرکب) طابق النعل بالنعل. حذو نعل بنعل. حرفاً بحرف.
- حرف به حرف خواندن، بدقت و بتمام خواندن:
زن زنی بود کاردان و شگرف
آن ورق بازخواند حرف به حرف.
نظامی (هفت پیکر ص 211).

معادل ابجد

حرف داد

297

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری