معنی حداد

لغت نامه دهخدا

حداد

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) ده کوچکی است ازدهستان حومه ٔ بخش اردکان شهرستان شیراز. واقع در 12هزارگزی باختر اردکان و شوسه ٔ شیراز به اردکان. دارای 29تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) (جرجی...) ابن موسی شاعر و نویسنده ٔ مسیحی عرب متولد زحله (سوریه) است. وی روزنامه ٔ «عصر جدید» را دردمشق چهار سال منتشر کرد و نیز روزنامه های «الراوی »را بصورت هفتگی و مجله ٔ «النعمه» را مدتی منتشر میکرد. و داستان «نکارتر» را از فرانسه ترجمه کرد. و عاقبت دادگاه دولتی عثمانی (عالیه) او را بمرگ محکوم کرد و در بیروت بدار آویخته شد. (اعلام زرکلی ص 180).

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) اسکندرانی. ظافربن القاسم بن منصوربن عبداﷲبن خلف الجذامی الاسکندرانی معروف به حداد شاعر ادیب. حافظ سلفی و گروهی از اعیان از وی روایت کنند. وفات او بمصر در محرم سال (529هَ. ق.) بود، و از اوست:
حکم العیون علی القلوب یجوز
و دواؤها من دائهن عزیز
کم نظره نالت بطرف ذابل
ما لاینال الذابل المهزوز
فحذار من تلک اللواحظ غیره
فالسحر بین جفونها مکنوز.
و آنگاه که از مصر بمهدیه توجه کرد، اظهار شوق را به ابی الصلت امیهبن عبدالعزیز اندلسی نوشت:
ألا هل لدائی من فراقک افراق ُ
هو السم لکن لی لقاؤک دریاق ُ.
(معجم الادباء ج 4صص 278-280).
احوال او در وفیات الاعیان ابن خلکان یاد شده و وی در مصر وفات یافته است. دیوان شعراو در دست است. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 454) (الذریعه ج 9 ص 233) (هدیه العارفین ج 1 ص 434).

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) اصفهانی ابوالفضل حمدبن احمد. مافروخی او را در عداد محدثان اصفهان شمرده است. (محاسن اصفهان، صص 30-31). و در ترجمه ٔ آن کتاب، او را حمد احمد خوانده اند. (ترجمه ٔ محاسن 123).

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد واقع در 8 هزارگزی خاور مشهد و 3 هزارگزی خاور کشف رود، جلگه و معتدل است. رودخانه از آن گذرد. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

حداد. [] (اِخ) ابن شراحیل. یکی از ملوک یمن که برخی او را بلقیس دانند و بعضی از خواهران بلقیس. (حبیب السیر چ 1271 هَ. ق. جزء 2 ج 1 ص 93). و در چ خیام ج 1 ص 264، هدهاد آمده است.

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) بصری.حسن بن احمد قاضی شافعی. مکنی به ابومحمد. او راست: کتاب ادب القاضی. والشهادات. وی در 380هَ. ق. درگذشت. و در هدیه العارفین ص 273 نام او حسین آمده است.

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) (ابوالحسن...). مستوفی در خاتمه ٔ فصل چهارم از باب پنجم از تاریخ گزیده، وی را در عداد مشایخ که تاریخ ایشان را نمیداند یاد کرده است. (تاریخ گزیده ص 795).

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) یمنی. سیدعبداﷲبن علوی المهاجر العریفی التربمی الحسینی (1044-1132ق) او راست: اتحاف السائل در ادب. تثبیت الفؤاد. الدر المنظوم. دیوان شعر. الدعوه التامه. رساله المذاکره، رساله المرید. رساله المعاونه. فتاوی. الفصول العلمیه. سبیل الاذکار. (هدیه العارفین ج 1 ص 480).

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) نیکولا (نقولا). رجوع به نیکولا حداد شود.

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) نجیب بن سلیمان. ازنویسندگان معروف معاصر عرب (1867- 1899م.) وی در بیروت متولد شد. و به خال خویش ابراهیم و خلیل الیازجی ادب آموخت از پانزده سالگی شعر گفت، پس از حوادث عرابی پاشا به اسکندریه رفت و محرر «الاهرام » شد و در 1894م. روزنامه ٔ «لسان العرب » را با همکاری برادرش امین الحداد و عبده افندی بدران، منتشر ساخت، و سپس بقاهره آمده آنرا هفتگی منتشر کرد. سپس به اسکندریه بازگشت. او راست: تذکار الصبا که دیوان اوست چاپ 1899و 1906م. و «روایه صلاح الدین الایوبی » و «شهداء الغرام » و «حمدان » و «السید» ترجمه ٔ اثر کرنی شاعر فرانسوی و «المهدی » و «البخیل » و «غصن البان ». وی در قاهره درگذشت. (الاعلام زرکلی) (معجم المطبوعات العربیه).

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) سلیم امین. معلم دو مدرسه ٔ «المحاسبه و التجاره» عالی و متوسط در مصر. او راست: 1- تمرینات علی المحاسبه التجاریه و المالیه که در مطبعه ٔ المقتطف سال 1912 بچاپ رسیده. 2-الحساب التجاری و المالی که آنرا بمعاونت محمد سعیدالقطان تألیف کرده جزو اول در مطبعه المعارف به سال 1332=1914 م. بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) او راست: عشره الحداد و هو مشهور بین المحدثین. (کشف الظنون). و شاید این حداد با حداد فقره ٔ قبل یکی باشد.

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) امین بن سلیمان برادر نجیب حداد لبنانی است. (1870-1912م). او راست: منتخبات امین الحداد چ اسکندریه، 1913م. (معجم المطبوعات عربی).

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) او راست: کتاب فضائل القرآن. (ابن الندیم).

حداد. [ح ُدْ دا] (ع ص) تیز چون کارد و شمشیر و امثال آن. || رجل حداد؛ مرد تیزفهم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || چرب زبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || زودخشم. || (اِ) کارد تیز. (منتهی الارب).

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) حسینی، عبداﷲ. رجوع به ابن علوی الحدادی در ذیل لغت نامه شود.

حداد. [ح ِ] (ع مص) ترک زینت زن که شوهر او وفات کرده. (اقرب الموارد). جامه ٔ سوک پوشیدن زن در عزا و سوگواری شوی. سوک داشتن زن بر مرده. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (مهذب الاسماء). جامه ٔ ماتم پوشیدن: تا آنگاه که عده ٔ زن منقضی نشده مکلف بحداد است. || (ص اِ) جامه های سیاه و کبود که در سوک پوشند. (اقرب الموارد). جامه ٔ سوک. (مهذب الاسماء). رنگینی جامه های ماتم چون سیاه و کبود: از چه رهگذر است که لباس حداد در بر گرفته اید؟ (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران 1272 ص 455). شب خود جامه ٔ حداد بر سر دارد و گریبانی چاک از دو طرف در بر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی، چ طهران ص 451). زنان ایامی همه جامه ٔ حداد در بر و بفجع و شیون اندر. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ طهران ص 454). || ج ِ حدید؛ السنه حداد و سیوف حداد. (منتهی الارب). چیزهای تیز.

حداد. [ح ُ] (ع اِ) منتهی. غایت. قصاری: حدادک ان تفعل کذا؛ ای قصاراک و غایه جهدک. (اقرب الموارد).

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) نام ایلی به نیج کوه (نائج) از نور مازندران. رجوع به سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 110 شود.

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) حسینی. شیخ محمدبن خلف. او راست: ارشادالاخوان، شرح «هدایه الصبیان فی تجوید القرآن » تألیف شیخ سعیدبن نبهان، مصر، 1320. (معجم المطبوعات).

حداد. [ح َدْ دا] (ع ص، اِ) دربان. دروان. (مهذب الاسماء). بواب: لایقاس الملائکه بالحدادین. (ابوبکربن ابی قحافه). حاجب. دربان. (ناظم الاطباء) || زندانبان. بندیوان. سجان. (اقرب الموارد). ج، حدادون و حدادین. || آهنگر. قین. (منتهی الارب).نسبت است به بیع و شراء و عمل حدید. (سمعانی). بائعالحدید و معالج آن. (اقرب الموارد). || زَرّاد. (اقرب الموارد) (از لسان العرب):
نبینی که پولاد را چون ببرد
چو صنعت پذیرد ز حداد سوهان.
ناصرخسرو.
کرده ٔ قصار پس عقوبت حداد
این مثل است آن اولیای صفاهان.
خاقانی.
|| مقابل تعزیر. حدزن. حدزننده. (ناظم الاطباء). حدراننده. ج، حدادون و حدادین. || خَمّار. (تاج العروس). می فروش.

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) قرطبی، حسن بن ایوب انصاری مالکی. متوفی 425 هَ. ق. او راست: مسائل ابوبکربن زرب در چهار جزء. (هدیه العارفین ج 1 ص 274).

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) مصری. ابوالحسن علی بن محمد. او راست: حدیقهالمنادمه در چهل جلد، که در 1040 ق بپایان رسید. (هدیه العارفین ج 1 ص 755).

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) جبرائیل افندی. او راست: تاریخ الحرب السودانیه، که در روزنامه «اللطائف » بتدریج منتشر و سپس بصورت کتابی آنرا تمام کرد. (معجم المطبوعات چ مصر 1887 م.).

حداد. [ح َدْ دا] (اِخ) شیخ سلیمان ساکن اسکندریه و تا سنه ٔ 1891 م. زنده بوده است. او راست: قلاده العصر که دیوان اوست چاپ اسکندریه 1891 م. در 112 صفحه. (معجم المطبوعات).

فرهنگ معین

حداد

(حَ دّ) [ع.] (ص.) آهنگر، آهن فروش.

فرهنگ عمید

حداد

پوشیدن لباس سیاه در مرگ کسی، جامۀ ماتم پوشیدن،
(اسم) لباس سیاهی که در مرگ کسی بر تن می‌کنند، جامۀ ماتم،

آهنگر،
آهن‌فروش،
دربان،
زندانبان،

حل جدول

حداد

آهنگر، نهامی

نهامین

نهامی

آهنگر

مترادف و متضاد زبان فارسی

حداد

آهن‌فروش، آهنگر، چلنگر، نهامی، دربان، زندانبان،
(متضاد) زندانی

عربی به فارسی

حداد

اهنگر , نعلبند , سوگواری , عزاداری , ماتم , عزا , سوگ , زرگر , اهنکر , فلزساز , فلزکار

فرهنگ فارسی هوشیار

حداد

منتها، غایت تیز چون کارد و شمشیر و امثال آن، مرد تیز فهم تیز چون کارد و شمشیر و امثال آن، مرد تیز فهم آهنگر آهنگر

فرهنگ فارسی آزاد

حداد

حِداد، به کلمهء حَدِیْد مراجعه شود،

حِداد، (حَدَّ، یَحُدُّ) لباس عزا پوشیدن،

حَدّاد، آهنگر- آهن فروش- زندانبان- دربان- دریا،

معادل ابجد

حداد

17

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری