معنی حتم
لغت نامه دهخدا
حتم. [ح َ] (ع مص) واجب کردن. (ترجمان القرآن) (دهار) (زوزنی) (تاریخ بیهقی). واجب کردن کار بر کسی. (منتخب). || قضاء. حکم کردن. قضا راندن. || محکم بکردن کار. (تاریخ بیهقی). محکم کردن. استوار کردن.
حتم. [ح َ] (ع ص) ساده. بی آمیغ. بحت. محت. صرف. و بدین معنی مقلوب محت است. || قضا. ج، حُتوم. || واجب. ناگزیر. لازم. چیزی که بجا آوردن آن واجب باشد: الوترلیس بحتم ِ کالصلوهالمکتوبه (حدیث). (منتهی الارب).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
حتمی،
(قید) [عامیانه] یقیناً، قطعاً،
[قدیمی] آنچه بهجا آوردنش لازم و واجب است، لازم، واجب،
فرهنگ فارسی هوشیار
واجب کردن، حکم کردن، محکم کردن، استوار کردن، واجب، ناگزیر
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
یقین داشتن، مطمئن بودن، مسلم دانستن، حتم کردن،
(متضاد) شکداشتن
فارسی به عربی
بالتاکید
فرهنگ واژههای فارسی سره
بی گمان
واژه پیشنهادی
حتم
انگلیسی به فارسی
بطور حتم
معادل ابجد
448