معنی جگرفروش

حل جدول

جگرفروش

جگرکی

لغت نامه دهخدا

لعل

لعل. [ل َ] (معرب، اِ) (کلمه ٔ فارسی است محیطالمحیط). لال. بدخشانی. (زمخشری). ملخش. بدخشی. یکی از احجار کریمه و صورت دیگر آن لال است چون نعل و نال. یکی از احجار کریمه و آن غیر بیجاده است. سنگی ظریف با سرخی لامع و از یاقوت سست تر. (دزی). حمداﷲ مستوفی گوید: الوان است سرخ و زرد و بیشتر سبز و بنفش و بهترینش سرخ بدخشانی است. (نزههالقلوب). و هم او گوید: در ایام سابق لعل نبوده است و بدین سبب در کتب ذکرش کمتر آید [و] در این چند سال در کوه بدخشان پیدا شد. معدن خوب دارددر سر راه آذربایجان نیز معدن است اما لعل آن نارسیده است و تیره رنگ و با کبودی زند، لاجرم قیمتی ندارد. (نزههالقلوب چ لیدن ص 204). در قاموس کتاب مقدس آمده: معروف است و در میان سنگهای گرانبهای مشرق زمین به منزله ٔ الماس است، و فی الحقیقه اگر این جنس لعل بزرگتر از اندازه باشد گران بهاتر و نفیس تر از الماسی است که به همان وزن باشد، لعل مشرقی نوعی از یاقوت سرخ است رنگش میانه ٔ دوده القرمز و قرمز قانی است. لفظ لعل دفعات در کتاب مقدس وارد شده (ایوب 28: 18 ارمیا3: 15 و 8: 11) اما به گمان بعضی مفاد لفظ عبرانی مرجان یا لؤلؤ می باشد و حال آنکه لعل حقیقی و اصلی شباهت به یشم یارباق (؟) دارد. (اشعیا 54: 12 حز27: 16). صاحب آنندراج گوید: معرّب لال، هر چیز سرخ عموماً و به معنی جوهر سرخ قیمتی خصوصاً... و به هندی و فارسی مشترک باشد یا تصرف فارسیان عربی دانست... و آن جوهری است سرخ رنگ و این در اصل به الف بوده که فارسیان متعرب به عین مینویسند و اینکه میگویند معدن لعل در بدخشان است از مستحدثات است، زیرا که معدن آن مخفی بود تا در زمان خلافت اوایل عباسیان در ارض ختلان زلزله ای عظیم پدید آمده و کوه سکنان (؟) شکافته شده، کان لعل پیدا گشت و لعل از شهر بدخشان نمیخیزد، بلکه از معادن دیگر در بدخشان آورده میفروشند و بدان شهرت گرفته و لعل انواع میباشد: رمانی و پیازی و تمری و لحمی و عنابی و بقمی و ادریسی و دوشابی و لعل پیکانی و لعل عقربی و لعل قطبی و آن نگینه وار پهن باشد و بهترین آن عقربی است و بعد از آن پیازی و سپس تمری و رمانی و پیکانی، لعلی که آن را بر شکل پیکان تراشند و زنان آن را گوشواره سازند و ناب از صفات لعل است. (آنندراج). حکیم مؤمن گوید: معرب از لال است و از ادویه ٔ مستأنفه است و در کتاب احجار قدیم ذکر او نشده و مؤلف منافع الاحجار ولباب الصناعه تصریح نموده اند که از سیصد سال متجاوزاست که به سبب زلزله ٔ عظیم کوه بدخشان منهدم گشته لعل ظاهر شده و از جنس یاقوت و به استحکام رمانی او نیست و به جهت اختلاف مکان تکون بعید نیست چه قدما یاقوت را به اقسام مختلفه ذکر نموده و قسمی را در رنگ مانند او تصریح کرده و در منافع به حسب تجربه مثل او یاقوت احمر و در تفریح و تقویت دل و باصره قوی تر از یاقوت است، و معهذا شرب او حابس خون، بواسیر و رافع سموم و در جمیع علل سوداوی و اعصاب قوی التأثیر است و قدر شربتش از یک قیراط تا یک دانگ و بعضی تا نیم درهم تجویز کرده اند. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). صاحب مخزن الادویه گوید: لعل، معرب از لال هندی است. ماهیت آن از احجار جدیده است که تازه اطلاع بدان بهم رسیده و در کتب احجار قدیمه ذکر آن نیست، مؤلف منافع الاحجار و لباب الصناعه تصریح کرده اند که از سیصد سال متجاوز است که سالی به سبب زلزله ٔ عظیمی کوه بدخشان منهدم گردید و لعل ظاهر گشت و از جنس یاقوت است و رنگ آن از رنگ یاقوت در سرخی کمتر و اندک مایل به بنفشی و ارغوانی و از یاقوت نرم تر و معدن آن بدخشان از مملکت توران و دکهن هم بهم میرسد. بدخشانی بهتر و سرخی آن غالب و صلب و دکهنی نرم تر و اندک تیره تر و وافرتر از بدخشانی و کم بهاتر و بالجمله قسمی از اقسام یاقوت است که به اختلاف مکان بدین نحو متکون میگردد... طبیعت آن در گرمی و سردی معتدل مایل به حرارت و در دوم خشک.
افعال و خواص آن: در تفریح دل و اعصاب و قوت باصره قوی تر از یاقوت و حابس نزف الدم و بواسیر و در جمیع علل سوداوی قوی التأثیر مقدار شربت آن از یک قیراط تا یک دانگ و بعضی تا نیم دانگ گفته اند. (مخزن الادویه). ابوریحان در الجماهر ذیل کلمه ٔ لعل بدخشی گوید: الجواهر الفاخره فی الاصل ثلاثه و هی الیاقوت و الزمرد و اللؤلؤ، و من حق الترتیب فیها ان یتلو بعضها بعضاً فی الوصف الا انه لما جری فی باب الیاقوت ذکر لا شباهه وجب الحاق العل لها فانه منها و ابهاها فاقول انه جوهر احمر مشف. صاف یضاهی فائق الیاقوت فی اللون و ربما فضل علیه حسناً و رونقاً ثم یخلف عنه فی الصلابه حتی اسرع التأثیر الی زوایاه و حروفه من مماسه الاشیاء و مصاکتها و یجاوز ذلک الی سطوحه المستویه حتی ذهب بمائه الی ان یعاد علیه الجلاء بالمار قشیثا الذهبانی الذی یسمیه اهل المعادن ترنجه تشبیها صفرته بالشبه لان المار قشیثا و ان تنوع انواعاً بالوانه و نسب اصفره الی الذهب و ابیضه الی الفضه و احمره الی النحاس و ادکنه الی الحدید فان الذی یستعمله الجلاؤون هو الذهبانی لم اتحقق فیه الی الاَّن اءَذلک لخاصیه فیه: معدومه فی سائر انواعه ام هو من جهه کثرته و قله سائره. و هذا للعل هو الذی سماه الکندی و نصر بیجاذیا ذهبی اللون و لست اعرف لهذه التسمیه عله سوی احتیاجه فی الجلاء الی ذهبی المار قشیثا و استبعدها مع ذلک انّه لیس للذهب بلونه اتصالا یحتمل التشبیه و الاختلاط کما تری فی غیره من قطع اللازورد- و نسب نصر معدنه الی بدخشان و قال انه یشتری الی ایام آل بویه بقیمهالیاقوت ثم عرفوه فتخلف عن نفاقه بتلک القیمه و لیس بدخشان منه بشی ٔ و لکنه ینسب الیه لان ممر حامله علیه و فیه یجلی و یسوی فبدخشان له باب ینتشر منه فی البلاد کما ینسب الهلیلج و العود و البرنک الی کابل لان کابل کان فیما مضی اقرب ثغور الهند الی ارض الاسلام و بها مقر المتلقبین بالشاهیه من الاتراک و البراهنه بعدهم فکان کابل ایامئذ کالفرضه المقصوده لجلب تلک السلع منها والا فذلک العود الخالص محمول الیها من سواحل الهند الجنوبیه و الهلیلج من جالهندر و بینهما مسیره اکثرمن شهرین بسیر الرفق. و البرنک محمول الیه من نواحی قیرات المصاقبه لحدود کشمیر و القندهار و معلوم انه لایقوم علی النار من انواع الیواقیت غیر احمره و ان لونی احفره و اکهبه ینسلخان عنها فی الحمی لکن احد من یزاول صنعه الحک و الجلاء بتلک النواحی اخبران هذا الجوهر اللعل یقاوم النار ان احمی بالتدریج و ترکت البوطقه فی الکور الی ان تبرد بالتدریج ایضا فان النارتزیده حسناً و صفاء و لم اشاهد ذلک و لم اتمکن من امتحانه - و معادن اللعل فی بقاع بها قریه تسمی ورزقنج علی مسیره ثلاثه ایام من بدخشان بخروخان فی مملکه شاهنشاه و مقره شکاسم قریب من تلک المعادن و الطریق الیها یتیاسر من شکاسم و یمر فیها بینه و بین شکنان و لهذا استأثر صاحب وخان بغلاوه الجوهر و یجوزه سرا و لایطلق لمستنبطیه حمل شی ٔ عظیم الحجم الی موضع الا بمقدار من الوزن فرضه لهم و رخص فی حمله و مازاد علیه فهو له و محظور علیهم حمله الی غیره و ذکروا فی اول ظهور هذا الجوهران الجبل هناک انشق. و تقطع بزلزله ارجفت الارض حتی تساقطت الصخور العظام و انقلب الموضع عالیها سافلاً و ظهر اللعل منه و رأته النساءو ظنته صابغا للثیاب و سحقته فلم تلون منه شیئاً و ارینه رجالهن و انتشر الحدیث به و شعربه اصحاب المعادن بامره فاستنبطوه بالحفرو نسبت المعادن و ما اخرج من کل واحد منها نسب الیه کالبلعباسی و السلیمانی و الرحمانی و ربما الی ماقاربها من القری و البقاع کالنیازکی فانها نسبت الی انف جبل هناک یسمی پیازک لا اتصال له بشی ٔ من ذکر النصل. و طلب اللعل ینقسم الی قسمین احدهما بحفر المعدن فی الجبل و الاخر بتفتیشه بین الحصی و التراب المنهاله من تقطع تلک الجبال بالرجفات و اساله السیول الی السفوح و یسمی هذا الطلب هناک تاتری و استنباط المعادن کالخصال فی القمار و کاعتساف المهامه خزافا و القفار و التهور فی رکوب البحر لادلیل لفا علیها معیناً علی بلوغ المرام غیرالتفرس و کذلک هؤلاء یبتدؤن فی عمله و اکل الجبل کاکل السوس و الارضه علی عمیاء لیس فیها الا لعل و عسی فان طال بهم الامر علی ذلک عادوا بالخسران و الخیبه و ان وصلوا الی حجر ابیض یشابه الرخام فی لونه لین منفرک قد احتف به من جانبیه اما حجرالزنود و اما حجر آخر یسمونه غدود علی وجه تشبیه بغدر اللحم وهوابیض یضرب قلیلا الی الکهوبه استمروا فیه علی العمل و کان اول امارات النجاح فی العمل و الامل و عند ذلک یفضی بهم الی مایسمونه شرسته و هو جوهر متفرک اذا اخرج انتشر و لم ینتفع به لکنه عندهم من طلائع المقصود ثم یفضی بهم الحفر الی شیئی غیر متفرک بل متماسک یعمل منه خرز مؤاتیه للثقب ونسبته الی المطلوب کنسبه الکرکند الی الیاقوت اعنی بالکموده و الصمم و نزاره الشفاف غیر التام فاذا جاوزوه بلغوا موضع الجوهر و مما یجری علی السنتهم فی التشبیه ان هذا جزاء الجوهرکملک مشتهر فی الممالک بالسخاء مقصود منها بتأمیل العطاء و الحباء یحتاج الی قطع مسافه مدیده فی فلاهعدیمه الماء و المرعی یعیا فی قطعها الخریت و هی مثال الجبل المحفور فاذا اقتحمهما انتهی الی تخوم المملکه فاستبشر بالا نتهاء الی العماره کالاستبشار بالحجر الابیض المبشر بالنجاح و اذا اخترق العمران من قریه الی اخری شابه اشرسته الاولی و البلد کالثانیه و قد بلغ قصر الملک المقصود فیه - و هذا اللعل یوجد فی وعاء کانه من ذلک الحجر الابیض کالبلور و اسم الوعاءبما فیه مغل و یختلف بالصغر و العظم فیأخذ من کالبندقه الی قدر البطیخه و لم یذکروا منه مایفضل علی الثلاثه ارطال و اذا کشطت عنه تلک القشره بدا الجوهر اما قطعه واحده و ذلک عزیز الوجود و اما قطاعاً مهندمه کهندام حب الرمان فی قشره متفاوته فی الحجم الی ان یبلغ فی المغل من القطعه الواحده الی الکثیره المتشابهه فی الصغر الارزن و ربما وجد الجوهر غیر متغلف ایضاً و یختلف لونه فی حفائر معادنه فیمیل بعضها الی البیاض و فی بعض الی السواد و تخلص الحمره فی بعض کالذی فی المعدن المعروف بابی العباس فانه علی غایه الحمره المشبعه و الذی یعرف بالرحمانی فانه اردأها و اجود الجمیع هوا المعروف بالنیازکی بهرمان عصفری فی غایه الصفاء و فی ایامنا قیمه مایکون منه وزن درهم عشره دنانیر هرویه فان بلغت القطعه من وزن عشرین درهما الی مائه درهم کانت قیمه کل وزن درهم منه عشرین دیناراً الی ثلاثین. و ذکرجوهریو الامیر یمین الدولهانهم شاهدوا منه مایفضل علی وزن المائه درهم فطابق قولهم مایحکی عن بعضهم انه عثر علی مغل اتزن منا و نصفا و انکشفت جلدتها عن قطعه واحده من فائق النیازکی فخاف ان یقبض علیها و تؤخذ منه فکسرها قطعا و حمل احدیها الی یمین الدوله و کان وزنها نیف و تسعین درهما و لهذا یقال فی ثمن المغل فربما کان فیه غناء من یجده مدهالعمر و کنت اسمع فی مامضی ان اللعل یوجد احیانا فی وعائه مائعا سائلا و اذا ضربته کیفیه الهواء استحجر و صلب. هکذا سمعنا ایضاً من احد من مکث فی تلک النواحی و انکره سائر المخبرین و لیس انکارهم یفید یقینا علی امتناع ذلک فربما کان ذلک فی الندره و لم یتفق لهم و لاوصل خبره بهم اذتقرر فی باب البلور تحجره بعد المیعان الذی فی غایه الرقه و یوجد من جوهر هذا اللعل بنفسجی و اکهب و اخضر و اصفر و قد شاهدت من هذه الالوان شیئاً لم یشبع خضره اخضر شبع المینا الا خضر بل کان بالزجاج اکثر شبها و ذکر الحکاک الذی حکیت عنه ان بعض الکبار بتلک النواحی احمی الاخضربمشهده مرات متوالیه فما استهال عن لونه و لم تقدح النارفیه قدحه فی الزمرد و اکثر ما یوجد هذا الاخضر من التراب و الحصی فی التفتیش اما اصفره فانه لایصبر علی النار ولکنه یتغیر و هذا مضاه لما ذکره الکندی فی اکهب الیاقوت اذا شابته صفره ثم انه لیس فی رونق الیاقوت الاصفر حتی یکون من اشباهه و لا فی ماء اصفر المینا و هذا ارخی انواعه و اقبله للتفتت و التناثر و یوجد هذا الاصفر فی جمیع حفائر المعادن و یکثر وجوده بالقرب من قریه ورزفنج فی سفح الجبل قرب الماء و هناک معدن یعرف بناو نولون جوهره مشمشی و اما البنفسجی الضارب الی الکهوبه فیوجد حول المعدن البلعباسی و فوق هذا المعدن معدن یعرف بالشریفی یغلب السواد فی جوهره علی الحمره حتی یخفی شفافه و حمرته الا اذا اقیم بازاء الشمس بینهما و بین البصر و علی ظهر الجبل الذی فیه هذه المعادن یوجد البلور علی هیئه نبات السکر النباتی و لقد حمل الی منه نوع اکهب فکان کالیاقوت الکحلی الناصع و اما وجود قطعه واحده بعضها احمر و بعضها اصفر فهو مما یکثر التحدت به و ذکر بعض الجوهریین انه یکون منه قطعه واحده تجمع الاحمر و الاصفر و الاخضر مختلطه لا بالتماس بین المتمیزات ولکن باتحاد الماده و اتصال الملونات بتلک الالوان و هی فی ذاتها واحده. و کان نصربن الحسن بن فیروزان مولعا بجمع الغرائب وخاصه من الحصی و الاحجار و ذکران عنده یاقوت احمر فی عرض الکف و طلبه منه خوارزم شاه لیراه فاهداه الیه وکان غلظه مقار بالغلظ الاصبع فی عرض یستر الکف اذا اطبق علیه و وجه مجب کالاترج و العنب المندمج و بطنه مسطح و لونه احمر یضرب قلیلا الی الخمریه غیرتام الصفاء و اخبر انه وجد بارض الهند ملتحماً علی حجر و انه امر بحکه بالسنبادج حتی تمیز منه و لما لم یقم للمبرد قلنا انه بعض الاشباه و اتفقت لی اعجوبه فی غار مشرف علی بطحا، متاخمه بقصیا علی قرب فرسخین من قریه سالیاهه نحو کشمیر و فی جباله و ذلک انی لمحت علی ارض ذلک المغار نصف کره حمراء فی قدر الرمانه الکبیره وظنتها من مشابه ماوجد نصربن الحسن و قربت منها و زاولتها فاذا انها نصف کره من طین قد نبت علیها حبات کحبات الرمان علی حمره تامه رمانیه تلمع فی وسط کل حبه نواه دقیقه مستطیله و قدر کل حبه منها کجتین او ثلاث من حب الرمان السمین متطاوله الخلقه و قدبر زمن اصل کّل واحده الی الطّین مثل ما یبرز من حبّهالرمان، حبهالرمان کالخیط و ینغرس فی شحمه فاخرجت نواها و زرعتها فلم تنجب و تعجبت من حصول حب علی طین من غیر توسط شجره او نبات بینهما - فاما قیاس مابین اللعل والیاقوت الا کهب المتساوی المساحه فهو سبعون و ثلث وثمن عند المائه و لایزال اللغویون و الشعراء یشتقون الاسامی للتفاؤل و التیمن و التشاؤم - فقد کتب الحاکم ابوسعد بن دوست النیسابوری الی صدیق له عقیب النثر:
ففی الخاتم لاشک
علی الودین ختمان
فلولا الفال ما کان
قبول المال من شان.
(الجماهر بیرونی صص 81- 88) _ (: k05l) _
که بود آنکه کمتربه گفتار او شد
عقیق یمانی ز لعل بدخشان.
ناصرخسرو.
از خرد خواجه شو که سنگ سپید
لعل شد زیر دامن خورشید.
سنائی.
ز دور گردون خورشید تیغزن سنگی
شنیده ای که کند لعل در هزاران سال
به ساعتی سر تیغش به کهستان مکیج
رمال لعل بدخشی کند ز خون رجال.
سوزنی.
حجره ٔ آهنین نگر حقه ٔ آبگینه بین
لعل در این و زر در آن کیسه گشای زندگی.
خاقانی.
جام چون گل عطر جان آمیخته
لعل با زر در دهان آمیخته.
خاقانی.
با من به سلام خشک ای دوست زبان تر کن
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم.
خاقانی.
گر موم که پاسبان درج است
نگذاشت که لعل و کان ببینم.
خاقانی.
چشمه ٔ خور بوسه داد خاک درش سایه وار
زاده ٔ خور دید لعل با کمرش کرد ضم.
خاقانی.
غنچه دارد زرِ تر اندر لعل
لعل دارد میان زر تر او.
خاقانی.
دستش به کان چه ماند کز لعل تاج شاهان
بر خاک درگه او صد کان تازه بینی.
خاقانی.
چون بر سر تاج شاه شد لعل
بی منت پاسبان ببینم.
خاقانی.
هم نعت حضرت نبوی کآن نکوتر است
کاین لعل هم به طوق و به گردن درآورم.
خاقانی.
به کوه برق مثانه ز سنگ پاره ٔ لعل
به بحر ماه مشیمه ز نوربچه ٔ ناب.
خاقانی.
تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر
شیردلان را ز جزع داغ نهی بر سرین.
خاقانی.
لعل تاج خسروان بربودمی
بر سفال خمستان افشاندمی.
خاقانی.
آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفی
از بس نثار لعل و زرت گلستان شده.
خاقانی.
تو دهی و تو آری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ.
نظامی.
جزع ز خورشید جگر سوزتر
لعل ز مهتاب شب افروزتر.
نظامی.
لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب.
نظامی.
لعل پروردن نباشد عادت هر خاره ای.
اثیر اومانی.
سالها باید که تا از آفتاب
لعل یابد رنگ و رخشانی و تاب.
مولوی.
گر سنگ همه لعل بدخشان بودی
پس قیمت لعل و سنگ یکسان بودی.
سعدی.
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ.
سعدی.
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم
سخن بگفتی و قیمت شکست لؤلؤ را.
سعدی.
ز تاج ملکزاده ای در مناخ
شبی لعلی افتاد در سنگلاخ.
سعدی.
همه سنگها پاس دار ای پسر
که لعل از میانْشان نباشد بدر.
سعدی.
سر خجالتم از پیش برنمی آید
که دُر چگونه به دریا برند و لعل به کان.
سعدی.
هرچه بیابی به از آن می طلب
گوهر و لعل از دل کان می طلب.
جامی.
برده ام صد رنج شد وصلت نصیب دیگران
کوه را فرهاد کند و لعل را پرویز یافت.
ابوالمعالی.
لعل و زر و گل چه سود و ده روزه بقا
خوش سرو تهی دست و خوشا عمر دراز.
شاهی.
زآن جوهری که خون جگر خورده ست
قیمت بپرس لعل بدخشان را
ورنه جگرفروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را.
قاآنی.
- امثال:
لعل به بدخشان بردن، زیره به کرمان بردن.
|| (ص) به رنگ لعل. مجازاً سرخ. احمر:
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ.
رودکی.
لعل می را ز سرخ خم برکش
در کدونیمه کن به نزد من آر.
رودکی.
چند از اوسرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان.
رودکی.
یاسمن لعل پوش سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید.
کسائی.
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاجورد.
فردوسی.
زمین جنب جنبان شد از میخ نعل
هوا از درفش سواران چو لعل.
فردوسی.
بپوشید روی زمین را به نعل
هوا یکسر از پرنیان گشت لعل.
فردوسی.
همان برکشم کاویانی درفش
کنم لعل رخسار دشمن بنفش.
فردوسی.
سه جام می خسروانی بداد
چو شد گرگسار از می لعل شاد.
فردوسی.
می لعل پیش آور ای روزبه
چوشد سال گوینده بر شصت وسه.
فردوسی.
همی پوست کند این از آن، آن از این
ز خونشان شده لعل روی زمین.
فردوسی.
دو پیکان بجای سرون بر سرش
به خون اندرون لعل گشته برش.
فردوسی.
چنان گشت سرتاسر آوردگاه
که از جوش خون لعل شد روی ماه.
فردوسی.
زمین آهنین کرده اسبان به نعل
بر و دست گردان به خون گشته لعل.
فردوسی.
بدیدند رخ لعل و کافور موی
از آهن سیاه آن بهشتیش روی.
فردوسی.
ز پروازش آورد ناگه فرود
ز خونش شده لعل رنگ آب رود.
فردوسی.
سپردند اسبان همه خون به نعل
همی پای پیلان ز خون گشته لعل.
فردوسی.
بیامد بر آن خانه او را بدید
شده لعل رخسار او شنبلید.
فردوسی.
نه پیدا بد از خون تن رزم کوش
که پولادپوش است یا لعل پوش.
فردوسی.
هم اندر زمان لعل گشتن رخان.
نمد سربرآورد و کرد استخوان.
فردوسی.
ز خون لعل شد ریش و موی سپید
برادرْش ْ گشت از جهان ناامید.
فردوسی.
میان سپه دید سهراب را
زمین لعل کرده به خوناب را.
فردوسی.
ز خون جگر لعل کرد آب را
بیاورد آن تاج سهراب را.
فردوسی.
ز خون مژه خاک را کرد لعل
همی روی مالید بر سم ّ و نعل.
فردوسی.
می لعل خور خون دلها مریز
تو خاکی چو آتش مشوتند و تیز.
فردوسی.
خان به خواری و به زاری بازگشت
از طپانچه لعل کرده روی و ران.
فرخی.
باده ٔ لعل به دست اندر چون لعل عقیق
ساقی طرفه به پیش اندر چون طرفه صنم.
فرخی.
ز آن می لعل قدح پر کن و نزدیک من آر
بر تن و جان نتوان کرد از این بیش ستم.
فرخی.
دلشاد همی باش و می لعل همی خواه
از دست بتی ماهرخ و لعل چو گلنار.
فرخی.
کامران باش و می لعل خور و دشمن را
گو همی خور شب و روز آتش سوزان چو ظلیم.
فرخی.
می اکنون لعل تر گردد که گل رخسار بنماید
تو گویی گل همی هر روز در می رنگ بفزاید.
فرخی.
هنوز لشکر ما را ز خون مردانشان
سم ستوران لعل است و تیغها احمر.
عنصری.
به زرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر سرخ گل.
عنصری.
نوروز درآمد ای منوچهری
با لاله ٔ لعل و با گل حمری.
منوچهری.
شمشاد چو گلنار و می لعل چو زنگ.
منوچهری.
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ گوژ و دم باد سرد.
اسدی.
جهان دید کوبان سمندش به نعل
بر و بازو و تیغ و خفتانْش ْ لعل.
اسدی (گرشاسب نامه).
همه کوه درع و همه دشت نعل
دل خور کبود و رخ ماه لعل.
اسدی (گرشاسب نامه).
سرخ و سپید و لعل و کبود و بنفش و زرد
نوروز کرد بر گل صدبرگ زرگری.
ایلاقی (از ترجمان البلاغه).
می خورم لعل تر از چشم خروس
در شب تیره تر از پرّ غراب.
ادیب صابر.
لعل کرده رخ مزعفر خویش
به می همچو آب خازه ٔ من.
سوزنی.
بیمار گشت وزار نگارین من ز درد
چون زعفرانش گشت رخ لعل لاله گون.
سوزنی.
از مژه در نعل اسبش دوختن
نعل اسبش لعل مسمار آمده ست.
خاقانی.
سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مُضغه شد آنگه جنین.
خاقانی.
دیده ٔ روز را چو روی شفق
لعل گردان به جرعه های صبوح.
خاقانی.
هست لب لعل تو گوهر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریا یمین.
خاقانی.
لب لعل تو تا در خنده آید
اجل را سنگ در دندان می آید.
خاقانی.
هم به گلاب لعل بر درد سرم که از فلک
با همه ٔ درد دل مرا درد سری است بر سری.
خاقانی.
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل برلاجورد.
نظامی.
تو دهی و توآری از دل سنگ
آتش لعل و لعل آتش رنگ.
نظامی.
سم بادپایان پولادنعل
به خون دلیران زمین کرده لعل.
نظامی.
برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار
آب گلستان ببرد شاهد گلروی من.
سعدی.
می لعل نوشین بیا و بیار.
سعدی (بوستان).
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ فیروزه رنگ.
سعدی.
کنون به آب می لعل خرقه می شویم
نصیبه ٔ ازل از خود نمیتوان انداخت.
حافظ.
و رجوع با مثله ٔ کلمه ٔ لعل شود.
- انگورلعل، شاید انگور صاحبی امروز باشد: وز شرابهای مسکر شراب انگوری که از انگور لعل کرده باشند و مشمس بود... و اگر انگور لعل نیابند نیمه سپید کنند و نیمه سیاه. (هدایه المتعلمین ربیعبن احمدالاخوینی بخاری).
- دیبای لعل، دیبای سرخ. دیبای لعل رنگ:
به میدان ششم لباس بنفش
بسی آلت از گاودم و درفش.
فردوسی.
به میدان هفتمْش ْ دیبای لعل
زمین بوده چون کوه آهن ز نعل.
فردوسی.
امیر محمد از مهد به زیر آمد و بند داشت با کفش و کلاه ساده و قبای دیبای لعل پوشیده. (تاریخ بیهقی).
- قبای لعل، قبای سرخ. قبای لعل رنگ.
|| (اِ) کنایه از لب. لب معشوق:
خون چه خاقانیی ریخته ٔ لعل توست
قصه مخوان خون او بازده از لعل هم.
خاقانی.
با لعل نیم ذره ٔ خندان آفتاب
سایه نشین دیده ٔ گریان کیستی ؟
خاقانی.
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهره ی ْ تب است در دهن اژدها.
خاقانی.
عاشقان را که نوش نوش کنند
لعلش از پسته شکر اندازد.
خاقانی.
مریم آبستنی است لعل تو از بوسه، باش
تا به خدایی شود عیسی تو متهم.
خاقانی.
لعل مسیحادمش در بن دیرم نشاند
زلف چلیپاخمش بر سر دارم ببرد.
خاقانی.
لعلت از خنده کان همی ریزد
دل بر آن لعل جان همی ریزد.
خاقانی.
هر کجا لعل تو نوش افشاند چشم مابه شکر
در شکرریز جمالت گوهرافشان تازه کرد.
خاقانی.
لعل او بازار جان خواهد شکست
خنده ٔ او مهر کان خواهد شکست.
خاقانی.
درهم شکسته ای دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته ای.
خاقانی.
مرا دلی است پر ز خون به بند زلف تو درون
پناه میبرم کنون به لعل جانفزای تو.
خاقانی.
چو رنجورم به حال من نظر کن
مرا درمان از آن لعل شکر کن.
نظامی.
بر خاک فکن قطره ای از آب دو لعل
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار.
سعدی.
جوهری عقل در بازار حسن
قیمت لعلش به صد جان میکند.
سعدی.
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید.
سعدی.
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یانمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند.
سعدی.
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش.
سعدی.
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش لعل شکرینت سر انگشت بخاید.
سعدی.
ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل.
حافظ.
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که میخورم خون است.
حافظ.
یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود.
حافظ.
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده ٔ لعل تو هوشیارانند.
حافظ.
می کند حافظ دعائی بشنو و آمین بگوی
روزی ما باد لعل شکرافشان شما.
حافظ.
|| فرفیر. و آن رنگی است که پیشینیان از نوعی صدف به دست می کرده اند. || کنایه است از شراب:
تا جرعه ادیم گون کند خاک
آن لعل سهیل تاب درده.
خاقانی.
- آب لعل، شراب یا شراب سرخ:
هاتف خمخانه داد آواز کای جمعالصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند.
خاقانی.
- لعل تر، می. شراب:
بِستان ز ساقی جام زرهم بر رخ ساقی بخور
وقت دو صبح آن لعل تر درده سه گردان صبح را.
خاقانی.
صبح چو کام قنینه خنده برآورد
کام قنینه چو صبح لعل تر آورد.
خاقانی.
- لعل با طبرزد جفت کردن،کنایه از سخن گفتن شیرین و رنگین است.


خر

خر. [خ َ] (اِ) حیوانی است که آنرا بعربی حمار اهلی گویند. اگر کسی را عقرب گزیده باشد، باید که به آواز بلند بگوش خر بگوید که مرا عقرب گزیده است و واژگونه بر او سوار شود تا درد زایل گردد و همان جای خر بدرد آید که عقرب آن کس را گزیده است و اگر پوست پیشانی خر را بر کودکی بندند که می ترسد، دیگر نترسد و اگر مصروع با خود نگاه دارد شفا یابد. (از برهان قاطع). حیوانی چارپا کوچکتر از اسب که گوشهای دراز دارد. (از ناظم الاطباء). حمار؛ درازگوش. (از جهانگیری) (ازرشیدی) (از لسان العجم). الاغ. خر از گروه پستانداران سم داریست که سم آنها بی شکافست. دست و پای این حیوان نسبتاً باریک و بلند و سم آن کوچک می باشد موی خر معمولاً خاکستریست و خط پشت این حیوان با باند دیگری متقاطع میشود و در روی شانه های وی چلیپایی تشکیل می دهد. گوشهای خر دراز و دم آن باریک است و بسر آن یک دسته مو قرار دارد. زانوان این حیوان غالباً دارای باندی رنگی باریک و مخطط است، ولی با این همه رنگ خرها مختلف می باشد. هر خر را چون اسب دوازده دندان آسیا وشش دندان پیشین و دو انیاب بهر فک است. درازی قد این حیوان بر حسب آب و هوا و نژاد فرق می کند و اندازه ٔآن از بین دو گوش تا ابتدای دم معمولاً 1/40 متر تا 1/45 متر و بلندی آن در قسمتهای مختلف بدن بین 1/35 تا 1/108 متر است. سر خر بزرگ و پهن و گرده ٔ آن پایین تر و در امتداد خطی راست تا ترک می باشد. سینه ٔ این حیوان جمع و کوچک است و همین امر موجب میشود که دو دست خر بگاه راه رفتن یکی بر دیگری سبقت گیرد. قسمت برجسته و خاردار مهره های ستون فقرات خر خیلی بزرگ و بر اثر آن، پشت خر تیز می باشد. طول عمر این حیوان بین سی تا چهل سال است، ولی سن متوسط آن از 15 تا 18 سال تجاوز نمی کند. دوره ٔ خردی خر معمولاً سه تا چهار سال و دندانهای آن بسیار شبیه بدندانهای اسب و یکی از وسائل تشخیص سن آن می باشد. دوره ٔ بارداری خر ماده 364 روز است و پس از این مدت، خر ماده کره خری بوجود می آورد. از آمیزش خرنر و مادیان قاطر و از اختلاط بسیارنادر خر ماده و اسب نوعی حیوان بوجود می آید که آنرابفرنگی باردو (Bardot) می گویند. صدای خر را عرعر و از آن اسب را شیهه می نامند. به احتمال اقرب بیقین خروحشی نوبه اصل خرهای اهلی و اهلی کردن خر ظاهراً پیش از اهلی کردن اسب بوده است. ابتداء خر در جنوب غربی آسیا و مصر اهلی شد چه ما در آثار قدیم مصریان شکلهایی از خر می بینیم. بهر حال نوع خر پس از آنکه در جنوب غربی آسیا و مصر اهلی شد، بیونان و از آنجا ایتالیا و اسپانیا رفت و بعد کشورهای شمالی اروپا آنرا بکار بردند و از طریق اسپانیا راه آمریکا در پیش گرفت. این حیوان بر اثر درازی پشت و مقاومت و قناعت و سلامتی خود بارهای سنگین حمل می کند و از آن استفادات بسیار شده است. خر ماده گرچه از حیث قدرت ضعیف تر از خر نر است، ولی چون قاطر کار میکند و بر اثر شیر و کره (بچه) خود نفعی سرشار بصاحبان خود می رساند شیر خر ماده از حیث کیفیت بسیار شبیه بشیر زن آدمی است. دوره ٔ بلوغ و کاربری خر مدت زیادی از عمر او را می گیرد و آن نسبت بدوره ٔ بچگی این حیوان تا حدی می باشد. یونانیان و ایرانیان از خر درلشکرکشیها و راه پیماییهای نظامی استفاده بسیار می کردند. مصریها چون شکل «تیفون » - خداوند شر- را بشکل خر می دیدند، از خر تنفر داشتند. ولی بجز این مورد استثنائی خر همواره در نزد ملل شرق محبوب و صاحب ارج و قیمت بوده است. در کتاب مقدس از خر بارها صحبت رفته و فک یک خر موجب آن زورآزمایی های شمشون در جنگ فلسطینی ها شده است. خر ماده بالام سر از راه رائض خود کشید و براه خود رفت و مسیح سوار بر خر ماده کره دار فاتحانه به اورشلیم پا گذارد.رومی ها در تربیت خر کوشا بودند و یک سناتور رومی دوهزار فرانک را در مقابل قیمت یک خر داد:
چو پیش آرند کردارت بمحشر
فرومانی چو خر در بین شلکا.
رودکی.
ساده دل کودکا مترس اکنون
نزدیک آسیب خر فکانه کند.
ابوالعباس.
ندانی ای بعقل اندر خر کنجد بنادانی
که با نرشیر برناید سترون گاو ترخانی.
غضایری.
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خراست و کلیدان بی تزه
لبیبی.
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که تازند سوی ژاژ، خران.
عسجدی.
در وقت... خری زین کردند و برنشستم و براندم، البته که ندانستم که کجا می روم. (تاریخ بیهقی).
پند چه دهی و چه گویی سخن حکمت و علم
این خران را که چو خر یکسره از پند کرند.
ناصرخسرو.
هست مامات اسب و بابا خر
تو مشو تر چو خوانمت استر.
سنایی.
خر اگر در عراق دزدیدند
پس تو را چون به یزد و ری دیدند.
سنایی.
که فرمایدت کآشنای خسان شو
که گوید که هرّای زر بر خر افکن.
خاقانی.
مر ترا می گوید آن خر خوش شنو
گر نه ای خر این چنین تنها مرو.
مولوی.
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است.
سعدی.
گفتا خر خود بگیر رفتی
اینک خر گمشده که گفتی.
امیرحسینی سادات.
- از خر افتادن، کنایه از مردن. از عالم رفتن. (برهان قاطع):
بهندوستان پیری از خر فتاد
پدرمرده ای را بچین گاوزاد.
نظامی (از آنندراج).
- || کنایه از بی وقر شدن. (از آنندراج).
- از خر فکندن، کنایه از فریفتن:
دمدمه ٔ ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر چند.
مولوی.
- بار بر خر نهادن، رفتن. (یادداشت بخط مؤلف):
بگوش اندر همی گویدت گیتی بار بر خر نه
تو گوش دل نهادستی بدستان نهاوندی.
ناصرخسرو.
- بر خر خود سوار شدن، کنایه از رسیدن بمقام است.
- بر خر خود نشانیدن کسی را، او را بپایگاه پست اولین او بازگردانیدن:
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.
حافظ.
- پل خربگیری، محل امتحان.جایی که از آن گریختن میسر نباشد.
چو خر در خلاب ماندن، واماندن:
از هیبت توفتنه چو بر جسته بر کمر
وز صورت تو خصم چو خر مانده در خلاب.
کمال الدین اسماعیل.
- چو خر در گل خفتن، واماندن:
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.
مولوی.
- چو خر در گل فروماندن. رجوع به چو خر در گل ماندن شود:
چو مهر نامه بگشاد و فروخواند
چو پی کرده خر اندر گل فروماند.
(ویس و رامین).
- چو خر در گل ماندن:
بدیناری چو خر در گل بمانند
ور الحمدی بخواهی صد بخوانند.
سعدی (گلستان).
- چو خر در وحل ماندن،واماندن:
سمند سخن تا بجایی براند
که قاضی چو خر در وحل بازماند.
سعدی (بوستان).
- چو خر دریخ ماندن، واماندن:
بس کساکاندر گهر و اندر هنر دعوی کند
همچو خر در یخ بماند چون گه برهان بود.
فرخی.
- خر خود را از پل گذراندن، با عدم اعتنا و اعتداد بخواهش و نفع دیگران بسودیا غرض خویش رسیدن. (از امثال و حکم دهخدا).
- خر دادن و خیار ستدن، چون گولان گرانی را به ارزانی بدل دادن:
مال دادی بباد چون تو همی
گل بگوهر خری و خربخیار.
سنائی.
بس خفتی کنون سر برکن از خواب
خری خیره مده بستان خیاری.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
- خر در خلاب راندن:
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار خر بخلاب.
سوزنی.
انوری آخر نمیدانی چه می گویی خموش
گاو پای اندرمیان دارد مران خر در خلاب.
انوری.
گو بعم زاد از کجا برخاستت آخر بگو
همچنین بی موجبی این دشمنی ها با منت
بیهده خر در خلاب قصه ٔ من رانده ای
کافرم گر نفکنم گاو هجا در خرمنت.
انوری (از امثال و حکم دهخدا).
- خر عیسی، زاهد خلوت نشین. (از ناظم الاطباء).
- خر کریم را نعل کردن، رشوه دادن. (از امثال و حکم دهخدا).
- خر نر، خر نرینه. مقابل ماچه خر. کنایه از آدم کم عقل قوی جثه.
- سرخر، مزاحم. یار ناموافق با دیگران.
- سرخر شدن، مزاحم شدن. موافق با امری نشدن.
- کله خر، مزاحم. آنکه وجودش زاید می نماید.
- محشر خر، کنایه از شلوغی و درهم برهمی عظیم.
- نره خر، فحشی است که به آدمی قوی جثه و بی فکری دهند.
- امثال:
آمدن خر لنگ و بار کردن قافله، درباره ٔ کسی می گویند که بمقصد نرسیده مقصد از او دور میشود، کسی که همواره در پس است.
از اسب فرودآمد و بر خر نشست. (از جامع التمثیل)، تنزل کرد. از دعوی نابجای ویش بازآمد.
از خر بگو، در وقت سؤال از حال دشمن و بدخواه.
از خر شیطان پیاده شو،از این کار خطرناک دست بکش.
از خر شیطان فرودآی، رجوع به از خر شیطان پیاده شو، شود.
از خر می پرسند چهارشنبه کی است، اگر مسأله ای از جاهلی سؤال کنند، این قول را آرند.
اگر برای هر خری بخواهند آخور بندند بایستی از اینجا تا کناره گرد آخور بست، هر کسی قابل احترام نیست.
اگر خر نمی بود قاضی نمی شد. (از میرعبدالحق)، مثلی دشمن گونه برای تخطئه ٔ قضات.
چه خرم بگل مانده است که...؛ این را در جایی گویند که بکسی اجبار انجام عملی کنند، او در جواب گوید: چه خرم بگل مانده است که....
حلوا نخورد چو جو بیابد خر.
ناصرخسرو.
خر آخر خود را گم نمی کند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر آسیاست، راه خود را می داند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر است و یک کیله جو؛ در وقتی که وضع بد مالی کس بهبود نیابد.
خرآمیزی که تا سبزی بروید:
مثال من چنان آمد که گوید
خرآمیزی که تا سبزی بروید.
(ویس و رامین).
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کآب و هیزم نماند.
نظامی.
خر ارجل ز اطلس بپوشد خر است
نه منعم بمال از کسی بهتر است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خر از کفه دور:
بارها گفته ام خر از کفه دور
خر بقایی مکن بگرد آخر [کذا].
انوری.
نظیر: دست خر کوتاه. (از امثال و حکم دهخدا).
خر از گاو فرق نمی کند، در نهایت نادانی است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر از لگد خر رنجه نمی شود، هر دو از پس هم بر می آیند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر از یکسو بز از یکسو. (از امثال و حکم دهخدا).
خر اندر وحل ماند و بار اوفتاد
مرا با تو دشوار کار اوفتاد.
ادیب نیشابوری (امثال و حکم دهخدا).
خر باربر به که شیر مردم در.
سعدی.
نظیر:
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است.
سعدی (امثال و حکم دهخدا).
خر ببازار ری فراوان است
باخبر باش تا تنه نخوری.
نشاطی خان (از امثال و حکم دهخدا).
خر به بوسه و پیغام آب نمی خورد، اینجا سختی و زور بکار است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بخراسان بردن، نظیر: زیره بکرمان بردن است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بخر بیند آب بگندش آید. رجوع شود به آلوچه بالو.... (از امثال و حکم دهخدا).
خر بخیار دادن. رجوع به خر دادن شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بر آن آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف دارد.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا).
خر بر آن آدمی شرف دارد
که دل مردمان بیازارد.
سعدی.
خر براه جو بمیرد شهید است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر برهنه را پالان نتوان گرفت. رجوع به ازبرهنه پوستین... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خربسفارش آب نمی خورد، باید در کارها خود اقدام کرد و با سفارش به این و آن گفتن کار پیش نمی رود.
خر بود خادمی ولی کاهل
که بکار اندرون بود منبل.
سنائی.
تعبیر و گزاره ٔ رؤیای خر خادم کاهل باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بیار و باقلی بار کن:
باقالا بار کردنت هوس است
پیش کن خر که کار زین سپس است.
دهخدا.
نظیر: خر بیار و معرکه بار کن. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بیار و معرکه بار کن. نظیر: خر بیار و باقلی بار کن.... (از امثال و حکم دهخدا).
خر بی یال و دم، مردی نهایت احمق. (از امثال و حکم دهخدا).
خر پایش یک بار بچاله می رود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر پیر وافسار رنگین. (از امثال و حکم دهخدا).
خر پیشکشی دندانش را نمی شمارند، بمقدار تحفه و هدیه نگاه می کنند.
خر پیشین خر پسین را پل بود، از عَثرت یا غرق خر پیشین خر پسین عبرت گیرد:
قیاسی گیر از اینجا آن و این را
خر پیشینه پل باشد پسین را.
ناصرخسرو.
رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلاهین
زیرا که پل است خر پسین را
درراه سفر خر نخستین.
؟
خرت ار نیست گو شعیر مباش.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
خرت بسته به، گرچه دزد آشناست. (از امثال و حکم دهخدا).
خر تب می کند، بالاپوشی ستبر و گنده و فصل گرم است. (از امثال و حکم دهخدا).
خرت را بران، به استهزا یا توبیخ بسرزنش و عیب جویی دیگران محلی منه و نفع و یا لذت خود را حاصل کن. (از امثال و حکم دهخدا).
خر تو خر است، بی نظمی و هرج و مرجی تمام است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر چه داند بهای قند و نبات، نظیر: خر چه داند قیمت نقل و نبات. (از امثال و حکم دهخدا).
خر چه داند قیمت نقل و نبات، نظیر: شبه فروش چه داند بهای در ثمین را، قیمت زعفران چه داند خر، گاو لوزینه چه داند، لایق هر خر نباشد زعفران، لوزینه به گاو دادن از کون خریست، بر بهیمه چه سنبل چه سنبله: لاتطرح درافی اقدام الکلاب:
جگرفروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را.
قاآنی (از امثال و حکم دهخدا).
خرچی خبر در ده چه خبر، بمزاح ای سخن چین خبر نو چه داری. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خالو را شناخت، بموضوع پی برد، بمطلب راه یافت. از جامع التمثیل. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خالی یرقه می رود. از شاهد صادق. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خرابی میرساند گوش گاو را می بُرند، نظیر: خر خرابی می کند از چشم گاو می بینند.
گنه کرد در بلخ آهنگری
بششتر زدند گردن مسگری.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خر خرابی می کند از چشم گاو می بینند، نظیر: خر خرابی می رساند گوش گاو را می برند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خسته خداوند ناراضی. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خفته جو نمی خورد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خواجه خرمن خواجه. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خو بیند که غرقه شد پالانگر
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا تو بگفتگوی ایشان منگر...
فرخی.
مصراع چهارم این رباعی در نسخه هایی که در دسترس بود «خر درفکند غرقه چو شد پالانگر» ضبط شده است و تصحیح قیاسی نیز چندان دلپسند نیست، ولی بر حسب ظنی قوی مصراع مزبور باید چیزی باشد شبیه به این حدس، سلمان ساوجی گوید:
نمایند هر شب خران را بخواب
که پالانگران را ببرده ست آب.
(از امثال و حکم دهخدا).
خر خود را سوارند، کنایه از اینکه به فکر خودند.
خر داده و زر داد و سر هم داده.
(نفثه المصدور زیدری از امثال و حکم دهخدا).
خر داغ می کنند کبابی در کار نیست و در معنی مثلی، طمعی بی جا است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر دجال ظهور کرده است، ازدحام و جنجالی عظیم است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر دیزه است، مرگ خود را خواهد برای زیان صاحبش.
خر را باخور می خورد مرده را با گور.
خر را با نمد داغ می کند، نهایت اهل مکر و حیله است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر را بزدن اسب نتوان کرد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر را جایی می بندند که صاحب خر راضی باشد، بر خلاف میل صاحب غرض و نفع ارتکاب عملی ناسزاوار باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر را چو تب گرفت بمیرد باتفاق
(ای هجو من ترا چو تب تیز محرقه).
سوزنی (از امثال و حکم دهخدا).
خر را در فلان کوی گم کرده است:
من و معشوق و می و رود و سر کوی سرود
بسر کوی سرود است مرا گم شده خر.
فرخی (ازامثال و حکم دهخدا).
خر را سرباز میکشد جوان را ماشأاللّ̍ه، با تحسین و آفرین ابلهان را بکارهای صعب وامی دارند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر را که به عروسی می برندبرای آبکشی است. رجوع به «خرکی را به عروسی خواندند» شود.
خر را گم کرده پی نعلش می گردد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر رفت و رسن برد. تمثل:
نبرد دل مرا همی فرمان
دل چو خر شد ز دست برد رسن.
فرخی.
ما سروپای یکی چنبروار
خر ما خسته و بگسسته رسن.
سنائی.
و از عاشقی پرهیز کن که خردمندان از عاشقی پرهیز توانند کردن از آنکه ممکن نگردد که به یک دیدار کسی بر کسی عاشق شود؛ نخست چشم بیند، آنگاه دل بپسندد و چون دل را پسند اوفتاد و طبع بدو مایل گشت، آنگاه دل متقاضی دیدار دوم باشد. اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی باز تدبیر آن کنی که یک بار دیگر او را بنگری. چون دیدار دو بار شود میل طبع نیز بدو مضاعف شود و هوای دل غالب تر گردد، پس قصددیدار سیم کنی چون بار سیم دیدی و در حدیث آمدی و سخن گفتی و جواب شنیدی. مصراع:
خر رفت و رسن برد بیا تا بینی.
پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی که کار از دست تو گذشته باشد. (از قابوسنامه). رجوع به منگر اندر بتان... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خررنگ کن است، منسوجی بی ارز است لیکن رنگی خوش و چشم فریب دارد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر رو بطویله تند میرود، هر کس رو به آسایش دارد. هر کسی برای آسایش خود تلاش می کند. (ازامثال و حکم دهخدا).
خر سوار خمره شده، کودکان را گاهی از روی مهر بر دوش گیرند و چون مردی بزرگ بر دوش دیگری سوار شود، بمزاح و استهزاء این جمله را بدو گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر سواری را حساب نمی کند، گویند: ملانصرالدین را ده خر بود. روزی بر یکی از آنها سوار شد و خران خویش را شمردن گرفت، چون مرکوب را بحساب نمی آورد شمار نه برآمد. سپس پیاده شده شمار کرد، شمار درست و تمام بود. چندین بار در سواری و پیادگی عمل تکرار یافت. عاقبت پیاده شد و گفت: سواری به گم شدن یک خر. (از امثال و حکم دهخدا).
خرسواری عیب، از خر زمین خوردن دو عیب، ارتکابی نابجا بود و اینک ناتمام گذاشتن آن نیز بر ضعف و ناتوانی دلیل کند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر سیاه خر سیاه است، چون غالباً بینندگان تمییز نیک از بد نکنند خریدن نوع اعلای چیزی ضرور نیست و با آنچه که تنها در رنگ وشکل شبیه به آن باشد، اکتفاء توان کرد. (از امثال وحکم دهخدا).
خر سی شاهی پالان دوهزار. رجوع به آفتابه خرج لحیم است شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خرش از پل گذشت، چون کارش بیاری من یا دیگری به انجام رسید، اکنون بیاری دهندگان وقعی و مکانتی ننهد. (از امثال و حکم دهخدا).
- خرش افتادن، کسی را پیشامدی ناگوار روی دادن:
واکنون کافتاد خرت مردوار
چون ننهی بر خر خود بار خویش.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
- خرش به گل ماندن یا افتادن، واماندن. ناتوان شدن:
آنجا که براق عزم رانده
افتاده خر مسیح در گل.
سلمان ساوجی (از امثال و حکم دهخدا).
شکر کن تانایدت از بد بتر
ورنه مانی ناگهان در گل چو خر.
مولوی.
- خرش در گل افتادن. رجوع به خرش بگل افتادن شود.
- خرش در گل ماندن. رجوع به خرش بگل ماندن شود.
خرش کن افسار بیار سرش کن،با تملق و مزاح گویی حاجت خویش را از او توان برآورد. (از امثال و حکم دهخدا).
خرش کن و بارش کن. رجوع به خرش کن افسار بیار سرش کن شود.
خر عیسی به آسمان نرود؛ تنهابا بستگی و انتساب به بزرگی بزرگ نتوان شد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر عیسی گرش بمکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد.
(از امثال و حکم دهخدا).
خرک سیاه بر در است، گویند روزی امیر خلف السجزی بشکار رفته بود و بر شکل ترکان کلاه کج نهاده و سلاح بربسته، ناگاه از حشم جدا شد. مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته، امیر بر وی سلام کرد. آن مرد جواب داد. امیر پرسید: از کجایی ؟ گفت: از بلخ، گفت: کجا می روی ؟ گفت: به سیستان به نزد امیر خلف که شنیده ام که او مردی کریم است و من مردی شاعرم و نام من معروفی است. شعری گفته ام چون در بارگاه او برخوانم از انعام او نصیب یابم. گفت: آن قصیده برخوان تا بشنوم. چون برخواند، گفت: بدین شعر چه طمع می داری ؟ گفت: هزار دینار. گفت: اگر ندهد؟ گفت: پانصد دینار. گفت: اگر ندهد؟ گفت: صد دینار. گفت: اگر ندهد؟ گفت: آنگاه تخلص شعر بنام خرک سیاه خود کنم. امیر بخندید و برفت چون بسیستان آمد، معروفی بخدمت او آمد و شعر ادا کرد. امیر را بدید و بشناخت، اما هیچ نگفت و چون قصیده تمام بخواند، امیر پرسید که از این قصیده چه طمع داری ازمن ؟ گفت: هزار دینار. گفت: بسیار باشد، گفت: پانصد دینار. امیر همچنین مدافعت می کرد تا بصد برسید. امیرگفت: بسیار باشد، گفت: یا امیر خرک سیاه بر در است.امیر خلف بخندید و او را انعامی نیکو بداد و این گفته مثل شد که خرک سیاه بر در است. (از حاشیه ٔ نسخه ٔ خطی احیاء العلوم از امثال و حکم دهخدا).
خر که جو دید کاه نمی خورد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر که یک دفعه پایش بچاله رفت دیگر از آن راه نمی رود. (از امثال و حکم دهخدا).
خرکی بار کرده است، بیش از حدخورده و از آن روی سنگین شده و بتعجب افتاده است. (از امثال و حکم دهخدا).
خرکی را بعروسی خواندند
خر بخندید و شد از قهقهه سست
گفت من رقص ندانم بسزا
مطربی نیز ندانم بدرست
بهر حمالی خوانند مرا
کآب نیکو کشم و هیزم چست.
خاقانی.
نظیر:
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کآب و هیزم نماند.
نظامی.
خر را که به عروسی می برند برای خوشی نیست برای آبکشی است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر گایم و نر گایم و آنگاه چنین
(... ویحک که ترا بارخدا اینهمه خر کرد).
قاآنی (از امثال وحکم دهخدا).
خرکچی روز جمعه ازکوه سنگ می آورد؛ ضعفا و زیردستان را هیچگاه آسایش نیست. (از امثال و حکم دهخدا).
خر گنگ بهتر از گویا. (اگر خری دم از این معجزه زند که مراست دمش ببند که...) خاقانی (از امثال و حکم دهخدا).
خر ما از کرّگی دم نداشت، از بیم زیانی بزرگتر از دعوی خسارت پیشین گذشتم. (از امثال و حکم دهخدا):
خر مانده کز ریش نالان بود
چه سود ار ز دیباش پالان بود.
(چو کاهل بود ناقه در خاستن
چه باید بخد خالش آراستن).
امیرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خرم (یا) خرش بگل نمانده است، من مجبور با این کار نیستم. (از امثال و حکم دهخدا).
خرم تویی گاوم تویی گوسفندم تویی، گویند: حسینقلی خان بختیاری را ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه حکمران اصفهان بمهمانی بشهر آورد. و بسیار تجلیل می کرد. روزی که حکمران و میهمان با جمعی از شهر در تالار حکومتی نشسته بودند، لری سرو پا برهنه وارد شده و سلام گفت: خان سر برداشت و خشمگین گفت: برای چه بشهر آمده ای ؟ گفت: آمده ام ترا زیارت کنم. خان گفت: احمق ! خر و گاو و گوسفند خود را رها کردن و چندین فرسخ پیاده بدیدن من آمدن چه ضرورت دارد؟ گفت: ای خان... (از امثال و حکم دهخدا).
خر مرد و خبر ماند:
زآن هر دو خر لاشه یکی گم شد ناگاه
آمد خبر مرگش خر مرد و خبر ماند.
سوزنی (از امثال و حکم دهخدا).
خر ملانصرالدین ایام هفته کار می کرد و روز جمعه می رفت به سنگ کشی، کنایه از عدم آسایش ضعیفانست.
خرم میزی که تا سبزی برآید. تمثل:
گذاره شدت عمر و تو چون ستوران
جهان را بر امیدها می گذاری
بهاران بر امید میوه ٔ خزانی
زمستان بر امید سبزه بهاری.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خر میان ده است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر ناخنکی صاحب سلیقه می شود؛ «از ناخنک زدن، از خوردنیهای دکان بی ادای قیمت اندکی بدهان گذاشتن و ناخنکی عامل آن ». و از «سلیقه » به گزینی اراده کنند و مراد اولی مثل آنکه چون خری از دکان تره بارفروشی چیزی ربودن خواهد غالباً سبزی یا میوه ٔ گرانبهاتررا رباید و در نظایر مورد مستعمل است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نبینند و بپالان برزنند.
مولوی.
رجوع به از هر طرف که رنجه شوی... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نداری چه ترسی از خرگیر.
سنائی.
رجوع به آسوده کسی... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نیستم خر بینم، در جواب کسی گفته اند که گوید: خر هستی.
خر نیستم که چشمم به آب و علف باشد. رجوع به خر بر آن آدمی... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نمی خورد؛ کنایه از بدی و فساد چیزیست خاصه میوه.
خر و اسب را که هر یکی بندنداگر همبو نشوند همخو شوند یا اگر همرنگ نشوند همخو شوند. رجوع به آلوچو بالو... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر وامانده معطل یک چشه است، از معطل منتظر و مترصد اراده کنند و چشه کلمه ای است که چاروداران خران را به آن از رفتن و حرکت بازدارند. (ازامثال و حکم دهخدا).
خر و گاو را بیک چوب میراند؛ رعایت مقام ها و مرتب ها را نمی کند:
نه هر خر را بچوبی راند باید
نه هر کس را بنامی خواند شاید.
(ویس و رامین).
بار گوناگونست بر پشت خران
هین بیک چوپ این خران را تو مران.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا).
خر و گاو را می زنند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر همان خر است پالانش دیگر است یا پالانش عوض شده، بمزاح لباس نو پوشیده است. بنابه استهزاء صاحب مقام و مرتبتی بلند شده است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر هم خیلی زور دارد. تمثل:
لولا العقول لکان ادنی ضیغم
ادنی الی شرف من الانسان.
(از امثال و حکم دهخدا).
خریت بهره ٔ خداداد است، مثلی عامیانه است که برای نسبت دادن حمق به کسی غالباً بمزاح گفته شده است. (از امثال و حکم دهخدا).
خریت نه تنها علف خوردنست، مثلی است که برای حمق و بلاهت دیگری زنند.
خری را که تیمار خربنده گشت
سه جو در شکم به که سی من به پشت.
امیرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خری زاد و خری زید و خری مرد؛ در تمام عمر نادان و ابله بود. (از امثال و حکم دهخدا).
خریست که با هم امامزاده ساختیم. رجوع به امام زاده ای است که با هم ساختیم شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر یک بار پاپش بچاله می رود. رجوع به هر کسی انگشت خود... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خری کو شصت من برگیرد آسان
ز شصت وپنج من نبود هراسان.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خری که از خری واماند یال و دمش را باید برید؛ بمزاح گویند: من از تو عقب نمانم، با تو برآیم. (از امثال و حکم دهخدا).
خری که ببام بردی فرود باید آورد. رجوع به کسی که خری را بالا برد... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خری که چغندر نخورد چه مصرفش. (از امثال و حکم دهخدا).
دست خر کوتاه، چون بخواهند کس بیقدری را از کاری بازدارند این را گویند.
زبان خر راخرکچی میفهد.
زبان خر را خلج می داند.
سر خر و دندان سگ، چون «السن بالسن » این دست راست بریده بجهت دست راست آن دیگری.
قربان خودم که خر ندارم
از کاه و جُوَش خبر ندارم.
نظیر: هرکه بامش بیش برفش بیشتر.
قیمت زعفران چه داند خر، نظیر:
خر چه داند قیمت نقل و نبات.
بر این بر یکی داستان زد کسی
کجا بهره بودش ز دانش بسی، که....
که خر شد که خواهد ز گاوان سرو
بیک بار گم کرد گوش از دو سو.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
لایق هر خر نباشد زعفران، نظیر:
لایق هر خر نباشد گوش خر.
مولوی.
مانند خر در گل فکندن:
وگرچه آتشم در دل فکندی
مرا مانند خر در گل فکندی.
(ویس و رامین).
مثل خر؛ در مورد ابلهان بکار رود.
مثل خر آسیا؛ راه خود را بلد است. رجوع به «خر آسیاست...» شود.
مغز خر خورده، در مورد ابلهان بکار رود.
مگر خر می خرید؛ کنایه از ارزان خریست.
مگر خر می فروشم، در جواب کسی می آید که تقاضای ارزان کردن قیمت چیزی کند.
مثل خر زخمی، کنایه از بدبختی و ناراحتی است.
وضع طوری است که خر صاحبش را نمی شناسد؛ کنایه از شلوغی بسیار است. هرکه خر را بالا برد یا خر بربام برد فرود نیز تواند آورد؛ درباره ٔ کسی گفته میشود که کاری را انجام داده و از او خواهند که تدارک کار انجام شده کند. او چنین گوید: هرکه خری ندارد غمی ندارد. رجوع به قربان خودم که خر ندارم شود. همیشه خر خرما نمی افکند؛ همیشه کارها موافق میل جریان نمی یابد.
|| گل تیره و چسبنده ٔ ته حوض و جوی می باشد و به این معنی با تشدید ثانی یعنی خرّ هم گفته اند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) (شرفنامه ٔ منیری). رجوع به خرّ در این لغت نامه شود:
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد زین آب گند و لوره و خر.
عنصری.
|| خرک طنبور و عود و قیجک و امثال آنرا نیز گویند و آن چوبکی باشد که در زیر تارهای سازهای مذکور گذارند. (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء):
دانی چرا خروشد ابریشم رباب
از بهر آنکه دائم همکاسه ٔ خر است.
کافی نجاری.
گاو عنبر برهنه تن پیوست
خر بربط بریشمین افسار.
خاقانی.
|| شخص بی عقل و احمق و نادان. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری):
عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان
بنگوید چو من خویله دیوانه ٔ خر.
فرخی.
مثل من بود بدین اندر
مثل زوفرین و از هر خر.
عنصری.
چون کنند از نام من پرهیز خران چون خدای
در مبارک ذکر خود گفتست نام بولهب.
ناصرخسرو.
شتر را چو شور و طرب در سراست
اگر آدمی رو نباشد خر است.
(بوستان).
دین بدنیافروشان خرند یوسف را فروشند تا چه خرند. سعدی.
- خر گرفتن، کسی را احمق فرض کردن. (از ناظم الاطباء).
- خر گیر آوردن. رجوع به خر گرفتن شود. (از ناظم الاطباء).
|| لای شراب. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). || مزید مؤخر برای بیان مبالغت، چون: فرخاش خر، پرخاش خر بمعنی پرخاشگر. (از فردوسی). || هر چیزی که در بدی و زشتی و ناهمواری و بزرگی و ناتراشیدگی بنهایت رسیده باشد، همچو: خرآس، خرامرود، خربط، خرپشته، خربیواز، خرتوت، خرچال، خرچنگ، خرسنگ، خرگاه، خرمگس، خرموش، خرمهره: خرنای، خر دشتی. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). || بزرگی. درشت. (یادداشت بخط مؤلف). || کم ارزترین سوی قاب در قاب بازی:
با بخت تو بد خواه شتالنگ غرض باخت
لیکن به نقیص غرضش اسب خر آمد.
سیف اسفرنگ.
- خر آوردن، بدبخت شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| (نف مرخم) خرنده. کسی که می خرد. رجوع به مصدر خریدن در این لغت نامه شود. از این کلمه است ترکیبات زیر: عتیقه خر، الماس خر، خانه خر، پارچه خر و امثال آن و حتی کلمه ٔ مرکب «بزخر» نیزدر اصل از آن بوده است. هر یک از این ترکیبات علیحده در لغت نامه می آید.

معادل ابجد

جگرفروش

809

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری