معنی جوش ریز بدن

گویش مازندرانی

جوش

دانه هایی که روی پوست ظاهر شود، جوش صورت و بدن، جوشیدن...

فرهنگ معین

جوش

(اِمص.) جوشش، غلیان، آشفتگی، هیجان، اضطراب، (اِ.) دانه ای ریز که بر پوست بدن ظاهر می شود، شورش دل. [خوانش: (جُ س) (اِ.)]

فرهنگ عمید

جوش

(پزشکی) ضایعۀ پوستی به شکل دانه‌های ریز که از التهاب غده‌های چربی پوست ناشی می‌شود،
(اسم مصدر) به‌هم‌برآمدگی، اتصال، پیوند،
(صفت) در حال جوشیدن: آب جوش،
(اسم مصدر) [مجاز] هیجان، گرمی، جوشش،
(بن مضارعِ جوشیدن) = جوشیدن
جوشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خودجوش، زودجوش،
به‌جوش‌آورنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): قهوه‌جوش،
[قدیمی، مجاز] شورش، هنگامه، سروصدا،
* جوش خوردن: (مصدر لازم)
(پزشکی) به هم آمدن سر زخم یا دو انتهای شکستگی استخوان و التیام یافتن آن،
به هم اتصال یافتن دو تکه فلز، پلاستیک، و امثال آن، که از هم جدا نشود،
به هم پیوستن و ترتیب یافتن دو چیز: معامله جوش خورد،
[مجاز] خشمگین بودن،
* جوش‌ دادن: (مصدر متعدی)
به هم اتصال دادن دو تکه فلز، پلاستیک، و امثال آن، که از هم جدا نشود، جوشکاری،
جوشاندن،
[مجاز] پیوند دادن،
[مجاز] به هم پیوستن و ترتیب دادن دو چیز: معامله را جوش داد،
* جوش زدن: (مصدر متعدی)
پیوند دادن، متصل کردن،
(مصدر لازم) [مجاز] خشمگین شدن،
(مصدر لازم) [مجاز] مضطرب شدن، به جوش آمدن، شوریده‌دل شدن،
(مصدر لازم) [مجاز] به جوش‌وخروش آمدن و تلاش کردن،
(مصدر لازم) جوشیدن، غلغل کردن،
(مصدر لازم) (پزشکی) پیدا شدن جوش‌های ریز در پوست بدن،
* جوشِ شیرین: (شیمی) گردی سفیدرنگ و تلخ‌مزه که در طب برای رفع ترشی معده و سوءهاضمه و در صنعت برای ساختن لیموناد به‌کار می‌رود. در پختن خوراک‌ها نیز مصرف دارد. در نانوایی و شیرینی‌پزی گاهی به‌جای خمیر ترش استعمال می‌شود، بیکربنات دوسود،
* جوش غرور جوانی: (پزشکی) نوعی بیماری پوستی که در دوران بلوغ ظاهر می‌شود و جوش‌هایی در پوست صورت بیرون می‌زند،
* جوشِ کوره: موادی که در کوره‌های ذوب فلزات پس از ذوب شدن سنگ‌های معدنی سرد می‌شوند و به‌صورت تکه‌سنگ‌های متخلخل درمی‌آیند،


عرق جوش

جوش‌های ریز که به‌واسطۀ عرق زیاد در پوست بدن پیدا می‌شود، عرق‌گز،

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

ریز

ریز. (نف مرخم) (ماده ٔ مضارع ریختن) ریزنده و ریزان و پاشان و افشان و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود، مانند: اشک ریز؛ کسی که گریه می کند و اشک از چشم آن روان است... (از ناظم الاطباء). ریزنده. (آنندراج). فاعل از ریزیدن. (شرفنامه ٔ منیری).
- آب ریزی کردن، آب ریختن:
ز دریای او آبریزی کنند
بر آن گنجدان خاک بیزی کنند.
نظامی.
- ابر سیلاب ریز، ابری که باران سیل آسا ببارد:
تغافل نسازی که سیلاب تیز
به جوش است در ابر سیلاب ریز.
نظامی.
- برف ریز، که برف ببارد. برف بار:
چو برگ بهار آسمان برف ریز.
نظامی.
- جرعه ریز کردن، جرعه جرعه ریختن:
سکندر منش کرد بر باده تیز
ز می کرد یاقوت را جرعه ریز.
نظامی.
- جلوریز، ظاهراً به سرعت و تندی. تازان: لشکریان از منع سرداران متقاعد نشده جلوریز به شهر داخل شده... معاونت به بونه ٔ [بنه ٔ] خودنمودند. (مجمل التواریخ گلستانه ص 25).
- خونابه ریز، اشک ریز. اشک خونین ریز:
به شب زنده داران بیگاه خیز
به خاک غریبان خونابه ریز.
نظامی.
- خون ریز، سفاک و کسی که خون می ریزد. (ناظم الاطباء).
- || قتل. عمل خون ریختن. (یادداشت مؤلف):
به خون ریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام از این انجمن درنماند.
خاقانی.
فراقت ز خون ریز من درنماند
سر کویت از لافزن درنماند.
نظامی.
رجوع به ماده ٔ خونریز شود.
- درم ریز، نثار کردن پول:
کنم بر درم ریز خود زرفشان.
نظامی.
درم ریز کن بر سر جویبار.
نظامی.
- زعفران ریز، که زعفران بریزد. که زعفران بپاشد:
زر آن میوه ٔ زعفران ریز شد
که چون زعفران شادی انگیز شد.
نظامی (شرفنامه ص 226).
- سنگ ریز، سنگ باران.
- || حادثه ٔ سخت:
مگر چاره سازم در این سنگ ریز.
نظامی.
- سیماب ریز، کنایه از براق و درخشان:
ستیزنده ازتیغ سیماب ریز
چو سیماب کرده گریزاگریز.
نظامی.
- شکرریز، شکرساز و کسی که قند و نبات و حلوا می سازد. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ شکرریز شود.
- || شیرین. مطبوع و دلپسند:
شکرریز بزمی دگر ساختم.
نظامی.
شکرریز آن عود افروخته
عدو را چو عود و شکر سوخته.
نظامی.
- عرق ریز، خوی کنان. کسی که عرق از بدن وی روان است. (ناظم الاطباء).
- گنج ریز، گوهرخیز. گوهرزا. گرامی. گرانقدر:
به آواز پوشیدگان گفت خیز
گزارش کن از خاطر گنج ریز.
نظامی.
بفرمود تا خازن زودخیز
کند پیل بالا بر آن گنج ریز.
نظامی.
- گهرریز، کسی که گوهر می افشاند. (ناظم الاطباء). رجوع به ماده ٔ گهرریز شود.
- مشک ریز، که مشک بریزد. که مشک بپاشد. کنایه از چیز معطر و خوشبوی:
پندارم آهوان تتارند مشک ریز.
سعدی.
- هلاهل ریز، حیوانی که زهر می پاشد. (ناظم الاطباء).
- یاقوت ریز کردن، یاقوت ریختن. کنایه از ریختن قطرات شراب در خاک:
زِ می کرد بر خاک یاقوت ریز.
نظامی.
ترکیب های دیگر:
- آب ریز. بتون ریزی. پی ریز (در تداول، متصل و پیوسته). پی ریزی. تخم ریز. توپ ریز. جلوریز. خاک ریز. خایه ریز. خونریز. دم ریز. رنگ ریز. ساچمه ریز. سرریز (شدن). سینه ریز. شکرریز. شمعریز. طرح ریز. قهوه ریز (قهوه جوش). کاریز. کهریز. گل ریز. لب ریز. لگام ریز. مجسمه ریز. نخودریز. نیریز. واریز. (یادداشت مؤلف). رجوع به هر یک از ترکیب های فوق شود.
|| (فعل امر) امر به ریختن یعنی بریز. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). امر از ریزیدن. (شرفنامه ٔ منیری). رجوع به ریختن و ریزیدن شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه. تبریز. نیریز. چهریز. (یادداشت مؤلف).

فارسی به عربی

جوش

انفجار، انفعال، بثره، تدفق، ثرثره، خمیره، دفق، طفح، غلیان، لحام، لحیم

معادل ابجد

جوش ریز بدن

582

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری