معنی جوش‌های پوستی- جوش

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

پوستی

پوستی. (ص نسبی) منسوب به پوست. از پوست. جلدی. قشری.
- کاغذ پوستی یا کاغذ پوست آهو، کاغذی از پوست تنک کرده. قسمی کاغذ شفاف و محکم و شکننده.
- کلاه پوستی،کلاه از پوست بره و بیشتر برنگ سیاه. مقابل کلاه ماهوتی یا مقوائی.
|| پوست فروش. || آنکه پوست کوکنار خورد و این در هند و در ایران قدیماً معمول بوده است. || مرد کاهل و سست. تریاکی.

فرهنگ عمید

جوش

(پزشکی) ضایعۀ پوستی به شکل دانه‌های ریز که از التهاب غده‌های چربی پوست ناشی می‌شود،
(اسم مصدر) به‌هم‌برآمدگی، اتصال، پیوند،
(صفت) در حال جوشیدن: آب جوش،
(اسم مصدر) [مجاز] هیجان، گرمی، جوشش،
(بن مضارعِ جوشیدن) = جوشیدن
جوشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خودجوش، زودجوش،
به‌جوش‌آورنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): قهوه‌جوش،
[قدیمی، مجاز] شورش، هنگامه، سروصدا،
* جوش خوردن: (مصدر لازم)
(پزشکی) به هم آمدن سر زخم یا دو انتهای شکستگی استخوان و التیام یافتن آن،
به هم اتصال یافتن دو تکه فلز، پلاستیک، و امثال آن، که از هم جدا نشود،
به هم پیوستن و ترتیب یافتن دو چیز: معامله جوش خورد،
[مجاز] خشمگین بودن،
* جوش‌ دادن: (مصدر متعدی)
به هم اتصال دادن دو تکه فلز، پلاستیک، و امثال آن، که از هم جدا نشود، جوشکاری،
جوشاندن،
[مجاز] پیوند دادن،
[مجاز] به هم پیوستن و ترتیب دادن دو چیز: معامله را جوش داد،
* جوش زدن: (مصدر متعدی)
پیوند دادن، متصل کردن،
(مصدر لازم) [مجاز] خشمگین شدن،
(مصدر لازم) [مجاز] مضطرب شدن، به جوش آمدن، شوریده‌دل شدن،
(مصدر لازم) [مجاز] به جوش‌وخروش آمدن و تلاش کردن،
(مصدر لازم) جوشیدن، غلغل کردن،
(مصدر لازم) (پزشکی) پیدا شدن جوش‌های ریز در پوست بدن،
* جوشِ شیرین: (شیمی) گردی سفیدرنگ و تلخ‌مزه که در طب برای رفع ترشی معده و سوءهاضمه و در صنعت برای ساختن لیموناد به‌کار می‌رود. در پختن خوراک‌ها نیز مصرف دارد. در نانوایی و شیرینی‌پزی گاهی به‌جای خمیر ترش استعمال می‌شود، بیکربنات دوسود،
* جوش غرور جوانی: (پزشکی) نوعی بیماری پوستی که در دوران بلوغ ظاهر می‌شود و جوش‌هایی در پوست صورت بیرون می‌زند،
* جوشِ کوره: موادی که در کوره‌های ذوب فلزات پس از ذوب شدن سنگ‌های معدنی سرد می‌شوند و به‌صورت تکه‌سنگ‌های متخلخل درمی‌آیند،


عرق جوش

جوش‌های ریز که به‌واسطۀ عرق زیاد در پوست بدن پیدا می‌شود، عرق‌گز،

فرهنگ فارسی هوشیار

پوستی

(صفت) منسوب به پوست. ‎ جلدی قشری. یا کلاه پوستی. کلاهی که از پوست بره و بیشتر برنگ سیاه سازند. یا کاغذ پوستی. کاغذی که از پوست نازک (مانند پوست آهو) سازند قسمی کاغذ شفاف و محکم و شکننده، پوست فروش. ‎ -3 آنکه پوست کوکنار خورد (در هند و ایران معمول بوده) . -4 تریاکیافیونی. ‎ -5 تنیلکاهل و سست.

گویش مازندرانی

جوش

دانه هایی که روی پوست ظاهر شود، جوش صورت و بدن، جوشیدن...

فرهنگ معین

پوستی

منسوب به پوست، جلدی، قشری، تنبل، کاهل. [خوانش: (ص نسب.)]


جوش

(اِمص.) جوشش، غلیان، آشفتگی، هیجان، اضطراب، (اِ.) دانه ای ریز که بر پوست بدن ظاهر می شود، شورش دل. [خوانش: (جُ س) (اِ.)]

فارسی به عربی

پوستی

نحیل


جوش

انفجار، انفعال، بثره، تدفق، ثرثره، خمیره، دفق، طفح، غلیان، لحام، لحیم

معادل ابجد

جوش‌های پوستی- جوش

1112

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری