معنی جوش
فرهنگ معین
(اِمص.) جوشش، غلیان، آشفتگی، هیجان، اضطراب، (اِ.) دانه ای ریز که بر پوست بدن ظاهر می شود، شورش دل. [خوانش: (جُ س) (اِ.)]
(اِ.) نک گوش.
فرهنگ عمید
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
اتصال، پیوند، لحیم، داغ، جوشش، غلیان، اوج، بحبوحه، هنگامه، دانه، اضطراب، شور، گره، آشفتگی، حرص، خودخوری، عصبانیت، فوران، شور
فارسی به انگلیسی
Boil, Ebullition, Mastication, Pustule, Rash, Stigma, Weld, Wheal
فارسی به عربی
انفجار، انفعال، بثره، تدفق، ثرثره، خمیره، دفق، طفح، غلیان، لحام، لحیم
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
جوشش، غلیان، فوران
فرهنگ فارسی آزاد
جَوْش، صدر، وسط، اواخر شب (بعد از نیمه شب)،
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Ausbruch, Pickel (m), Ausschlag (m), Beule (f), Hastig, Kochen, Schwären (m), Sieden, Übereilt, Voreilig, Vorschnell, Waghalsig
معادل ابجد
309