معنی جنبانیدن

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

جنبانیدن

(مصدر) جنباند خواهد جنباند بجنبان جنباننده جنبانده) حرکت دادن تکان دادن.


سر جنبانیدن

‎ حرکت دادن سر، تحسین کردن تمجید کردن.


جرس جنبانیدن

‎-1 (مصدر) حرکت دادن زنگ، (مصدر) حرکت کردن سفر کردن.


طلطله

جنبانیدن


گنبانیدن

جنبانیدن


اقلاق

‎ ناآرامی بی آرام کردن، جنبانیدن (مصدر) بی آرام کردن آرام بودن، جنبانیدن.

فرهنگ معین

جنبانیدن

(جُ دَ) (مص م.) نک جنباندن.

لغت نامه دهخدا

دست جنبانیدن

دست جنبانیدن. [دَ جُم ْ دَ] (مص مرکب) دست جنباندن. رجوع به دست جنباندن شود.


عنان جنبانیدن

عنان جنبانیدن. [ع ِ جُم ْ دَ] (مص مرکب) تکان دادن عنان. || بمجاز، راندن بر کسی:
اگر بر اژدها و شیر جنگی
بجنباند عنان خنگ زیور.
عنصری.


ریش جنبانیدن

ریش جنبانیدن. [جُم ْ دَ] (مص مرکب) کنایه از اظهارنظر کردن و رای دادن و اظهار وجود کردن:
وقت آن شد ای شه مکتوم سیر
کز کرم ریشی بجنبانی به خیر.
مولوی.


سلسله جنبانیدن

سلسله جنبانیدن. [س ِ س ِ ل َ / ل ِ جُم ْ دَ] (مص مرکب) متوسل شدن. خود را بصورت خاصی نمایاندن، چنانکه از در مستی و یا دشمنی درآمدن: دشمن چو از همه حیلتی فروماند سلسله ٔ دوستی بجنباند. (گلستان). چون بحجت از خصم فرومانند سلسله ٔ خصومت بجنبانند. (گلستان).


کون جنبانیدن

کون جنبانیدن. [جُم ْ دَ] (مص مرکب) کنایه از تعظیم دادن. (آنندراج):
خواجه از فرط بزرگی همچو کون شد از دماغ
لاجرم بهر بزرگان کون بجنباند ز جای.
خواجه سلمان (از آنندراج).
|| رقص و مسخرگی. (آنندراج). حرکت دادن نشستنگاه در حال رقص و غیره. (فرهنگ فارسی معین).


سر جنبانیدن

سر جنبانیدن. [س َ جُم ْ دَ] (مص مرکب) تحسین کردن. (غیاث) (آنندراج):
گرچه در پای تو افتم چه شود
که سری بر سخنم جنبانی.
انوری.
بیت بیت همه را دیده و سنجیده بخوان
شاعر است آنکه تو بر شعرش سر جنبانی.
سنجر کاشی (از آنندراج).
|| امتناع از کاری. (غیاث). منع کردن از کاری. (آنندراج). || ریشخندکردن: و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می جنبانیدندی. (تاریخ بیهقی).

انگلیسی به فارسی

wriggle

جنبانیدن

معادل ابجد

جنبانیدن

170

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری