معنی جناحین

حل جدول

جناحین

دوباله، بال ها

عربی به فارسی

ذو جناحین

هواپیمای دوباله

فارسی به عربی

لغت نامه دهخدا

تسویه دادن

تسویه دادن. [ت ِ س ْ ی َ دَ] (مص مرکب) آراستن و درست کردن و سازمان دادن: سلطان لشکر را تعبیه داد و قلب و جناحین را تسویه. (جهانگشای جوینی).


گزارد

گزارد. [گ ُ] (مص مرخم، اِمص) گزاردن: که اسفندیار روئین تن اگر زخم تیز و گزارد سنان ایشان دید. (جهانگشای جوینی). تیراندازانی که بزخم تیر، باز را از مقعر فلک اثیر بازگردانند و ماهی را بگزارد سنان نیزه در شبان تیره از قعر دریا بیرون اندازند. (جهانگشای جوینی). جناحین آن مشحون به جوانان جنگ جوی که در شبان تیره بگزارد سنان نیزه سماک را لقمه ٔ سمک دریا سازند. (جهانگشای جوینی). رجوع به گزاردن شود.


ذوالجناحین

ذوالجناحین. [ذُل ْ ج َ ح َ] (اِخ) لقب جعفربن ابیطالب رضی اﷲ عنه برادر علی بن ابیطالب علیهماالسلام. او در غزوه ٔ موته رایت مسلمانان داشت و با مشرکین قتال کرد تا آنگاه که هر دو دست وی بیفکندند و او با دو دست بریده رایت اسلام را باز بر پای میداشت تا آنگاه که کشته شد. و رسول اکرم صلوات اﷲ علیه فرمود: ان ّ اﷲ قد بدّله بهما جناحین یطیر فی الجنه حیث ما شاء. خدای تعالی او را بجای آندو دست دو بال عطا فرمود که بدان دو در بهشت پرواز کند بهر سوی که خواهد. و هم او را از این روی جعفر طیار خوانند. وقبر وی به موته است. رجوع به جعفربن ابیطالب شود.


کسر

کسر. [ک َ] (ع مص) شکستن چیزی را. || فروخوابانیدن چشم را. || کم تیمارداری کردن شتران را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || پر فراهم آوردن مرغ وقت فرود آمدن، منه: عقاب کاسر. (از منتهی الارب). فراهم آوردن مرغ بالها را و جمع کردن پرهای خود را و اراده ٔ فرود آمدن کردن و قیل: کسر الطائر جناحیه کسراً، در وقتی گویند که بالها را جهت فرود آمدن بهم منضم کند و چون جناحین را ذکر نکنند گویند کسر الطائر کسوراً. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دوتا کردن وساده را و تکیه نمودن بر آن. || یکان یکان فروختن کالا را. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || فرار دادن گروه را و شکست بر آنها وارد آمدن. (از ناظم الاطباء). هزیمت کردن سپاه را. (از اقرب الموارد). || کسره دادن و به کسر خواندن [کلمه را]. (از ناظم الاطباء). الحاق کردن کسره را به حرف. (از اقرب الموارد). || بازگشتن از مراد و مقصود. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). گویند کسرت الرجل عن مراده، ای صرفته عنه. (ناظم الاطباء). || نقض کردن و مخالفت کردن وصیت شخصی را، کسر فلان الوصیه. || کسرالشعر؛ لم یقم وزنه. (از اقرب الموارد).


ارمانوس

ارمانوس. [] (اِخ) سردار و قیصر روم در جنگ با آلب ارسلان سلجوقی در سنه ٔ 463 هَ. ق. سلطان آلب ارسلان که معموره ٔ عالم را در حیطه ٔ تصرف داشت بجانب عراق عرب میرفت و در حدود خوی خبر متواتر شد که پادشاه روم ارمانوس نام، سیصد هزار یا دویست هزار مرد شمشیرزن از دیار فرنگ و روس وارمن فراهم آورده متوجه دیار اسلام است و آن مقدار از بطارقه و اساقفه در ظل رایت او مجتمع گشته اند که محاسب وهم از تعداد ایشان بعجز اعتراف میکند و قیصر وعلمای نصاری قرار بر آن داده اند که بعد از فتح، جاسلیق بجای خلیفه بنشانند و تا سمرقند بلاد اسلام را لگدکوب مراکب ضلالت و طغیان گردانند و صحایف قرآن را سوخته متابعان رسول آخرالزمان را بکشند و شعار ملت مسیحا ظاهر سازند و خط بطلان بر احکام فرقانی کشند. سلطان الب ارسلان بعد از استماع این سخنان عزم رزم رومیان کرده خواجه نظام الملک را با احمال و اثقال ببعضی از حدود ولایات فرستاد و بنفس نفیس قریب پانزده هزار یا دوازده هزار مرد جرار که در آن زمان در موکب نصرت شعار بودند، به استقبال قیصر روان شد و بعد از تقارب فریقین، شاه تکین را که رکن رکین دولت الب ارسلان بود، جهت طلب مصالحه تا خوی نزد قیصر فرستاد و قیصر این معنی را بر ضعف حمل کرده بباد نخوت آتش خصومتش تیزتر گشت. در منازجرد در روز جمعه که خطبای ملت خیرالانام علیه الصلوه و السلام بر منابر اسلام بدعای اللهم افتح جیوش المسلمین زبان گشاده بودند، اصحاب هدایت بر ارباب ضلالت بتسویه ٔ صفوف قیام کردند. محمدیان غلغله ٔ تکبیر و صلوه از اوج آسمان گذرانیدند و عیسویان صدای کوس و ناقوس بذروه ٔ فلک آبنوس رسانیدند و ارمانس نیزه بدست گرفته در پیش صف بجولان آمد، بهادران روم و ارمن را بمحاربه ٔ گردان صف شکن تحریص نمود و سلطان الب ارسلان نیز زبان به استمالت جنود ظفرورود گشاده میفرمود که اگر اندک سستی در جنگ واقع شود، ذرّیت اهل اسلام را کفرو ظلام اسیر گردانند و چون بباد حمله ٔ ابطال رجال، غبار معرکه ٔ پیکار در هیجان آمد و نیران قتال التهاب یافته روی زمین از خون مردان شجاعت آئین رنگین شد. الب ارسلان دستار از سر برداشته و کمر از میان گشاده پیشانی مسکنت بر خاک نهاد واز پادشاه علی الاطلاق ظفر و نصرت مسئلت کرده در تضرع و زاری آن مقدار مبالغه کرد که هر کس که آوازش شنود، بجای آب جوی خون از دیده گشود و همان لحظه اثر دعای اجابت انتما ظاهر گشته صرصر نکبت بجانب لشکر شقاوت اثر قیصر در اهتزاز آمده سلطان الب ارسلان به استظهار تمام بر بارگیر قمرمسیر سوار گشته به اتفاق جمعی از فارسان میدان نبرد بر رومیان حمله کرد. قیصر ساعتی بمقابله و مقاتله ایستاده بالاخره تزلزل به اقدام ثبات و قرار او راه یافت و بهنگام غروب آفتاب عنان عزیمت بصوب بادیه ٔ فرار تافت و سلطان از معرکه در معسکر ارمانوس نزول اجلال فرموده سریر او را بفر وجود همایون بیاراست و گوهرآئین را که در سلک امرای عظام انتظام داشت، به تکامشی قیصر مأمور گردانید و او از عقب رومیان شتافته یکی از غلامانش بقیصر رسید و او را اسیر کرده بنظر خواجه رسانید. از غرایب آنکه در وقت عرض لشکر اسامی بهادران در دفتر عارض، آن غلام را بغایت حقیرجثّه دیده از نوشتن نام او اعراض نموده بوده اند و سلطان الب ارسلان یا سعدالدوله ٔشحنه، علی اخلاف الروایتین، عارض را گفت در تحریر نام این غلام، تمسخر منمای چه می شاید که قیصر بر دست او گرفتار آید. عاقبت آنچه بر زبان آن دولتمند گذشته بود، از حیز قوت بفعل آمد. القصه چون گوهرآئین ارمانوس را بنظر سلطان ارسلان رسانید، سلطان او را سخنان درشت گفت و بقول یافعی برخاسته بر دست خود تازیانه بر سرش زد و او را بر عدم قبول مصالحه سرزنش کرد و قیصر هزاروپانصد دینار جهت فدای نفس خود و سایر اسیران روم قبول کرد و مراسم اعتذار بتقدیم رسانید و سلطان پوزش پذیر، رقم عفو بر جریده ٔ جریمه اش کشید و همان لحظه اشارت فرمود تا نزدیک بسریر سلطنت مصیر کرسی نهادند و قیصر را بر آن نشاندند و بعد از آن دختر ارمانوس را به پسر خود ملک ارسلان در سلک ازدواج منتظم گردانیده و او را با عظمای بطارقه و اساقفه خلع فاخره پوشانیده رخصت انصراف بجانب روم داد و یک فرسخ بمشایعت قیصر قدم رنجه فرمود و هزار دینار به او عطا نمود. (حبطج 1 صص 371-372). پس از طغرل، الب ارسلان، پسر چغربیک بپادشاهی نشست (455-465 هَ. ق.). او، قتلمش پسر اسرائیل را در حدود دامغان برانداخت و صدارت را به نظام الملک، ابوعلی الحسن بن اسحاق طوسی داد (456 هَ. ق.)، سپس بطرف مغرب و ممالک روم لشکر کشید و ارمنستان وگرجستان را فتح کرد. در این وقت ملکه ادسی در قسطنطنیه پادشاهی میکرد. فتوحات الب ارسلان وحشت و تزلزل در ارکان دولت او انداخت. ملکه ٔ مزبوره از هول و ترس به یکی از سرداران روم موسوم به رمانوس دیوژن ملتجی شد و خود و مملکت را تسلیم او کرد (1068م.) و او بپادشاهی روم شرقی نشست و لشکر بجنگ ترکان کشید. میدان رزم میان او و الب ارسلان سلجوقی قرب سه سال باز بود (1068-1071 م.). محاربه ٔ قاطع این جنگها در موضع ملازگرد میان، ارزروم و وان، در بهار 1071 م. (463 هَ. ق.) اتفاق افتاد. این محاربه قاطع بود. زیرا قیصر روم شرقی خود اسیر ترکان شد و سلجوقیان بر ارمنستان و آسیای صغیر استیلاء یافتند. قوای رومیان را در این محاربه یکصد تا یکصدوبیست هزار سوار و پیاده نوشته اند و آنها بیشتر از مقدونیه و بلغارستان و ملداوی آمدندو مردان داوطلب نیز از اروپای غربی بدیشان ملحق شده بودند. قیصر روم خود بشخصه در فرماندهی کل قرار داشت و با اطمینان کامل بطرف مشرق جلو میرفت که هرچه زودتر ارمنستان را که از نظر سوق الجیشی مهم بود، از ترکان پاک کند و کار آنها را بسازد. رومیان به ملازگرد حمله کردند و آن را از تصرف ترکان بیرون آوردند اما لشکر روم در جبال خشک و اراضی بایر به تنگی آذوقه افتاد و نیز از طول و دوری مسافرت خسته و فرسوده شده بودند. این را هم باید گفت که از لشکر ناجور و سپاه داوطلب که برای جلب نفع و چپاول بجنگ بودند کاری ساخته نیست. الب ارسلان نزدیک ملازگرد برابر رومیان پدیدار شد. لشکر او را چهل هزار سوار نوشته اند. سرعت حرکت و چابکی و چالاکی و جسارت سواران ترک، وحشت در رومیان تولید کرد. محاربه از طرف رومیها شروع شد. رومیان با صفوف مستقیم و ستونهای بسته حمله آغاز کردند. سواران ترک بتندی قلب لشکر خود را باز کرده بشکل هلال جلو دشمن ایستادند و هر قدر که فشار رومیها بقلب ترکان زیاده گردید سواران سلجوقی بیشتر در جناحین دشمن قرار گرفتند. خورشید که از وسط آسمان بسمت مغرب سرازیر شد، حملات ترکان بجناحین رومیها شروع گردید. الب ارسلان عمامه بر سر و گرز در دست در قلب قشون فرمان میداد، جوش و خروش و ولوله و هلهله از ترکان بلند شد. فشار ترکان که در مرکز بودند، جناحین آنها را بجلو رانده شکل هلال مانند حلقه ای رومیها را احاطه کرد و سرداران رومی در جناحین تسلیم شدند. خود قیصر روم تا آخر جنگید اما زخم نخورده تسلیم ترکان شد. قیصر روم را روز دیگر حضور الب ارسلان آوردند. مورخین کلیسا از الب ارسلان و رفتار او نسبت بقیصر تمجید میکنند. عهدنامه ٔ میان قیصر و الب ارسلان در همان محل منعقد گردید و مقرر شد که دولت روم شرقی مبلغی نقد و مبلغی سالیانه به الب ارسلان پردازد و نیز مسلمین که در روم گرفتار شده بودند، آزاد شوند. به امر آلب ارسلان قیصر اسیر را با احترام بحدود روم سوق دادند. اما رومیان قیصر مزبور رانپذیرفته تنی دیگر را بجای او بپادشاهی نشاندند. رومانوس دیوژن با وجود مساعدت ترکان کاری از پیش نبرده، اسیر دست رومیان گردید و در حبس بمرد. (تاریخ عمومی قرون وسطی تألیف عبدالحسین شیبانی صص 134-136).


ارد اول

ارد اول. [اُ رُ دِ اَوْ وَ] (اِخ) پادشاه اشکانی. این شاه پس از برادربتخت سلطنت تمام ایران نشست. در باب سنه ٔ جلوس او اختلاف است بعضی 56 و برخی 55 ق. م. نوشته اند ولی ظن قوی میرود که دومی صحیح تر است. اُرُد نخستین شاه ایران است که در زمان سلطنتش دولت ایران مجبور گردید با دولت روم پنجه ٔ دلیرانه نرم کند. شرح چگونگی و نتیجه ٔ این جنگ بزرگ و مهم چنین است که از قول پلوتارک و دیگران ذکر میشود، چنانکه از تاریخ روم معلوم است دراین زمان سه نفر از سرداران بزرگ روم ترقی کرده سه زمامدار دولت روم گردیده بودند. یکی از این سه نفر پومپه بود که با کارهای اودر جنگ با مهرداد ششم پُنت آشنا گشتیم، دیگری یولیوس سزار (یعنی یولیوس قیصر) و سومی مارکوس کراسّوس. این سه نفر با اینکه عهدو پیمان بسته بودند که با هم زمامداری کنند، در باطن رقیب یکدیگر بودند و هر یک از آنها میخواست دو رقیب دیگر را از میان برداشته تنها زمامدار روم باشد. یولیوس سزار در این وقت مملکت گلها، یعنی فرانسه ٔ امروزی را فتح کرده بود و آنرا با فرماندهی قسمتی از عساکر روم داشت. پومپه حکمرانی اسپانیا را با سمت سرداری از سنا گرفته بود، کراسّوس که خود را زمامدار سوم و با دو زمامدار دیگر برابر میدانست، از طرف سنا بحکمرانی سوریه و سرداری سپاهی که میبایست بدان مملکت برود مأمور گردید. کراسّوس مردی بود خسیس و طماع. حرص و طمع او مخصوصاً باعث هلاک او گردید. پلوتارک گوید که مردم روم میگفتند او عیبی جز خست ندارد، ولی من گمان میکنم که این عیب سایر معایبش را پوشیده بود (کراسّوس، بند 1) راجع بطمع او مورخ مزبور گوید (همانجا): زمانی که کراسّوس داخل کار شد، بیش از سیصد تالان نداشت ولی وقتی که حکمران سوریه گشت و قبل از حرکت خواست مقدار دارائی خود را بداند، معلوم گردید که با وجود اینکه ده یک مال خود را وقف بر هرکول (نیم خدای رومیها) کرد، و ضیافتی بشهر روم داده، که بهریک از سکنه ٔ آن شهر نان سه ماهشان رسیده باز دارائی او بهفت هزار تالان بالغ بود. بزرگترین قسمت این ثروت را او با آتش و آهن یافته بود و بدبختی مردم سرچشمه ٔ بزرگ اندوخته های او بود... بعد پلوتارک مواردی زیاد از حرص و طمع او ذکر میکند، ولی چون خارج از این موضوع است میگذریم. همینقدر باید دانست که کراسّوس از حیث حرص و آز تحصیل ثروت (بهر وسیله ای که بود) کمتر نظیر داشت. اما در باب سایر صفاتش باید گفت که طمع او مجالی نداد تا نمایان گردد، اگرچه این نکته معلوم است که بهرحال کراسّوس در لیاقت و کاردانی به دو زمامدار دیگر روم نمیرسید، خصوصاً یولیوس سزار، که اعجوبه ٔ زمان خود بود و بعضی او را با دو نفر دیگر سه سرداری میدانند که تاریخ عالم چهارمینشان را نشان نمیدهد.
پلوتارک گوید (کراسّوس بند 19): سنای روم حکمرانی سزار را در گالیا برای پنجسال تجدید کرد و اسپانیا را به پومپه داد با این شرط که در روم بماند زیرا مردم روم او را دوست داشتند و بعلاوه، چون پومپه زن خود را خیلی دوست میداشت، میخواست در روم بماند. هم در این وقت کراسّوس بحکمرانی سوریه منصوب گردید، ولی سنا اجازه نداد که با دولت پارت جنگ کند. این شغل بقدری کراسّوس را خوش آمد که از فرط شعف و شادی نمیتوانست خودداری کند و برخلاف اقتضای سن و متانتی که تا آنوقت مینمود، حرفهائی میزد که جز خودستائی و خودنمائی بچگانه معنی نداشت. او میگفت جنگ لوکولوس با تیگران و فتح پومپه نسبت به مهرداد ششم (پُنت) در مقابل کارهائی که من خواهم کرد بازیهای کودکان است. من پس از اینکه در سوریه برقرار شدم، بپارت خواهم تاخت و بعد به باختر و هنددرآمده دریاهای خارجی (اوقیانوسها) را بتصرف خواهم آورد. ولی همه میدانستند که این حرفها از سبک مغزی اوناشی است فقط سزار از گالیا نامه هائی به او نوشته او را تمجید و به این جنگها تشویق میکرد. در این وقت، که کراسوس نقشه های خودش را برای مردم بیان میکرد، آته یوس نامی، که تری بون بود، خطر او را برای روم پیش بینی کرده با جمعی خواست مانع از حرکت کراسوس شود. اینها میگفتند برای چه با مردمانی که با روم جنگی ندارند، درافتیم و مخاطراتی برای روم تدارک کنیم. کراسوس چون احوال را بدین منوال دید، نزد پومپه که با اودوست بود، رفته خواهش کرد که او را تا بیرون شهر روم مشایعت کند و پومپه چنین کرده در جلو کبکبه ٔ کراسوس افتاد، تا او را از شهر خارج سازد (در نفع او هم بود، که کراسوس در روم نباشد). اما آته یوس در ابتداء خواست از خارج شدن کراسوس از روم مانع شود و چون سایر تریبونها، از جهت همراهی پومپه، مانع شدند، او دویده دم دروازه ایستاد و وقتی که کراسوس دررسید، آتش دانی بزمین گذارده عطریاتی در آتش افکند و شرابی بزمین ریخته او را نفرین کرد. پلوتارک گوید، عقیده ٔ رومیها چنین بود، که چنین کرداری بر ضد هر کسی، که بوقوع یابد، شوم است و اثرات آن نه فقط دامنگیر شخصی، که مورد نفرین است میگردد، بل برای روم نیز مشئوم است. بنابراین آته یوس، که در منفعت روم نمیخواست کراسوس بسوریه برود، کاری کرد که اثراتش شامل خود روم هم میشد. (همان جا، بند 19).
حرکت بطرف سوریه: کراسوس روانه شد و به بندر بروم دزیوم درآمد. بعد، با وجود اینکه موسم برای سفر دریائی مساعد نبود، نخواست منتظر موقع مناسبی شود، بکشتی نشست واز جهت هوای بد کشتی اش غرق گردید. در این احوال او بقیه ٔ قشونش را جمع کرده به گالاتی درآمد و دید، پادشاه آن جوتاروس که پیر بود، قصری میسازد. در این وقت او پادشاه را مخاطب قرار داده بطور مزاح گفت: چه می کنید؟ در ساعت دوازده روز شروع بساختمان کرده اید (ساعت دوازده روز، یعنی آخر روز. کراسوس میخواسته بگوید، این چه کاری است که در آخر عمر میکنید). پادشاه گالاتی خندیده فوراً جواب داد: سردار، شما هم زود وقت بجنگ پارتیها عازم نشده اید. (همانجا بند 21). کراسوس در این وقت بقول پلوتارک 60 سال داشت.
رفتن به بین النهرین: بعد مورّخ مذکور گوید (کراسوس بند 21) کارهای اولی کراسوس امیدواری های او را تأئید میکرد. زیراپس از ورودش بسوریه روی فرات پلی ساخت و چند شهر دربین النهرین طوعاً تابع شدند. فقط یک شهر، که یونانیها آن را زنودوتی مینامیدند، پا فشرد و جبار آن آپولونیوس صد نفر رومی را کشت، ولی کراسوس بقیه ٔ قشون خود را بشهر نزدیک کرده آن را گرفت و تمام اموال و ثروت امکنه را غارت کرده اهالی را مانند بردگان فروخت. پس از این کار کراسوس پذیرفت که در ازای چنین پیشرفت کوچکی سربازانش او را امپراطور خوانند. علاوه بر اینکه این عنوان برای او باعث شرمساری بود، نشان میداد، که او امید بهره مندیهای بزرگتری را ندارد، زیرا برای پیشرفتی اینقدر حقیر این عنوان را پذیرفت.
مراجعت به سوریه: بعد کراسوس هفت هزار سپاهی بطور ساخلو در شهرهائی، که تسخیر کرده بود، گذارده برای زمستان بسوریه برگشت. در این وقت پسر او که در گالیا در زیر دست سزار خدمت میکرد و از جهت شجاعتش به افتخاراتی نائل آمده بود، وارد شده هزار سوار زبده با خود آورد (این سواران از اهل گالیا بودند) مراجعت کراسوس به سوریه خبطی بود بزرگ. پس از اینکه دولت پارت را بجنگ طلبید، نه شهر بابل را گرفت و نه سلوکیه را، و حال اینکه هر دو همیشه بر ضد پارتیها بودند. بنابراین بپارتیها فرصت داد، که خودشان را برای جنگ حاضر کنند. خبط دیگرش این بود، که بعد از خبط اولی، بجای اینکه خود را سرداری قابل نشان داده لشکرش را همه روزه به ورزشهائی وادارد و آنها را آماده ٔ جنگ سازد، مانند تاجری رفتار کرد. خود بشخصه بشمردن نقود و کشیدن ذخایر معبد اِلهه هی یروپولیس با ترازو پرداخت. بعد مأمورینی فرستاده از شهرهاسپاهی خواست و پس از آن بعض آنها را در ازای وجهی، که میدادند، مرخص کرد. این رفتارش او را در انظار مردم پست کرد و حتی اشخاصی که مرخص میشدند او را حقیر می شمردند. اولین تطیر بدبختی های او در معبد همین ربهالنوع وقوع یافت. توضیح آنکه روزی در معبد مزبور پسرکراسوس در آستانه ٔ معبد افتاد و کراسوس هم روی او غلطید. (پلوتارک کتاب کراسوس، بند 22).
آمدن سفرای ارد: بعد موقعی رسید، که کراسوس مقتضی دید سپاهیان خود را از قشلاق ها جمع کند. در این وقت سفرائی از ارشک پادشاه پارتیها رسیدند و با کلماتی کم، موضوع مأموریت خود را بیان کردند. مضمون نطق آنها چنین بود: «اگر این لشکر را رومیها فرستاده اند پادشاه ما با آن جنگ خواهد کرد و به کسی امان نخواهدداد، ولی، اگر چنانکه بما گفته اند، این جنگ بر ضد اراده ٔ روم است و شما برای منافع شخصی با اسلحه داخل مملکت پارتی ها شده شهرهای ما را تصرف کرده اید، ارشک برای نشان دادن اعتدال خود حاضر است، که رحم به پیری شما کرده، به رومیهائی که در شهرهای او هستند، اجازه بدهد بیرون روند، زیرا پادشاه ما این رومیها را محبوسین خود میداند نه ساخلو شهرها». کراسوس با تکبر جواب داد: «نیتم را در سلوکیه بشما اعلام خواهم کرد». پس از این جواب مسن ترین سفرا که ویزی گس نام داشت بنای خنده را گذارده و کف دست خود را نشان داده گفت: «کراسوس، اگر از کف دست من موئی خواهد روئید، تو هم سلوکیه را خواهی دید». پس از آن فرستادگان بیرون رفتند و نزد هیرود پادشاهشان برگشته گفتند: «باید فقط در فکر جنگ بود». (پلوتارک، کتاب کراسوس بند 12).
رسیدن اخبار موحش: در این احوال چندنفر از سربازان رومی، که از ساخلو شهرهای بین النهرین با مخاطرات زیاد فرار کرده بودند برای کراسوس خبرهای وحشتناک آوردند آنها می گفتند، ما با چشمان خودمان دیدیم که عده ٔ دشمن خیلی زیاد است و جدال آنها را در موقع حمله بشهرها تماشا کردیم. بعد، چنانکه در مواقع ترس عادت مردم است، مخاطرات را بیش از حقیقت آن بزرگ کرده میگفتند: «پارتیها مردمی هستند، که از تعقیب آنها نمیتوان جان بدر برد و اگر فرار کنند، نمیتوان به آنها رسید. تیرهائی دارند، که رومیها با آن آشنا نیستند و با نیروئی تیر میاندازند، که نمیشود سرعت آن را مشاهده کرد و قبل از اینکه شخص دررفتن تیر رااز کمان ببیند، تیر به او خورده. اسلحه ٔ تعرضی سوارهایشان همه چیز را شکسته از هر چیز میگذرد و به اسلحه ٔ دفاعیشان چیزی کارگر نیست.» این خبرها باعث پژمردگی سربازان رومی شد، زیرا پیش از این، آنها گمان نمیکردند که پارتیها هم مانند اهالی ارمنستان و کاپادوکیه اند، چه لوکولوس آنها را بقدری میراند، که بالاخره خسته می شد. آنها بخود نوید میدادند که بزرگترین اشکال این سفر جنگی فقط طول راه است و تعقیب دشمنی که هیچگاه جرأت نخواهد کرد، با رومیها روبرو گردد، ولی اکنون میدیدند که باید برای جدالها و مخاطرات بی پایان حاضر گردند. بنابراین عده ٔ زیادی از صاحب منصبان عمده عقیده شان چنین بود که کراسوس دورتر نرفته اقدام خود را موضوع مشورت قرار دهد. یکی از صاحب منصبان، کاسیوس بود. غیب گوها نیز آهسته میگفتند، که در قربانیها علامت تطیر را می بینند و هرچه میکنند خدایان با این سفر جنگی مساعد نمیشوند، ولی کراسوس اعتنائی به این حرفها نداشت و فقط گوش بحرف کسانی میداد که می گفتند، باید حرکت را تندتر کرد. (پلوتارک، کتاب کراسوس بند 23).
آمدن پادشاه ارمنستان نزد کراسوس: چیزی که اعتماد کراسوس راتأیید کرد این بود که ارته باذ پادشاه ارمنستان با شش هزار سوار وارد شد، این سواران مستحفظین شخصی او بودند. پادشاه وعده میداد، ده هزار اسب جوشن دار و سی هزار پیاده، که با مخارج او تجهیز شده اند، بدهد. او به کراسوس نصیحت داد که از طرف ارمنستان داخل دولت پارت گردد و میگفت در این صفحات آذوقه وافر است و در اینجا بواسطه ٔ کوهستانها با امنیت خاطر میتوانید حرکت کنید، زیرا قوای پارتیها که سواره نظام است در اینجاها آزادی عملیات را نخواهد داشت. کراسوس تشکر سردی از پادشاه ارمنستان کرده گفت: من از بین النهرین خواهم گذشت، زیرا عده ٔ زیادی از رومیهای شجاع را در آنجا گذارده ام. پس از این جواب پادشاه ارمنستان برگشت. (کراسوس بند 23).
عبور از فرات: کراسوس بفرات رسیده امرکرد از پلی که در نزدیکی زگما ساخته بود، عبور کنند. در این احوال رعد و برقی روی داد و برق بصورت سربازان زد، بعد تندبادی برخاست و پس از آن رعد غرّیدن گرفت و برق قسمت بزرگی را از پل خراب کرد. بجائی که کراسوس برای زدن اردو انتخاب کرده بود دو دفعه برق افتاد یکی از اسب های او که یراقی عالی داشت میرآخور را برداشته خود را به رود انداخت و غرق شد. وقتی که عقاب گروهان اول را برداشتندتا علامت فرمان حرکت باشد این عقاب بخودی خود بعقب برگشت و نیز پس از عبور از رود فرات چون خواستند جیره ٔ سربازان را تقسیم کنند، از نمک و عدس شروع کردند وحال آنکه این دو چیز علامت عزا بود و رومیها آنرا درموقع دفن جنازه استعمال میکردند. کراسوس در نطقی، که خطاب بسربازان کرد عبارتی اداء کرد که باعث آشفتگی حال آنها گردید، توضیح آنکه گفت: من پل را خراب کردم تا یکنفر سرباز نتواند برگردد و پس از آنکه دریافت که اظهار این معنی چقدر بیموقع بود، بجای اینکه آن را تصحیح یا توضیح کند، تا اعتماد اشخاص کم جرئت را برگرداند، از جهت طبیعت سرکشی که داشت، به بی اعتنائی گذرانید. بالاخره هنگام قربانیهای کفّاره، که برای قشون بعمل می آمد، روده هائی را که از دست کاهن هاتف گرفت، از دستش افتاد و بعد چون دید که این قضیه اثر بدی در حضار کرد خنده کنان گفت: «و این نتیجه ٔ پیری است ولی اسلحه از این جهت از دستم نخواهد افتاد». باری بعد از عبور از فرات هفت لژیون (فوج رومی) پیاده و تقریباً چهارهزار نفر سوار و همان قدر سپاهیان سبک اسلحه بطول آن حرکت کرد. چندنفر سوار، که برای تفتیش و شناسائی محل فرستاده بود برگشته گفتند، کسی را در صحرا ندیدند، ولی آثاری دیدند که دلالت بر عده ٔ زیاد سوارنظام میکند و مثل این است، که این عده را تعقیب کرده اند و فرار کرده اند. این خبر باعث امیدواری کراسوس به نتیجه ٔ جنگ گردید و سربازان او هم با نظر حقارت به پارتیها نگریسته یقین حاصل کردند که هرگز آنها با رومیها مواجه نخواهند شد، ولی کاسیوس باز به کراسوس گفت: باید در یکی از شهرها که دارای ساخلو رومی است، بقشون استراحت دهید و بعد کسانی را بفرستید که خبرهای صحیح از دشمن آرند و اگر این عقیده را نمی پسندید، بطول ساحل فرات حرکت کرده خودتان را بسلوکیه برسانید، زیرا در آنجا میتوانید آذوقه و افزار کشتی هائی که اردوی شما را متابعت خواهند کرد بیابید. دیگر اینکه فرات مانع خواهد بود از اینکه دشمن شما را احاطه کند و درین وقت شما با دشمن از یک جهت طرف خواهید شد این نکته در نفع شما است. (همانجا، بند 24).
آمدن آریام نِس: کراسوس در مجلس مشورت در باب پیشنهاد کاسیوس مشغول مذاکره بود، که دید یک شیخ عرب موسوم به آریام نس وارد شد. او شخصی بود، که بقول پلوتارک از تمام بدبختی هائی که روزگار برای کراسوس تدارک میکرد، بزرگتر و قطعی ترین آنها بود، بعض صاحب منصبان، که با پومپه در این صفحات خدمت کرده بودند میدانستند که دوستی این شیخ برای او بیفایده نبود و او دوست رومیها بشمار می آمد، ولی در این وقت او را سرداران پادشاه پارت، که با شیخ روابطی داشتند فرستاده بود که کراسوس را تا بتواند از فرات و کوهستانها دورتر گرداند و او را بجلگه های وسیع هدایت کند، زیرا در جلگه ها پارتی ها میتوانستند او را احاطه کنند والّا بدترین نقشه برای آنها این بود که به رومیها از جبهه حمله کنند. این خارجی، که بی فصاحت بیان نبود، در ابتداپومپه را ولینعمت خود خواند و تمجیدی زیاد از او کرد بعد کراسوس را از جهت خوبی وضع و احوال لشکرش ستوده و سپس او را سرزنش کرد، که چرا جنگ را به این اندازه به درازا می کشاند و وقت خود را در تدارکات گم می کند، مثل اینکه احتیاج او به اسلحه است نه بدست ها و پاهای چابک و نمیداند که دشمن از دیرگاهی فقط در این صدد است، که عزیزترین اشخاص رومی را با گرانبهاترین اشیاء آنها برباید و بتواند زودتر بصفحات سکاها یا گرگانیها فرار کند. شیخ در پایان نطقش افزود: اگر میخواهید جنگ کنید باید بشتابید، که تا پادشاه پارتیها جرئت نیافته و قوای خود را جمع نکرده با او مواجه شوید زیرا او سیل لاکس و سورنا را بین خود و شما حائلی داشته: تا شما نتوانید او را تعقیب کنید. او در جائی دیده نمیشود. (کراسوس بند25). هیچیک از حرفهای شیخ صحیح نبود. هیرود قشون خود را به دو قسمت کرده در رأس یکی به ارمنستان رفت، تا انتقام رفتار ارته باذ را بکشد و قسمت دیگر را با سورِنا سردار خود جلو رومیها فرستاد و این اقدام او نه از تحقیر کراسوس بود، چنانکه میگویند، زیرا هیرودبی عقل نبود که اعتنائی بدشمنی چون کراسوس، که یکی از رجال اوّل درجه ٔ روم بشمار میرفت نکند و رفتن به ارمنستان و زیان رسانیدن به آن را ترجیح دهد، بل مقصودهیرود چنین بود که ناظر بوده در انتظار وقایع باشد، ضمناً بخت آزمائی کرده جلو دشمنی را هم بگیرد. سورنا، از حیث نژاد و ثروت و نام، بعد از پادشاه مقام اول را داشت. از جهت شجاعت و حزم در میان پارتیها اول کس بود و از حیث قد و قامت از کسی عقب نمی ماند. وقتی که مسافرت میکرد هزار شتر بار و بنه ٔ او را حرکت میداد. دویست ارابه حرم او را نقل میکرد و هزار سوار غرق آهن و پولاد و بیش از آن سپاهیان سبک اسلحه همراه او بودند، زیرا دست نشانده ها و بردگانش میتوانستند ده هزار سوار برای او تدارک کنند. (مقصود پلوتارک از دست نشانده ها مالکین درجه ٔ دوم است، که در تیولات وسیعه ٔ او میزیستند و مقصود از بندگان رعایای او. م.) نجابت خانوادگی اش این حق ارثی را به او داده بود که در روزجشن تاجگذاری پادشاهان پارت، کمربند شاهی را ببندد، این سردار اُرُد را بر تخت نشاند، و حال آنکه او رارانده بودند. او شهر سلوکیه را گرفت و اول کسی بود، که بر دیوار شهر برآمده با دست خود اشخاصی را که مقاومت میکردند، بزیر افکند. او در این وقت سی سال نداشت و با وجود این حزم و عقل او باعث نامی بزرگ برای او شده بود و اساساً احتیاط و حزم او بود، که کراسوس را درهم شکست، زیرا در ابتداء جسارت و نخوت کراسوس و بعد یأسی که از بدبختیهایش حاصل شد به آسانی او را در دامهائی افکند که سورنا برایش گسترده بود. (کراسوس بند 26).
راهنمائی آریام نس: آریام نِس خارجی، پس از اینکه کراسوس را مطمئن ساخت، که از رود باید دور شود، او را به جلگه های وسیعبرد. در ابتداء راه صاف بود، ولی بزودی سخت گردید وغیر از ماسه و ریگ روان عمیق و صحراهائی که عاری ازدرخت و آب بود چیزی دیده نمی شد، تا بتوان بیافتن آرامگاهی امیدوار شد. تشنگی و خستگی و نیز چیزهائی که رومیها می دیدند، باعث یأس آنها گردید، در جائی درخت یا جویبار و یا تپه و سبزه ای نمی دیدند و تا چشم کارمی کرد، از همه طرف دریای ریگ روان آنها را احاطه داشت. در این حال رومیها ظنین شدند که به آنها خیانت کرده اند و بعد در این گمان یقین حاصل کردند، زیرا ارته باذ کس فرستاد اطلاع داد، که چون هیرود با قوائی نیرومند به ارمنستان تاخته، من نمیتوانم کمکی برای شما بفرستم و بنابراین شما بطرف ارمنستان بیائید، تا با هم جنگ کنیم و اگر نمیخواهید این نصیحت مرا بشنوید، لااقل از جاهائی که برای سواره نظام مناسب است. احترازکنید و همیشه به کوهستانها نزدیک شوید، کراسوس که بر چشمانش خشم و غضب پرده کشیده بود، نخواست جواب نامه ٔ پادشاه ارمنستان را بدهد و به چاپارها شفاهاً گفت: من حالا وقت ندارم که در فکر ارمنستان باشم، ولی بزودی به ارمنستان خواهم آمد. تا از ارته باذ انتقام خیانت او را بکشم. کاسیوس از این جواب به خود پیچید، ولی چون دید، که کراسوس پیشنهادات او را بد می پذیرد، خودداری کرد، ولی آریام نِس را کنار برده توبیخ و ملامتش کرده چنین گفت: ای نامردترین مردمان، کدام عفریت تو را بمیان ما آورد و با چه سحر و جادو تو کراسوس را با قشونش به این جلگه های ریگ روان و کویرها و راههای بی آب و علف افکندی، و حال آنکه این جلگه ها با راهزنان صحراگرد بیشتر مناسبت دارد تا با سردار رومی. بعد پلوتارک گوید: بیگانه ٔ دغا و حیله ور با فروتنی کاسیوس را مطمئن ساخت که، بزودی این حرکت سخت و دشواربه پایان خواهد رسید. بعد خود را داخل صف سربازان کرده و با آنها راه پیموده با آهنگی سخریه آمیز گفت: آیا تصور می کنید، که در جلگه های زیبای کامپانی (در ایطالیا) حرکت میکنید و میخواهید در اینجا همان چشمه هاو جویبارها و سایه ها و حتی همان حمامها و میهمانخانه ها را که آن صفحه را پوشیده، بیابید و فراموش کرده اید که شما در حدود عربستان و آسور هستید؟ (کراسوس بند 27). پس از اینکه بیگانه سعی کرد سربازان را نرم کند و قبل از اینکه خیانتش آشکار شود، از اردو بیرون رفت و کراسوس را مطمئن ساخت که اکنون می رود به او خدمت کرده در میان دشمنانش اختلال اندازد کراسوس، وقتی که می خواست به میان مردم آید، به جای اینکه موافق عادت سرداران روم لباس ارغوانی پوشد، جامه ٔ سیاه در بر کرد و بعد، ملتفت آن شد، لباس را تغییر داد صاحب منصبان، وقتی که می خواستند درفشها را بردارند و فرمان حرکت دهند، بقدری برداشتن آن برایشان دشوار بود، که گفتی درفشها در زمین ریشه دوانیده است. کراسوس این پیش آمد را به شوخی تلقی کرد و برای تسریع حرکت فرمان دادپیاده ها دنبال سواران بروند.
خبر دررسیدن پارتیها: پس از آن چیزی نگذشت که چند چابک سوار مفتش برگشته گفتند که چند نفر رفقای آنها را پارتیها کشتند، اینها با زحمت فرار کردند و قشون پارت، که جسور است و عده اش زیاد، در حرکت است و حمله می کند. این خبر در تمامی سپاه باعث آشفتگی گردید و بقدری کراسوس از این حال در حیرت شد، که خود را باخته و در حالی، که فکرش درست قضایارا نمی سنجید، شتابان صفوف سپاهش را برای جنگ بیاراست. اولاً به نصیحت کاسیوس، او صفوف پیاده نظام را خیلی کشید، تا مسافتی زیاد بگیرد و احاطه کردن آن مشکلتر باشد و پس از آن سوارنظام را در جناحین قرار داد، ولی بعد تغییر عقیده داده پیاده نظام را جمع و فالانژمربعی تشکیل کرد. این فالانژ عمقی زیاد داشت و از هرطرف با دشمن مواجه میشد. هر طرف دوازده دسته داشت وآن را یک گروهان سوار تقویت میکرد. او میخواست، که هر قسمت این فالانژ را سواره نظام تقویت کند و تمام سپاه جنگی، که بیک اندازه تقویت خواهد شد، با اطمینان حمله برد. کراسوس فرماندهی یک جناح را به کاسیوس داد. پسرش را به ریاست جناح دیگر مأمور کرد و خودش درقلب قرار گرفت. آنها بدین ترتیب حرکت کرده بکنار جویباری بالیس سوس نام رسیدند. اگرچه این جوی آب فراوانی نداشت، با وجود این سربازان لذت بزرگی بردند چه از خشکی و گرمای فوق العاده سخت خسته شده بودند. (کراسوس بند 28).
جنگ: بیشتر صاحب منصبان پیشنهاد کردند که در همین جا اردو زده شب را بگذرانند، تا بقدر امکان عده ٔ دشمنان و ترتیب جنگی آنان را بدانند و در طلیعه ٔ صبح حمله برند، ولی کراسوس حرارت پسرش و سواره نظامی را که او فرمان می داد دیده، نظر به اصرار آنها، که جنگ را شروع کنند، امر کرد، اشخاصی که می خواهند غذا بخورند، سر پا، بی اینکه از صف خارج شوند، این کار کنند حتی او فرصت نداد، که سیر شوند، آنها را بحرکت آورد و بجای اینکه سپاهیان را قدم قدم پیش ببرد، چنانکه معمول بردن لشکربجنگ است، و گاهی برای استراحت به آنها فرصت دهد، سپاهیان را با قدمهای سریع می برد و فقط وقتی ایستادند، که پارتی ها را دیدند. در این وقت قشون پارت برخلاف انتظار رومی ها نه زیاد بنظرشان آمد و نه مهیب، و حال آنکه چیزها در این باب شنیده بودند. جهت این بود، که سورِنا قسمت بزرگ لشکرش را پشت صفوف اول قرار داده بود و برای اینکه درخشندگی اسلحه ٔ سپاهیانش را پنهان دارد، امر کرده بود اسلحه شان را با پوستی بپوشند یا رادئی در بر کنند، ولی همینکه این سپاهیان برومیهارسیدند بفرمان سورِنا در تمام دشت فریادهای وحشت آورو صداهای مهیب برخاست، زیرا پارتیها برای تحریص سپاهیان خود به جنگ عادت ندارند، نای و شیپور استعمال کنند، آنها آلتی دارند تهی، که روی آن پوستی کشیده اندو دور آن زنگهائی از مفرغ است. پارتیها این آلت را میکوبند و صدائی وحشت آور بلند میشود. این صدا شبیه نعره ٔ جانوران درنده است، که با غرش رعد آمیخته باشد.آنها خوب دریافته اند، که قوه ٔ سامعه آسان تر از حواس دیگر در روح اثر میکند، تندتر شهوات ما را بهیجان می آورد و با سرعت انسان را از حال طبیعی خارج می سازد. (کراسوس بند 29). رومیها از این صدا فوق العاده مرعوب شده بودند که ناگاه پارتیها روپوش هاشان را کنده، بسبب کلاه خودها و جوشن های رخشان، مانند شعله هائی از آتش درخشیدند. در رأس آنها سورِنا از جهت صباحت منظر و قد و قامتش نمایان بود، صورت لطیفش می نمود، که برخلاف نام جنگیش است، زیرا آنرا مانند مادیها می آراست (یعنی گلگون میکرد) و موهای روی پیشانی را از یکدیگر جدا میساخت (مقصود فرق سر است) و حال آنکه پارتیها مانند سکاها می گذاردند این موها بحال طبیعی بروید، تامهیب تر بنظر آیند. در ابتداء پارتیها خواستند با نیزه به رومی ها حمله کرده صفوف اولی دشمن را بشکافند، ولی وقتی که عمق صفوف را دانسته، دیدند که رومیها محکم ایستاده و تنگ بهم چسبیده اند، بمسافتی عقب نشسته وانمودند، که پراکندند و ترتیب جنگیشان بهم خورد، ولی چنان بزودی گروهان مربع رومیها را از هر طرف احاطه کردند که اینها فرصت نیافتند از نیت پارتیها آگاه شوند. کراسوس در این حال فرمان داد که سپاهیان سبک اسلحه حمله برند ولی آنها نتوانستند پیش روند، زیرا تگرگ تیر بر آنها باریدن گرفت و مجبور گشتند برگشته بحمایت پیاده نظامشان متوسل گردند. اما خود پیاده نظام، وقتی که سختی و نیروی تیرهای پارتی را دید و دانست که این ها از همه چیز میگذرد و چیزی در مقابل آن یارای مقاومت ندارد، خودش هم در وحشت افتاد و آشفته حال گردید. پارتیها، که دور شده بودند از هر طرف تیر میانداختند بی اینکه بکسی نشانه روند، و رومیها چنان تنگ بهم چسبیده بودند، که ممکن نبود ضربتی از ضربتهای پارتی بکسی اصابت نکند و این ضربتها وحشت انگیز بود: بزرگی و نیرو و نرمی کمان پارتی باعث میشد، که زه را بیشتر بکشند و وقتی که زه را رها میکردند تیر با چنان قوت پرتاب میشد، که بعمقی بسیار بگوشت مینشست. رومیها در این وقت در حال پرملالی بودند، زیرا اگر محکم در صفوفشان میماندند، زخمی پس از زخم برمیداشتند و اگر بدشمن حمله میکردند، نمیتوانستند به آن آسیبی رسانند و خساراتی هم که تحمل میکردند، کم نبود همین که رومیها بپارتیها حمله میکردند، آنها راه فرار پیش میگرفتند، بی اینکه از تیراندازی دست بردارند. این یک نوع جدالی است، که پارتیها پس از سکاها، بهتر از مردم دیگر روی زمین میدانند این عملی است که ماهرانه اندیشیده اند، زیرا آنها در حال فرار هم از خود دفاع میکنندو بنابراین فرار چیزی نیست که شرم آور باشد. تا وقتی که رومیها امیدوار بودند که پارتیها پس از تمام شدن تیرهایشان، از جدال دست خواهند کشید، یا جنگ تن بتن خواهند کرد، در تحمل رنج و مِحن پافشاری داشتند ولی همین که دانستند، که در پس قشون پارتی شترهائی هستند که بارشان تیر است و صفوف اول، که دور میزنند، بقدر حاجت تیر برمیدارند، کراسوس فهمید، که نهایتی برای رنج و تعب نیست و بپسرش پیغام داد که باید آنچه لازم است بکند، تا بدشمن برسد و قبل از اینکه او را احاطه کنند حمله کند، زیرا یکی از جناحین سواره نظام دشمن بسمت پسر کراسوس از جاهای دیگر نزدیک تر شده میخواست پشت آن را بگیرد. کراسوس جوان فوراً هزاروسیصد نفر سوار، که هزار سواری، که سزار به او داده بود جزء آن بود، با پانصد نفر کماندار و هشت دسته پیاده نظام برداشته بطرف دشمنی که میخواست او را احاطه کند، تاخت، ولی در این حال یا از جهت ترس، چنانکه گویند، یا برای اینکه کراسوس جوان را از پدرش دور سازند، پارتیهافرار کردند پسر کراسوس در حال فریاد زد، که دشمن نتوانست پا فشارد و با سِن ُ زریپوس و مگاباکوس بطرف دشمن تاخت. مگاباکوس از حیث شجاعت و نیرو ممتاز بود و سِن زُریپوس از حیث مقام سناتوری هر دو دوست کراسوس و تقریباً با او هم سِن بودند. چون سواره نظام، دشمن را تعقیب کرد، پیاده نظام هم نخواست در حرارت و اظهار شعف از او عقب بماند و همه امیدوار بودند که فتح کرده اند و کار فاتح تعقیب دشمن است، ولی وقتی که از سایر قسمتهای لشکر خیلی دور شدند، دانستند که پارتیها حیله ٔ جنگی بکار برده وانموده اند که فرار میکنند، زیرا با عده ٔ زیادی از سواران برگشتند. (مترجم پلوتارک گوید «تقلب کرده وانموده اند» ولی چون این عمل را نمیتوان تقلب نامید، مؤلف لفظ حیله را، که موافق حقیقت است، ترجیح داده فی الواقع فن ّ گریز یک اسلوب جنگی است نه تقلب اگر بخواهیم در قضاوتمان خیلی سخت باشیم منتها بتوانیم این عمل را حیله بنامیم. مترجم). رومیها به امید اینکه پارتی ها، چون عده ٔ کم آنها را ببینند، جنگ تن بتن خواهند کرد، ایستادند ولی پارتیها اسب های جوشن دار خود را در مقابل رومیها داشته سواره نظام سبک اسلحه شان را در جلگه بحرکت آوردند. در این وقت گرد و غبار ریگ روان و ماسه چنان دشت را فروگرفت، که رومیها نه میتوانستند یکدیگر را ببینند و نه با هم حرف بزنند. در این حال در فضای کوچکی جمع شده و بیکدیگر فشار داده از تیرهای پارتی ها میافتادند و از جراحت های دردناک با تأنی جان میدادند. آنها در حالی، که تیرها ببدنشان بعمق نشسته بود، بر ماسه و ریگ روان میغلطیدند، از زجرهای وحشت آور میمردند و اگر میخواستند تیرهای نوک برگشته را از بدنشان بیرون آرند، زخم ها بازتر میگشت و درد و اِلمشان بمراتب بیشتر. (کراسوس بند 31). از این حمله ٔ مرگ بار پارتیها عده ٔ زیادی از رومیها تلف گردید و اشخاصی که زنده مانده بودند، نمیتوانستند از خود دفاع کنند. وقتی که کراسوس جوان به آنها میگفت، به سواره نظامی، که غرق آهن است حمله کنید، رومیها دست هایشان را که بسپر دوخته بودند و پاهایشان را که تیر سراسر آن را گذشته بزمین میخکوب کرده بود، نشان میدادند. خلاصه آنکه رومیها بیک اندازه عاجز بودند، که جنگ یا فرار کنند در این وقت کراسوس به سواره نظام نهیب داده خود را بمیان دشمن افکند و سخت حمله کرد ولی این جدال، چه در حال حمله و چه هنگام فرار، جدال دو طرف مساوی نبود رومیها با زوبین های کوتاه و سست ضربتهائی بجوشن هائی از آهن یا پوست میزدند ولی پارتیها، که با نیزه های قوی مسلح بودند، ضربت های وحشت انگیز بجسم گالی هائی که تقریباً برهنه یا سبک اسلحه بودند وارد می آوردند. بیش از همه اعتماد کراسوس جوان به این سوارها بود و با آنها رشادت های حیرت آور کرد. آنها نیزه ها را با دست میگرفتند و بعد پارتیها را از اسب بزیر میکشیدند و چون آنها بزمین میافتادند بواسطه ٔ سنگینی اسلحه شان نمیتوانستند برخیزند. عده ٔ زیادی از گالی ها از اسب پیاده شده زیر اسب دشمن میرفتند و با شمشیر شکم آنها را میدریدند. در این حال اسب بلند شده سوارش رابزمین زده و او را با دشمن لگدمال کرده در همانجا سقط میشد با وجود این چیزی مانند گرما و تشنگی گالی هارا عاجز نمیکرد، زیرا آنها به این چیزها عادت نکرده بودند. چندین سوار خودشان را بمیان پارتیها میانداختند و تنشان از نیزه ها سوراخ سوراخ میگردید و میافتادند. بالاخره سوارهای گالی مجبور گشتند عقب نشسته به پیاده نظامشان پناه برند و کراسوس جوان را که از شدت درد زخمها بر خود می پیچید، با خودشان بردند. وقتی که در نزدیکی خود تپه ٔ کوچکی از ریگ روان دیدند، بدان جاعقب نشستند و اسب هایشان را در وسط جمع کرده از سپرهایشان حصاری ساختند به امید اینکه در اینجا بهتر میتوانند در مقابل دشمن از خود دفاع کنند، ولی این اقدام بکلی نتیجه ٔ معکوس بخشید، زیرا در زمینی صاف صفوف مقدم صفوف مؤخر را میپوشد، اما در اینجا، چون مسطح نبودن زمین صفی را بالای صف دیگر قرار داد و صفوف آخربیش از صفوف دیگر بی حفاظ ماند، ضربت ها بهمه وارد میشد. در این احوال همه از بدبختی خودشان مینالیدند، چه بی افتخار میمردند و نمیتوانستند از کسی انتقام بکشند. (کراسوس بند 32).
کراسوس جوان دو نفر از یونانیهائی، که در کارَه (شهر این صفحه، حرّان قرون بعد) میزیستند، نزد خود داشت، یکی را، هی یرونیموس و دیگری را، نی کوماخوس می نامیدند (از اینجا معلوم است، که این جنگ نزدیک حرّّان در بین النهرین روی داده). این دو یونانی به او تکلیف کردند که فرار کرده بشهر ایشن، که نزدیک و طرفدار رومیها بود بروند، ولی او جواب داد: مرگی نیست، که ترس آن باعث شود سربازانی را، که برای من جان میدهند، رها کنم، ولی به آنها پند داد که فرار کنند و بعد آنها را به آغوش کشیده مرخص کرد.سپس، چون نمیتوانست دست خود را بکار اندازد، زیرا تیری از آن گذر کرده بود، پهلویش را بطرف میرآخورش برگردانیده، امر کرد شمشیرش را بتن او فرو برد. گویند، که سِن - زُوری پُوس هم بهمین منوال مُرد و مِگاباکوس بدست خودش انتحار کرد و کسانی که باقی ماندند، پس از رشادت هائی که نمودند، از آهن دشمن کشته شدند. پارتیها بیش از پانصد نفر اسیر نگرفتند (مقصود این است، که باقی کشته شده بودند). آنها سر کراسوس جوان را بریده فوراً بطرف پدرش حمله بردند. اما شرح اقدامات کراسوس چنین بود: او پس از اینکه بپسرش امر کرد بپارتیها حمله کند، طولی نکشید که خبر فرار پارتیها و تعقیب آنها را شنید. بعد که دید، چون بیشتر پارتیها بپسر او حمله میکنند، بخود او فشار نمیآورند، قدری جرئت یافت و قشون خود را جمع کرد با این امید که پسرش بر اثر تعقیب پارتیها بزودی به او ملحق خواهد شد. کراسوس جوان چابک سوارانی نزد پدرش فرستاده بود، که او را از وضع خطرناک خود و قشونش آگاه دارند. از اینها، اولی ها در راه کشته شدند و آخری ها، که از دست دشمن با زحمت نجات یافتند، به کراسوس گفتند که اگر کمکی نیرومند فوراً بپسرش نرساند، معدوم خواهد شد. (کراسوس بند 33). این خبر بقدری کراسوس را آشفته حال کرد، که از حسیات متضاد نمیدانست چه تصمیمی گیرد. مدتی بین این واهمه که هرچه هست ببازد و میل رفتن بکمک پسرش مردّد بود، تا آنکه بلشکرش امر کرد پیش برود. این لشکرتازه براه افتاده بود، که پارتیها دررسیدند. فریادهای ذیل و آوازهای ظفرمندی، آنها را مهیب تر ساخته بود، این ها صداهای موحش طبل را بگوش رومیهائی، که این صداها را علامت جدالی تازه میدانستند، رسانیدند. پارتیهائی که سر کراسوس جوان را سر نیزه میبردند، برومیهانزدیک شده و با استهزاء آنها را توهین کرده میپرسیدند که اقوام و خانوداه ٔ این جوان کی ها هستند، زیرا ممکن نیست که جوانی چنین شجاع و اینقدر دلاور، پدری بی حمیت و فقیر مانند کراسوس داشته باشد. این منظره بیش از تمامی دردهای سابق رومیها را مأیوس کرد و بجای اینکه غضب آنها را مشتعل سازد و حس کشیدن انتقام تیزتر کند، از ترس و وحشتی که بر آنها استیلا یافته بود، خونشان در عروقشان منجمد گشت. کراسوس در این بدبختی بزرگ شجاعتش را بیش از آنچه سابقاً نموده بود، نشان داد. او از صفوف قشونش گذشته فریاد زد: رومیها، این شکست فقط بمن مربوط است. تا شما زنده هستید اقبال ونام پرافتخار روم پاینده است و بر شما نمیتوان غلبه کرد، ولی اگر بدبختی پدری، که پسرش را از دست داده - آنهم پسری، که اینقدر لایق احترام است - شما را به رقت آورده، شرکت خودتان را در این مصیبت من با خشم خودتان نسبت بدشمنان بنمائید، این شادی وحشیانه را ازآنها بگیرید، جزای آنها را در ازای شقاوتشان در کنارشان بگذارید، و از بدبختی من اینقدر افسرده و مأیوس نشوید. وقتی که شخص در جستجوی چیزهای بزرگ است، باید تحمل بدبختیها را داشته باشد لوکوّلوس خون رومیها را ریخت، تا بر تیگران غلبه کرد. سی پیون بهمین وسیله بر آن تیوخوس فائق آمد، نیاکان ما هزار کشتی در دریای سیسیل از دست دادند و مرگ چندین سردار و سرکردگانشان را در ایطالیا دیدند، با وجود این شکست هایشان مانع نبود، از اینکه فاتحینشان را مطیع گردانند. قدرتی که اکنون رومیها دارند ازعنایت اقبال نیست، از شکیبائی و شجاعتی است که در موقع ادبار نشان داده اند. (کراسوس بند 43).
این تشویق کراسوس اثر کمی در عده ٔ زیاد سپاهیان کرد و وقتی که او فرمان داد، فریاد شروع بجنگ را برآرند، از صدای ضعیف و آهنگ غیرمساوی سپاه دریافت، که سربازان او افسرده و مأیوس اند. چه، تفاوتی بزرگ بین این فریادها و فریادهای محکم و نیرومند پارتیها بود. حمله شروع شد، سواران سبک اسلحه ٔ پارتی در پهلوهای رومیها پدیدار گشتند و تگرگ تیر بر آنها باریدند. بعد سواران سنگین اسلحه با نیزه هایشان از جبهه حمله آورده رومیها را مجبور کردند در فضائی تنگ جمع شوند. چند نفر رومی برای اینکه از مرگ خلاصی یابند، با کمال یأس خودشان را بمیان پارتیها میافکندند، نه از این جهت که ضرری زیاد بپارتیها رسانند، بل برای اینکه نیزه ها چنان سخت و قوی بود، که غالباً تن دو سوار را میشکافت چنین جدالی تا شب امتداد یافت و بعد پارتیها به اردویشان برگشتند. وقتی که می رفتند گفتند، که یک شب به کراسوس فرصت میدهند، تا برای پسرش نوحه و زاری کند. مگر اینکه، تااو را کشان کشان نزد ارشک نبرده اند، خودش تصمیمی عاقلانه گرفته نزد او برود. پارتیها نزدیک رومیها اردو زدند و امیدوار بودند، که روز دیگر رومیها را معدوم سازند. این شب بسپاهیان کراسوس خیلی بد و سخت گذشت. آنها نه در فکر دفن کشتگان بودند، و نه در خیال بستن زخمهای مجروحینی که از شدیدترین دردها جان میسپردند.هر کس ببدبختی خود مینالید و همه این بدبختیها را حتمی میدانستند، چه منتظر روز باشند یا در جلگه های بی پایان متفرق شوند. مجروحین آنها نیز باعث آشفتگی احوالشان بودند، اگر آنها را با خودشان میبردند، فرار کندتر میشد و هرگاه در محل میگذاشتند، فریادهای آنان پارتیها را از فرار سپاهیان آگاه میساخت. با وجود اینکه میدانستند، کراسوس باعث بدبختی آنها بود، باز میخواستند او را ببینند و حرفهای او را بشنوند، ولی اودر گوشه ٔ تاریکی خوابیده و سر را با کلاه پوشیده به این جمعیت نمونه ٔ نمایانی از تلون اقبال مینمود و بمردم عاقل از نتایج دیوانگی و جاه طلبی به او میگفت، که تو چیزی نیستی، زیرا دو نفر را بر تو ترجیح میدهند. (کراسوس بند 35).
اُکتاویوس، یکی از نایبان کراسوس، و کاسیوس خواستند او را بلند و تشجیعش کنند، ولی چون دیدند که حرفهای آنان اثری در او نمیکند، رؤساء و دسته های صد نفری و سایر دسته ها را جمع کرده شتابان مجلسی مشورتی آراستند و تصمیم حرکت را گرفته اردو را بلند کردند، بی اینکه شیپوری بدمند. در ابتداء نظم و ترتیب در خاموشی اجراء میشد، ولی همین که مجروحین دریافتند، که آنها را بخودشان وامیگذارند، فریادها و ناله هاشان تمام اردو را فروگرفت و باعث اختلال و بی نظمی عجیبی گردید. سپاهیانی، که اول حرکت کرده بودند، چون این صداها را شنیدند پنداشتند که دشمن شبیخون زده، این بود، که برگشته صف بستند، مجروحینی را که در دنبال آنها بودند، بمالها حمل کردند، اشخاصی را که کمتر مریض بودند از مالها بزیرآوردند و وقت گران بهاء را بدین ترتیب از دست دادند.فقط سیصد نفر سوار در تحت ریاست ایگ ناتیوس در نیمه ٔ شب به کاره (حرّان) رسیدند. این صاحب منصب بزبان خود قراولان بارو را صدا زد وپس از اینکه جواب رسید، گفت به کاپونیوس کوتوال قلعه بگوئید، که کراسوس نبردی بزرگ با پارتیها کرد و پس از آن، بی اینکه چیزی بگوید و خود را بشناساند، بطرف پلی که کراسوس بر فرات ساخته بود رفته با سوارها نجات یافت، ولی او را از اینکه سردارش را گذارده فرار کرده بود، توبیخ کردند. اما خبری، که او به کاپونیوس داد، برای کراسوس مفید افتاد. این صاحب منصب از پیغام مبهم فهمید که خبر خوب نیست، و بر اثر آن ساخلو را مسلح کرد و همین که شنید، کراسوس در حرکت است به استقبالش رفته او را با قشونش بشهر آورد، پارتیها، اگرچه از فرار رومیها آگاه شدند نخواستند شبانه او را تعقیب کنند. در طلیعه ٔ صبح آنها به اردو ریخته مجروحین را به عده ٔ چهارهزار نفر از دم شمشیر گذرانیدند و سواره نظامشان جلگه ها را پیموده کسان زیادی را که راه را گم کرده بودند، گرفتند. ورگون تینوس یکی از نواب کراسوس، در باب راه اشتباه کرده با چهار دسته بطرف تپه ای رفت، روز دیگر پارتیها رسیده به او حمله کردند و با وجود دفاع سخت همه را کشتند. فقط 20 نفر شمشیر بدست خودشان را بمیان دشمن انداختند، تا مگر از میان قشون راهی بیابند. در این وقت پارتیها از شجاعت آنها در حیرت شده صفوف خود را گشودند، تا آنها بگذرند و بدین ترتیب این 20 نفر جان بسلامت در برده به کارّه (حرّان) رسیدند. (کراسوس، بند 35).
در این احوال به سورِنا خبر کذبی رسید که کراسوس با بهترین قسمت قشون خود فرار کرده، در کارّه فقط مردمی هستند که بر حسب اتفاق جمع شده اندشایان آن نیستند که مورد توجه گردند. در ابتداء او تصور کرد که ثمره ٔ جنگ را از دست داده، ولی بعد چون تردیدی در باب این خبر داشت، صلاح را در این دید که در این باب تحقیقاتی کند، تا معلوم گردد که باید کارّه را محاصره کند یا این شهر را رها کرده بتعقیب کراسوس بپردازد. با این مقصود ترجمانی را که دو زبان میدانست، انتخاب کرده به او دستور داد که بدیوار شهر کارّه نزدیک شده کراسوس و کاسیوس را بخواند و بگوید، که سورِنا میخواهد با آنها مذاکره کند. مترجم مأموریت خود را انجام داد و کراسوس با میل پیشنهاد ملاقات را پذیرفت. کمی پس از آن اعرابی، که سابقاً کراسوس و کاسیوس را دیده با آنها آشنا بودند وارد شدند و کاسیوس را دیدند، روی دیوار شهر به او گفتند که سورِنا میخواهد با رومیها داخل مذکراه شود. او اجازه خواهد داد که رومیها عقب نشسته بروند، بشرط اینکه روابط حسنه با پادشاه پارت برقرار کنند و بین النهرین را به اوواگذارند. ضمناً گفتند که: صلح بهتر از جنگ است. کاسیوس به این امر راضی شد و خواست که روز و محل ملاقات کراسوس با سورِنا معین شود. اعراب گفتند که باید موضوع را به سورِنا اطلاع داد و پس از آن رفتند. (کراسوس، بند 37).
سورِنا، از اینکه رومیها در کارّه هستند و نخواهند توانست از محاصره بیرون جهند، مشعوف گشت. روز دیگر پارتیها بشهر نزدیک شده و برومیها فحش داده، گفتند که اگر کراسوس را در زنجیر تسلیم نکنند قراردادی منعقد نخواهد شد. رومیها فوق العاده از این رفتار مکدر گشته به کراسوس گفتند، بیهوده منتظر کمکی از طرف ارمنستان مباش و فقط در فکر فرار باش. برای بهره مندی لازم بود، مسئله ٔ فرار را از تمام اهالی کارّه مکتوم دارند، تا وقت اجرای آن برسد، ولی آندروماخوس خائن ترین مردمان، از خود کراسوس، که او را رازدار و رهنمای خود قرار داده بود، این سرّ را دانسته به پارتیهارسانید، و چون پارتیها شب جنگ نمیکنند و اینکار آنها آسان هم نیست، آن دروماخوس، از ترس آنکه مبادا پارتیها به کراسوس نرسند، کراسوس را از راه های مختلف بردو بالاخره بباتلاقها و راه هائی انداخت که درّه هائی آنرا قطع میکند، تا مجبور شوند، همواره برگشته از این راه براهی دیگر افتند و بدین ترتیب وقت را بواسطه ٔ اشکال حرکت از دست بدهند. جمعی از رومیها سوء ظن از آن دروماخوس حاصل کرده نخواستند او را پیروی کنند. خودکاسیوس راه کارّه را پیش گرفت. در این وقت اعرابی، که با او بودند، گفتند، تأمل کنید، تا ماه از عقرب بیرون آید، او جواب داد. «من از قوس بیشتر میترسم » (اشاره بکمان پارتی. م.) و شتافته خود را با پانصد سوار به آسور رسانید. دیگران که راهنمای خوبی داشتند، به کوه سیناک رسیدند و قبل از طلوع آفتاب در امنیت بودند، عده ٔ اینها پنج هزار نفر بود و رئیسشان صاحب منصب خوبی اُکتاویوس نام. (کراسوس، بند 38).
چون روز شد، کراسوس از خیانت آن دروماخوس، که او را در چنین باتلاقهای سختی افکنده بود، در حیرت فرورفت. او چهار دسته پیاده نظام و عده ٔ کمی سوار و پنج نفر لیکتور همراه داشت، بشاهراهی ورود کرده بود و بیش از 12 اِستاد (تقریباً نیم فرسنگ) در پیش نداشت تا به اُکتاویوس برسد. در این وقت دشمنان به او رسیدند و او بقله ٔ دیگر کوههائی رسید که صعود به آن آسانتر، ولی امنیت جاها کمتر است و نیز از حیث بلندی از سیناک پست تر بنظر می آمد. این کوهها بوسیله ٔ زنجیره ای دراز بکوه سیناک اتصال مییابد. در این وقت، چون اُکتاویوس دید، که کراسوس در خطر است، اول شخصی بود که با عده ٔ کم همراهانش بکمک او رفت. بعد دیگران از او پیروی کردند و اینها از بی حمیتی خودشان نادم گشته و به پارتیها حمله ب


اردوان پنجم

اردوان پنجم. [اَ دَ ن ِ پ َ ج ُ] (اِخ) اشک بیست ونهم. آخرین پادشاه اشکانی. پس از اینکه بلاش چهارم درگذشت دو پسر او، بلاش و اردوان، مدعی سلطنت شدند. از نوشته های نویسندگان رومی چنین بنظر می آیند، که تاج و تخت لااقل از سال 216م. نصیب اردوان گردیده، زیرا مذاکرات کاراکالا امپراطور روم، چنانکه ذکرش پائین تر بیاید، موافق نوشته های هرودیان (کتاب 4 بند 18- 20) با اردوان بعمل آمده، ولی از مسکوکات اشکانی چنین برمی آید، که در مدت 18 سال که از مرگ بلاش چهارم تا قیام پارسیها بر پارتیها گذشته، هر دو برادر سلطنت داشته اند (لیندزی، مسکوکات پارتی ص 113 و114). چون نام بلاش و اردوان مشابهتی با یکدیگر ندارند، نمیتوان گفت، که ذکر اسم اردوان بجای بلاش از راه التباس و اشتباه بوده، بخصوص که واقعه ٔ زدوخوردهای رومیها با پارتیها در این زمان واقعه ٔ مهمی بود و ازطرف دیگر نمیتوان صحت مسکوکات را هم تردید کرد. بنابراین یگانه حدسی، که باید صائب باشد این است از دو برادر مزبور اردوان در مغرب ایران سلطنت داشته، رومیها با او سروکار داشته اند و دیگری، یعنی بلاش در مشرق ایران. این است، که سکه های او هم بدست آمده. این حدس موافق اوضاع و احوال پارت است، زیرا از مدتها قبل از این زمان میبینیم، که مدعیان سلطنت پس از مرگ هر شاهی تقریباً وجود دارند و منازعات داخلی ارکان این دولت را سست کرده آن را رو به انحطاط میبرد. بنابراین در این وقت هم همین منازعه و مجادله پیش آمده دولت پارت را بیش از پیش ضعیف ساخته. نتیجه ٔ این جنگهای داخلی دو واقعه ٔ مهم است که در زمان آخرین شاه اشکانی روی میدهد: 1- حیله و تزویر کاراکالا نسبت به اردوان پنجم و جنگ پارت و روم. 2- انقراض سلسله ٔ اشکانی بدست اردشیر پاپکان ساسانی پادشاه دست نشانده ٔ پارس.
جنگ کاراکالا با اردوان: در سنه ٔ 211م. سوروس درگذشت و پسرش کاراکالا امپراطور روم گردید چنانکه دیوکاسیوس گوید (کتاب 76 بند12): وقتی که او شنید که در داخله ٔ پارت نزاع دو برادر در سر تاج و تخت درگرفته، یقین حاصل کرد که این اختلاف و منازعه زیانی بزرگ بدولت پارت، که دشمن دولت روم است، خواهد رسانید و از این جهت بسنای روم تبریک گفت. در ابتداء دولت روم نفع خود را در آن دید که بلاش را بسلطنت بشناسد (همان نویسنده، کتاب 77 بند 19) و در سال 215م. چنین کرد، ولی بعد می بینیم که پس از این تاریخ کاراکالا فقط با اردوان در مذاکره است و او را شاه بی منازع پارت میداند. (دیوکاسیوس کتاب 78 بند1). شهادت سکه ها با این مقام اردوان موافقت نمیکند، ولی بهرحال میتوان حدس زد که در این زمان اردوان اگر هم یکنفر مدعی در مقابل خود داشته، بلاش را خطرناک نمیدانسته و رومیها بسبب عدم اهمیت بلاش یا از این جهت، که او در مغرب ایران نفوذی نداشته، اردوان را مورد ملاحظه یا طرف مذاکره قرار داده اند. کاراکالا از زمانی که بجای پدر نشست، در نظر گرفت که نام خود را بوسیله ٔ فتوحاتی در مشرق بلند گرداند و اسکندر ثانی شود، ولی جاه طلبی فوق العاده ٔ او با صفاتش موافقت نداشت، زیرا کاراکالاشخصی بود سُست عنصر، سبک مغز و فاسدالاخلاق. او میخواست حدود روم در زمان او از طرف مشرق توسعه یابد، اما اینکه این توسعه با شرافت مندی یا بی شرفی انجام میشد، برای او اهمیت نداشت (دیو کاسیوس، کتاب 77 بند22- هرودیان، کتاب 4 بند13). بهرحال، بنابر مقاصدی که داشت، اقدامات خود را چنین شروع کرد، در ابتداء یعنی در 212م. او آبگار (یا آبکار و یا اکبر) پادشاه خسروُِن را بروم احضار کرد و چون پادشاه مزبور نزد او رفت، وی را گرفته در محبس انداخت و امر کرد، که صفحه ٔ خسروُن ِ ایالتی از روم است (دیو کاسیوس، کتاب 77 بند12). بعد او خواست با ارمنستان همان کند، که با خسرُوِن کرده بود، ولی همینکه ارامنه شنیدند، که کاراکالا پادشاهشان را با خانواده اش در محبس انداخته، اسلحه برداشتند (دیو کاسوس، همانجا) و سه سال بعد (یعنی در 215م.) وقتیکه کاراکالا یکنفر تئوکری توس نامی را که از مقربین او بود، با قشونی به ارمنستان فرستاد، تا ارامنه را تنبیه کند، رومیها شکست خوردند. (دیوکاسیوس، همان کتاب بند21). ولی کاراکالا بقدری شهوت جهانگیری داشت، که این سانحه اثری در وی نکرد خواست با دولت پارت هم درافتد برای این کار بهانه لازم بود و برای بدست آوردن آن، امپراطور روم خواهشی از بلاش پنجم کرد، تا اگر رد شود، بهانه ٔ جنگ باشد و بهانه ٔ مزبور این بود، که دو نفر گریخته بدربار پارت پناه برده بودند و کاراکالا آنها را استرداد میکرد چون بلاش، چنانکه میدانیم، در این وقت مدعی سلطنت و با اردوان پنجم طرف بود، صلاح خود را در این ندید، که خواهش کاراکالا را نپذیرد و آن دو نفر را رد کرد. از این دو نفر یکی تیرداد نامی از شاهزادگان ارمنستان بود و دیگری فیلسوفی آن تیوخوس نام، که از پیروان فلسفه ٔ کلبی بشمار میرفت. پس از رد کردن آن دو نفر فراری، که بدربار بلاش پناه آورده بودند، کاراکالا رضایت و خوشوقتی خود را بشاه اشکانی اظهار کرد، ولی هنوز سال به آخر نرسیده بود، که نقشه ٔ جدیدی برای جنگ با پارتیها ریخت. در این وقت بلاش پنجم از ایالات غربی ایران صرف نظر کرده و برادرش اردوان پنجم را رومیها شاه پارت میشناختند کاراکالا، که در این زمان از شهرنیکومدی در آسیای صغیر به انطاکیه رفته بود. از اینجا سفارتی نزد اردوان فرستاد و سفیر او هدایائی گرانبها و عالی تقدیم کرده نامه ٔ امپراطور را رسانید، مضمون آن چنین بود (هردویان، کتاب 4 بند18): ( (شایسته ٔ امپراطور نیست، دختر یکی از تبعه اش را ازدواج کند و داماد شخصی باشد که پادشاه نیست. دولت روم و دولت پارت دو دولتی هستند، عالم را بین خودشان تقسیم کرده اند و اگر وصلتی بین این دودولت شود، حدودی که آن دو را از یکدیگر جدا سازد، وجود نخواهد داشت و قوه ای نخواهد بود که بتواند در مقابل آنها مقاومت کند پس از آن هر دو دولت میتوانند، تمامی مردمان وحشی را که در حدود و همسایگی آنها سکنی دارند، در تحت اطاعت خودشان درآورند و آنها را با یک حکومت غیر جامد و انحناپذیر اداره کنند. پیاده نظام روم از بهترین سربازان عالم ترکیب شده و کسی مانندآنها نتواند جنگ تن بتن کند. سواره نظام پارت در میان ملل دیگر از حیث عدّه و مهارتش در تیراندازی نظیر ندارد. با اتحاد این دو قوه و هم آهنگی آنها تمامی عالم را میتوان تسخیر کرد و یک دولت جهانی تشکیل داد. اگر چنین اتحادی بین دولتین برقرار گردد، دیگر امتعه و مال التجاره ٔ پارتی و رومی بمقدار کم و پنهان از پارت بروم و از روم بپارت وارد نخواهد شد. بعکس، چون هر دو ملت متحدند، معاوضه و مبادله ٔ اجناس آزادانه بین تبعه شان بعمل خواهد آمد و هر دو ملت در آسایش خواهند بود. اردوان از مطالعه ٔ نامه ٔ کاراکالا دچار حیرت گردید و در اندیشه فرورفت، زیرا باور نمیکرد، که پیشنهاد امپراطور روم جدی باشد یا با شرافتمندی انجام شود. این نقشه بنظر او غریب می آمد و تصور نمیکرد که قابل اجراء باشد. از طرف دیگر او ملاحظه داشت، از اینکه بفرمانده 32 لژیون رومی جوابی بدهد، که باعث قطع روابط دوستانه گردد. (دیوکاسیوس، کتاب 55 بند 23- 24). بنابراین جواب را بتأخیر انداخت، تا بتواند معاذیری برای انجام خواهش امپراطور بیابد. بعد گفت پیشنهادی که کاراکالا میکند، گمان نمیکنم باعث خوش بختی زن و شوهر باشد، زیرا آنها زبان یکدیگر را نمیدانند و اخلاق و عادات و وضع زندگانی یکی برای دیگری غریب است.در میان پاتریثین (نجبای روم) اشخاص زیاد هستند که دخترشان را امپراطور میتواند ازدواج کند و اینکار کرداری ناشایست نخواهد بود، چنانکه شاهان پارت از خانواده ٔ سلطنت دخترانی میگیرند و بالاخره نمی زیبد که از دو خانواده ٔ سلطنت یکی خونش را با خون دیگری مخلوط و ناپاک گرداند. در باب تصمیم کاراکالا پس از رسیدن جواب اردوان به او دو روایت است. دیوکاسیوس گوید (کتاب 78، بند1) که: کاراکالا این جواب را رد پیشنهاد خود دانسته برای جنگ با اردوان بطرف حدود پارت حرکت کرد. ولی هردویان عکس این روایت را ذکر کرده و گوید (کتاب 4 بند20): ( (کاراکالا باز سفیری با هدایائی فرستاد و قسم خورد که در این پیشنهاد جدی است و نیتی جز دوستی و اتحاد ندارد. پس از آن اردوان خواهش او را پذیرفت و او را داماد خود خوانده گفت که امپراطور خودش بیاید و زنش را ببرد. بعد پارتیها بتهیه ٔ اسباب پذیرائی رومیها پرداختند و خوشوقت بودند، که بین دولتین صلحی جاویدان برقرار خواهد بود. کاراکالا با رومیها بخاک پارت گذشت مثل اینکه این خاک دولت خود او باشد همه جا پارتیها در سر راه قیصر تعظیم و تکریم او را بجا آوردند، قربانگاه ها ساخته قربانیها کردند و برای اینکه هوا معطر باشد عطریات گوناگون سوختند. کاراکالا هم از این قسم پذیرائیها خوشنودی خود را مینمود. وقتی که مسافرت او به انتها رسید یعنی بدربار پارتی نزدیک شد، قبل از اینکه وارد پایتخت گردد، اردوان به استقبال او شتافت، تا در جلگه ٔ وسیعی داماد خود را پذیرائی کند، در این وقت پارتیها لباسهای زربقت خود را پوشیده و سرشان را با تاج گلهائی که از گلهای تازه ساخته بودند، زینت داده بمیگساری و رقص پرداختند و نغمات نی در اطراف پیچید. پس از آن تمامی ملتزمین اردوان جمع شدند، از اسبهایشان فروآمده، کمان و ترکش را بیکسو نهاده آزادانه بعیش وعشرت مشغول شدند. ازدحام پارتیها زیاد بود و ترتیبی نداشتند، زیرا از چیزی نمیترسیدند و میخواستند دامادشان را ببینند چنین بود وضع پارتیها، که ناگهان کاراکالا با اشاره ای برومیها فرمان داد، بپارتیها حمله کنند و آنها را از دم شمشیر بگذرانند رومیها حمله کردند و پارتیها غرق حیرت شدند و بالاخره، چون دیدند ضربتهاست که بر آنها وارد می آید، پراکنده پا بفرار گذاشتند اردوان را قراولان او از معرکه بدر برده بر اسب نشاندند و او با کمی از ملتزمین خود گریخت. باقی پارتیها را رومیها ریز ریز کردند. زیرا آنها نه میتوانستند خودشان را به اسب هایشان رسانیده از جلگه خارج شوند و نه مقدورشان بود بدوند، چه لباسهای آنها بلند بود و مناسبت با این وضع آنها نداشت و دیگر باید در نظر داشت، که بیشتر آنها بی کمان و ترکش بدینجا آمده بودند زیرا بعروسی دعوت شده بودند نه بجنگی. کاراکالا، پس از اینکه کشتاری زیاد کرد و اسرای بسیار با غنائم برگرفت، عقب نشست و بسربازان خود اجازه داد شهرها و دهات را بسوزانند و هر جا را که بخواهند غارت کنند)). چنین است نوشته های هردویان و اگر چه بعض نویسندگان نوشته های او را مانند نوشته های دیوکاسیوس معتبر نمیدانند، ولی از آنجا که خودش رومی بوده و با این شرح و بسط رفتار خائنانه ٔ کاراکالا را بیان کرده، نمیتوان گفت که این اخبار را جعل کرده. بعکس سکوت دیوکاسیوس در این مورد باعث حیرت است، اولاً او گوید که واقعه ای در این جنگ روی نداد، جز اینکه دو نفر سرباز رومی در سر خیک شرابی منازعه داشتند و کاراکالا امر کرد خیک را بدونیم کنند و دیگر این اظهار او، که واقعه ای روی نداد، با بند 27 همان کتاب او، که میگوید رومیها غرامتی سنگین به پارتیها پرداختند، موافقت نمیکند.اگر توهینی بزرگ وارد نکرده بودند، چرا غرامت دادند؟ سوم، چنانکه راولین سُن گوید، او از مستخدمین دولت روم بوده و خواسته این جنگ رومیها را با پارتیها به اختصار برگذار کند. (ششمین دولت مشرق ص 355). بالاخره روایت دیوکاسیوس، نه فقط با خبری که هرودیان ذکر کرده، موافقت ندارد، بل با نوشته های سپارتیانوس هم موافق نیست، زیرا دیوکاسیوس گوید، که اصلاً جنگی بین پارتیها واقع نشد. (کتاب 78 بند1). ولی سپارتیانوس صریحاً اظهار میدارد، که جنگی روی داد و کاراکالا بر ولاه اردوان غالب آمد. (کتاب کاراکالا بند6). بعد دیوکاسیوس افزود، که کاراکالا به بین النهرین علیا و آدیابن داخل شد، و حال آنکه سپارتیانوس گوید از راه بابل عزیمت کرد (همانجا). بنابراین قرائن باید گفت که روایت هردویان اختراع او نیست، شاید او در توصیف احوال رومیها و پارتیها مبالغه کرده باشد، ولی اصل قضیه که خیانت کاراکالا باشد، بی اساس نبوده و در مراجعت از تیسفون، کاراکالا از آدیابن گذشته. به کاراکالا یک عمل ناشایست و وحشیانه ٔ دیگری نیز نسبت میدهند: وقتی که او از آدیابن میگذشته، مقبره ٔ شاهان پارت را خراب کرده، استخوانهای مردگان این سلسله را بیرون آورده و دور انداخته. گوت شمید گوید که او پنداشته بود، این مقبره از شاهان آدیابن بوده، ولی معلوم نیست، با مقبره ٔ پادشاهان آدیابن چرا میبایست آن رفتار وحشیانه بشود. این عمل و اعمال دیگر کاراکالا باعث شده که حتی خونسردترین مورخ او را دشمن عمومی نوع بشر دانسته (گیب بُن ج 1 ص 272). اما اینکه اشکانیان قبورشان را در کجا ساخته بودند بیشتر نویسندگان عقیده دارند، که قبور آنها در شهر اربیل در آدیابن بوده و نیز معلوم گشته، که این محل در زمان سلاطین آسور و شاهان هخامنشی جائی بوده که مقصرین محکوم به اعدام را در آنجا میکشتند. از قرائن چنین بنظر می آید که کاراکالا زمستان آن سال را در اِدِس (اورفا) گذرانیده و در آنجا بشکار و تفریحات گوناگون پرداخته (هرودیان، کتاب 4 بند21). بعد او در بهار تهدید کرد که دوباره میخواهد بخاک پارت تجاوز کند و این خبر باعث وحشت پارتیها گردید. (دیوکاسیوس، کتاب 78 بند3). ولی در آوریل همان سال، یعنی 217م. او خواست بتماشای معبد رب النوع ماه در حرّان برود و در راه بدست یولیوس مارثیالیس یکی از مستحفظین خود کشته شد. (دیوکاسیوس، همان کتاب بند5) (هرودیان و سپارتیانوس و اِورتروپی یوس نیز این خبر را تأییدکرده اند). پس از کاراکالا جانشین او ماکری نوس میخواست از جنگ احتراز کند، ولی دیر بود، زیرا پارتیها از خیانت کاراکالا و خراب کردن قبور شاهان اشکانی چنان برآشفته بودند که ممکن نبود آنها را ساکت کرد و از طرف دیگر اردوان برخلاف بعض شاهان آخری اشکانی دارای عقل و عزم بود. او با وجود اینکه بزحمت از اردوی رومیها فرار کرده بود و در مدت چندین ماه نمیتوانست اقدامی کند، در زمستان 216م. بخود آمد و بجمعآوری قشونی پرداخته تصمیم کرد، که از رومیها در ازای رفتار ناشایست و خائنانه ٔ کاراکالا، انتقام بکشد. بنابراین او با قشونش به اردوی رومیها نزدیک میشد که در این وقت کاراکالا را کشتند و جانشین او ماکری نوس دید که پارتیها برای جنگ حاضرند و چون از سرحد روم خواهند گذشت، با این وضع جنگ حتمی است، مگر اینکه عهد مودت با پارتیها بسته شود. (دیوکاسیوس، کتاب 78 بند26). بنابراین امپراطور سفیری نزد اردوان فرستاده پیشنهاد کرد، که حاضر است تمامی اسرا را پس بدهد، بشرط اینکه عهد صلحی منعقد گردد. اردوان بی تردید این پیشنهاد را رد کرد و افزود که با وجود این شرایط صلح را اظهار میدارم. ماکری نوس باید این کارهارا بکند:
1-اسرا را پس بدهد. 2- شهرهائی را که کاراکالا خراب کرده از نوبسازد. 3- غرامتی از بابت خراب کردن قبور اشکانی بپردازد. 4- بین النهرین (یعنی بین النهرین علیا) را رد کند. (دیوکاسیوس، کتاب 78 بند26). برای قیصرروم پذیرفتن این شرایط امکان نداشت، این بود که ماکری نوس آماده ٔ جنگ شد.
جنگ پارتیها با رومیها: پس از آن شاه اشکانی تا نصیبین پیشرفت و در اینجا جنگ بزرگی روی داد، که در تاریخ پارت آخرین جنگ پارتی ها بارومیهاست و زمان اقتدار و نیرومندی دولت پارت را بخاطر می آورد. این سخت ترین جنگی بود که طرفین با یکدیگر کردند و بالاخره پارتیها رومیها را درهم شکستند. عده ٔ سپاهیان اردوان زیاد بود و همه خوب مجهز بودند. این قشون از سواران تیرانداز خوب تشکیل یافته بود و بعلاوه سپاهیانی در این جنگ شرکت داشتند که سنگین اسلحه بشمار میرفتند، زیرا اسلحه ٔ دفاعیشان کامل بود. اینها بر شترهائی سوار و دارای نیزه های بلند بودند. (هرودیان، کتاب 4 بند28). لشکر رومی از لژیونها ترکیب یافته بود و عده ٔ بسیاری از سپاهیان سبک اسلحه آنرا کمک میکرد و بعلاوه یک دسته ٔ قوی از سواره نظام موری تانیا در این قشون داخل بود. (هرودیان، کتاب 4 بند30). دیوکاسیوس گوید، که جنگ در سر آبشخور درگرفت. (کتاب 78 بند26). ولی هرودیان نوشته، که سواره نظام پارت سخت حمله کرده به رومیها باران تیر ببارید، بعد جدالی روی داد، که بطول انجامید، رومیها از تیرهای سواران پارتی و نیزه های دسته ٔ شترسواران سخت در عذاب بودند و هر چند هر زمان که بدشمن میرسیدند، در جنگ تن بتن فائق می آمدند، ولی از زیادی تلفاتی که از سواران پارتی و شترسواران به آنها میرسید، مجبور میگشتند عقب بنشینند. در این احوال پارتیها رومیها را تعقیب میکردند و رومیها برای جلوگیری ازاین تعقیب گلوله هائی خاردار بزمین میافشاندند یا کاری دیگر میکردند، که بپاهای شترها آسیب رسانیده حرکت سواران پارتیها را کُند کنند. این حیله برای رومیهاخیلی مفید افتاد و تعقیب کنندگان بزحمت افتاده دست از تعقیب برداشتند. پس از آن هر دو طرف به اردویشان برگشتند، بی اینکه نتیجه ٔ قطعی گرفته باشند. روز دیگر هم طرفین تا شام جنگیدند بی اینکه به نتیجه ای رسیده باشند، ولی هرودیان این جدال را توصیف نکرده. پس از آن روز سوم دررسید و پارتیها حمله را شروع کردند، با این مقصود که تمامی قوای خود را بکار برده رومیها رامحاصره و اسیر کنند. چون نفرات پارتیها بیش از عده ٔرومیها بود، اینها در این احوال چاره را در این دیدند که خط جنگ را بکشانند، تا پارتیها نتوانند از جناحین گذشته پشت رومیها را بگیرند. بر اثر این کار صفوف رومی ضعیف گردید و پارتیها از این وضع استفاده کرده با حملات سخت سپاه دشمن را درهم شکستند. (هرودیان، کتاب 4 بند30). در اینجا بین هرودیان و دیوکاسیوس اختلافی است. اولی گوید: روز سوم مانند روز اول و دوم جنگ خاتمه یافت و هیچکدام از طرفین بنتیجه ٔ قطعی نرسید، ولی دومی عقیده دارد، که همان روز سوم پارتیها رومیها را درهم شکستند. باری، ماکری نوس امپراطور روم یکی از اشخاصی بود که در ابتداء فرار کرد، عقب نشینی اوبا شتاب، رومیها را مأیوس ساخت و تمامی آنها بزودی آگاه شدند، که شکست خورده اند. پس از آن رومیها به اردوگاه خود پناه بردند. (دیوکاسیوس) و تلفات هر دو طرف زیاد بود. هرودیان گوید پشته هائی که از کشتگان ساخته شده بود، قدری بلند بود، که طرفین یکدیگر را نمیدیدند و حرکت سواران همواره دشوار میگشت. بنابراین هر دو طرف برای صلح آماده گشتند: سپاهیان ماکری نوس، که هیچگاه امیدواری زیاد بشجاعت او نداشتند، در این موقع، که یأس او را مشاهده کردند، میخواستند نظم و ترتیب را بهم زده بروند. سواره نظام اردوان، از سپاهیان چریک ترکیب یافته بود، نه از افراد قشون دائمی، ازبودن در دشت و زیر اسلحه در مدت چند ماه خسته شده بود و سواران میخواستند بخانه هایشان برگردند. بنابراین ماکری نوس مذاکرات صلح را باز شروع کرد. او حاضر شداین دفعه چیزی بیشتر بپارتیها بدهد و عقیده داشت، که چون پارتیها مقاومت رومیها را در جنگ دیده اند، این دفعه حاضر خواهند شد، بکمتر از آنچه تقاضا کردند، راضی شوند. او درست فهمیده بود، زیرا این دفعه اردوان بین النهرین علیا را استرداد نکرد و راضی شد به اینکه رومیها غرامات خساراتی را که وارد کرده اند بپردازند. بر اثر مذاکرات ماکری نوس پذیرفت که اسرای پارتیهارا پس بدهد. غنائمی را، که کاراکالا از غارت محل های پارتی برگرفته بود رد کند و پنجاه میلیون دینار، رومی بپردازد (این مبلغ معادل یک میلیون و نیم لیره ٔ انگلیسی بپول کنونی بوده). دیوکاسیوس گوید، که چون رومیها شرم داشتند اذعان کنند، که با پول صلح را از پارتیها میخرند، میگفتند این پول را از بابت هدایائی میپردازیم، که میخواستیم بشاه و بزرگان پارت بدهیم. (کتاب 78 بند27). چنین بود نتیجه ٔ جنگی که پس از سیصد سال رقابت بین رومیها و پارتیها، باز بنفع پارتیها خاتمه یافت و رومیها صلح را با پول خریدند نه با قوت بازو و اسلحه در دشت نبرد. این صلح نام اردوان و پارتیها را بلند کرد و برای رومیها باعث سرشکستگی گردید، بخصوص که دولت پارت، چنانکه میدانیم، همواره در انحطاط بود و در همین اوان با سرعت رو به انقراض میرفت. اکنون موقع آن است که به روابط پارتیها با رومیها در اینجا خاتمه داده به امور داخلی دولت پارت بپردازیم. فقط یک مسئله میماند که برای اینکه خواننده در انتظار نباشد، باید در همین جا جواب آنرا بدهیم: بین النهرین علیا چه شد؟ آیا به ایران برگشت یا برای همیشه در دست رومیها ماند؟ بلی در دست رومیها ماند، زیرا مقدر نبود که دولت اشکانی دوام یافته آنرا پس بگیرد، ولی بدست دولت ساسانی نصیبین و بعض قسمتهای دیگر به ایران برگشت، چنانکه در جای خود بیاید. اما اینکه شاهی مانند اردوان پنجم چرا این قسمت بین النهرین را پس نگرفت، جواب معلوم است. دولت پارت در شرف انقراض بود و اختلال این دولت از زمانهای شاهان قبل، بعد از بلاش اول، بحدی رسیده بود، که فتح پارتیها نسبت برومیها نتوانست این دولت راقوی و ارکان آن را محکم گرداند. در این حال طبیعی است که اردوان نمیتوانست از امور داخلی صرفنظر کرده تمامی حواس خود را به امور خارجی مصروف دارد. حق هم با او بود. در این موارد نمیتوان انتظاری دیگر داشت، مملکتی که در داخله اش نفاق است، در مقابل خارجه سست است و دولت اشکانی هم از این قاعده مستثنی نبود.
قیام اردشیر پاپکان ساسانی بر اردوان، اردشیر پاپکان ساسانی: بدواً باید بدانیم، که اردشیر پاپکان که و از چه قومی بود. این مطلب در جای خود، یعنی جائی که از سلسله ٔ ساسانی صحبت خواهد بود، مشروحاً گفته خواهد شد. با وجود این، ولو به اختصار هم که باشد، باید در اینجا نیز او را شناساند، چنانکه طبری گوید (تاریخ الامم و الملوک جزء2 ص 56): ساسان موبد معبدی بودکه در استخر برای ناهید (یکی از یزَت َها یا ایزدان مذهب زرتشت) ساخته بودند و زن او رام بهشت را دختر یکی از پادشاهان بازرنگی میدانستند. این سلسله ٔ پادشاهان در استخر سلطنت داشت. پاپک پسر ساسان در شهر خیر در کنار دریاچه ٔ پختگان یا بختگان حکومت میکرد. او برای پسرش اردشیر منصب دژبانی (قلعه بیگی) قلعه ٔ داراب گرد را گرفت و پادشاهی که این منصب به او داد گوزهربازرنگی بود (دژبان را در این زمان ارگ بذ میگفتند) بعدها پاپک گوزهر را کشت و از اردوان عنوان پادشاهی برای پسرش شاپور خواست و با وجود امتناع اردوان از اعطای آن، شاپور بعد از فوت پدرش خود را پادشاه دانسته برادرش اردشیر را دعوت کرد از او تمکین کند. نزدیک بود جنگی بین دو برادر درگیرد، ولی در این وقت شاپور ناگهان درگذشت و اردشیرتاج پادشاهی برسر نهاد. این است مفاد روایت طبری که با روایت کارنامه ٔ اردشیر پاپکان و فردوسی اختلاف کلی دارد. موافق این روایت نسب ساسان جدّ اردشیر به بهمن اردشیر درازدست میرسد، یعنی جد جد او که نیز ساسان نام داشت و پسر دارا معاصر اسکندر بود، پس از کشته شدن دارا بهند رفت. در دوره ٔ اشکانیان، ایران بدویست و چهل دولت کوچک تقسیم میشد و شاه اشکانی بر تمامی پادشاهان سلطنت داشت، پاپک که پادشاه پارس بود، خوابهائی حیرت آور دید و دانشمندان آنرا چنین تعبیر کردند که چوپان او ساسان یا پسرش شاه خواهند شد. پس از آن پاپک ساسان را خواسته معلوم کرد، که نسب او به بهمن اردشیر درازدست میرسد و دختر خود را به او داد و از این ازدواج اردشیر بدنیا آمد. معلوم است، که این روایت افسانه است و آنرا از این جهت گفته اند، که نسب ساسانیان را به هخامنشی ها برسانند، زیرا از انقراض سلسله ٔ هخامنشی تا زمان پاپک 555 سال گذشته بود و بنابراین ممکن نبود نسبت ساسان در چهار یا پنج پشت بداریوش یا دارای داستانها برسد ثانیاً اگر ساسان بهند رفت و اولاد او تا زمان اردوان در آنجا ماندند، خیلی بعید است، که ساسان معاصر پاپک پنج قرن ونیم پس از مهاجرت نیاکانش بهند، ایرانی مانده و بپارس مراجعت کرده چوپان پاپک شده باشد. بالاخره، با صرفنظر از همه ٔ این ایرادات، ساسان، چنانکه ذکر شد، پدر پاپک بود، نه داماد او و زن او رام بهشت را دختر گوزهر بازرنگی امیر استخر میدانستند، نه دختر پاپک. در جای خود ما به این موضوع باز رجوع خواهیم کرد، تا معلوم شود که نسب صحیح اردشیر پاپکان بچه کسانی میرسیده. عجاله به اختصار گوئیم که بعد از اسکندر در پارس حکمرانانی پیدا شدند، که آنها را آثرُپات مینامیدند (اکنون باید آذربان گوئیم). این پادشاهان روحانی در آتشکده ٔ پارس خدمت میکردند و سنن مذهبی را محفوظ میداشتند. آذربانان عده شان زیاد است و از مسکوکات آنها که بدست آمده عده ٔ آنها بیش از سی نفر است. پاپک معاصر اردوان، یکی از آنها بود و اردشیر پسر او. بنابراین اردشیر پاپکان از این سلسله پادشاهان روحانی پارس بود، نه از دودمان اردشیر درازدست هخامنشی. اما اینکه چرا ساسانیان خواسته اند نسبشان را به هخامنشی ها، یا چنانکه در داستانهای ما گفته اند، به کیانیان برسانند، مقصود روشن است: سلسله ٔ هخامنشی از حیث ابهت برتر از تمام شاهان ایران قدیم بودند و چنانکه اشکانیان نسب خودشان را به اردشیر دوم باحافظه میرسانیدند (فری یاپت پسر اردشیر دوم) ساسانیان نیز خواسته اند از آنها عقب نمانند. در ایران اسلامی نیز خواهیم دید، که نسب بعض سلسله ها را بشاهان ساسانی مانند بهرام گور و غیره میرسانیدند. در تمامی موارد مقصود یکی است و در جای خود این جهات ذکر خواهد شد.
خروج اردشیر بر اردوان: بر اثر اوضاعی که بالاتر ذکر شد، اردشیر پاپکان ساسانی تقریباً در 220م. یا قدری پس از آن بر اردوان خروج کرد. او در این وقت پادشاه دست نشانده ٔ پارس بود و اگر چه بعض نویسندگان عهد قدیم، مانند دیوکاسیوس، او را بطور ساده یکنفر پارسی گفته و برخی او را از خانواده ٔ متوسط دانسته اند (آگاثیاس. کتاب 2 بند27) با وجود این شکی نیست، که این نوع نویسندگان در اشتباه افتاده اند و عقیده ای که هرودیان در بند6 کتاب ششمش ذکر کرده، صحیحتر است، یعنی اردشیر پادشاه دست نشانده ٔ پارس بوده. تاریخ این قیام درست روشن نیست، زیرا نویسندگان رومی در این باب ساکت اند و فقط در سنه ٔ 226 م. از تهدیدی که اردشیر به رومیها کرده، سخن میرانند، ولی ظن قوی این است، که جنگ اردشیر با اردوان و غلبه ٔ او قبل از این سنه روی داده، زیرا با گرفتاریهای داخلی معقول نبود که اردشیر (آلکساندر سِور) امپراطور روم را تهدید کند. بعضی فتح اردشیر را بر اردوان به سال 224 م. یعنی سال سوم سلطنت آلکساندر سِور امپراطور روم، مربوط میدارند، ولی مدرک آن معلوم نیست. بنابراین بطور کلی میتوان گفت که قیام و غلبه ٔ اردشیر بر اردوان در سنه ٔ بین 220 و 226 م. روی داده. اردشیر پس از خروج بر اردوان و اعلان استقلال پارس، فوراً مورد تعرض شاه اشکانی واقع نشد و بنابراین فرصت یافت بممالک همجوار پارس بپردازد، با این مقصود او در ابتداء به کرمان حمله کرده این مملکت ضعیف را تسخیر کرد، بعد عازم شمال گردیده صفحات دوردست ماد، یعنی حوالی یزد و اصفهان را در تحت نفوذ خود درآورد.در این وقت اردوان عازم مبارزه شد، قشونی جمع کرده بقصد او رفت و داخل پارس گردیده با رقیب خود دست و پنجه نرم کرد. پس از آن سه جدال بین اردوان و اردشیر روی داد (دیوکاسیوس، کتاب 80، بند3). در جدال آخری که در جلگه ٔ هرمز (هرمزدَگان) بین بهبهان و شوشتر در کنار رود جرّاحی وقوع یافت، اردوان جنگی سخت کرده تمامی مساعی خود را بکار برد، ولی بر دشمن فائق نیامد ونه فقط شکست خورد، بل کشته شد. (دیوکاسیوس، همانجا) (هرودیان، کتاب 6 بند6 و 7) (آگاثیاس، کتاب 2 بند 25 و بعد از آن). گوت شمید گوید (تاریخ ایران الخ، ص 162) اردشیر از اردوان خواسته بود، که محل جنگ را معین کند و اردوان این تقاضا را، بیشتر بواسطه ٔ شرافتمندی تا موافق عقل، پذیرفته محل را معین کرده بود. بعد اردشیر موقع مناسبی را در سرچشمه ٔ آبی انتخاب کرده خندقی هم دور آن کنده بود. نیز گوت شمید مینویسد که بعداز جنگ، اردشیر از اسب پائین آمده بسر بریده ٔ اردوان لگد زد (همانجا). این شکست با وجود اینکه مهم بود، باز قطعی نبود و نمیشد گفت که دولت اشکانی از پای درآمده، زیرا اردوان پسرانی داشت، که یکی از آنها میتوانست جانشین او گردد و چنین هم شد، زیرا یکی از پسران اردوان (آرتاواسدِس نام، خود را شاه پارت خواند وجمعی از پارتیها او را بسلطنت شناختند. بعد او سکه هائی زد که تاریخ بعض آنها از 227 م. است. سکه ٔ از اوبدست آمده، که در ابتداء آنرا از راه اشتباه به بلاش پنجم نسبت میدادند. ولی بنابر تحقیق عمیق تر، بعد معلوم شد که از آرتاواسدِس یا آرتاباذ است (آرتاواسدِس هم باید مصحف همان آرتاباذ باشد). در باب وقایع بعد عجالهً بطور خلاصه گوئیم که اردشیر پس از غلبه ٔ بر اردوان بتسخیر ممالک ایران پرداخت. در این وقت خسرو پادشاه ارمنستان، که بهمراهی اردوان بر تخت نشسته بود و عمو یا دائی آرتاواسدس یا آرتاباذ بود، (پروکوپی یوس، ابنیه ٔ ژوستی نین، کتاب 3، بند1) بکمک شاهزاده ٔ مزبور آمد و قشونی جمع کرده با اردشیر جنگید و حتی او را شکست داد. (دیوکاسیوس، کتاب 80، بند3). ولی بالاخره اردشیر با حیله بر او غالب آمد و بعد در همه جا فاتح گردید. موسی خورن گوید که ارامنه کمک های جدی به اشکانیان کردند و برای آنهابسیار کوشیدند. (تاریخ ارمنستان، کتاب 2، بند68- 70). نویسندگان ارمنی این پادشاه ارمنستان را خسرو نامند، ولی از نوشته های آنها معلوم نیست که خسرو از اقربای نزدیک اردوان بوده باشد. (موسی خورن، کتاب 2، بند64- 70). پس از چند سال اردشیر بر تمامی مملکت پارت استیلا یافت و از خانواده ٔ اشکانی اشخاص زیاد بدست آورده نابود ساخت. (موسی خورن، همان کتاب، بند70). ولی شاهزادگانی هم فرار کرده در جاهای محکم یا صفحات دور سکنی گزیدند، چنانکه در تاریخ دوره ٔ ساسانی بیاید.
جهت خروج اردشیر بر اردوان: جهت قیام پارسیها بریاست اردشیر پاپکان بر اردوان درست معلوم نیست، ولی آگاثیاس در باب اردشیر (کتاب 2، بند25) چنین نوشته: ( (اردشیر مغی بود که از اسرار مذهب اطلاع کامل داشت)) (این عبارت آگاثیاس هم نظری را که بالاتر در باب نسب اردشیر ذکر کردیم تأیید میکند). عبارت نویسنده ٔ مزبور میرساند، که مغها در این قیام اردشیر و پارسیها شرکت داشته آنها را تشویق میکرده اند و اردشیر هم موقع را مناسب خیالات خود دیده از آن استفاده کرده است. جهت نارضامندی مغها را هم باید از اینجا دانست که اشکانیان به آنها میدان نمیدادند و سعی داشتند، که از نفوذ آنها در اموردولتی بکاهند و دیگر اینکه اشکانیان با نظر تساهل وتسامح بمذاهب ملل تابعه مینگریستند و مذهبی را بر مذهبی ترجیح نمیدادند، و حال آنکه مغها مذهب زرتشت رابالاتر ازسایر مذاهب دانسته عقیده داشتند که این دین باید مذهب رسمی ایران باشد (گیپ بُن، انحطاط و سقوط امپراطوری روم، ج 1 ص 322- 323). اما این مسئله، که آیا اردشیر برای مذهب یاغی شده و دست بشمشیر برده یا او مقصود سیاسی داشته وخواسته از این موقع استفاده کند، از جهت فقدان مدارک روشن نیست. ولی طبیعی تر آنست که بگوئیم قیام او فقط از جهت حسیات مذهبی نبوده، چون دودمان اشکانی را ضعیف و احوال ایران را در زمان اردوان مشوّش دیده، خواسته است مقصود خود را که رسیدن بسلطنت و روی کار آمدن قوم پارس باشد، انجام دهدو در این وقت برای پیشرفت کار خود و جلب حسیات مردم پارس، رنگ مذهبی بخروج خود داده. اما در باب موقع اردوان در این وقت در ایران، باید گفت که موسی خورن مورخ ارمنی گوید (تاریخ ارمنستان، ج 2، ص 68): دو شعبه از خانواده ٔ اشکانی در باختر سلطنت میکردند و دست نشانده ٔ شاه اشکانی بودند. اینها بقدری با شاه خصومت میورزیدند، که تابعیت اجنبی را بر تمکین از او ترجیح میدادند و نیز میدانیم که جنگ اردوان با رومیها، اگر چه بفتح او خاتمه یافت، ولی از قوایش هم کاست. بعددیده میشود، که اردوان میخواهد زودتر با رومیها شرافتمندانه کنار آمده بجنگ خاتمه بدهد. جهت معلوم است:دشمنان داخلی خاطر او را نگران میداشتند و در خود خانواده ٔ اشکانی کسانی زیاد با دشمنان او همدست بودند. از روابط پارتیها با پارسیها چیز زیادی نمیتوان گفت. همین قدر از نوشته های سترابون استنباط میشود (کتاب 15، فصل 3، بند24) که شاهان اشکانی پذیرفته بودند پارس از خود پادشاهانی دست نشانده داشته باشد. معلوم است که با حفظ استقلال داخلی پارس، مذهب و عادات و اخلاق پارسیها هم محفوظ بود. در باب مذهب هم میدانیم که پارتیها سیاست تساهل و تسامح را پیروی میکردند و بنابر این از تعصب مذهبی در این مورد چیزی نمیتوان گفت. ولی مسلم است که اشکانیان پس از اینکه اقتدار یافته اند ساعی بوده اند از نفوذ مغها بکاهند، به این معنی که اگر چه مغها در مجلس مشورت (مغستانی یا مهستان) دولت پارت داخل بوده اند، ولی در واقع امر نفوذ آنها در کارهای دولتی کم یا هیچ بوده و دیگر از گفته ٔ هرودیان (کتاب 6، بند30) چنین برمی آید که پارتیها مردگانشان را میسوزانیدند. اگر این خبر صحیح باشد، معلوم است که این کار آنها هم مورد نفرت مغها و پیروان زرتشت بوده، زیرا در مذهب مزبور آتش مقدس است و آنرا نباید آلود، و حال آنکه مرده پلید است. (ایران باستان ج 3 ص 2517 تا 2535 و نیز ص 2515، 2539، 2541، 2542، 2547، 2548، 2563، 2565، 2567، 2572، 2578، 2580، 2581، 2583، 2590، 2613، 2618، 2667، 2683، 2696) اردوان در روز 28 آوریل سال 224 م. مغلوب اردشیر شد. (کریستنسن، ایران در زمان ساسانیان). اردوان، نام پادشاهی که اردشیر بابکان نوکر او بود، او را کشته، پادشاه شد. (غیاث اللغات). در مفاتیح العلوم، اردوان، پادشاه اشکانی ملقب به احمر یاد شده است. ابن البلخی آرد: اردوان آخر اشغانیانست که بر دست اردشیربن بابک هلاک شد. مدت پادشاهی سی ویک سال. (فارسنامه چ کمبریج ص 19). آخر ایشان (اشغانیان) اردوان بود که اردشیر اورا بکشت و دختر او را بزن کرد. (فارسنامه ص 59). و رجوع شود به اردوان بزرگ و اردوان آفدم و اردوان اخیر و مجمل التواریخ و القصص ص 14، 32، 33، 59، 60، 153 و 418 و اردشیر بابکان در همین لغت نامه و ایران درزمان ساسانیان ص 51 و 52 و 55 و 59:
جهان مرده ریگست از هردوان
اگر اردشیر است و گر اردوان.
اسدی.
منسوخ گشت قصه ٔ کاوس و کیقباد
افسانه شد حکایت دارا و اردوان.
ظهیر فاریابی.
اردشیر شیردل اسکندر گیتی ستان
افسر دارا و تخت اردوان بدرود کرد.
سلمان ساوجی.
هست کمین چاکرت چون پدر اردوان
هست کهین بنده ات چون پسر آبتین.
سلمان ساوجی.


طغرل

طغرل. [طُ رِ / رُ] (اِخ) ابن ارسلان، السلطان الاعظم رکن الدنیا و الدین معز الاسلام و المسلمین، ابوطالب طغرل بن ارسلان قسیم امیرالمؤمنین (طغرل ثالث) (573 تا 590 هَ. ق.).کمال دولت و کامیاری و وفور حشمت و بختیاری سلطان ماضی طغرل سلجوقی از آن زیادت بود که دست عبارت به دامن شرح اندکی از آن رسد یا عشری از معشار آن در حیز وصف آید. به تأیید الهی و عنایت لایزالی که مستدعی سعادت ابدی و مقتضی دولت سرمدی است اختصاص یافته بی تکاپوی جنگ، چنگ در دامن مراد زد و بی تعب طلب، عروس مملکت را در کنار گرفت و بی زحمت غرس، میوه ٔ سلطنت از درخت دولت بچید و در رعایت رعیت نام نیک اندوخت و در اشاعت خیرات و انعام درباره ٔ رعایا و رعاه و دفع ظلمه و سد اطماع مستأکله و رفع رسوم اهل عدوان و احسان در حق عامه ٔ عالمیان مشارالیه گشت. و در احیاء قواعد اجداد و تجدید مراسم اسلاف سعی بلیغ نمود، و در عهد پادشاهی او کژی جز در زلف دلبران چین به دست نمی آمد، و فتنه جز از چشم خوبان نازنین برنمیخاست. ذاتش مستجمع کمالات نفسانی و خصایص جهانبانی بود. صورت پسندیده و سیرت گزیده داشت و به علم و هنر آراسته و به عقل و فضل پیراسته بود. در سخندانی موی شکافتی، و شعری روان چون آب حیوان گفتی، تعظیم علما و انعام درباره ٔ فضلا علی الدوام فرمودی، و التفات خاطر ایشان سبب ازدیاد رونق امور و اتمام مناهج جمهور دانستی، در حق شیخ الاسلام ربانی بایزید ثانی، ظهیرالدین بلخی که درعهد خویش با کمال علم و غزارت فضل مذکور بود و به تقوی و دینداری مشهور، اعتقادات صادقانه و صفای صوفیانه داشت، و شبها به قدم ارادت جهت استراحت به زاویه ٔشیخ رفتی و مصالح ملک و دین با وی مشورت کردی و امراء دولت را این معنی گلوگیر می آمد و از چاره و تدبیرعاجز آمدند و به اتفاق با سلطان نفاق آغاز نهادند وبه عهود و مواثیق مقرر کردند که یداً واحداً باشند و در قصد سلطان بکوشند و شیخ به فراست و قرائن قولی و فعلی بدانست و به حکم رخصت ذکر مساوی الشخص لمصلحهالغیر بنابر رعایت حقوق مصاحبت با سلطان بگفت. شعر:
چو کاری بی فضول من برآید
مرا در وی سخن گفتن نشاید
وگر بینم که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینم گناه است.
سلطان با امرا بیعنایت گشت و اثر آن به ظهور رسانید. امرا گرد هر حیلت و مکر برآمدند تا مگر از خشم سلطان امان یابند و مکتوبات به قتلغ اینانج که ساکن ری بود نوشتند به شکایت سلطان و آنکه او اکثر اوقات به خانه ٔ ظهیرالدین بلخی میباشد و در کل قضایا مخالفت از صواب دید او خطا می پندارد و ما را پشت پای زده و کالعدم انگاشته، و التماس کردند تا اوموافقت نماید و اجازت دهد تا ایشان به مشورت سیدعلأالدوله همدان سلطان را بگیرند و این مکتوبات در میان عصائی تعبیه کردند و به دست قاصدی دادند تا به ری برد و بدین تدبیر قناعت نکردند و شبها رنود و اوباش وشرارالناس را بر سر راهها می نشاندند تا باشد که بدان طریق سلطان را هلاک توانند کرد و چون آن تدبیر موافق تقدیر نیامد سلطان از آن آگاه شد و به احتیاط ترددمیفرمود. شعر:
یرید الجاهدون لیطفئوه
و یأبی اﷲ الا ان یتمه.
و قاصد به ری رفت و در اثناءراه با پسر سراج الدین قتلغآبه شرابی دچار خورد و اواز قاصد تعرف هر جائی میکرد و قاصد از بی طالعی چنانچه شیوه ٔ بددولتان باشد ملالتی بنمود و التفاتی کماینبغی نکرد. پسر سراج الدین از آن بی التفاتی برنجید، گرزی گران که بر دست داشت براند تا بر آن نادان زند، او محافظت نفس را عصا در مقابل صدمه ٔ گرز بداشت و گرزبر عصا آمد و عصا خرد و ناچیز شد و مکتوبات هر یک بر طرفی افتاد. شعر:
تعبیه ها بین که روزگار برآرد
تا ز دل بیدلی دمار برآرد.
پسر سراج الدین مکتومات بخواند و چون بر حال اطلاع یافت در رفتن شتاب کرد و به حضرت سلطان رفت و نوشته ها عرض کرد و آن قصد منجح و آن تجارت مربح نیامد. سلطان روز دیگر که ارکان دولت بر معتاد عادت به حضرت آمدند، بیرون نیامد و سیدفخرالدین علاءالدوله را که بدان کبیره متهم و با آن جماعت همدم بود به خلوت طلب داشت و او را بنابر آنکه از خاندان نبوت و دودمان رسالت بود و به شرف سیادت و انتما به خانواده ٔ ولایت ممتاز خلعت عفو پوشانید وجرعه ٔ لطف نوشانید. و قصه ٔ حال بر رای رزین او عرض کرد و بعد از آن خواجه عزیز وزیر و پسران او موفق وکیل در و ظهیر منشی و شهاب چک نویس و قتلغ طشتدار و چند کس دیگر را که در این کار با ایشان همراز بودند طلب کرد و هر یک را نوشته ٔ خویش میداد و میگفت: اقراء کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیباً. شعر:
اگر بار خار است خود کشته ای
وگر پرنیان است خود رشته ای.
ایشان با خار غم، چار و ناچار دوچار خوردند و دُردی دردی بیدوا نوش کردند، و در آن روز که «یوم تبلی السرائرُ» صفت آن بود، در غرقاب حیرت و مذلت افتادند، و به امر سلطان جهان آن عاصیان را در قلعه ٔ همدان مقید و محبوس کردند. بعد از آن متحیران بادیه ٔ محنت و مجاوران زندان مشقت، طوعاً او کرهاً التجا به جناب مجد و معالی شیخ الاسلام بلخی کردند، و گفتند اگر سلطان بر این چند بی دولت که چون مرغ نیم بسمل در اضطراب و از نظر مشتری سعادت در حجاب آمده، و به باد نکبت از اعلی علیین به تحت التراب افتاده ببخشد، و رقم عفو بر زلت ما کشد ما آنچه از املاک و اموال که لولاه ُ لم تقطع یمین ُ سارق، ایثار کنیم و از اَعراض دنیوی بیکبار اعراض نمائیم، و حکم أنیبوا الی ربِکم، منقاد شویم، و امرِ توبوا الی اﷲ، امتثال کنیم، و موتوا قبل أن تموتوا بر نفس سرکش خوانیم، و ترک محرمات و منهیات از لوازم شمریم، و چون دیگر مریدان ملازمت گوشه ٔ سجاده ٔ مقدسه بر خود فرض گردانیم، تا از این میدان مردان، بو که سر بیرون بریم.شیخ الاسلام آن سخن به حضرت سلطان عرضه کرد، و گفت اگرمُجرمان عاصی و خاطیان ساهی، بر معاصی و مناهی اقدام ننمایند، پادشاهان لذت صواب و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس، از کجا یابند، و اگر مُجرمان مرتکب جرائم نگردند، ذوق اجر فمن عفی و اصلح، به کام خسروان زمانه چگونه رسد؟ شعر:
ترفق ایها المولی علیهم
فان الرفق بالجافی عتاب.
چون هست جهان بی وفا برگذران
گرهست ترا دسترسی برگذران
از هرکه گناه دیده ای عذر پذیر
وز هرکه جفا شنیده ای درگذران.
و سلطان در این باب اندیشه فرمود و در آن بود که جریمه ٔایشان را عفو کند، اتفاقاً در این میانه روزی جهت ملاحظت عمارت به قلعه رفت، و قتلغ طشتدار را هوس جان باختن و بر سر دار وطن گرفتن بر سر آمد، و زبان برگشاد، و ناسزا گفتن آغاز کرد، و گفت من در تدبیر آن بودم که دمار از نهاد تو برآرم، و به پدرت ملحق گردانم، چون دولت تو بیدار بود، و بخت من در خواب، فرصت نداد، اکنون توقف در کشتن من چراست. بیت:
وعده ای می ندهم، هین من و قتال و طناب
مهلتی می ننهم، هان من و جلادو دوال.
سر من برگیر و چنین و چنان کن، و الیأس ُ احدی الراحتین و دیر است تا گفته اند، بیت:
هرکه دست از جان بشوید
هرچه خواهد آن بگوید.
سلطان گفت با پدرم که نعم این جهانی به تو داد، و ترا از بندگی به خداوندی رسانید، چه کینه داشتی، و در حق آن ولینعمت چه اندیشه کرده بودی ؟ گفت به اشارت اتابک محمد سیدعلاءالدوله ده هزار دینار زر سرخ به من داد تاپدرت را در حَمام، حِمام دادم، و حَمام روحش را از قفس کالبد به صحرای ممات فرستادم. سلطان از این سخن عظیم در خشم رفت، و چشم مرحمت درهم نهاد، و به قتل آن محبوسان حکم فرمود، مثل: ان البلاء موکل ٌ بالمنطق، و هرچند سیدعلاءالدوله در جریمه ٔ اول معفو بود، بلی چون این کبیره ضمیمه ٔ قضیه ٔ اول شد، و از میان آن قوم، اول الجریده، و واسطهالقلاده، و سرالمسئله، و بیت القصیده او بود زلهالعالم یضرب بها الطبل، در تدبیر فوات او مشغول شد، و چون قتل چنان سیدی، مصراع: هم نبوت در نسب هم پادشاهی در حسب، از دینداری و نیکوکاری بعید بود در آن تلعمی میکرد، و توقفی میفرمود، و در آن وقت که از همدان بیرون میرفت، التماس کرد تا به مسافرت با وی موافقت کند و از وطن اصلی مهاجرت نماید، سیدعلاءالدوله تمارضی ساخت، و تکاسلی مینمود، اما چون سلطان در مبالغت افراط میکرد و در ارادت مصاحبت با وی الحاح میفرمود از مطاوعت چاره ندید و چون دو منزل از همدان بیرون شدند شیطان رجیم سلطان رحیم را از راه صواب بگردانید و بر آن داشت که به هلاک آن سید کریم اشارت کرد و او را زه برنهادند و مرقدش به همدان فرستاد و این حرکت مذموم بر سلطان مبارک نیامد و بدان واسطه کار و بار سلطنت و روز بازار مملکت بهم برآمدو سلطان مدتی در ششدره ٔ بلیت و بادیه ٔ نکبت افتاد واتابک ارسلان از آذربایجان به جنگ برخاست و سلطان تختگاه بگذاشت و روی به آذربایجان بنهاد و اتابک ارسلان از عقب سلطان برفت و اسباب و اموال بیشمار به تاراج داد و سلطان بعد از هزار حیله بجست و به قفچاق رفت و از دارالخلافه به اسم اتابک تشریفی و منشوری بفرستادند و کار مملکت بر او مقرر گشت و بعد از مدتی سلطان به همدان آمد اسباب پادشاهی را پشت پای زده و تخت فرماندهی بگذاشته و روی از عروس دنیی بدمهر، شعر:
شئوم مَلول ٌ لایدوم لصاحب
نشوزٌ فروک ٌ لایجیب لخاطب
بگردانیده و بر سر تربت اسلاف و اجداد خود که پادشاهان دین دار و کامکاران نیکوکار و منصفان ظالم برانداز و منتصفان مظلوم نوازبودند مقیم شده و بعد ذلک به مشورت و اشارت اتابک ارسلان امراء عراق و معتکفان خانه ٔ نفاق مخربان اساس وفاق از پی سلطان آفاق بیامدند و گفتند: به حکم سوابق حقوق سالفه و تربیت گذشته از اتابک ارسلان کرانه کرده ایم و از او برگشته و به خدمت آمده، اگر سلطان گناه ما ببخشد و ما را خلعت عفونا عما سلف پوشاند تا کمرخدمت بر میان جان بندیم و ملازم حضرت شویم. سلطان ازبدطالعی آن کلمات مجوف به توجه بشنید و بر ایشان مغلظه ٔ اَیمان که مخالفت آن محل مخالف ایمان باشد عرض کرد و وعده کرد که به میدان سورین عمد (؟) ملاقات مجدد گردانند و چون به میدان رسیدند امرا گرد چتر سلطان حلقه زدند و فخرالدین قتلغ که ننگ هر سگ دین بود شمشیری بر چتر سلطان زد و به اتفاق سلطان را بگرفتند وکردند آنچه کردند. فی الجمله زحمت و ناکامی سلطان متضاعف شد و محنت و بددولتی متزاید گشت و بنابر آنکه مصراع: برگ گل آسیب دندان برندارد بیش از این، فریادیا موت ان الحیوه ذمیمه، میزد و میگفت مصراع:
سیرم ز حیات محنت آگنده ٔ خویش.
و چون خبر این حادثه مشهور شد، اتابک ارسلان به همدان آمد، و ملک سنجربن سلیمان را از قلعه بخواند تا بر تخت سلطنت نشاند، ناگاه از دارالخلافه ملطفه ای به اتابک فرستادند، مشتمل بر آنکه ترا خود بر تخت سلطنت میباید نشست، به دیگری چه ضرورت، و به قبله ٔ دیگر چه حاجت، اتابک ارسلان را خود نیم اشارت تمام بود، و این اشارت بشارتی دانست، و به کاری که بدان منصوب بود، و به شغلی که بدان منسوب قناعت نکرد، و خود بر تخت سلطنت قرار گرفت و اذا اراد اﷲ هلاک نمله انبت لها جناحین. امراء عراق که در قصد و ایذاء ولینعمت اتفاق کرده بودند و هر یک خود را به مرتبه ای به اتابک مساوی بل راجح میدانستند و دم از نخوت میزدند با یکدیگر مشورت کردند و گفتند چون ما با سلطان طغرل با وجود حق نعمت و انتما به خانواده ٔ سلطنت بیمروتی کردیم و کمر کسر حال او بر میان بستیم دیگر بر ما چه اعتماد کند و کدام کس دوستی ما را وزنی نهد و مبادا که اتابک چون به مخالصت ما وثوقی ندارد در هلاک ما سعی کند و خواهد که غلامان خود را به منصب ما منسوب گرداند و به اتفاق برفتند و اتابک را بگرفتند و به قتل آوردند و روز دیگر مملکتی که مستحقی چون سلطان طغرل داشت بی خداوند پنداشتند و مانند میراث پدر و مادر بر خود قسمت کردند و هر یک مملکتی را در تحت حکم خویش گرفتند و بر عراق حاکم و فرمانروا گشتند. بیت:
بر بزرگان زمانه شده خردان سالار
بر کریمان جهان گشته لئیمان مهتر
بر در دونان احرار حزین و نالان
در کف رندان ابرار اسیر و مضطر.
و بعد از آنکه اتابک را کشته بودند رسولان اطراف به عزم دیدار او کالبرق الخاطف میرسیدند که می پنداشتند که بناء مملکت او برقرار است و اساس سلطنتش استوار و ندانستند که هر قاعده که بر خلاف اصل باشد دیر نپاید و هر بنا که بنیاد آن به باد هوس نهاده باشد زوداز پای درآید، مثل: ان للبطال حوله ثم یضمحل. و چون حال بدین منوال میدیدند متعجب و متحسر بازمیگردیدندو در اثناء راه آیندگان را میگفت بیت:
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
وآن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد.
فی القصه مملکت عراق بر فخرالدین قتلغ و امرا قرار گرفت و صارت البئر المعطله قصراًمشیداً و گمان بردند که الی ان یرث اﷲ الارض آن طول و عرض بخواهد ماند و الی قیام الساعه و ساعهالقیام، توسن فلک بدرام لگام کام و مرام در دست آن مغروران ایام بخواهد گذاشت. خود به زمانی اندک آن کار و بار بهم برآمد و بازار آن جمعیت آشفته شد. و سبب آن بود که اسفهسالار حسام الدین دزماری و چند کس دیگر که حقگذاری نعم و ایادی سلطان منقرض دانستند و شکر منعم عقلاً و شرعاً متحتم میشناختند جان بر کف نهاده و صاحب الحق احق به متاعه، برخواندند و سلطان را از قلعه بیرون آوردند و با لشکری چیده برچیده مصراع:
بدان امید که سعی فلک کند مشکور
روی به عراق نهادند و به در قزوین میان هر دو قوم اتفاق ملاقات افتاد و اسبان عراقیان گندم خورده بودند و از چاه نکبت سیراب شده و بدین واسطه قوت مصاف نداشتند و سلطانیان هست و نیست ایشان به تاراج ببردند. و عروس مملکت که یار قدیم سلطان بود برقع انداخت و کدخدای قضا و قدر در کشورجد و پدر بر سلطان دادگر برگشاد. بیت:
و الحمد ﷲ علی فضله
اذ رجع الحق الی اصله.
صداء گنبد پیروزه میدهد آواز
که آمد آب معالی به جوی دولت باز.
و سلطان بر تخت سلطنت قرار گرفت و بر سریر مملکت جای یافت و به زبان شکر میگفت: یا لیت قومی یعلمون. بما غفر لی ربی و جعلنی من المکرمین. و بفرمود تا فخرالدین قتلغ را بر دار کردند و در سنه ٔ تسع و ثمانین و خمسمائه (589 هَ. ق.) خواجه معین الدین کاشی را بردست وزارت نشاند و او را در حل و عقد امور مملکت نافذالامر گردانید و به فصل بهار به ری رفت و طبرک را بستد و خراب کرد و طمغاج خوارزمی را که از قِبَل ِ خوارزمشاه کوتوال قلعه بود کشته به تحفه به خوارزم فرستاد و ملک را از زحمت هر گدائی و مداخلت هر بی سروپائی خلاص داد و از اطراف و اکناف جهان روی به درگاه سلطان نهادند و طایفه ای از خدم و خول که همیشه میخواستندکه ملازم آستان معدلت آشیان سلطان باشند و در شدت و رخا یار غار و از پادشاه باسزا به زاری و نیاز و روزه و نماز حشمت و ملکداری و سلطنت و شهریاری او مسئلت میکردند و به حکم شعر:
وانی لارجو ان یعود زماننا
بوصل فمن بعد الشتاء ربیع
انجاح مقصود را منتظرمیبودند و میگفت بیت:
این دولت سرمستش هشیار شود روزی
وین بخت گران خوابش بیدار شود روزی
به حضرت سلطان آمدند و تختگاه رونقی تازه ورفعتی بی اندازه یافت و در محرم سنه ٔ تسعین و خمسمائه (590 هَ. ق.) جمعی از راه حسد و کوتاه همتی و حقد و فرعون طبعی تقبیح حال معین الدین کاشی بر حضرت سلطان ماضی بکردند و وزارت به خواجه فخرالدین پسر صفی الدین ورامینی تفویض فرمود و معین الدین را بگرفت و فخرالدین را به تمکینی هرچه تمامتر بر مسند تدبیر نشاند وخوارزمشاه تکش که کفران نعمت کار او و پیشه ٔ پدر بود و کابراً عن کابر به میراث یافته به مهمی روی به عراق نهاد و اتفاقاً در آن چند روز سلطان مقبل مقبول به عیش و طرب مشغول بود و از تدبیر کار ملک ملول و آمدن خوارزمشاه را وقعی ننهاد و ندانست که شرالسمک یکدر الماء و چون کارد به استخوان رسید و حکایت در تقویت جان و تخریب خان و مان میرفت سلطان لشکر آماده کرد و از همدان بیرون آمد و این دو بیت در آن وقت در سلک نظم آورد:
رباعی:
رو جوشن من بیار تا درپوشم
کاین کار مرا فتاد تا خود کوشم
تا هست به کف گرز و سپر بر دوشم
من ملک عراق را به جان نفروشم.
و یوم التقی الجمعان در شهر جمادی الاخری سنه ٔ تسع و ثمانین و خمسمائه (589 هَ. ق.) بود وچون از طرفین جنگ درپیوست و حمله کردند جمله ٔ امراءسلطان عصابه ٔ عقوق بر پیشانی ادبار بازبستند و جوشن بی حمیتی درپوشیدند و خود بیمروتی بر سر نهادند و سلطان به حکم آنکه گفته اند بیت:
چو مرد بر هنر خویش ایمنی دارد
شود بدیده ٔ دشمن به جستن پیکار
به نفس خویش مصراع:
علی مرکب کالریح تجری الموامیا
در میان میدان دشمنان رفت به امید آنکه مصراع:
مگر بخت نیکش بود رهنمای.
و لشکر از راه ستیز طریق گریز برگرفتند و سلطان را فریداً وحیداً بگذاشتند و چون سلطان پریشان حال گشت، و از دلیران کارزار و شیران آدمیخوار غایب ماند، جمله روی به وی نهادند و او را در حکم قید خویش آوردند و قتلغ اینانج قصد کشتن وی کرد و سلطان ظن برد که مگر او را یقین شود که او کیست به فوات او نکوشد و در آن کار عنان اختیار به دست شیطان بدکار مکار ندهد و خود از سر برگرفت مصراع:
فریاد ز دست خویش فریاد.
کالباحث عن حتفه بظلفه و الجادع مآرن انفه بکفه. قتلغ اینانج خود اورا میطلبید شمشیر عدوان از غلاف عصیان برکشید و از سر جهل با نفس بداصل گفت مصراع:
باری چو گنه کنی کبیره
و سلطان را شهید کردو به تحفه نزد خوارزمشاه برد. خوارزمشاه چون خصم راکشته دید و مقصود به حصول پیوسته یافت از اسب پیاده گشت و سجده ٔ شکر گزارد و سر سلطان به بغداد فرستاد و تن نازنین آن سپهدار تاجدار را در بازار ری بر دارکرد. بیت:
پادشاهی پادشاهی ایزد است، ایرا که او
جاودانه کامکار و پایدار و پادشاست.
گویند در میان معرکه کمال الدین شاعر را که از ندماء حضرت و مادحان درگاه سلطنت بود بگرفتند و پیش نظام الملک مسعود وزیر آوردند. وزیر باتدبیر با شاعر نیک تقریر گفت: آنهمه آوازه ٔ قوت و شجاعت و شوکت و مبارزت طغرل که در جهان افتاده بود خود این بود؟ کمال الدین برفور جواب داد که بیت:
ز بیژن فزون بود هومان بزور
هنر عیب گردد چو برگشت هور.
(از العراضه صص 163- 177).
در ذیل تاریخ سلجوقنامه ٔ ظهیری نیشابوری تألیف ابوحامد محمدبن ابراهیم که بسال 599 تألیف شده آورده: بعدما که هشت سال و دو ماه از واقعه ٔ سلطان طغرل بن ارسلان گذشته فریاد از نهادش [مؤلف] برآمد و این بیت از گفته ٔ سنائی در قلم آمد:
سر الب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون
به مرو آ تا به خاک اندر تن الب ارسلان بینی.
سلطان طغرل پادشاهی با عدل و سیاست بود که در آل سلجوق ایزدتعالی در خلق و عدل و عفت و هنر و فرهنگ هیچ چیز از او دریغ نداشته بود. در مردی حیدر وقت و رستم عهد بود، در عدالت و سخاوت و بلاغت یگانه ٔ دهر، عالم دوست و درویش نواز. او را یک عیب بود که بر ساقه و مهانه و دمامه دولت افتاد و با تقدیر کوشش سود نمیداشت. تا اتابک محمد پهلوان در حیات بود سلطان و خلق عالم در رفاهیت و آسایش بودند و چون در ذی الحجه ٔ احدی و ثمانین و خمسمائه (581 هَ. ق.) اتابک محمد ایلدگز متوفی شد به شهر ری و طغرل به ساوه بود با بعضی امرا و بعضی به ری در خدمت قتلغ اینانج و جمال ایبه چاشنی گیر و سیف الدین روس به اصفهان بودند، سلطان خواست که کار ملک به قواعد گذشته بازآورد چنانکه سلاطین بر دست امرا در خفیه و ملا کس میفرستادند به استدعای اتابک قزل ارسلان تا قزل با لشکری گران به در همدان آمد و به کوشک باغ ملاقات افتاد. زمره ٔ بدگویان و فتانان عراق او را بر سر سلطان و سلطان را بر او ناایمن کردند و کار سلطنت به وجود اتابک از دست برفت و اتابک کار سلطان بیکبارگی فروگرفت و بی حضور و مشورت طمع در ملک سلطان کرد. بعضی خواص سلطان را محبوس کرد و بعضی را به مال بفریفت و کار معاش بر سلطان تنگ گرفت بقول صاحب اغراض و جمال الدین ایبه و سیف الدین روس به مجاهر عصیان ظاهر کردند و در خفیه احوال با سلطان مینمودند، پس اتابک با سلطان روی به اصفهان نهادند و ایشان قصد ری کردند. اتابک بر اثر ایشان به ساوه رفت و آنجا الملک خاتون بنت اینانج در حباله ٔ عقد نکاح آورد و از آنجا به ری شدند و در محافظت سلطان اهتمام تمام میکردند و جمال ایبه و روس به سمنان شدند تا یک شب سلطان فرصتی یافت در جمادی الاولی ثلاث و ثمانین و خمسمائه (583 هَ. ق.) با خواص خویش از سر دولاب سوار شد و پیش ایبه و روس رفت به سمنان، اتابک و جمله لشکر بعقب او رفت یک روز فریقین مصاف روی باروی داد و اتابک با کثرت حشم و سپاه انبوه شکسته شد به ری بازآمد و سلطان دیه دایه که ملاحده داشتند حصار داد وبستد و خراب کرد. بعد از آن به مازندران شد و ملک آنجا خدمتی پسندیده تقدیم میداشت. بدگویان سلطان را متوحش گردانیدند تا یک روز که سلطان را مهمان خواست کردن سلطان بی آگاهی ملک برنشست و به راه ری به سمنان آمد. ملک متغیر و منفعل شد، کس فرستاد و تمهید عذر نمود و بیگناهی او بظاهر سلطان قبول کرد و اتابک در رمضان ثلاث و ثمانین و خمسمائه (583 هَ. ق.) به شهر آمد و امراء عراق آغاز مخالفت آغالیدن میکردند و به اراجیف آوازه ٔ سلطان می افکندند که می آید اتابک ناامید شد در چهارم رمضان سنه ٔ ثلاث و ثمانین و خمسمائه درشب ناگاه عزم آذربایجان کرد و بنه جمله برجای بماندند به در همدان و در آن وقت امیر ابوبکر به شهر بروجرد بود و سراج الدین قیماز به اصفهان به تعجیل برآمد و در نهم رمضان به همدان آمد و قتلغ اینانج از راه زنجان به محروسه ٔ ری شد و امیر ایاز به قلعه ٔ بهستان و در چهارم رمضان این سال وزارت به عزالدین تفویض افتاد و سراج الدین قیماز از اصفهان بیامد و با امیر ابوبکر متفق شد و روی به آذربایجان نهادند، در این وقت طغرل از راه بیابانک به ساوه آمد، فصل زمستان بود وامیر علمدار به همدان چون خبر مسیر ابوبکر شنیدند سلطان با جمعی جوانان و بزرگزادگان جهان نادیده در محرم اربع و ثمانین و خمسمائه (584 هَ. ق.) کرکهری رفت و راه ایشان بگرفت. امیر علمدار کشته شد با جمعی جوانان اکابر و چون فصل بهار درآمد قتلغ اینانج از ری پیش سلطان آمد و با هم متوجه آذربایجان شدند. اراجیف آوازه ٔ آمدن اتابک به عراق میدادند. در آخر صفر این سال خبر متواتر شد که وزیر بغداد با پانزده هزار سوار بقصد ملک عراق و مدد اتابک میرسند. سلطان از کنارسپیدرود به تاختن به دو شبانروز به دای مرج آمد ششم ربیعالاول اربع و ثمانین و خمسمائه با او سپاهی قلیل مانده بود، با لشکر بغداد مصاف داد و ایشان را بفور بشکست و وزیر ابن یوسف را بگرفت و چون خبر عساکر بغداد در افواه میدادند اتابک میخواست به عراق راند، چون سلطان به همدان آمد اتابک به یک منزلی رسیده بود، سلطان به کوشک مهران فرودآمد و اتابک به کوشک کهن نزول کرد و مدت یک ماه کمابیش میان ایشان جنگ قائم بود و کار بر لشکر اتابک تنگ شد، باز به اراجیف آوازه ٔ لشکر بغداد میدادند. اتابک بدان سبب برخاست و به ولایت اسدآباد رفت و سلطان در جمادی الاولی این سال به کوشک کهن، ایبه و ازابه که دو بنده ٔ بزرگ قدیمی بودند بکشت بجهت استیلا که میکردند و بدین سبب قتلغ اینانج مستوحش و منکر شد. علاءالدین تلاس بِرس و قتلغ اینانج برنشستند و به ری شدند بی اذن سلطان و سلطان جهت مراقبت خاتون بُنه ٔ او را از پس او بفرستاد و علاءالدین رااستمالت و استعطاف فرمود و یکی از پسران خویش به وی داد و دستوری داد تا روان شد و سلطان به آذربایجان شد و ملک ارمن به خدمت شتافت و امیر علم را از قلعه خلاص داد. اتابک با لشکر بغداد و اسدآباد به همدان آمدند و در ماه رجب این سال خطبه و سکه ٔ ممالک بنام سنجربن سلیمان شاه کردند و بعد از یک چند میان اتابک و سپاه بغداد وحشتی خاست. اتابک عزم آذربایجان کرد و بغادده بازگشتند. سلطان روی به عراق نهاد و در هفتم ذی الحجه ٔ این سال چون زمستان درآمد سلطان خواجه عزیز را با دو پسر موفق و حیدر و قتلغ بفرمود تا هلاک کردند و قتلغ اینانج در این تاریخ به اصفهان آمد با لشکرگران، از قِبَل ِ سلطان ازدمر شحنه ٔ اصفهان بود چنانچه معهود اصفهانیه است در شهر دوهوایی ظاهر شد و یک چند جنگ و جدل قائم بود پس ازدمر مستغاث و فریادنامه به سلطان مینویسد و سلطان بسبب زمستان تأخیر و تقصیر میکرد در رفتن تا در صفر خمس و ثمانین و خمسمائه (585 هَ. ق.) شهر که ازدمر داشت بستدند و او را بکشتند. سلطان اول بهار قصد اصفهان کرد. قتلغ اینانج بالشکر خویش از پیش برخاست و سلطان از پس میرفت تا اززنگان بگذشتند و قتلغ اینانج پیش عم خویش قزل ارسلان میرفت و او را بزودی با لشکر بسیار به عراق آورد و سلطان را حشم اندک بود خواست که به اصفهان رود جماعتی غدر کردند و در نهان ملطفه ها مینوشتند، و عزم سلطان از اصفهان باطل کرد تا اتابک به همدان رسید سلطان به راه بروجرد برون شد و اتابک با لشکر بسیار در عقب سلطان میرفت. سلطان را دوهوائی لشکر خویش معلوم شد، مصاف نداد، همچنان میرفت و اتابک در پی او تا جمله ٔ بنه و خزانه و اسباب و آلات از او بازماندند و لشکریان بعضی پیش اتابک گریختند و دیگران دست از هم بدادند. سلطان با زمره ٔ خواص رو به آذربایجان نهاد و در میان خیل عزالدین قفچاق رفت و با او وصلتی و پیوندی کرد تا باز لشکر و اسباب مهیا شد کار سلطان بالا گرفت، رسولی به دارالخلافه فرستاد و عذر مقاومتی که وزیر بااو کرده بود بخواست و چون رسول بازآمد درخواست کرده بودند که پسری ازآن ِ خویش اینجا فرستد، جهت دیوان عزیز پسری آنجا فرستاد و بعد از آن به اختیار حسن قبچاق روی به آذربایجان نهاد و چون سلطان رفت اتابک به همدان آمد و سنجربن سلیمان را بر تخت نشاند. بعد از یک چند خبر آمد که سلطان با ده هزار سوار قفچاق به آذربایجان رسید و خرابی میکند. اتابک مستشعر شد و عزم آذربایجان کرد و به مقابله ٔ سلطان فرودآمد اما طاقت مقاومت نداشت، حیله کرد و رسولان آمدوشد نمودند و عهدی میان ایشان برفت که فیمابعد اتابک قصد قبچاق نکندو به سلطان گذارد بدین شرط مغلظه تمهید یافت و چون سلطان ایمن شد لشکر قفچاق را پراکنده کرد در ولایات واجازه داد و اتابک منتهز فرصت بود ناگاه بر سر سلطان تاختند و او را هزیمت کرد. او روی به همدان نهاد ودر آن زمان اندک مایه تکسری داشت تا به همدان رسیدن چند جایگاه با اتابک جنگ کرده بود و مصاف داده با صد مرد به همدان رسید. اتابک حشمی ساخته بر اثر او بفرستاد تا راه اصفهان نگاه دارد تا اتابک برسید سلطان از سر ضرورت و مصلحت وقت رسم استقبال تمهید نمود حالی که به اتابک رسید از گرد راه سلطان را فروگرفتند در رمضان ست و ثمانین و خمسمائه (586 هَ. ق.) و بعداز دو روز او را و ملکشاه پسرش را به آذربایجان فرستاد به قلعه ٔ کهران به ولایت جبال بر کنار آب ارس موازی کران و ابراهیم آباد و اتابک را جمله بلاد عراق مستخلص گشت و بر جلوس او به سلطنت قرار افتاد، رسوم سلطنت آل سلجوق منقطع و منخفض شد و چون اسباب سلطنت تمام بساخت و از حل و عقد امور بپرداخت در شوال سبع و ثمانین و خمسمائه (587 هَ.ق.) به کوشک کهن به در همدان اتابک قزل را کشته یافتند پنجاه زخم کارد بر اندام او زده. لشکریان از جنگ دست بداشتند و چون خبر واقعه ٔ اتابک قزل به آذربایجان منتشر شد اتابک ابوبکر همان شب به آذربایجان شد وتعزیه ٔ قزل بداشتند. قتلغ اینانج و والده اش با ری شدند و والی همدان بدرالدین قراکر اتابکی بود و رئیس مجدالدولهبن علاءالدوله قلعه ٔ همدان عمارت کردند و دراثنای آن خبر رسید که طغرل از قلعه خلاص یافته است. چون خبر محقق شد مجدالدوله امیدوار شد، بشارت بزد و خواست که قراکر را از شهر بیرون کند چهار روز محله ٔ اتابکیان با قراکر تا محلات مجدالدوله جنگ کردند و بعد از آن زلزله ای صعب پیدا شد بدین سبب دست از جنگ بداشتند و چون خبر واقعه ٔ اتابک قزل منتشر شد کوتوال قلعه ٔ کهران به معاونت محمود ایاسغلی و بدرالدین دزماری سلطان را از بند خلاص دادند تا از آنجا به تبریز آمد و هر روز از جوانب سپاه بر او جمع میشدند. سلطان روی به عراق نهاد با سه هزار مرد و نورالدین قرابادی و عمر پسر شرف الدوله به سرخه سوار بود و قتلغ اینانج با دوازده هزار سوار همه مردان شیردل و مبارزان صف گسل روی بدو نهادند و به ظاهر قزوین روز آدینه پانزدهم جمادی الاَّخره 588 مصاف دادند. سلطان ظفر یافت و قتلغ اینانج منهزم شد و سلطان به همدان رفت. خوارزمشاه تکش بن ارسلان بن اتسزبن محمدبن نوشتکین آگاه شد، غیرت و حمیت در نهاد او سر زد و خواست که حقگزاری نعمت خاندان سلجوقی کند و مدد فرستد اما چون محبوس بود در توقف داشت و نیز او را با برادر خویش سلطانشاه محمودبن ایل ارسلان مناقشت و معاتبت قائم بود نتوانست معاونه ٔ او کردن. چون اتابک را واقعه افتاد ملک معطل و مهمل ماند، سلطان خوارزمشاه هم به طلب و هم به حقگزاری روی به عراق نهاد و چون به ری رسید سلطان از قید خلاص یافته بود و قتلغ اینانج را شکسته و جوانب لشکرها به وی پیوسته، در این وقت قتلغ اینانج با مادر خود خاتون به ری آمد از پیش لشکر خوارزم به قلعه ٔ سرجهان پناهید و سلطان با لشکر فراوان به درِ ری به سردولاب فرودآمد و در جمادی الاَّخره ٔ ثمان و ثمانین و خمسمائه (588 هَ. ق.) خوارزمشاه چون کار به نوعی دیگر دید و با طغرل لشکری تمام نبودطمع در ملک عراق کرد به طغرل پیغام فرستاد که در جمله ٔ عراق باید که سکه و خطبه بنام ما باشد، بعد از ذکر خلیفه ذکر من کنند. چند بار رسولان آمدوشد کردند، قرار شد که به خوارزمشاه بازگذارد بر این عهد و قرارخوارزمشاه بازگشت و جماعت اتابکیان قرآن خوان و قراگز و میاق و قتانه و شمله کش در این وقت به ولایت جرفادقان بودند. چون خوارزمشاه بازگشت این جماعت بر اثر او نرفتند و او را بر نقض عهد و میثاق بازداشتند. خوارزمشاه برگشت سلطان والده ٔ قتلغ اینانج را در عقد نکاح خویش درآورد و در رمضان ثمان و ثمانین و خمسمائه او را از قلعه ٔ سرجاهان به همدان آورد و قتلغ اینانج به آذربایجان رفت و لشکر از اطراف رو به وی نهادند، با برادر خود ابوبکر مقاومت کرد، بعد از سه چهار مصاف ابوبکر مظفر آمد و در محرم تسع و ثمانین و خمسمائه (589 هَ. ق.) طغانشاه بن مؤید از لشکر خوارزم منهزم شده پیش سلطان آمد و در ربیعالاول این سال معین الدین وزیر را فروگرفتند بسبب آنکه ملطفه ای به بغداد نوشته بود و چون نقض عهد خوارزمیان به مظان رسید به ری رفت. خوارزمیان بر قلعه گریختند، حصار داد و بستد، بعضی را بکشتند و دیگران بگریختند و در شعبان این سال سلطان بفرمود تا آن قلعه خراب کردند و وزارت باز به معین دادند و سلطان بیمار شد و به همدان آمد و شحنه با وزیر به ری بگذاشت و در این حال قتلغ اینانج منهزم از آذربایجان به قزوین آمد و مظفرالدین باردار با او متفق شد، قصد ری کرد، شحنه و وزیر با ساوه آمدند و از آنجا به همدان شدند. سلطان امیر علم را در شوال این سال با چهار هزار سوار به ری فرستاد. قتلغ اینانج منهزم شد و به دامغان رفت. بعد از یک چند امیر علم بیمار شد. قتلغ اینانج انتهاز فرصت یافته به خوارزمیان پناهید و سلطان به ساوه آمد. امیر علم را در محفه ای به همدان بردند و سلطان در ذی الحجه ٔ این سال عزم ری کرد با سپاهی جرار. قتلغ اینانج به دامغان رفت بر پی او به جوار [خوار ؟] ری آمد. قتلغ اینانج را هفت هزار سوار خوارزمی از سلطان تکش مدد آمد. در چهارم محرم سنه ٔ تسعین و خمسمائه (590 هَ. ق.) به درِ ری مصاف دادند. قتلغ اینانج و خوارزمیان شکسته شدو بسیار گرفتار شدند. قتلغ اینانج به گرگان رفت و در این فتح این دو بیت گفته اند:
ای پیش عزیزان تو خوارزمی خوار
وی خنجر برّان تو خوارزمی خوار
زین بیش نیارد که ببیند در خواب
از جمله ٔ سمنان توخوارزمی خوار.
طغرل به ری آمد و معین الدین وزیر را بگرفت. آوازه ٔ آمدن خوارزمشاه متواتر شد و از اتفاق بد و قضای آسمانی سلطان همه روزه شراب میخورد و لشکریان در استجماع تهاون میکردند و امراء معروف بعضی ملطفات به خوارزمشاه مینوشتند و او را بقصد سلطان اغراء میکردند تا در منافصه ٔ (ظ: مناصفه ٔ) روز پنجشنبه ٔ آخر ربیعالاول سنه ٔتسعین و خمسمائه خوارزمشاه تکش با لشکری بی حد و عدّ و حشمی بی حصر و ومد (کذا ؟) به دروازه ٔ ری فروآمد. طغرل از تهور و قضاء بد و با اندک مایه ٔ حشم مصاف داد بر قلب مقدمه ٔ سپاه خوارزم زد بتنها بی معاونت وموافقت سپاه، او را بتنها در میان گرفتند و چون نفس معدوده به آخر رسید هیچ حیله ای او را دفع نکند اعداء و اضداد او را بر آن داشتند تا سر او را از تن جداکرد و به بغداد فرستاد و تن او را در میان بازار ری بیاویخت. بزرگی در آن روز گفته:
امروز شها زمانه چون دل تنگ است
فیروزه ٔ چرخ هر زمان یک رنگ است
دی از سر تو تا به فلک یک گز بود
امروز ز سر تا بدنت فرسنگ است.
و بعد از او در عراق هیچ آفریده ای رفاهیت و آسایش و معدلت نیافت و خاندانهای قدیم برافتادند. شعر:
خلق است همه معجب و صدرنگ اکنون
دوری است تهی ز صلح و بر [پُر ؟] جنگ اکنون
از تنگی انصاف و فراخی ستم
یارب چه فراخ است دل تنگ اکنون.
(نقل از مجله ٔ مهر سال 2 شماره ٔ 3 صص 241- 244).
عوفی آرد: السلطان الشهید طغرل سقی اﷲ ثراه، سلطان ممالک آفاق و خسرو تمامت عراق، پادشاهی که توسن ایام رام زین امکان او بود و ابلق روزگار مرتاض حکم و فرمان او، چون بر سریر مملکت استقرار یافت دانست که دولت معشوقی بیوفاست و عمر حریفی گریزپاست، خواست که داد از روزگار بستاند و آن اندک حیات مستعار را به خوشی و خرمی گذراند، روی به تعاطی اعقار آورد و شب و روز با شاهدان تیراندازبادام تیغزن غمزه ٔ زره پوش زلف شکرفروش لب به عشرت و تماشا مشغول شده بزم را بر رزم اختیار کرد، لاجرم اختلال در کار پادشاهی پدید آمد و سلک دولت از نظام بگسیخت و اتابک قزل ارسلان که از بنده زادگان او بود بر وی برون آمد و او را مقید گردانید و ملک فروگرفت. در آن حالت این رباعی در نظم آورده است سخت مطبوع و لطیف است. میگوید:
در بند غمم گره گشایا مپسند
وین کاهش جاه جان فزایا مپسند
وز بنده و بنده زاده ای چندین ظلم
بر خواجه ٔ خویشتن خدایا مپسند.
و در آن وقت که ملک مؤید به حرب او رفت و ناگاه به سر او رسید و او را اعلام دادند برفور به سلاح دار اشارت کرد و گفت:
آن جوشن من بیار تا درپوشم
کاین کار مرا فتاد هم درکوشم
تا در تنم است جان و سر بر دوشم
من ملک عراق را به سر نفروشم.
و در وقت استخلاص بلاد ارمن و ارّان گفت:
ای دل به هوای ارمن ارمن باشم
بیرون نکنم حزن ز دل زن باشم
وی چرخ اگر به حیله بیرون نکنم
گاو تو از آن خرمن خر من باشم.
و او را ابیات لطیف بسیاراست اما اینقدر بر خاطر بود ایراد کرده آمد. (لباب الالباب ج 1 صص 41-42). و نیز رجوع به لباب الالباب ج 1 ص 300، 356، 357، 360 و تتمه ٔ صوان الحکمه حاشیه ٔ ص 157و تاریخ الدوله السلجوقیه تألیف علی بن ناصربن علی الحسینی چ محمد اقبال ص 169، 171، 194، 195، 196، 197 و حبیب السیر چ خیام فهرست ج 2 شود.


صلیبی

صلیبی. [ص َ] (اِخ) (جنگهای...) نام جنگهائی که در قرن یازدهم میلادی بین مسلمانان و مسیحیان درگرفت و چون همه ٔ مسیحیان از ملت های مختلف در این جنگ شرکت داشتند، آنرا جنگ صلیبی می نامند. آلبرماله مورخ مشهور درباره ٔ این جنگ و علل و نتایج آن چنین می نگارد: جنگ های صلیب به اردوکشیهائی که اقوام نصارای اروپای غربی در طی مائه ٔ یازدهم، دوازدهم و سیزدهم کرده اند اطلاق میشود و مقصود از این اردوکشیها نجات بیت المقدس و تربت عیسی از دست مسلمانان بوده. مناسبت کلمه ٔ صلیبی این بود که هرکس عازم این جنگ میشد بر شانه ٔ راست صلیبی از پارچه ٔ سرخ میدوخت. در جنگهای اول صلیب تمیز نژاد، اقوام، دول و ممالک برخاست و فرانسوی و آلمانی و ایتالیایی همه به نام امت عیسی قوم واحد تشکیل میدادند؛ به این لحاظ جنگهای صلیب را جنگ خارجی نصاری نام نهاده اند. جز در جنگ پنجم و ششم ملت فرانسه در کلیه ٔ جنگهای صلیب مقام اول را حائز بود از آنجا که جنگ اول صلیب را یکی از وعاظ فرانسه برانگیخت و عمده ٔ اردو نیز ازآن مملکت به راه افتاده و برای رضای خدا به جنگ رفت. گیبردونوژان این جنگها را کار خدا میداند که بدست فرانسویان انجام یافته است. جنگهای صلیب سکنه و ثروت را بوضع شگفت آوری جابجا کرد و ملل اروپای غربی را با امپراطوری یونانی و بیزانس و مسلمانان مشرق زمین آشنا نمود. از این حیث جنگهای صلیب اهمیت بزرگ سیاسی دارد و در بسط تمدن و فرهنگ بسیار مؤثر بوده است.
علل عمومی جنگهای صلیب: علت مستقیم جنگهای صلیب ظهور سلاجقه بود. سلاجقه که شاخه ای از قوم ترک و نژاد زرد بودند اصلاً از ترکستان برخاسته، اسلام آوردند و در طی سده ٔ یازدهم به مملکت عظیم عرب تاخته و سپس به امپراطوری یونانی حمله آورده و تقریباً تمام آسیای صغیر را گرفتند و حتی نیسه را هم که در جوار دریای مرمره بود قبضه کرده، قسطنطنیه و اروپا را تهدید کردند، این بود که میشل امپراطور قسطنطنیه در 1073 م. از پاپ گرگو آر هفتم استمداد طلبید. پنج سال بعد قوم ترک بیت المقدس را گرفت (1078 م.). بیش از چهار قرن بودکه بیت المقدس در دست عرب بود (از 636 م.) اما عرب که با دیده ٔ تقدس به آن شهر می نگریست، تربت عیسی و کلیسایی را که امپراطوران یونانی در جوار آن ساخته بودند و در نظر نصاری عزیز بود بحرمت میداشت و حتی هارون الرشید که یکی از اجله ٔ خلفای عرب بود، اجازه داد که مقالید تربت عیسی را به خدمت شارلمانی بفرستند. خلاصه آنکه عرب همواره به رفق و مدارا رفتار میکرد و مانع زیارت اماکن مقدسه نمیشد و عده ٔ زوار در مائه ٔ یازدهم روزافزون بود، لکن قوم متعصب ترک بر خلاف عرب دست به کار آزار و اعتساف گردیده به شکنجه ٔ زوار پرداخت تا آنجا که نصاری نتوانستند به ارض اقدس روند و به تربت عیسی (ع) جبهه سایند. ایمان: اعتقاد امت نصاری بر این بود که هر کس تربت عیسی (ع) را زیارت کند یادر راه او صدمه ببیند استخوان سبک کرده پس از مرگ به بهشت جاودان میرود. بنابراین پیداست که سخت گیری سلاجقه چه اثری در اذهان عامه کرد. امت نصاری بستن در بیت المقدس را با بستن در بهشت به یک چشم می نگریست و شهادت در راه عیسی را با خریدن صواب اخروی یکسان میدانست. علیهذا سبب عمده ٔ جنگهای صلیب رسوخ ایمان نصاری بود تا آنجا که اگر کسی هم اهل جنگ نبود به راه افتاد، چنانکه گیبردونوژان در ضمن شرح جنگ اول مینویسد:«اطفال و پیرزنان و پیرمردان که عازم شدند البته بخوبی میدانستند که از جنگ عاجزند، لکن امیدوار بودند به شهادت برسند و به جنگیان میگفتند: «شما که رشید ونیرومندید جنگ خواهید کرد اما، ما مثل عیسی عقوبت میکشیم. و بهشت را میگیریم ».
علل دیگر جنگهای صلیب: ظهور قوم ترک در بیت المقدس و تعصب امت عیسی باعث اشتعال نائره ٔ حرب گردید اما عللی هم که در همان عصر سواران جنگی فرانسه را به اسپانیا و ایتالیا میکشانید از اسباب موجبه ٔ جنگ شمرده میشد، مانند: شوق مردم به گشت و گذار در نقاط ندیده و نشناخته و اشتیاق آنها به حوادث تازه و شور محاربه و امید کسب تمول در مشرق زمین که در آن ازمنه به ثروت مشهور بود، بسیاری به ارض اقدس نرفتند جز به همان نظر که امروز مهاجرین آلمان و ایتالیا و انگلیس به اتازونی، برزیل آرژانتین رو می آورند تا ملکی بدست آورند و براحتی گذران کنند. این وضع در دوره ٔجنگهای صلیب برای فرانسه پیش آمده بود، چنانکه سرکردگان راه می افتادند تا امارتی را بدست کنند و رعایا به این امید میرفتند تا قطعه ٔ خاکی تحصیل کرده به آزادی روزگار بگذارند. از اینها گذشته، حوادثی هم در مغرب زمین بروز کرد که ممد جنگ صلیب گردید. قوم نصاری در ظرف چند قرن با مسلمانان در زد و خورد بود تا اسپانیا را از آنها بستاند؛ لکن در 1086 م. طایفه ای مسلمان معروف به المرابطین از آفریقا به اسپانیا آمد ودر زلاقه شکست سختی به نصاری داده، ممالک آنها را فراگرفت و به انقراضشان تهدید کرد. برای نجات تربت عیسی و جلوگیری از هجوم مسلمانان در 1095 م. پاپ اوربن دوم مصمم شد امت نصاری رادعوت کند که اسلحه بردارند و با مسلمانان درآویزند.
جنگ اول صلیب: پاپ اوربن دوم که فرانسوی بودمجمعی در کلرمون (اورنی) منعقد نموده، مشغول اصلاح امور اهل علم فرانسه بود. روز 28 نوامبر 1095 م. که باید مجمع ختم شود با حضورجمع کثیری از روحانیون و امنای دین و سرکردگان مرکزو جنوب فرانسه شرحی از صدمات زوار ارض اقدس بیان کرده، امت نصاری را دعوت نمود که اسلحه بردارند و تربت عیسی را نجات دهند و در پایان نطق خود این کلمه را یادآوری کرد «از خویشتن بگذر، صلیب خود برگیر و دنبال من بیا» فی الفور حضار صلیبی از پارچه ترتیب داده بشانه دوختند و فریاد برآوردند که «مشیت خدا چنین بوده است ! مشیت خدا چنین بوده !» این عمل «صلیب برگرفتن »نامیده شد. بعد از خاتمه ٔ مجمع کلرمون پاپ در مرکز و جنوب فرانسه به گردش پرداخته مردم را به جنگ ترغیب میکرد و ضمناً به عموم اساقفه، نامه کرده آنها را دعوت نمود که برای جنگ صلیب به وعظ پردازند و دیگران را نیز به وعظ وادارند. ضمناً وعده داد که هر کس در اردوکشی شرکت کند تمام معاصی و گناهانش بخشیده و آمرزیده خواهد شد و مادامی که اردوکشی خاتمه نیافته، زن و فرزند و دارائیش از تعرض مصون و در امان دیانت خواهد ماند.
پطرس ناسک: یکی از یاران پرشور پاپ در شمال فرانسه، راهبی بود اصلاً از حوالی آمین موسوم به پطرس و ملقب به ناسک. راهب مزبور از هر جا گذر کرد شور بزرگی برای جنگ صلیب درانداخت. گیبردونوژان که خود او را دیده در وصفش چنین می آورد: پطرس مردی بود کم جثه و باریک اندام و گندم گون، ریشی بلند وچشمی تند داشت پابرهنه راه میرفت، پیراهنی پشمی در بر میکرد و ردائی باشلِق دار بر دوش میکشید. جز نان تهی نمیخورد فقط گاه کمی ماهی داشت. شراب مطلقاً نمی نوشید... در کردار و گفتارش آیات الهی هویدا بود و مردم موی قاطر سواری او را میکندند که برای تبرک نگاه دارند.
اردوی عوام الناس: بنابه روایت گیبردونوژان: «حکام و سواران جنگی هنوز در باب تدارک سفر رأی میزدند که فقرا به شوق و شعف به تهیه و تدارک پرداختند... همه کس خانه و موستان ومایملک خود را انداخته یا آنها را به ثمن بخس میفروخت و به وجد و سرور عازم میشد آنچه را که میدیدند به کار سفر نمیرود بعجله ٔ تمام پول میکردند... فقرا گاو خود را مانند اسب نعل کرده به ارابه می بستند و آذوقه و فرزندان خردسال خود را بر ارابه نهاده از دنبال خود میکشیدند. اطفال خردسال به هر محکمه یا خانه ای که می رسیدند، میپرسیدند: بیت المقدس اینجاست ؟» هنوز از دعوت اوربن دوم در کلرمون سه ماه نگذشته بود که یک دسته چهل پنجاه هزار نفری از زن و مرد از جا کنده شده به هدایت پطرس ناسک و سواری جنگی موسوم به گوتیه ٔبینوا به راه افتاد و چون از رود رن گذشت، دسته ٔ دیگری شبیه بدان از زوار آلمان به وی محلق شد. این عده برای گذران خود هر جا میرسید غارت میکرد و انواع ظلمها را مرتکب میشد. به این جهت اقوام سر راه مانند مجار و سرب و بلغار و یونان سخت برآشفته و امپراطور الکسی کمن آنها را بشتاب تمام از قسطنطنیه به ساحل آسیا روانه نمود؛ اما همین که این عده به حوالی نیسه رسید، قوم ترک امان نداده همه ٔ آنها را هلاک کرد.
اردوی سرکردگان: در خلال این احوال قشون صلیب تجهیز یافت. به حکم پاپ، 15 اوت 1095 م. روز حرکت اعلام گردید و قرار شد قشون صلیب چهار قسمت شده، هر یک مسیری در پیش گیرد و عاقبت همه در کنار قسطنطنیه بهم برسند. فرانسویان شمالی به هدایت گودفروآ دو بویون والی لرن سفلا و برادرش بودوئن حاکم فلاندر، آلمان و مجارستان را طی کردند. فرانسویان جنوب به هدایت رایمون حاکم تولوز از شمال ایتالیا و کروسی و صربستان و بلغارستان گذشتند. قوم نرمان ایتالیا به فرماندهی تان کرد و بهمون در برندیزی سوار کشتی شده، آلبانی و مقدونیه را پیمودند. فرانسویان ایل دو فرانس به فرمان هوگ دو ورماندوا (برادر پادشاه) و اتین دو بلوا به ایتالیا رفته از دنبال دسته ٔ سوم روان شدند در این اردوکشی هیچیک از سلاطین شرکت نداشتند، زیرا پاپ فیلیپ اول پادشاه فرانسه و امپراطور هانری چهارم را تکفیر کرده بود. ریاست عالیه ٔ جنگ صلیب با خود پاپ بود و پاپ آدمار دو مونتی نام، اسقف پوی را به نیابت خود فرستاده بود.
قشون صلیب: قشون صلیب چون نزدیک قسطنطنیه شد از کثرت عده ٔ مردم شهر را به وحشت آورد، چنانکه آن کمن دختر امپراطور آلکسی مینویسد: «گوئی تمام اروپا از جا کنده شده است ». شاید عده به دو کرور میرسید، اما احتمال میرودکه بیش از سیصدهزار مرد جنگی در آن جمع نبود قشون صلیب در واقع حکم ملتی را داشت که تماماً به راه افتاده باشند و به اردوی اقوام جاهله نیز که سابقاً به امپراطوری روم میریختند بی شباهت نبود. بسیاری از سواران جنگی زن و فرزند و خدم و حشم و حتی سگها و طیور شکاری خود را آورده بودند. بسیاری از زوار که توانائی جنگ نداشتند به جنگیان ملحق شده بودند تا به این وسیله در امان باشند. ضرر این انبوهی از فائده آن بیشتر بود، زیرا تهیه ٔ سیورسات را مشکل میکرد و هم دست وپا را میگرفت و چندین بار نزدیک بود، که تمام زحمات را به هدر بدهد.
قشون صلیب و امپراطوری بیزانس: امپراطور آلکسی میخواست هرچه زودتر سر قشون صلیب را از سر خود رفع کند، زیرا میترسید که ثروت آن شهر دیگ طمع آنها را بجوش بیاورد؛ ولی بی میل هم نبود که به دستیاری آنها بلادی را که قوم ترک در آسیا صاحب شده بود بدون خرج پس بگیرد. به این لحاظ بعضی از رؤسا را بطرف خود کشید و از آنها قول گرفت که بلاد آسیای صغیر را به او بدهند، آنگاه وسایل لازمه را بجهت روانه کردن قشون تهیه کرد و سپاهی هم به کمک آنها فرستاد (1098م.). قشون صلیب جلوی نیسه رسیده، آن را محاصره کرد و نزدیک بود آن را بگشایدکه پرچم امپراطوری بر فراز دیوار آن به اهتزاز درآمد و معلوم شد که قشون امپراطور در خفا با ترک قراری داده، تنها وارد شهر شده اند و دروازه را برای قشون صلیب بسته اند. قشون صلیب ناچار بسمت بیت المقدس روانه شده و دو سال در راه ماند، سپاه امپراطور فقط چند نفر راهنما به آنها داد. راهنمایان چندین بار راه را گم کردند و شاید هم در این کار تعمد داشتند.
عبور از آسیای صغیر: قشون صلیب به فلات آسیای صغیر قدم گذاشته در دریله (اول اوت 1097 م.) قشون ترک را شکست داد و پیش رفت در تابستان که آسمان لکه ابر ندارد و خورشید مانند کوره ٔ آتشی می تابد گرمای فلات تحمل ناپذیر است. زمین سوخته و بی علف مانده و آب هم وجود ندارد. قشون صلیب بمناسبت جوشن سنگین خود به مصیبت عظیمی گرفتار شده بود که مردم دسته دسته میمردند و قشون ترک نیز بر اسبهای سبک و تندرو نشسته مدام به جناحین اردو حمله می آورد. فوشه دو شارتر مینویسد: «پرطاقت ترین مردم روی شن دراز میکشید و سطح سوزان خاک رامیکاوید تا بلکه زیر آن زمین نمناکی بیابد و لب خشکیده ٔ خود را بر آن بگذارد. دواب هم بی تاب گردیدند». مخصوصاً بسیاری از اسبها تلف شد. گیوم دو تیر مینویسد: «چون اسب نبود ما بنه ٔخود را بر گوسفند، بز، خوک و سگ بار میکردیم، چنانکه هم جای خنده بود و هم جای گریه. چندین نفر از سواران جنگی چون اسب نداشتند گاو سوار شدند. سربازان فرانسوی که در مائه نوزدهم برای تسخیر الجزیره رفته بودند بواسطه اسلحه ٔ سنگین و لباس ضخیم خود در جنگ با سواران عرب صدمه ٔ بسیار دیدند و از این جا میتوان پی برد که در [آن] عهد قشون صلیب چه کشیدند».
قشون صلیب در شام: قشون صلیب بزحمت هرچه تمام جبال توروس را که در بلندی با پیرنه همسری مینمود و بساحل شام منتهی میشد پیمود. در اینجا شهر انطاکیه که قلعه ای بود در کنار کوه و چهارصد برج در اطراف آن جای داشت راه را بر آنها سد کرد. قشون صلیب به محاصره ٔ انطاکیه پرداخته، هشت ماه در آنجا معطل شد و چیزی نمانده بود که بکلی نابود شود؛ زیرا قشون ترک از خارج رسیده آنها را میان دو آتش گرفت، لکن در این موقع بهمون نرمان که از کلیه ٔ رؤسای قشون کاری تر و مدبرتر بود، یکی از برجهای قلعه را بحیله گرفت (6 ژوئن 1098 م.) و قشون را در آن پناه داد. قشون ترک برج را محاصره کرده، قحطی شدیدی در قشون صلیب براه افتاد؛بطوری که حیوانات را تمام کردند و از لاعلاجی به خوردن چرم و علف و گوشت کسانی که در محاربات جزئی از قشون ترک می افتادند پرداختند. رؤسا قطع امید کردند و بسیاری درصدد فرار برآمدند، اما سربازان و زوار به پیشرفت نهائی امیدوار بودند و عزم زیارت بیت المقدس را استوار داشتند. در نمازخانه ای نیزه ای بدست آمد و گفته شد آن نیزه همان است که به پهلوی عیسی فروبرده بودند. پیدا شدن این نیزه شوری در قشون انداخت، چنانکه یورش آوردند و با اینکه در نتیجه ٔ گرسنگی قواشان تحلیل رفته بود قشون ترک را پاشیدند و رو براه نهادند.
تصرف بیت المقدس: قشون صلیب در 6 ژوئن 1099 م. یعنی سه سال بعد از تاریخ حرکت عاقبت الامر چشمش به بیت المقدس افتاد تا آنجا که بعضی از آنها از وجد و سرور قالب تهی کردند در این موقع از قشون صلیب بسیار کاسته شده و بیش از چهل هزار نفر نمانده بود. قشون صلیب دست به کار محاصره شد، اما شهر استحکامات معتبر و ساخلوی کافی داشت و چاههای اطراف نیز بدست مسلمانان خراب شده بود، چنانکه باز عطش آنها را به هلاکت تهدید میکرد. این بود که درصدد برآمدند دیوانه وار اقدامی مردانه کنند، لذا روز 15 ژوئیه 1099 م. در ساعت سه که موقع مرگ عیسی بود، حمله آوردند و برجی چوبی را بر غلطک سوار کرده بسمت باره ٔ شهر بردند. و از فراز برج پلی به دیوار شهر کشیده قسمی از باره ٔ شهر را بتصرف آوردند؛ سپس یکی از دروازه ها را گرفته دسته دسته وارد شهر شدند و خونریزی سختی برپا کردند گود فروآ دو بویون به پاپ نوشت: «اگر میخواهید بدانید با دشمنانی که در بیت المقدس بدست ما افتادند چه معامله شد همین قدر بدانید که کسان ما در رواق سلیمان و در معبد در لجه ای از خون مسلمانان میتاختند و خون تا زانوی مرکب میرسید». عموم روایات بر قتل عام شهادت میدهد: «تقریباً ده هزار مسلمان در معبد قتل عام شد و هرکس در آنجا راه میرفت تا بند پایش را خون میگرفت ازمسلمانان هیچ کس جان نبرد و حتی زن و اطفال خردسال را هم معاف ننمودند...». پس از کشتار نوبت به غارت رسید «کسان ما چون از خونریزی سیر شدند به خانه ها ریختند و هرچه به دستشان افتاد ضبط کردند. هر کس (چه فقیر و چه غنی) به هر جا وارد میشد آن را ملک طلق خود میدانست... و این رسم چنان ساری بود که گوئی قانونی است که باید موبه مو رعایت شود».
تشکیل مملکت لاتن در بیت المقدس: بعد از غلبه تشکیلاتی لازم بود که موجب بقای امر بشود و تربت عیسی را از مسلمانان در امان بدارد به این لحاظ در بیت المقدس مملکتی تشکیل دادند و تاج سلطنت را به گودفروآ دو بویون تکلیف کردند. این مرد بواسطه ٔ شجاعت و سادگی اطوار و ملاطفت و میانه روی خود بیشتر از هر کس محبوب قشون بود، اما به حکم فروتنی عنوان پادشاهی را رد کرده، گفت: در شهری که عیسی تاجی از خار بر سر داشته عنوان «موکل تربت مقدس » بجهت من کافی است. مملکت بیت المقدس شامل فلسطین بود، لکن اماراتی هم که چندین نفر از رؤسای قشون صلیب مسخر کردند بر آن افزوده شد، از قبیل: امارات اِدس که بودوئن حاکم فلاندر گرفت و انطاکیه که بهمون متصرف شد و طرابلس که از آن رایمون حاکم تونور بود. وضع حکومت ارباب ملک مغرب با کلیه ٔ خصوصیات آن در این نواحی جایگیر شده، هر قسمت از خاک به تیول به کسی واگذار گردید. حقوق و تکالیف هر کس از سوار جنگی و مردم بلاد و قصبات به رسم حکومت ارباب ملک مقرر شد و رسوم مزبور عاقبت تدوین شده بصورت مجموعه ٔ قوانینی که نظام فلسطین بر آن میگشت درآمده، کسانی که در بیت المقدس قرار یافتند خیلی زود با وطن جدید خود آشنا شده هم آداب و رسوم محل را پذیرفتندو هم سبک زندگانی و پوشاک مردم آنرا. فوشه دو شارترکه از امنای دین و در موکب بودوئن بود، می نویسد: «ما که از مغرب بودیم بصورت مردم مشرق درآمده ایم... وطن خود را فراموش کرده ایم. بسیاری از ما مولد خود را نمیدانند و از آن یاد نمی کنند. یکی خانه و خدم دارد، چنانکه گوئی آنها را به ارث دارا شده، دیگری بجای اینکه از هموطنان خود زن بخواهد یکی از اهل شام (ارمنی) یا عرب نصرانی را بزنی خواسته... بهمه زبان تکلم میکنند و گفته ٔ آنها را هم میفهمند... اکنون که مشرق تا این درجه به حال ما مساعد میباشد برگشتن بمغرب چه ضرور است ؟»
فرق مذهبی و نظامی: برای دفاع فلسطین سه فرقه تشکیل یافت که اعضای آن وظیفه ٔ راهب و سرباز هر دو را داشتند: فرقه ٔ سن ژان بیت المقدس یا میهمان نوازان، فرقه ٔ پاسبانان معبد و فرقه ٔ سواران آلمان. اعضای این فرقه مکلف بودند که مانند رهبانان مغرب زمین بتقوی و ریاضت بپردازند و علاوه بر این به فن حرب نیز مشغول باشند؛ برای حرب نیز نظامات سختی مقرر شده بود، مثلاً اعضای فرقه ٔ «پاسبانان معبد» هیچگاه نباید از جنگ شانه خالی کنند ولو اینکه یک نفر باشند از این گذشته هیچوقت نباید بدشمن تسلیم شوند. ملبوس این مردم راهب و سرباز، جنبه ٔ دوگانه ٔ آنها را آشکار مینمود به این معنی که اسلحه ٔ سواران جنگی را می آویختند و بر روی آن لباده ٔ بلند راهب را میکشیدند. لباده ٔ میهمان نوازان مشکی بود با صلیب سفیدی در روی سینه، لباده ٔ پاسبان معبد سفید بود و صلیبی قرمز داشت. قشون دائم فلسطین مرکب از اعضای فِرَق سابق الذکر بود. فرقه ٔ میهمان نوازان در سال تصرف بیت المقدس ایجاد شد تا زوار را جا و طبیب و منزل بدهد و پرستاری و ملازمت نماید، اما تأسیس فرقه ٔ پاسبانان معبد از مآثر 1119 م. میباشد. این دو فرقه که مؤسسین آن فرانسوی بودند بسرعت توسعه یافت و در تمام ممالک اروپای نصرانی صاحب علاقه شد، چنانکه فرقه ٔ پاسبانان معبد حتی در پاریس دارای ارگ حقیقی گردید. اما فرقه ٔ سواران آلمان در اواخر مائه ٔدوازدهم (1197م.) تشکیل شد و بزودی به پروس انتقال یافت تا با اقوام مشرک مبارزه کند.
جنگهای دیگر صلیب: امپراطوری لاتن در مشرق زمین: عادت بر این جاری شده است که جنگهای صلیب را مشتمل بر هشت جنگ بدانند، در صورتی که درواقع و نفس الامر عده ٔ این اردوکشیها از این مقدار متجاوز است، مثلاً هنگامی که بهمون اسیر ترک شد (در 1100 م.) قشونی به کمک او حرکت کرده در آسیای صغیر منکوب و بکلی منهزم شد (1101م.) ولی با این وجود جنگ دوم صلیب به اردوکشی اطلاق میشود که در سال 1147 م. به پیشنهاد لوئی هفتم پادشاه فرانسه اتفاق افتاد و منجر به شکست بزرگ فرانسویان مشرق و تصرف اِدِس بدست ترک گردید (1144 م.). آنگاه لوئی هفتم و کنراد سوم امپراطور آلمان خود ریاست اردو را بعهده گرفتند؛ اما قشون فرانسه و آلمان توافق نظر حاصل نکردند و به این لحاظ مصیبت تازه ای دررسید تا آنجا که کنراد و لوئی هفتم تنها به مملکت خود برگشتند.
از دست رفتن بیت المقدس: طولی نکشید که مملکت لاتن را موقع تاریکی فرارسید، بخصوص بعد از اینکه سلطان صلاح الدین، شام و مصر هر دو را متصرف شد. سلطان صلاح الدین در تقوی و رشادت و سخا نظیر مشهورترین خلفای عرب است. در 1187 م. محاربه سختی در نزدیکی طبریه درگرفت. قشون صلیب که از عطش تن به مرگ داده و از دود خار و خاشاک بیابان که مسلمانان آتش زده بودند، سینه شان تنگی کرده جایی را نمیدیدند بکلی بهزیمت رفتند. پادشاه بیت المقدس گوی دو لوزینیان بدست دشمن افتاد، صلاح الدین تقریباً تمام قلمرو مملکت لاتن را در فلسطین زیر نگین آورد و بعد از چند روز محاصره بیت المقدس را نیز ناچار به تسلیم کرد (2 اکتبر 1187 م.).
جنگ سوم صلیب: این مصائب باعث شد که جنگ سوم صلیب دربگیرد و امپراطور فردریک بار بروس و پادشاه فرانسه فیلیپ اگوست و پادشاه انگلیس ریشار کور دو لیون عازم جنگ شوند. فردریک با قشون صلیب آلمان پیش از سایرین به آسیای صغیر رسیده، قشون ترک را در قونیه شکست داد و از توروس گذشته در ساحل قره سو (سیدنوس) اردو زد. پس از صرف غذا به شست و شو پرداخته بود که نزله ای بر وی عارض شد و در آب ناپدید گردید. بقیه ٔ قشون او در برابر عکا به قشون فرانسه و انگلیس ملحق شد. فیلیپ اگوست از ژن و ریشار کور دولیون از مارسی حرکت کرده به سیسیل رفتند (1190 م.) واز آنجا به عکا آمدند. در این بین ریشار جزیره ٔ قبرس را نیز تسخیر کرد. دو پادشاه در کنار عکا اردو زدند و در آن موقع متجاوز از یک سال بود که آن شهر از دریا و خشکی محصور بود و چنانکه میگویند در آن محل 9 جنگ بزرگ و بیش از صد محاربه اتفاق افتاد. صلاح الدین هرچه سعی کرد نتوانست شهر را از محاصره بیرون بیاورد، اما قشون صلیب هم نتوانست برج و باره ٔ شهر را بشکند عاقبت گرسنگی ساخلوی مسلمانان را وادار کرد که در ژوئیه ٔ 1191 م. تسلیم شوند. در این موقع فیلیپ اگوست دست از جنگ کشیده به فرانسه برگشت، لکن ریشار کور دو لیون دو سال دیگر در ارض اقدس مانده آثاری از خود بروز داد، چنانکه دشمنان وی از شجاعت او تمجید میکردند و از درندگیش به وحشت می افتادند، مثلاً یک بار 2600 نفر اسیر را سر برید، زیرا فدیه ٔ آنها سر موقع نرسیده بود؛ اما بالاخره نتوانست به بیت المقدس برسد و آن شهر در دست مسلمانان ماند و قلمرو مملکت لاتن منحصر به فینیقیه قدیم گردید و عکا پایتخت آن شد. این شهر تا صد سال دیگر، یعنی تا 1291 م. در دست نصاری باقی ماند.
مشخصات جنگ سوم صلیب: جنگ سوم صلیب دارای مشخصاتی چند است از جمله قلت ازدحام مردم در اردو و جدائی زوار از سرباز به این لحاظ جنبه ٔ نظامی این جنگ بر جنبه ٔ مذهبی آن میچربید. در این جنگ قشون فرانسه و انگلیس به عزم تسخیر فلسطین راه دریای مغرب را پیش گرفتند و به این ترتیب از طی مسافات بعیده ٔ اروپا و آسیای صغیر و کشمکش با اقوام سر راه رهائی یافتند؛ چون طریق دریا امن تر و کوتاه تر بود، از آن پس قشون صلیب همه از آن سو به راه افتادند. علاوه بر این جنگ مسلمان و نصاری سختی خود را از دست داده و بغض مذهبی تسکین یافته بود. دو حریف که در رشادت پای کمی از هم نداشتند، احترام یکدیگر را نگاه میداشتند و چون محاربه بسر میرسیدبا هم به ادب رفتار می کردند. بعد از جنگ طبریه سلطان صلاح الدین اسیر خویش گوی دو لوزینیان را رخصت داد که در کنار وی بنشیند و امر کرد به او شراب بپیمایند. در موقع محاصره عکا سلطان صلاح الدین و ریشار کور دو لیون تحف و هدایا بجهت یکدیگر فرستادند و ریشار با برادر صلاح الدین عهد مودت بست و حتی خیال داشت خواهر خود را به او بدهد و در این باب گفتگو نیز کردند، لکن چون ریشار به تکفیر تهدید شد مطلب عقیم ماند.
جنگ چهارم صلیب: جنگ چهارم صلیب در واقع دنباله ٔ جنگ سوم بود که تقریباً پنج سال بعد از مراجعت ریشار، پاپ اینوسان سوم آنرا برانگیخت (1198 م.) و سال بعد از این مقدمه در حین مسابقه ٔ جنگی که به دعوت حاکم شامپانی برپا شده بود، حضار صلیب برگرفتند و بسیاری از سواران جنگی شمال و مشرق فرانسه هم به ایشان تأسی جستند؛ اما پادشاهان فرانسه وانگلیس چون با هم درآویخته بودند در جنگ صلیب شرکت نکردند. جنگ چهارم نیز مانند جنگ اول اردوکشی سرکردگان بود. حاکم شامپانی را به ریاست برداشتند و بعد ازمرگ اوبنیفاس دو مون فرا نامی را از سرکردگان پیمون بجای او نشاندند. پاپ قشون صلیب را بر آن داشت که به مصر حمله کند، زیرا مصر مرکز قدرت مسلمانان شمرده میشد و چون در آن خطه بر ایشان دست می یافتند مسلمانان را یارای نگاهداری فلسطین و شام نمی ماند.
قشون صلیب و مردم ونیز: قشون صلیب برای انجام این خیال محتاج به کشتی بود و در آن ایام مهمترین بحریه ٔ دریای مغرب را مردم ونیز در دست داشتند به این لحاظ قشون، جمعی را به ونیز فرستاد که در باب کرایه ٔ کشتی گفتگو کند. از جمله ٔ نمایندگان ویل آردوئن نامی از اهل شامیانی بود که بعدها تاریخ جنگ صلیب را نوشت. مردم ونیز بر عهده گرفتند که در ازای 85هزار مارک (که به پول امروز تقریباً بیست میلیون میشود) قریب چهارده هزار سوار و بیست هزار پیاده را به مصر برسانند و تمام مبلغ را نیز پیش خواستند. علاوه بر این، قرار شد که استعداد مردم ونیز هم به قشون صلیب ملحق شود. بدین ترتیب متحدین در تسخیر و غنیمت شریک شدند. قشون صلیب درونیز گرد آمد، لکن از آنجا که پرداخت تمام وجه مقررمقدور نبود مردم ونیز موقع را مناسب دیده، گفتند: هرگاه قبل از حرکت در تصرف بندر زارا واقع در کنار دریای آدریاتیک مددی به ما برسانید از باقی بدهی شما میگذریم. مردم بند زارا نصرانی بودند، لکن رقابت این دو شهر این پیشنهاد را موجب گردید و گذشته از این شاید مردم ونیز به لحاظ مصالح تجارت خود بی میل نبودند که حمله ٔ به مصر موقوف شود. بالجمله رؤسای اردو پیشنهاد را پسندیدند و بندر زارا مسخر و تالان شد.
قشون صلیب در قسطنطنیه: در این اثنا شاهزاده ای از رومیهالصغری موسوم به آلکسی و فرزند ایساک لانژ امپراطور مخلوع قسطنطنیه سر رسید (1195 م.). آلکسی برای استرداد حق پدر از قشون صلیب مدد خواست و ضمناً وعده داد که در صورت انجام آرزو مبلغ هنگفتی نقداً تقدیم کرده و کلیه ٔ قوای دولت را نیز برای جنگ با مسلمانان به اختیار قشون صلیب بگذارد. بر حسب ظاهر امر جنگ صلیب ترک نمیشد، بلکه فقط راه اندکی منحرف میگردید و این مختصر انحراف به تحصیل کمک های مهم ارزش داشت. پاپ اینوسان سوم سخت بر ضد این پیشنهاد برخاست و قشون صلیب و مردم ونیز را به تکفیر تهدید کرد، اما نتیجه نبخشید و قشون رو به قسطنطنیه راه افتاد. هر کس از راه دریا به قسطنطنیه نزدیک شود یکی از زیباترین مناظر دنیا را در برابر خود می بیند، چنانکه اگر امروز هم سیاحی از بزرگترین و متمول ترین بلاد اروپا به آن سو رو بیاورد خواه و ناخواه به تمجید آن میپردازد تا چه رسد به قشون صلیب آن روز که جز کوشک تاریک و بلاد مسکین و محقر فرانسه چیزی ندیده بودند. بنابه روایت ویل آردوئن «کسانی که قسطنطنیه را ندیده بودند از دیدار آن سیر نمیشدند و چون باره ٔ سر به فلک افراشته و برجهای گرداگرد شهر و قصور مزین و کلیساهای رفیعه و عدیده در نظرشان جلوه میکرد و درازاو پهنای شهر که عروس دنیا است مجسم میشد باور نمیکردند که در عالم شهری به آن درجه از تمول رسیده باشد»چون وارد شهر شدند بر حیرتشان افزود، زیرا قسطنطنیه در قرون وسطی حکم پاریس امروز را داشت و از نهصد سال قبل تمول مشرق زمین و شاهکاری هنرنمائی قدیم همه درآنجا جمع آمده بود.
تاراج قسطنطنیه: قشون صلیب تقریباً بدون زد و خورد قسطنطنیه را قبضه کرد و آلکسی را تاج بخشید؛ اما آلکسی در ادای نقدینه بدفعالوقت میگذرانید و ضمناً مردم شهر نیز که چشم دید قشون صلیب (یا به اصطلاح خودشان نژاد لاتن) را نداشتند از او ناراضی بودند. عاقبت نژاد یونانی جنبشی کرده آلکسی را از تخت به زیر آورد و بر ضد قشون صلیب مجهز شده. قشون صلیب که در خارج شهر اردو زده بود کمر به تسخیر آن بست و در 12 آوریل 1204 م. شهر را گشوده بغارت داد. بنابه گفته ٔ ویل آردوئن: «غنیمت بدرجه ای رسید که افراد حساب طلا و نقره و ظروف و جواهر و اطلس و حریر و بالاپوش پوست گرفته و خز و سنجاب و البسه ٔ فاخره را گم کردندو ژو فروآد و ویل آردوئن بحق میگوید که «از بدو خلقت عالم تاکنون هیچ شهری تا این درجه ثروت نداشته است. هر کس بدلخواه خود جا گرفت و جا برای احدی کم نیامد... از این افتخار و هم از ذوق نعمت خداداده قشون صلیب در پوست نمیگنجید، زیرا کسانی که به فقر و مسکنت میگذراندند به عز و غنا رسیدند». در تاراج قسطنطنیه قشون مانند اقوام جاهله معامله کرد، مثلاً مرمرها راخرد نمود، آثار مستظرفه را شکست تا سیم و زر و احجار کریمه آن را ببرد. مجسمه های مفرغی را که شاهکاری هنرنمائی قدیم بود ذوب کرد تا پول از آن سکه کند. از آثار متبرکه و ظریفه ای که بعد از غارت 1204 م. از قسطنطنیه آوردند امروز هم در ونیز و بعضی دیگر از بلاد مغرب دیده میشود. موجبات تاراج قسطنطنیه نه چنان بودکه تاراج قسطنطنیه را تنها طمع قشون بینوای صلیب باعث آمده باشد، بلکه نژاد یونانی و نژاد لاتن از قدیم چشم دید یکدیگر را نداشتند، به این معنی که نژاد یونانی نژاد لاتن را جاهل حساب میکرد و نژاد لاتن، نژاد یونانی را به نامردی و تبه کاری و خیانت نسبت میداد، چنانکه از معامله آنها در جنگ اول صلیب و رفتارشان باکنراد و فردریک بار بروس در جنگ دوم و سوم واضح بود. بعلاوه بیست سال قبل از این واقعه (1182 م.) عوام الناس یونانی قسمتی از نژاد لاتن را که در قسطنطنیه نشسته بودند قتل عام کرده، مرضی ̍ را در مریضخانه ها سر بریده و چندین هزار زن و بچه را به غلامی به مسلمانان آسیا فروخته بودند. از این گذشته نژاد یونانی و لاتن را بغض مذهبی نیز ممد خصومت بود، زیرا نژاد یونانی از حوزه ٔ دیانت روم جدا شده و هر یک دیگری را به ارتداد متهم مینمود. قشون صلیب در موقع تصرف قسطنطنیه خود را مجاهد وحدت دیانت میدانست و شهر را بمناسبت عصیانی که به پاپ میورزید مستحق تاراج میشمرد.
امپراطوری لاتن در قسطنطنیه: قشون صلیب قلمرو امپراطوری بیزانس را فیمابین خود قسمت کرده، شالوده ٔ امپراطوری لاتن را در قسطنطنیه ریخت و بودوئن والی فلاندر را به امپراطوری برداشت. بنیفاس دومون فرا، را نیز به سلطنت سالونیک و مقدونیه گذاشت و مطیع امپراطور قرار داده، قسمتی از قسطنطنیه و جزء عمده ٔ مجمعالجزایر که رویهمرفته این قلمرو امپراطوری را شامل میشد، خاص مردم ونیز گشت. سرکردگان قشون صلیب حاکم آتن و امیر مُره (پلوپونز) و مرزبان تسالی لقب یافتند، اما از اردوکشی مصر و استخلاص بیت المقدس دیگر سخنی به میان نیامد. امپراطوری لاتن قریب نیم قرن طول کشید تا اینکه قوم بلغار از طرف شمال حمله آورده از 1205 م. به بعد امپراطور بودوئن را شکست داد و عاقبت او را کشت. خانواده ٔ یونانی نژاد هم که پایتخت خود را به نیسه منتقل کرده بود از جانب مشرق تاخت آورد تا اینکه در 1261 م. میشل پاله ئولک مجدداً قسطنطنیه را گرفت و امپراطوری لاتن را برافکند.
جنگهای اخیر صلیب: از تصرف و تاراج قسطنطنیه بخوبی پیداست که افکار بکلی عوض شده و ایمان مردم سست گردیده بود، بااین وجود باز چندین جنگ صلیب در خلال مائه سیزدهم بوقوع پیوست، لکن در این جنگها (جز جنگ ششم) شکست همواره نصیب ملت نصاری بود. در جنگ پنجم صلیب (1221-1217م.) پادشاه مجارستان اردوئی به مصر کشید و قشون وی اغلب از اهالی آلمان و قوم مجار بودند، اما بمصیبت سختی دچار شدند. جنگ ششم (1229-1228 م.) را این خصوصیت حاصل آمد که پاپ سردار قشون صلیب، یعنی امپراطور فردریک دوم را تکفیر کرده بود. علیهذا امپراطور عوض اینکه با مسلمانان بجنگد با ایشان وارد مذاکره شده مهارتی بخرج داد و بیت المقدس را از سلطان مصر پس گرفت و در ازای این موهبت میثاق اتحادی با وی گذاشت، اما این سیاست هیاهوئی پدید آورد و جنگ از نودرارض اقدس شعله کشید، چنانکه در 1244 م. بیت المقدس باز به دست قوم ترک افتاد و قریب هفتصد سال (تا 1917 م.) در دست آنها ماند. جنگ هفتم و هشتم به اقدام سن لوئی پادشاه پرهیزکار فرانسه برپا گردید. جنگ هفتم (1254-1248م.) بر سر تسخیر مصر بود و در آغاز آن دمیاه فتح شد، اما طغیان نیل و نزول بلا و حمله ٔ مسلمانان دست بهم داده قشون صلیب را به تسلیم مجبور ساخت. سن لوئی فدیه ٔ گزافی پرداخت تا سرکردگان وی را آزادی بخشیدند و دمیاه را پس داد تا خود او را رها کردند. در جنگ هشتم (1270 م.) سن لوئی بر سر تونس رفت، لکن در آنجا مبتلا به طاعون شده درگذشت و جنگ صلیب خاتمه یافت بنابر مناظره ای که در اوان جنگ هشتم صلیب روتبوف شاعر ترتیب داده در آن اوقات از شور مردم فرانسه بسیار کاسته شده بود. مناظره فیمابین هواخواه جنگ صلیب و مخالف او درگرفته است: «مخالف جنگ: شما میخواهید که من از دارائی چشم بپوشم و نگاهداری فرزندان خود را بعهده ٔ سگها بگذارم ؟ من گمان نمیکنم که خداوند به این امر راضی باشد... مرد مؤمن میتواند بی آنکه از جای خود تکان بخورد و دنبال سوانح برود مرضاه خود را بدست آورد و از دارائی خود زندگی کند... من میخواهم در جوار همگنان خود باشم و عمر خود را به آرامی بسر آرم... به سلطان قوم ترک بگوئید که مرااز تهدیدات تو خنده میگیرد. اگر او به دیار ما گذر کند، مزه اش را خواهد چشید؛ اما من بدیار او نخواهم رفت که او را از آنجا بیرون کنم برای جستجوی خدا چرا باید راهی به این دوری پیمود؟ اگر خدا را مکانی باشدمحققاً در فرانسه است...». در همین ایام ژوانویل به گوش خود شنید که سرکرده ای به سرکرده ٔ دیگر چنین گفت: «وای به حال و روز فرانسه اگر شاه به عزم جنگ صلیب حرکت کند، چون اگر ما متابعت او نکنیم بدست او مجازات خواهیم شد و اگر بکنیم بخواست خداوند، زیرا در این صورت بجهت ترسی که از شاه داریم بجنگ رفته ایم نه برای رضای خدا». خود ژوانویل با همه ٔ اصرار سن لوئی بار دوم بجنگ نرفت.
نتایج عمده ٔ جنگ صلیب: نتیجه ای که پاپ از جنگ میخواست استخلاص ارض اقدس بود که عاقبت حاصل نگردید. بعلاوه در نتیجه ٔ این جنگ شالوده ٔ دومملکت هم در مشرق زمین ریخته شد (مملکت بیت المقدس وامپراطوری لاتن در قسطنطنیه) که هیچیک دوام نیاورد، اما از این جنگ در خود مغرب زمین و بخصوص در فرانسه وآلمان و ایتالیا نتایج بسیار مهم عاید گردید که بعضی اقتصادی بود و پاره ای سیاسی و اجتماعی.
نتایج اقتصادی: جنگ صلیب به تجارت دریای مغرب فائده عمده ای رسانید و بر مراوده ٔ بلاد مغرب و مشرق از راه دریا افزود. حمل قشون صلیب و زوار دریانورد مارسی و ژن و پیز مخصوصاً ونیز را متمول کرد، چنانکه مرتباً سالی دو بار از بنادر مختلفی بحریه ٔ واقعی بجانب ارض اقدس روان میشد. مادامی که قوم نصاری صاحب اختیار بنادر شام بودند، سوداگران فرانسه و ایتالیا بدان صوب عزیمت کرده، امتعه ٔ گرانبهای مشرق را میخریدند. نتیجه ٔ غیرمستقیم جنگ صلیب بسط تجمل و تمدن در مغرب بود؛ زیرا در آن موقع نواحی مشرق زمین که مسکن قوم عرب و نژاد یونانی بود، از لحاظ پیشرفت و تکمیل مدنیت بر نواحی مغرب پیشی داشت. چنانکه قشون صلیب از دیدارآثار تجمل شیفته شد و استعمال فرش، آئینه، اثاث البیت زیبا، اسلحه ٔ ظریف، اقمشه ٔ فاخر، پارچه ٔ ابریشمی، حریر، پرنیان و مخمل و غیره همه در اوان جنگ صلیب و در نتیجه ٔ آن جنگ رایج و متداول شد، اما اگر بخواهیم آنچه را که مغرب زمین در امر علم، هنر، زراعت و صناعت از مشرق کسب کرده است به برکت جنگ صلیب بدانیم راه مبالغه رفته ایم، زیرا پرتو مدنیت عرب از جانب اسپانیا و سیسیل نیز مانند مصر و شام نفوذ میکرد و به این لحاظ نمیتوان بیقین گفت که مثلاً بعضی از اختراعات چین از کدام راه و از چه زمان در اروپای غربی رواج یافته است، از قبیل کاغذی که با کهنه میساختند و از سده ٔ دوازدهم به بعد در فرانسه معمول شده و قطب نما که در سده ٔ یازدهم و قبل از جنگ اول صلیب در دریای مغرب به کار میرفته است.
نتایج سیاسی و اجتماعی: مهمترین نتیجه ٔ اجتماعی جنگ صلیب آن بود که مؤید زوال قدرت ارباب ملک گردید، زیرا عده ٔ بیشماری از ایشان در خلال جنگها مردند و آنها هم که جان بدر بردند، یا لاشی ٔ محض شدند یا به فقر و مسکنت درافتادند. قشون صلیب میبایستی از خود خرج کند و به این لحاظ هر سرکرده برای تدارک اسلحه وسیورسات خود و کسان و دواب خویش احتیاج به مقدار زیادی نقدینه داشت و به این جهت قسمتی از املاک خود را میفروخت یا رهن میگذاشت. همه به امید غنا رفتند، لکن هر کدام که برگشتند بی چیز بودند و جز فروش و رهن مجدد چاره نداشتند. این نکبت و زوال قدرت ارباب ملک به حال پادشاهان و دولتخواهان و بالخاصه اهالی بلاد و قصبات که به ازای وجه نقد، آزادی خود را میخریدند بسیار نافع افتاد. از این گذشته مردم فرانسه را در نتیجه ٔ جنگ صلیب نفوذ سیاسی و تجارتی مهمی در مشرق زمین مسلم آمد که در ظرف قرون متمادی باقی ماند و شأنی که هنوز هم زائل نشده است. بقدری فرانسوی به مشرق زمین آمد که هنوز هم ملل مشرق کلیه ٔ مردم مغرب را فرنگی میخوانند که مأخوذ از کلمه ٔ فرانک میباشد. زبان فرانسه در شام، قبرس، ارمنستان و مره متداول شد و حتی امروز هم در شام با وجود مجاهدت سایر ملل از انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی و روسی این زبان همیشه از سایر السنه ٔ فرنگی رایجتر و در حکم لسان ثانوی بومیهاست. نویسندگان فرانسوی معتقدند که اگر مردم فرانسه چند صدباب مدرسه در مشرق نزدیک احداث کرده، دائر نگاه میدارند برای این است که تفوق خود را در آنجا حفظ کنند و این تفوق را سنتی میدانند که از زمان جنگ صلیب شروع شده و دوام آن هم به حال رواج صنعت و تجارتشان مفید است و هم به حال عظمت خارجی مملکتشان (تاریخ قرون وسطی آلبر ماله صص 217-239).


طاق کسری

طاق کسری. [ق ِ ک ِ س را] (اِخ) مشهورترین بنائی که پادشاهان ساسانی ساخته اند. قصری است که ایرانیان طاق کسری یا ایوان کسری مینامند و هنوز ویرانه ٔ آن در محله ٔ اسپانبر موجب حیرت سیاحان است. ساختمان این بنا را در داستانها بخسرو اول نسبت داده اند به عقیده ٔ هرتسلفد از بناهای عهد شاهپور اول است اما مسیو روتر روایات متداوله را تأیید کرده است و گوید: طاق کسری بارگاهی است که خسرو اول بنا نهاد. مجموع خرابه های این کاخ و متعلقات آن مساحتی بعرض و طول 400*300 گز را پوشانیده است، در این مساحت آثار چند بنا دیده میشود، علاوه بر طاق کسری عمارتی است در فاصله ٔ 100 گز در مشرق طاق و تلی که معروف به حریم کسری است. درسمت جنوب طاق و در جانب شمال ویرانه هائی است که در زیر قبرستان جدید پنهان شده، طاق کسری تنها قسمتی است از کل عمارت که اثر قابل توجهی از آن باقی است. نمای این بنا که متوجه بشرق است و 29 یا 28 گز ارتفاع دارد، دیواری بوده است بی پنجره لکن طاقنماهای بسیار و ستونهای برجسته و طاقهای کوچک مرتب بچهار طبقه و دیواری « دهلیزی » داشته است. نظیر آن را باید در بلاد شرقی که نفوذ یونانی در آن راه یافته خاصه در پالمورجستجو کرد. نمای عمارت شاید از صاروج منقش یا سنگهای مرمر یا چنانکه بعضی از نویسندگان جدید ادعا کرده اند از صفحات مسین زراندود و سیم اندود پوشیده بوده است اما هرتسفلد راجع به این قسمت اخیر که این جانب (کریستین سن)، در کتاب خود موسوم به «دولت ساسانی » ص 102 اشارتی به آن کرده ام روایتی در هیچیک از مأخذهای قدیم پیدا نکرده است. تا سال 1888 نما و تالار بزرگ مرکزی بر پا بود، اما در آن سال جناح شمالی خراب شد و اکنون جناح جنوبی نیز در شرف انهدام است. در وسط این جلوخان، دهانه ٔ طاق بزرگ بیضی شکلی نمایان است که عمل آن تا آخر بنا پیش میرفته است. این تالار که 25/63 گز پهنا و 43/72 گز درازا دارد بارگاه شاهنشاه بوده است. در پشت هر یک از جناحین نمای عمارت، پنج تالار کوتاه تر که طاقنماهائی در بالای آن دیده میشود موجود بوده و از بیرون بوسیله ٔ دیوار بلندی بسته میشده است. در عقب دیواری که حد غربی عمارت است. ظاهراً تالار مربعی در وسط بوده که دنباله ٔ تالار بار شمرده میشده و دو اطاق کوچکتر در طرفین آن وجود داشته است. در حفاریهای جدید که آلمانیها کرده اند چند قطعه تزیینات صاروجی از عهد ساسانیان به دست آمده است. طاق کسری که مقر عادی شاهنشاه بود نه از حیث جزئیات و نه از لحاظ کلیات وجاهتی نداشت. لکن نظارگان از عظمت و شکوه ظاهری و ضخامت اضلاع آن بحیرت و رعب دچار میشدند. ابن خرداذبه گوید: کاخ کسری در مدائن از همه ٔ بناهائی که با گچ و آجر ساخته شده بهتر و زیباتر است و بیتی چند از قصیده ٔ بحتری را که در وصف این ایوان سروده نقل میکند: «ایوان از شگفتی بنا پنداری شکافی است در پهلوی کوهی. کوهی رفیع است که کنگره هایش بر قلل رضوی و قدس مشرف است، کسی نداند که آدمی آن را برای آرامگاه جنیان ساخته است، یا جن برای آدمی کرده است ». بارگاه با شکوه شاهنشاه در این قصر بود و از این جا امور کشور را تمشیت میداد. (ایران در زمان ساسانیان ترجمه ٔ یاسمی). مؤلف مرآه البلدان ناصری گوید: بزعم بعضی، چند تن از سلاطین این قصر را ساخته و به اتمام رسانیده اند. به هر حال ایوان کسری بهتر و بزرگترین بنائی است از ابنیه ٔ عالم، من خود او را دیده ام، چیزی که از او باقی است طاق ایوان است و بس. بنای آن با آجرهای طولانی است که طول آجرها یک ذرع و عرض آن کمتر از یک شبر است. حمزهبن حسن گوید: در کتابی که ابن مقفع او را نقل کرده است خوانده ام که ایوان مدائن از بناهای شاپوربن اردشیر است لکن موبد موبدان اشیوهست، میگفت ابن مقفع خطا کرده و اینطور نیست، بلکه بنائی که از شاپوربن اردشیر بوده بوجعفر منصور خراب کرده واینکه باقیمانده از خسرو پرویز است. آورده اند که: چون منصور خواست بغداد را بنا کند اراده کرد که ایوان را خراب کند و مصالح او را صرف بنای بغداد کند، در این باب با خالد برمکی مشورت نمود، خالد ابا کرد، منصور گفت این ابای تو جهت تعصبی است که هنوز از عجم در وجود تو باقی است، خالد عرض کرد چنین نیست که خلیفه میفرماید بلکه میخواهم که این بنا باقی باشد و عظمت آن دلالت کند بر کمال بزرگی آن دین و ملتی که بانیهای اینچنین ابنیه ٔ معظمه را منقرض کرد و برانداخت. منصور اعتنائی به این حرف نکرده امر بهدم آن نمود، همین که مشغول خراب کردن شدند دیدند مخارج خراب کردن آن از مصالحی که از او عاید میشود زیادتر است، خواستند دست از خراب کردن بردارند، خالد بخلیفه عرض کرد: حال که به این کار دست زده اند باید تا آخر خراب کنند و الا خواهند گفت بنائی که دیگری از ساختن آن عاجز نماند و به اتمام رسانید خلیفه در کار هدم آن درماند وحال آنکه خراب کردن از ساختن بمراتب آسانتر است و این ننگ در دودمان خلیفه خواهد ماند لهذا آن را بتمامه خراب کردند. پس بنا بر قول موبد موبدان ابوجعفر ایوان شاپور را خراب کرده. و اما بقول بعضی دیگر، گویند: ابوجعفر بقول ثانی خالد نیز اعتنا نکرد و دست از هدم ایوان کشید و ایوان مَقول قَول همین ایوان کسری است که باقی است. مؤلف گوید: مسعودی این را نسبت به هارون الرشید میدهد و میگوید: مکرّر شنیده ام که کسری همین که خواست ایوان را بسازد امر کرد خانه ها و زمینهای حول و حوش را خریدند و داخل عمارت نمودند و در بهای هر محقرخانه قیمت گزافی دادند تا نوبت رسید بخانه ٔ بسیار کوچکی که از پیرزنی در جوار ایوان بود. خواستند این خانه را نیز خریداری کنند. پیرزن از فروش آن اِبا و امتناع کرد و گفت: من همسایگی پادشاه را بعالم نمیدهم. کسری را این حرف بسیار خوش آمد، گفت اورا و خانه ٔ او را بحال خود واگذارید و ایوان را بسازید و عمارت پیرزن را نیز محکم نمائید. وقتی که من ایوان را دیدم قُبه ٔ بسیار کوچک محکمی نزدیک او دیدم که اهل آن ناحیه آن را قُبهالعجوز مینامیدند و میگفتند خانه ٔ همان عجوزه ٔ معروف است. از مشاهده و استماع این خبر تعجب کرده دانستم که قومی که بدین درجه رفق و مهربانی و عدل را نسبت برعیت خود مبذول میداشته اند چگونه مستأصل و منقرض شده اند و هیچ چیز این مشاعل مضیئه را منطفی نکرد مگر شروق آفتاب نبوت حضرت نبوی صلی اﷲ علیه و آله و سلم. ابن حاجب در ایوان گوید:
یا من یتیه بشاهق البنیان
اَنسیت صنعالدهر بالایوان
کتب اللیالی فی ذراها اَسطراً
بید البلی و ایادی الحدثان
ان ّ الحوادث والخطوب اذا شطت
اودت بکل ّ موثَق الارکان
ابوعباده ٔ بحتری قصیده ای در ایوان گفته معدودی از ابیات آن این است:
حصرت رحلی الهموم فوجهَ
-تَ الی ابیض المدائن عَنسی
اَ تَسلی عن الحظوظ و آسی
لمحل ّ من آل ساسان درسی
ذکرتنیهم الخطوب التوالی
ولقد تذکرالخطوب و تنسی
و هم خافضون فی ظِل ّ علل
مشرق یخسرالعیون و یخسی
مغلق بابه علی جبل القبق
الی دارتی خلاط و مکس
حُلل ٌ لم تکن کاطلال سُعدی
فی قِفار من البسابس ملس
و مساع لولا المحاباه مِنی
لم ِتطقه مسعاه عنس و عَبس
نقل الدّهرعهدهن ّ عن الجِده
حتی غدون انضاءُ لبس
فکان ّ الجرماز من عدم الانس
و احلامه بَنیه رَمس
لوتراه علمت ان ّ اللیالی
جعلت فیه مَأتماً بعد عرس
و هو یُنبیک عن عجائب قوم
لا یُشاب البیان فیهم بلبس
فاذا ما رایت صوره انطا
کیهِ ارتعت بین روم و فُرس
در ایوان صورت کسری و انطاکیه و محاصره کردن کسری انطاکیه را مرتسم است و علاوه بر صورت محاصره صورت کسری را نقش کرده اند که با اهالی مکالمه میکند و این اشعار مُشعر براین مطالب است:
والمنایا مواثل و انوشر
وان یزجی الصفوف تحت الدّرفس
فی اخضرار من اللباس علی اصفر
یختال فی صبیغهورس
و عراک الرّجال بین یدیه
فی خفوت منهم و اغماض جرس
من مشیح یهوی بعامل رمح
و مُلیح من السنان بترس
وقتی جلال الدوله ٔ دیلمی به ایوان کسری رفته و بخطّ خوداین دو بیت را در ایوان نوشته است:
یا ایها المغرور بالدّنیا اعتبر
بدیار کسری فهی معتبرالوری
غنیت زمانا بالملوک و اصبحت
من بعد حادثه الزّمان کماتری
مؤلف گوید: از فقراتی که در مطاوی نظم و نثر مورّخین و فضلای عجم دیده شده چنین مستفاد میگردد که عقیده ٔ ایشان این بوده که طاق کسری از بناهای انوشیروان عادل است چه در ساسانیان این پادشاه به وصف عدل و نیکوکاری علم است. ظهیر فاریابی گوید:
جزای حُسن عمل بین که روزگار هنوز
خراب می نکند بارگاه کسری را
خاقانی شیروانی گوید:
هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان
ایوان مدائن را آئینه عبرت دان
یکره ز ره دجله منزل بمدائن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مداین ران
گه گه بزبان اشک آواز ده ایوان را
تا بو که بگوش دل پاسخ شنوی ز ایوان
دندانه ٔ هر قصری پندی دهدت نونو
پند سر دندانه بشنو ز بُن دندان
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اینک
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان
ما بارگه دادیم این رفت ستم بر ما
برقصر ستمکاران گوئی چه رود خذلان
دیگری گوید:
چه عجب گر بقرنها پاید
هر بنا را که عدل بُنیاد است
گشت ویران مداین سبعه
طاق کسری هنوزآباد است
نوّاب والا معتمدالدوله در جام جم نوشته اند: ایوان کسری در شهر طیسفون که یکی از مداین سبعه است درمقابل سلوشیه (سلوسی) که آن نیز از مداین سبعه میباشد واقع و بعض دیگر گویند: ایوان در اسبانبر که اعراب آن را اسفانبر گویند و در حرف الف و سین ذکر شده بود واقع است. به هر حال بنای آن از خشت پخته و در سمت شمال دجله و ربع فرسخ دور از آن میباشد این قصر 180 قدم طول و 80 قدم ارتفاع دارد و در وسط طاق معروف بنا شده، و 76 قدم دهنه ٔ آن و 148 قدم طول و 85 پنج قدم ارتفاع طاق بوده، قُطر دیوارها که طاق روی آنها زده اند 23 قدم است هشت طاقنما مانند که در هر طرفی چهارتای از آن واقع شده، در اطراف ایوان ساخته اند بالای این درگاهها چهار طبقه پنجره است که محض از برای زینت جلو عمارت بنا شده و به اصطلاح بناهای این عصر آنها را سواد مینامند، شاید که در این طاقچه ها در آن وقت مجسمه های مرمر یا فلز میگذارده اند، سقف ایوان شکافی برداشته، جزئی خرابی هم در جلو ایوان روی داده است و این شکاف ایوان بنابر احادیث شریفه و عقیده ٔ بزرگان دین مبین از آثاری است که در ولادت با سعادت حضرت سیدالمرسلین صلی اﷲ علیه و آله الطاهرین ظاهر شد. شریف الدین ابوعبداﷲ محمدبن سعید المصری البوصیری در قصیده ٔ بُرده در ولادت آن بزرگوار گوید:
و بات ایوان کسری و هو منصدع
کشمل اصحاب کسری غیر ملتئم.
شیخ سعدی گوید:
چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد.
دو طرف شمال و جنوب ایوان مسلماً محل قصور و ابنیه ٔ عالیه است که بکلی منهدم شده، در جانب غربی آثار و علامت دیواری است و محتمل است که این عمارت منتهی به این دیوار میشده و اینکه در ضمن بعضی اقوال ضعیفه دیده شده که این عمارت از معابد عجم بوده، اصلاً محل اعتنا نیست، و معیناً از قصور سلطنتی است، چیزی که هست این است که چنانکه در اصطخر ذکر کردیم، میتوان گفت معبد و آتشکده هم جزو این عمارات عالیه بوده، و چون سایر ابنیه محو و منطمس شده است. باری اگر چه در بنای ایوان کسری روایات مختلف است، ولی آنچه بنظر صحیح می آید این است که ایوان را انوشیروان بنا کرد، و خسرو پرویز تمام نمود. تفصیل اینکه انوشیروان، بعد از غلبه به رومیها و تصرف شهر سلوسی، که از بناهای سلوکوس نیکاتور سردار اسکندر بود، خواست از خود بنائی در مقابل این شهر در سمت راست دجله نماید، بنابراین عزیمت شهر طیسفون را که اعراب مداین و فرنگیها اکتزیفون مینامیدند بنا کرد. اگر چه مداین جمع مدینه است و سلاطین ساسانی در دو سمت دجله بنا کرده بودند و قسمت عمده ٔ شهر در سمت شمال بوده و قسمت دیگر در جانب جنوب و الحال در آن محلی که خرابه ٔ شهر طیسفون است آثار قدیم شهر سلوسی نیز برپاست. یا شایداین دو شهر توأم بوده اند، اگر چه نزدیکی شهر طیسفون خرابه ٔ شهر کش هم دیده میشود ولی محتمل است که شهرکش شهر علیحده نبوده و از محلات خارج شهر طیسفون بوده است، اعراب در زمان خلفاء شهر سلوسی را مزیران میگفته اند. بنای شهر طیسفون را بهرام اشکانی کرده، خسروپرویز عمارات عالیه که از جمله همین طاق کسری است در آنجا ساخته است، سلاطین اشکانی در عرض سال اگر چند ماهی در طیسفون توقف کرده اند، عظمت شهر طیسفون بدرجه ای بوده که امپراطور سور قیصر روم بعد از فتح این شهر صد هزار نفر اسیر طیسفونی به روم برد. در عهد خسروپرویز بر دیوارهای ایوان پرده های مرصع و زری آویخته بودند و در زیر ایوان سردابها بود که مملو از طلا و نقره ٔ مسکوک و جواهر آلات و ادویه ٔ گرانبها بود. مؤلف گوید: مورخ در زینت طاق کسری نباید چندان اغراق کرده باشد زیرا بعد از آنکه سعد وقاص مداین را فتح کردو شهر طیسفون و ایوان کسری را متصرف شد از غنائمی که بچنگ لشکر اسلام آمد موافق مسطور است و عقیده ٔ جمیعمورخین یکی بساطی بود ابریشمین که شصت گز در شصت گزو اطراف آن بزمرد ترصیع یافته بود و هیجده ارش از آن بساط بجواهر غیر مکرر مزین بود و چون حواشی و جوانب این بساط را به اصناف ریاحین و ازهار و انواع اشجار و اثمار از جواهر نفیسه مرصع کرده بودند آن را بهارستان مینامیدند. این بساط را بمدینه بردند و قطعه قطعه کرده تقسیم کردند، آن قطعه ای را که بخدمت حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام فرستادند حضرت آن را به بیست هزار درم و به قولی بیست هزار دیناربفروختند. بالجمله سه هزار زن و دوازده هزار خادمه در این عمارت سکنا داشتند ولی خسرو پرویز بهیچیک از این پانزده هزار زن که بهترین و صاحب حسن ترین نسوان و جواری ایران و عربستان و ترکستان و هندوستان بودندتعشق و میلی نداشت و عاشق به ایرن دختر امپراطور مرلس قیصر روم که عجم، آن را شیرین مینامند بود، ولی ایرن یا شیرین میلی بخسرو نداشت، و به فرهاد مایل بود. در تواریخ یونان در بنای ایوان روایت دیگر نیز هست و آن این است که بنای طاق را انوشیروان عادل نمود، و در سقف ناقوسی آویخته بود و رشته ای متصل به آن ناقوس بوده که سر رشته خارج از عمارت و در جلو خان بوده، عارضی که بدربار پادشاه می آمده، سر رشته را حرکت میداد، ناقوس صدا میکرد، انوشیروان مطلع میشد که مظلومی است، او را احضار میکرد و بعرض او میرسید. گویند روزی حماری از آنجا میگذشت، دستش برشته خورده، ناقوس صدا کرده است، انوشیروان گفت: نه اگر خر هم باشد عارض است ؟ خود از عمارت بیرون آمده دید حمار مفلوک لاغری است صاحب او را احضار کرده بعد از تنبیه و تأدیب که چرا این حیوان را لاغر و مفلوک کرده است خر را از او خریده به اصطبل خاصه سپرد و فرمانی بجمیع ولایات واهالی مملکت صادر کرد و مخصوص بحکام سپرد که اعلان دولتی نمایند که هر کس چهارپائی داشته باشد و از او درست توجه نکند و علوفه بقدری که باید به او ندهد مقصر دیوان خواهد بود - انتهی.
مؤلف گوید: مداین که جمع مدینه است شاید اسمی باشد که اعراب بجمیع شهرهائی که سلاطین اشکانی و ساسانی در عراق عرب ساختند داده باشند و بعضی گفته اند که مداین اسم شهر طیسفون و سلوسی است. اماوجهی غیر موجه است، اگر مدینتین میگفتند حق با قائل بود، و نیز چون سلاطین مدی که شعبه ای از سلاطین ایران میباشند اغلب آنجا را فتح میکرده اند منسوب به آنها گردیده و مدیانی بوده از فرط استعمال مدائن شده باشد. واﷲ اعلم. طوایف عربی که در حوالی سلوسی و طاق کسری منزل دارند طایفه ٔ «شمر« »منتفج « »بنی لام » میباشند. در تواریخ مسطور است که وقتی هارون الرشید بتماشای ایوان رفته بود. بکنار دجله اردو داشت روزی در چادر نشسته شنید که دو نفر از عمله ٔ خلوت او با هم صحبت میکردند و یکی از آنها با دیگری میگفت هیچ میدانی که این ایوان را چرا اینطور بنا نموده اند؟ شخصی که این عمارت را ساخته خیال داشت از فرط غرور و خیلاء به آسمان صعود نماید. هارون از استماع این حدیث بسیار متغیر شده حکم نمود بگوینده ٔ این کلام صد تازیانه زدند و گفت: میان جمیع طبقات سلاطین ماضی و حال نسبت و رابطه ای هست که تعصب یکدیگر را دارند بلکه از یک سلسله محسوب میشوند، چون این شخص نسبت بپادشاه بزرگی بی احترامی کرد تنبیه او لازم بود، و من راضی نیستم که احدی اسم یکنفر از سلاطین را بی تقدیم شرایط حرمت به زبان آرد - انتهی. قبر سلمان فارسی رضی اﷲ عنه در مدائن است و مسافت کمی به ایوان دارد در زمانی که سلمان از جانب خلیفه ٔ ثانی در مدائن حکومت داشت وفات نموده در این محل مدفون شد. و چون در سفری که موکب مسعود خسروانه به عراق عرب تشریف فرما، و بزیارت سلمان، و سیاحت ایران، نهضت فرمودند و تفصیل ایوان را مفصل از روی تحقیق و دقت، در سفرنامه ٔ همایونی مرقوم فرموده اند، شرح ایوان را اقتصار بمرقومات شاهنامه، و نقل از آن کتاب مستطاب میشود. تفصیل ایوان کسری، نقل از کتاب سفرنامه ٔ همایونی:
روز جمعه بیست و نهم رمضان، صبح بعد از حمام رفتن، سوار شدم، امین خلوت دیروز در کشتی با ما نبود، از راه بیابان و صحرا آمده است. قوش هم برای شکار دُراج، آورده است، سوار شده با ما آمد، ابتدا بزیارت قبر سلمان رفته، فاتحه ای خواندم، آداب زیارت تقدیم شد، از آنجا به ملاحظه ٔ طاق کسری رفتم، صبح امین السلطان را فرستاده بودم که آدمی بالای طاق بفرستد با طناب ارتفاع و عرض و طول و دهنه ٔ طاق را معین کند، سابقاً بطور تخمین نوشته شده بود، آنچه بدقت ذرع و معین کرده بودند، از این قرار است:
طول فرش انداز ایوان: 48 ذرع. قطر پایه ٔ دیوار طاق دست راست: 7 ذرع و چارک. قطر پایه ٔ درگاه سمت وسط: 4 ذرع و نیم. قطر پایه ٔ درگاه دست چپ: 7 ذرع و چارک. عرض دهنه ٔ طاق: 34 ذرع و نیم. ارتفاع طاق: 32 ذرع. دهنه ٔ پایه ٔ طاق از ابتدا تا انتها سمت شمال: 9 ذرع. طول درگاه سمت شمال: 6 ذرع. عرض هر درگاهی سمت شمال: 4 ذرع. عکاسباشی هم، فتوگرافی بناها و اماکن را برداشته بود. بعد از ملاحظه ٔ طاق، به مقبره ٔ حذیفه ٔ یمانی و عبداﷲ انصاری رفتم، در یک محوطه است که چند نخل دارد، و یکی از نخیلات را تازه باد شکسته بود، چند نفر خدام از عرب بودند، فاتحه خوانده بیرون آمدم، بکشتی بازگشت شد، ناهار را در کشتی خوردم - انتهی. و استحسن (انوشروان) انطاکیه و ابنیتها فامر بالتأنق فی نقش صورتها. و نفذ الصوره الی خلیفهبالمدائن. و امران یبنی بجنبها مدینه علی هیئه انطاکیه و صورتها... فسماها انوشروان الرومیه... و فی هذه المدینه یقول البحتری عند وصفه ایوان کسری:
و کان الایوان من عجب الصنعه
جوب فی جنب ارعن جلس.
و اذا ما رایت صوره انطاکیه
ارتعت بین روم و فرس.
و علی ذکر هذا الایوان. فان انوشروان بناه بالمدائن و یقال بل ابرویز. و هو من عجائب الابنیه. و من احسن آثار الاکاسره. و به یضرب المثل فی الحسن و الوثاقه. و طوله مائه ذراع فی عرض خمسین ذراعاً. فی ارتفاع مائه ذراع. و هو مبنی ٌ بالاَّجر. والجص ّ. و ثخن الازج، خمس آجرات و طول الشرف خمس عشره ذراعاً. (غرر اخبار ملوک الفرس).
و من الخصائص و النفائس التی اجتمعت لابرویز ایوان المدائن المعروف بایوان کسری الذی ماله نظیر فی الدنیا. و هو باق الی الیوم و به یتمثل فی الابنیه العجیبه. (غرر اخبار ملوک الفرس).
قعقاع از مدائن بگذشت، و از پس یزدگرد بشد، نیافتش، لختی ضعیفان را بیافت و بکشت، و هر چه خواسته یافت برگرفت، و سعد چون قعقاع را بفرستاد، خود با همه ٔ سپاه برنشست، و روی بمدائن نهاد، و چون بمدائن آمد کس را نیافت، و نگاه کرد کوشکها و باغها دید... و سعد اندر شهر فرونیامد، و این ایوان هنوز بمداین بجای است، صد و بیست رسن درازنای، و صد رسن بالا. و بجای خشتهای پخته خشتهای سنگین است تراشیده و بدان بنا کرده، و دوازده ستون بر رواق زده، هر ستونی صد رش از سنگ تراشیده و آن ایوان را کسری بن قباد بنا کرده، تا روز مظالم، تخت زرین آنجا بنهادی، سعد سپاه را گرد کرد، و بدان ایوان فرود آمد، و خودبه ایوان اندر شد،... و عمروبن مقرن را بر غنایم کرد، و منادی بانگ کرد که همه چیزی باید که نزدیک وی آوردند تا گرد کند، آنگاه میان شما قسمت کند. و خود برنشست، و بمدائن اندرآمد، و بکوشک کسری فرود آمد، و آن خوانها [کذا] آکنده دید از خواسته که عدد آن کس ندانست، الا خدای عز و جل. از زر و سیم و جامه ها و سلاح و فرش، و لشکر پراکندند و خواسته را گرد میکردند.و نزدیک عمروبن مقرن بردند، و قعقاع قابل نهروان برفت، و هر خواسته که خواست برگرفت، تا چندان خواسته گرد آمد تا خمس بیرون کردند. و دیگر بر بخشیدند بر شصت هزار مرد. هر مردی را دوازده هزار درم آمد - انتهی. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی) و آن استاد که این عمارت همی کرد چون دیوارها تمام برآورد، و بجای خم رسانید، اندازه ٔ ارتفاع آن با ابریشمی بگرفت، و در حقه ای نهاد، و بمهر کرد، و بخزانه دار شاه سپرده و روی درکشید و پنهان شد و چندانکه او را طلبیدند باز نیافتند، تا بعد از دو سه سال بازآمد، و پیش شاه رفت و گفت: بفرمای تا حقه ای که بمهر من خزینه دار را سپردم بیارد، که آن اندازه و قامت دیوارهاست، چون بیاوردند پیمودند، چند ارش از اندازه کمتر بود دیوارها، از آنچه دیوارها در این مدت فرونشسته بود، گفت اکنون از این عیب ایمن شدم و پایه ها قرار گرفت باکی نیست، و او را بدان پسندیده داشتند، و تمام کرد و از جمله ٔ عجائب آن است که گویند بوقت ولادت پیغمبر ما صلی اﷲ علیه و آله و سلم لختی از شرف آن ایوان بیموجبی و سببی ظاهر که دانستند بیفتاد. (نزهتنامه ٔ علائی تألیف حکیم رفهمردان بن ابوالخیر رازی، 466 هَ. ق. گاهنامه ٔ سید جلال الدین طهرانی سال 1311 هَ. ش.). مستر کوپر، در 1894 م. نوشته است که طاق کسری، در همین وضع اندراس و ویرانی هم محیرالعقول است: «نخستین بار که از سمت مغرب ایوان کسری در نظر ما ظاهر شد شبیه ببرجی عظیم از کارهای نورمان بود، که بر طاقی بسیار بزرگ استوار باشد، دراطراف این قصر باشکوه، کلبه های حقیر و خیمه های ناچیز عرب دیده میشد». بحتری خود ادعا کرده است که از قبیله ٔ طی است، و این طایفه یکی از مهمترین قبایل عرب بشمار آمده، و صیت عظمت آن در اخبار چندین عشیره ٔ عرب مذکور است، بحتری در اکثر قصائد خود بسبکی سخن رانده است که بگمانش شعراء قدیم عرب آنطور سخن میگفته اند، یعنی بمدح و وصف قبایل خاص پرداخته، و وطنخواهی را بتفضیل طایفه ای بر طایفه دیگر مقصور و محدود دانسته است، اما در این قصیده عواطف او از تنگنای حدود مذکور خارج شده و شامل شهریاران ایران گردیده است که این قصر نامدار، از آثار قدرت آنان بر جای است. این قصیده که واسطهالعقد دیوان بحتری است حق آن بود که دراینجا بشعر انگلیسی ترجمه میشد. ولی علی العجاله بدرج ترجمه ٔ منثور چند بیتی از آن اکتفا میکنیم: هنوز پایداری بخرج میدهد، اگرچه سنگینی مصائب او را میفشارد، باک ندارد که از مفرش دیبا و پوشش دمشقی برهنه شده است. کوهی بلند است که کنگره های آن بر قلل رضوی و قدس مشرف است. کس نداند که آن را برای آرامگاه جنیان ساخته است یا جن برای آدمی کرده است. لکن می بینم گواهی میدهد که سازندگانش از پادشاهان ضعیف و ناتوان نبوده اند. چون دیدگان خویش را به کار میبرم گوئی مراتب درگاه نشینان را می بینم و رسولان و فرستادگان را مینگرم که ایستاده و از ازدحام روندگان و بازآیندگان در کمال حسرتند و شامگاهان دختران خوش آواز در میان کنیزکان مشکین موی در اهتزازند. این قصر برای شادی و رامش بنا شد و اینک ویرانه ٔ آن جای حزن و اندوه گردیده است و اینک بر من است که این ویرانه را یاری دهم بسرشکی که سزاوار مرگ نوجوانان است. این است تکلیف، هر چند خانه، خانه ٔ من است، و به جنس جنس من جز اینکه انعام ساکنان این قصور بر همجنسان من ثابت است و بفرهنگ خویش بهترین نهالی در سرزمین ما نشاندند. کشور ما را یاری دادند و نیروی آن را تقویت کردند، با پهلوانانی نیزه گذار و شجعانی زره پوش. (مقام ایران در تاریخ اسلام تألیف پروفسور د.س. مارگولیوث ترجمه ٔ رشید یاسمی). اینک برای آنکه در هیچیک از مجامیع قصیده بحتری بتمامها درج نگردیده افزونی سود ادبی را قصیده بطرازی که در دیوان وی ثبت است بتمامی در اینجا ثبت افتاد:
قال ابوعبیده الولیدبن عبیدبن یحیی البحتری یصف ایوان کسری:
صنت نفسی عما یدنس نفسی
و ترفعت عن جدا کل جبس
و تماسکت حیث زعزعنی
الدهر التماسا منه لتعسی و نکسی
بلغ من صبابه العیش عندی
طففتها الایام تطفیف بخس
و بعید ما بین وارد رفه
علل شربه و وارد خمس
و کان الزمان اصبح محمو
لا هواه مع الاخس الاخس
واشترائی العراق خطه غبن
بعد بیعی الشآم بیعه و کس
لاتزرنی مزاولا لاختباری
عند هذی البلوی فتنکر مسی
و قدیماً عهدتنی ذاهنات
آبیات علی الدنیئات شمس
و لقد را بنی نبوابن عمی
بعد لین من جانبیه و انس
و اذا ما جفیت کنت حریاً
ان اری غیر مصبح حیث امسی
حصرت رحلی الهموم فوجهَ
َت الی ابیض المدائن عنسی
اتسلی عن الحظوظ و آسی
لمحل من آل ساسان درسی
ذکرتینهم الخطوب و التوالی
و لقد تذکر الخطوب و تنسی
و هم خافضون فی ظل عال
مشرق یخسر العیون و یخسی
مغلق بابه علی جبل القبق
الی دارتی خلاط ومکس
حلل لم تکن کاطلال سعدی
فی قفار من البسابس ملس
و مساع لولاالمحاباه منی
لم تطقها مسعاه عنس و عبس
نقل الدهر عهدهن عن الجده
حتی غدون انضاء لبس
فکان الجرما زمن عدم الانس
و احلامه بنیه رمس
لوتراه علمت ان اللیالی
جعلت فیه مأتماً بعد عرس
و هو ینبیک عن عجائب قوم
لایشاب البیان فیهم بلبس
فاذا مارایت صوره انطاکیه
ارتعت بین روم و فرس
والمنایا مواثل و انوشر
وان یزجی الصفوف تحت الدرفس
فی اخضرار من اللباس علی اصفر
یختال فی صبیغه ورس
و عراک الرجال بین یدیه
فی خفوت منهم و اغماض جرس
من مشیح یهوی بعامل رمح
و ملیح من السنان بترس
تصف العین انهم جداحیاء
لهم بینهم اشاره خرس
یغتلی فیهم ارتیابی حتّی
تتقراهم یدای بلمس
قدسقانی و لم یصرد ابوالغو
ث علی العسکرین شربه خلس
من مدام تقولها هی نجم
أضواللیل او مجاجه شمس
و تراها اذا اجدت سروراً
و ارتیاحاً للشارب المتحسی
افرغت فی الزحاج من کل قلب
فهی محبوبه الی کل نفس
و توهمت ان کسری ابرویز
معاطی و البلهبند اسی
حلم مطبق علی الشک عنی
ام امان غیرن ظنی و حدسی
و کان الایوان من عجب الصنعه
جوب فی جنب ارعن جلس
یتظنی من الکآبه ان یبدو
لعینی مصبح او ممسی
مزعجاً بالفراق عن ُانس اِلف
عزا و مرهفاً بتطلیق عرس
عکست حظّه اللیالی وبات
المشتری فیه و هو کوکب نحس
فهویبدی تجلداً و علیه
کلکل من کلا کل الدهر مرسی
لم یعبه ان بزمن بسط الد
یباج و استل من ستورالدمقس
مشمخر تعلوله شرفات
رفعت فی رؤوس رضوی و قدس
لا بسات من البیاض فما تبصر
منها الافلائل برس
لیس یدری اصنع انس لجن
سکنوه ام صنع جن لانس
غیر انّی اراه یشهد ان لم
یک بانیه فی الملوک بنکس
فکانی اری المراتب والقو
م اذا ما بلغت آخر حسی
و کان الوفود ضاحین حسری
من وقوف خلف الزحام و خنس
و کان ّ القیان وسط المقاصیر
یرجحن بین حو وُ لعس
و کان ّ اللقاء اول من امس
و وشک الفراق اول امس
و کان ّ الذی یرید اتباعاً
طامع فی لحوقهم صبح خمس
عمرت للسرور دهراً فصارت
للتعزّی رباعهم والتاسی
فلها ان اعینها بدموع
موقفات علی الصبابه حبس
ذاک عندی و لیست الدار داری
باقتراب منها ولاالجنس جنسی
غیر نعمی لاهلها عند اهلی
غرسوا من ذکائها خیر غرسی
ایدوا ملکنا و شدوا قواه
بکماه تحت السنور حمس
و اعانوا علی کتائب اریا
طِ بطعن علی النحور و دعس
و ارانی من بعدا کلف بالاشراف
طُراً من ُ کل سنخ ُ واس -انتهی.
طاق کسری در طرف مغرب عشایر شمرطوقه واقع شده است. و ایلچی فرستادند تا شهزادگان و سویجاق و بانجونونان و سوسای بتعجیل حاضر شوند، در طاق کسری به بندگی رسیدند. (رشیدی). و عیسی بهنام در مجله ٔ دانشکده ٔ ادبیات در این باره آرد: خرابه های باقیمانده از شهر قدیم تیسفون را مرحوم ارنست هرتسفلد شرح داده و معرفی نموده است: در 1928 م. بوسیله ٔ هیئتی از آلمانی ها بسرپرستی اُ. رتر کاوشهائی در محل تیسفون شروع شد و در 1930 میسیون امریکائی موزه ٔ مترو پولیتن نیویورک بسرپرستی ژ.م. اپتن با هیئت آلمانی فوق الذکر در کاوشهای تیسفون شرکت کرد. آرتور کریستن سن در کتاب ایران در زمان ساسانیان از صفحه ٔ 376 تا 390 با استفاده ٔ از نتایج کار کاوش کنندگان در تیسفون قبل از تاریخ طبع کتاب خود خلاصه ای از اطلاعاتی را که راجع به این شهر در دست داشته انتشار داده و ما قسمتی از آن اطلاعات را در این مقاله از نظر خوانندگان میگذارنیم: پایتخت شاهنشاهان ایران خصوصاً در زمان خسرو اول وسعت و اعتبار یافت و تیسفون نام شهر عمده ای است که جزو مجموعه ای از چند شهر بود که بزبان شامی مذینه (شهرها) یا مذیناتا یا ماحوزه ملکا مینامیدند و اعراب آن را به المدائن ترجمه کردند و احتمال دارد که این کلمات ترجمه ٔ کلمه ٔ پهلوی شهرستانان باشد. شهرهای مهم این مجموعه، شهر وه اردشیر (سلوقیه قدیم) و تیسفون بوده است. آمین میگوید: پایتخت ایران غیر قابل تسخیر بود و از چندین شهر تشکیل شده و حصاری آن را احاطه کرده بود واین حصار درهای بسیار محکمی داشت. «تیسفون » در مشرق دجله و «وه اردشیر» در مغرب آن قرار داشت و جسری آن دو را بهم متصل میکرد. و فردوسی در شاهنامه ٔ خود در ضمن بیان تاریخ سلطنت شاپور دوم میگوید چون رفت و آمد روی این پل روز بروز زیاد میشد شاپور در ابتدای سلطنت خود دستور داد پل چوبی دیگری روی دجله انداختند تا عبور از آن پل و مراجعت از پل دیگر انجام گیرد. تیسفون اصلی در مشرق دجله حصاری بصورت نیم دایره داشت و برجهای متعددی در این حصار بود که آثارشان هنوز باقی است و مجموع زمینی که در زیر آن بود از 58 هکتارتجاوز نمیکرد و آن را بزبان عربی مدینهالعقیقه مینامیدند. در نتیجه کاوشهای سالهای 1928- 1929 م. در این ناحیه آثار کلیسائی از زمان ساسانیان ظاهر گردیده است. در مشرق تیسفون امروز آرامگاهی بنام سلمان پاک وجود دارد که در محله ٔ سابق اسپانبر واقع است. کاخ شاهنشاهان ساسانی در همین محله قرار داشته و مرکب از حیاطها و طالارها و باغهائی بوده است که طاق کسرای امروزی در میان آن برپا بوده. در جنوب طاق کسری خرابه هائی بنام خزانه ٔ کسری و محل دیگری که بستان کسری نامیده میشود، احتمالاً باقیمانده ٔ شهر «وه آنتیوخ خسرو» میباشد که رومگان نیز نامیده میشد و خسرو اول پس از فتح انتاکیه عده ای از مردم آن شهر را به پایتخت خود انتقال داد و شهر جدید را برای آنها ساخت. قسمتی از مدائن را که در مغرب دجله قرار دارد حصاری از آجر احاطه کرده بود و قسمت مهم آجرهای آن از شهر بابل به این محل حمل شده بود و در محل قدیمترین ساختمان این شهر، یعنی سلوسی، بنا شده بود. اردشیر قسمتی از آن را تعمیر کرد و آن را « وه اردشیر» نامید (ترجمه ٔ کلمه ٔ وه اردشیر خوب اردشیر یا خانه ٔ اردشیر است) وه اردشیر مرکز عمده ٔ مسیحیان ایران و مقر کاتولیکوس، رئیس مذهبی آنان بود و کلیسیائی در آن بنا شده بود که بفرمان شاپور دوم خراب شد و بعد از مرگ این پادشاه مجدداً آن را بر پا کردند: تقریباً در 5 کیلومتری شمال وه اردشیر شهر کوچک درزنیذان قرار داشت. در مغرب وه اردشیر شهری بنام والاشاباذ واقع بود. بنابراین از مجموع شهرهائی که در زمان خسرو اول پایتخت ایران را تشکیل میدادند امروز پنج شهر آن را میشناسیم (تیسفون و رومگان در مشرق دجله، وه اردشیر «سلوس » درزنیذان ووالاشاباذ در مغرب آن.) اگر محله ٔ اسپانبر در مشرق وماحوزه در مغرب را به پنج شهر فوق اضاقه کنیم تعدادشهرهای پایتخت ساسانیان به 7 میرسد. در طرفین رود دجله چند کاخ مخصوص شاهنشاه وجود داشته ولی از همه ٔ آنها معروفتر همان «طاق کسری » یا ایوان کسری است که در محله ٔ اسپانبر قرار داشته و خرابه های آن هنوز باعث تعجب و تحسین است. فردوسی بنای آن را به خسرو دوم (خسروپرویز) نسبت داده است:
ز ایوان خسرو کنون داستان
بگویم که پیش آمد از راستان
چنین گفت روشندلی پارسی
که بگذشت با کام دل چارسی
که خسرو فرستاد کسها بروم
بهند و به چین و به آباد روم
برفتند کاریگران سه هزار
ز هر کشوری آنکه بد نامدار
چو صد مرد بگزید اندرمیان
از ایران و اهواز و از رومیان
از ایشان دلاور گزیدند سی
از آن سی دو رومی یکی پارسی
گرانمایه رومی که بد هندسی
بگفتار بگذشت از پارسی
بدو گفت شاه این زمین درپذیر
سخن هر چه گویم همه یادگیر
یکی جای خواهم که فرزند من
همان تا دو صد سال پیوند من
نشیند بدو در نگردد خراب
ز باران و از برف واز آفتاب
مهندس بپذرفت از ایوان شاه
بدو گفت من دارم این دستگاه
چو دیوار ایوانش آمد بجای
بیامد بپیش جهان کدخدای
بریشم بیاورد تا انجمن
بتابند باریک تابی رسن
ز بالای دیوار ایوان شاه
بپیمود تا خاک دیوارگاه
رسن سوی گنج شهنشاه برد
ابا مهر گنجور او را سپرد
و ز آن پس بیامد به ایوان شاه
که دیوار ایوان برآمد بماه
چو فرمان دهد خسرو زودیاب
نگیرم بدان کار کردن شتاب
چهل روز تا کار بنشیندم
ز کاریگران شاه بگزیندم
بدو گفت خسرو که چندین زمان
چرا خواهی از من تو ای بد گمان ؟
نباید که داری تو زین دست باز
بزرّ و بسیمت نیاید نیاز
بفرمود تا سی هزارش درم
بدادند تا وی نباشد دژم
بدانست کاریگر راستگوی
که عیب آورد مرد دانا بدوی
اگر گیرد از کار ایوان شتاب
اگر بشکند گم کند نان و آب
شب آمد شد آن کارگرناپدید
چنان شد کز آن پس کس او را ندید
چو بشنید خسرو که فرغان گریخت
بگوینده بر خشم فرغان بریخت
چنین گفت کو را که دانش نبود
چرا پیش ما درفزونی نمود
دگر گفت کاریگران آورید
گچ و سنگ و خشت گران آورید
بجستند هر کس که دیوار دید
ز بوم و بر شاه شدناپدید
به بیچارگی دست از آن بازداشت
همی گوش و دل سوی اهواز داشت
کزآن شهر کاریگر آمد کسی
نماند چنان کار بی سر بسی
همی جست استاد آن تا سه سال
ندیدند کاریگری را همال
بسی یاد کردند از آن کارجوی
به سال چهارم پدید آمد اوی
همانگاه رومی بیامد چو گرد
بدو گفت شاه ای گنهکار مرد
بگو تا چه بود اندرین پوزشت
بگفتار پیش آید آموزشت
چنین گفت رومی که گر شهریار
فرستد مرا با یکی استوار
بگویم بدان کارها پوزشم
بپوزش کجا باید آموزشم ؟
فرستاد و رفتند از ایوان شاه
گرانمایه استاد با نیکخواه
همی برد دانای رومی رسن
همان مرد را نیز با خویشتن
بپیمود بالای کار و برش
کم آورد کار از رسن هفت رش
چنین گفت رومی که گر زخم کار
بر افزودمی بر سر ای شهریار
نه دیوار ماندی نه طاق و نه کار
نه من ماندمی بر در شهریار
بدانست خسرو که او راست گفت
کسی راستی را نباید نهفت
چو شد هفت سال آمد ایوان بجای
پسندیده ٔ مردم نیکرای
مر او را بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین
همی کرد هر کس بایوان نگاه
بنوروز رفتی بدان جای شاه
کسی در جهان کاخ چونان ندید
نه از نامور کاردانان شنید
یکی حلقه اززر همی ریختند
از آن جای خرم درآویختند
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
به هر مهره ای درفشانده گهر
چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج
بیاویختندی بزنجیر تاج
بنوروز چون برنشستی بتخت
به نزدیک او مردم نیکبخت
فروتر ز موبد مهان را بدی
بزرگان و روزی دِهان را بدی
بزیر مهان جای درویش بود
کجا خوردش از کوشش خویش بود
بر آن سان بزرگی کس اندرجهان
ندارد بیاد از کهان و مهان.
هیئت کاوش کنندگان آلمانی اظهار کرده اند که ایوان بزرگی که امروز پابرجاست به امر خسرو اول ساخته شده. مجموع این کاخ و ساختمانهای فرعی آن در زمینی به وسعت 300*400 متر قرار گرفته و مرکب است از ایوان و آثار بنای دیگری در فاصله ٔ 100 متر از آن و تپه ٔ مصنوعی کوچکی بنام حرم خسرو، درجنوب ایوان، و در شمال آن خرابه های یک گورستان. ایوان کسری مهمترین قسمتی از مجموع کاخ تیسفون است که امروز برپاست. نمای آن بطرف مشرق است و 28 و 29 متر ارتفاع دارد و عبارت بوده است از دیواری بدون پنجره که طاقنماهائی در سرتاسر آن ساخته شده و بین طاقنماهانیم ستونهائی در طرفین قوسهای هلالی وجود دارند. مجموع این طاقنماها و قوسها و نیم ستونها در چهار طبقه ٔاز پائین ببالا گنجانیده شده. احتمالاً روی این بنای آجری را بوسیله ٔ گچ سفید کرده بودند و بعضی از قسمتهای آن را رنگ زده بودند و در بعضی قسمتهای دیگر روپوشی از سنگ مرمر ظاهر نمای بنا را میپوشانده است. تا تاریخ 1888 م. تمام نمای این بنا برپابود و نقشی از آن در کتاب دیولافوآ کشیده شده در همین سال قسمت شمالی ایوان بزرگ خراب شد و اکنون برای قسمت جنوبی ایوان نیز خطر از بین رفتن در بین است. ایوان بزرگ بصورت گهواره ای بیضی شکل در میان نمای بنا قرار گرفته و عرض آن 63- 25 متر و طول آن 76- 43 متر است. در پشت دیوارهای طرفین ایوان پنج تالار کم ارتفاعتر از ایوان مرکزی با طاق گهواره ای شکل ساخته شده بود، در طرفین ایوان طاقهای متعدد دیگری وجود داشته. ضخامت دیوارهای آجری بطور کلی بسیار زیاد است، در داخل تالارها تزییناتی بصورت گچ بری وجود داشته که تعداد زیادی از آنها در حفاری هیئت آلمانی پیدا شده است. زیبائی ایوان کسری بیشتر از نظر عظمت آن است. ابن خردادبه آن را به کوهی تشبیه کرده که درآن کاخی تراشیده باشند. می گویند خلیفه المنصور اولین کسی است که دست به خرابی آن زده و از مصالح آن برای ابنیه ٔ شهر جدید بغداد استفاده کرده است. ظاهراً علت اینکه تمام مصالح آن به کار نرفته این بوده است که پس از چندی بنظر رسیده است که خراب کردن و حمل مصالح از ارزش حقیقی آن مصالح تجاوز میکند و از استفاده ٔ از آن صرف نظر کرده اند. این خلاصه ای از اطلاعاتی بودکه از کتاب کریستن سن نقل شد و نگارنده اطلاعات مفصلتری در کتاب دیگری ندیده است. متأسفانه به کتابی که هیئت حفاری آلمانی و هیئت امریکائی در باره ٔ شهر تیسفون نوشته اند دسترس پیدا نشد. از نظر اصول ساختمانی وجود طاق کسری مطالبی چند را برای علاقمندان بتحول سبک ابنیه روشن میکند: ابنیه ٔ زمان هخامنشی تماماً ازستونهای سنگی و سقف افقی ساخته میشد و با وجود مصالح فراوان که برای بالا بردن آن مصرف میشد نسبت ببنائی مانند طاق کسری نواقص بسیار داشت. مثلاً در کاخ عظیمی چون کاخ آپادانای تخت جمشید تقریباً یک دهم بنا راپایه های قطور ستونها اشغال کرده بودند و طالار آپادانا بیشتر شباهت بجنگلی پیدا کرده بود که در آن درختهای عظیمی قرار داده باشند. روشنائی در چنین طالاری بزحمت وارد میشد و روزهای «بار عمومی » عده ای از حضار ناچار در پشت ستونها قرار میگرفتند و از دیدن شاهنشاه محروم میماندند. چنین فرض کرده اند که روشنائی از بالای بام وارد میشد ولی با اینحال باز قسمت هائی از طالار در تاریکی قرار میگرفت. بنابراین با ایجاد ایوانی مانند ایوان کسری معماران زمان ساسانی مسائل بزرگی را از قبیل پوشاندن طالار بسیار بزرگی با مصالح سبک و ارزان، و روشن کردن آن، و افزودن بر وسعت طالار به وسیله ٔ حذف ستون، و بر ارتفاع آن بوسیله ٔ ایجاد طاق مرتفع بیضی شکل، حل کرده اند. ضمناً مسائل مهم دیگری نیز با ایجاد ایوان ساسانی آسان گردیده، مثلاً در سقف افقی کاخ هخامنشی خطر حریق و موریانه وجود داشت و حال اینکه در کاخ ساسانی هر دوی این خطرها از بین رفته و ضمناً با سبک شدن مصالح از سنگینی بنا کاسته شده ودر حقیقت سنگینی طاق بفشار مختصری در جهت طرفین مبدل گشته و این فشار را روی دیوارها و پایه های ضخیمی وارد آورده اند که آن را تا امروز با وجود ناملایمات طبیعت تحمل نموده است. فردوسی ساختمان طاق کسری را به معمار رومی نسبت داده ولی طاق کسری با عرض و طول کمتر در دو محل در ناحیه ٔ فارس بنام «فیروزآباد» و «سروستان » در زمان اردشیر اول موقعی که هنوز بشاهنشاهی ایران نرسیده بود بنا شده که قسمت مهمی از آن هنوز برپاست و قابل مقایسه با ایوان کسری میباشد و در ساختمان آن بدون شک معمار رومی دخالت نداشته. بعلاوه طاق بیضی شکل اختراع منحصر به معماران ایرانی است و در هیچ نقطه ٔ دیگری از عالم دیده نشده است. بنائی که تقریباً همدوره با طاق کسری است و معماران رومی آن را بنا کرده اند کلیسای سن صوفی در شهر قسطنطنیه است. اگر چه این کلیسا دارای گنبد مرتفع و عظیمی بوده و خود یکی از شاهکارهای معماری قدیم است، ولی واقعاً شباهت نزدیک از هیچ جهت به ایوان کاخ شاهنشاهان ایران ندارد، بنابراین باید طاق کسری را بمنزله ٔ یکی از افتخارات معماران ایران در قدیم بحساب آورد. (مجله ٔ دانشکده ٔ ادبیات شماره ٔ 1 سال سوم. مهر ماه 1334). و رجوع به ایران باستان صص 2714- 2715 و حبیب السیر چ 1 تهران ص 102 و خرده اوستا تألیف پورداود ص 144 شود.


اردشیر دوم

اردشیر دوم. [اَ دَ / دِ رِ دُوْ وُ] (اِخ) (هخامنشی) اسم این پادشاه را چنین نوشته اند: در کتیبه های هخامنشی به پارسی قدیم اَرْت َ خْشَثْرَ، در توریه (کتاب عزرا و کتاب نحمیا) اَرْت َ خشَثتا، نویسندگان یونانی مانند دیودور، آریان، سترابون و پولی ین آرْتاکسِرک سِس ْ، کتزیاس - آرت کسِرک سِس از نویسندگان قرون اسلامی، ابن الندیم الوراق صاحب کتاب الفهرست - اَرْطَخْشَثْت، ابوریحان بیرونی - اَرطخشثت و اردشیربن داراالثانی، در داستان های ما این اردشیر با اردشیر اوّل و سوّم یک تن شده اند و از سه شاه فقط اسم اردشیر اول (درازدست) باقی مانده. از نویسندگان قرون اسلامی آنهائیکه از مدارک شرقی استفاده کرده اند، یعنی طبری و مسعودی و حمزه ٔاصفهانی و ثعالبی و غیره مانند داستانها فقط اسم اردشیر درازدست را ذکر کرده اند یونانی ها برای امتیاز این اردشیر از اردشیر اول او را من ِمون گفته اند، که به معنی باحافظه است، زیراچنانکه پلوتارک نوشته حافظه ٔ خوبی داشته است. بعضی گمان میکنند که این لقب را بپارسی قدیم اَبی یه تاک َ میگفته اند. ابوالفرج اسم او را اَرَطحشثت الثانی ضبط کرده. پلوتارک گوید (اردشیر، بند1) ( (داریوش از پروشات چهار پسر داشت: اول اردشیر که بزرگتر از همه بود بعد کوروش، استان و اُکزاثر. اردشیر در ابتداء آرزیکاس نام داشت اگر چه دی نن او را اُآرتس مینامد وهر چند کتزیاس تاریخ خود را از افسانه های سخیف و مضحک پر کرده و با وجود این باور کردنی نیست تصور کنیم که کتزیاس حتی اسم شاهی را که در دربارش طبیب خود او، زن، مادر و اولادش بوده، نمیدانسته)). مقصود پلوتارک این است، که دی نُن اشتباه کرده و قول کتزیاس صحیح است، ولی وقتی که بنوشته های کتزیاس رجوع میکنیم می بینیم که او اسم اردشیر را آرزاکس نوشته (پرسی کا کتاب 19) نه آرزیکاس پس بهمان دلیل که پلوتارک ذکر کرده، باید گفت که آرزیکاس پلوتارک مصحف آرزاکِس است، و چون (چنانکه بیاید) یونانیها ارشکهای سلسله ٔ اشکانی را آرزاکِس مینامیدند، پس شکی نیست که اسم این شاه در ابتداء، یعنی قبل از جلوس بتخت، ارشک بوده و آرزاکِس یونانی شده ٔ آن است.
نسب: چنانکه بالاتر گفته شد، پدر او داریوش دوم بود و مادرش پُروشات خواهر همان داریوش (چنانکه گذشت، کتزیاس پُروشات را خاله ٔ داریوش دانسته).
وقایع بدو سلطنت، سوء قصد نسبت به اردشیر: پلوتارک گوید (اردشیر بند 1-2): کوروش از طفولیت تندخو و شدیدالعمل بود، اما اردشیر رفتاری ملایم و حسیاتی معتدل داشت او بحکم شاه و ملکه با زنی خردمند و زیبا ازدواج کرد و بعدها بر خلاف میل آنان این زن را نگاه داشت (مقصود قضیه تری تخم است) پُروشات کوروش را بیش از اردشیر دوست میداشت و میخواست تخت و تاج شاهی پس از فوت داریوش نصیب او گردد بنابراین همین که شاه ناخوش شد ملکه او را از ایالت سواحل دریاها احضار کرد و کوروش، به امید اینکه مادرش او را ولیعهد خواهد کرد، بمقر سلطنت پدر شتافت پُروشات برای اجرای خیال خود بهمان دلیل متشبث شد، که وقتی خشیارشا بتحریک دمارات متمسک شده بود، توضیح آنکه ملکه بشاه گفت: من ارشک را وقتی زائیدم که تو یک شخص عادی بودی ولی کوروش را زمانی، که من ملکه بودم. این دلیل در مزاج شاه اثر نکرد، زیرا اعلام کرد، که ارشک جانشین اوست و موسوم به اردشیر خواهد بود. بعد کوروش را والی لیدیه و صفحات دریائی و سردار کرد (شاید این یگانه دفعه ای بود که داریوش در مقابل نیرنگ ها و اصرار پُروشات مقاومت کرده). بعد از فوت داریوش اردشیر به پاسارگاد رفت، تا در آن جا بوسیله ٔ کاهنان آداب تاجگذاری را بعمل آرد. در این شهر معبدی هست که متعلق به ربهالنوع جنگ است و باید حدس زد که معبد می نرو میباشد (می نرو، درنزد یونانی ها ربهالنوع عقل و جنگ بود. معبد پاسارگاد اناهیتا (ناهید) بوده و یونانیها این یَزت َ را با می نیرو تطبیق میکردند م.) موافق آداب، شاه میبایست داخل معبد شده و لباس خود را کنده لباسی را، که کوروش قدیم (مقصود کوروش بزرگ است) قبل از این که بشاهی رسیده باشد، میپوشید، در برکند، و پس از اینکه قدری انجیر خشک خورد برگ تِربنت را بجود و مشروبی بیاشامد، که از سرکه و شیر ترکیب شده. اگر آداب دیگر بر حسب قانون مقرر است، فقط معلوم کاهنان میباشد. در حینی که اردشیر میخواست آداب مذهبی را بجا آرد، تیسافرن او را آگاه کرد که کوروش سؤقصد نسبت به او دارد و برای تأیید این خبر کاهنی را، که سابقاً مربی کوروش بود و متاسف از اینکه او شاه نشده، نزد اردشیر آورد. او شهادت داد که کوروش قصددارد در حین اجرای آداب مذهبی بشاه حمله کرده او رابکشد. بعضی گویند، که بمجرد این اسناد کوروش توقیف شد. برخی به این عقیده اند که کوروش داخل معبد شده پنهان گردید و کاهن مزبور قصد او را آشکار کرد. بهر حال پس از آن اردشیر حکم اعدام کوروش را داد و همین که این خبر به پُروشات رسید، دوان آمد و پسر خود را درآغوش کشیده بدن او را با گیسوان خود پوشید، گردن خود را بگردن او چسباند و چنان او را در برگرفت که جلاّد نمیتوانست ضربتی به کوروش وارد آورد، بی اینکه آن ضربت به پروشات هم اصابت کند. پس از اینکه ملکه فریادها برآورد و شیون ها کرد و چندان عجز و الحاح نمود و قسم داد و قسم خورد، تا بالاخره شاه از تقصیر کوروش درگذشت و حکم کرد، که فوراً به ایالت خود برگردد. کوروش پس از آن بطرف لیدیه حرکت کرد، و چنانکه بیاید، در آنجا یاغی شد. قبل از اینکه بشرح یاغی گری کوروش بپردازیم لازم است شمه ای از اردشیر و احوال او بگوئیم. پلوتارک گوید (اردشیر، بند 4- 5): در مزاج شاه یک کندی طبیعی بود، که مردم آنرا بملاطفت و ملایمت تعبیر میکردند. اردشیر بنام و رفتار هم اسم خود، اردشیر درازدست، رشک میبرد و میخواست مانند او رفتار کند. همه به او دست رسی داشتند، پاداشهائی که میداد عالی و موافق لیاقت اشخاص بود، در مجازات ها از حد اعتدال تجاوز نمی کرد و آنچه باعث وهن بود از مجازاتها می کاست. هدایائی که به او میدادند، با روی خوش میپذیرفت و بشاشت او در این موقع مقابله میکرد با مسرت اشخاصی که به او هدیه میدادند یا از او هدیه میگرفتند. اطوار خوشی، که در موقع دادن هدیه بکسی، مینمود، بر نیکی فطرت و کردارش گواهی میداد. و کوچک ترین هدیه را با مسرت میپذیرفت، یک روز شخصی اُمیزوس نام انار فوق العاده درشتی به او هدیه کرد و اردشیر گفت ( (قسم به میثر (مهر) که اگر شهر کوچکی را به این شخص بسپارند، او میتواند آنرا بزرگ کند)). در یکی از مسافرتهای او، وقتی که همه به او تقدیمی میدادند، کاسب فقیری چون چیزی نداشت بدهد بطرف رودی دوید و دو دست خود را پر از آب کرده نزد او آورد. اردشیر را این کار او بسیار خوش آمد و جامی برای او فرستاد، که پر از هزار دریک طلا بود. روزی اردشیر شنید، که اوکلیداس نامی از اهل لاسدمون نسبت به او حرفی زده، که جسارت است بر اثر آن یکی از صاحب منصبان را فرمود به او بگوید: ( (تو مختاری بر علیه شاه آنچه خواهی بگوئی و شاه هم میتواند آنچه خواهد بگوید و بکند)). تیری باذ روزی در شکارگاه بشاه نشان داد، که لباسش پاره شده. او در جواب گفت: چه کنم ؟ تیری باذ گفت لباسی دیگر بپوش و این لباس را، که در تن داری بمن ده. اردشیر جواب داد، این لباس را بتو میدهم، ولی اجازه نمیدهم که آنرا در برکنی. تیری باذ که شخصی سبک مغز بود، فوراً لباس را پوشید و خود را با زینت هائی از زر، که فقط ملکه حق استعمال آن را داشت، آراست همه از رفتار تیری باذ، که بر خلاف قانون بود، خشمناک شدند، ولی اردشیر خندیده گفت: تیری باذ این تزیینات را بتو دادم، تا آن را مانند زنی استعمال کنی و این لباس را هم مانند دیوانه ای بپوشی)). رسم دربار پارسی چنین بود که کسی در سر میز شاه، بجز مادر و زنش، غذا نمیخورد و زن شاه پائین تر از او و مادرش بالاتر مینشست. اردشیر، اُستان واُگزاثر، دو برادر جوان خود را نیز بر سر میزش نشاند. از همه بیشتر این حرکت استاتیرا پارسی ها را خوش آمد، این ملکه در تخت روان باز و بی پرده حرکت میکرد و به اشخاصی از زنان اتباع خود اجازه میداد، که به او نزدیک شده درودش گویند.
یاغیگری کوروش، جنگ او بااردشیر: کوروش پس از ورود به آسیای صغیر تصمیم کرد که با اردشیر بجنگد و نظر به این مقصود با لاسدمونی هامربوط شد از آن ها سپاهیان اجیر خواست و وعده کرد به اشخاصی که پیاده هستند اسب بدهد برای سواران ارابه هائی تهیه کند بکسانی که زمین دارند دهاتی و به آنهائی که ده دارند شهرهائی ببخشد و جیره ٔ افراد را بقدر کفایت بپردازد. چنانکه پلوتارک گوید (اردشیر، بند6):در مکاتباتش خودستائی کرده میگفت دل او از دل برادرش بزرگتر است و خود او در فلسفه و در سحر از برادر داناتر شراب بیش از برادر خود مینوشد و بهتر تحمل اثرات آن را میکند. اردشیر بعکس بقدری لطیف و نرم است که نه میتواند در موقع شکار کردن بر اسب نشیند و نه در جنگ بر گردونه ای قرار گیرد. علاوه بر سپاه لاسدمونی کوروش بتوسط طرفداران خود که بسیار بودند، در نهان سپاهی بزرگ از ممالک ایران تهیه میکرد، با پروشات سراً در مکاتبه بود و طرفداران شاه را میترسانید، که خبری به او ندهند. اگر سئوالی از او میشد جواب میداد ومینمود که این تجهیزات را بواسطه ٔ ضدیت تیسافرن میکند چه از نیرنگ های این والی اندیشناک است. اردشیر راحت طلب هم با نظر اغماض و بی قیدی بکارهای او مینگریست و نیز باید در نظر داشت که اوضاع دربار هخامنشی ازجهه کارهای بی رویه ٔ داریوش دوم و سستی و ضعف چند شاه اخیر نجباء و مردم را ناراضی کرده بود و اکثر درباریان و مردم میخواستند، شخصی پیدا شود که دارای اراده ٔ قوی و فکر باز بوده اوضاع را اصلاح و خرابی ها را مرمت کند. مثلاً پلوتارک گوید (اردشیر، بندششم): اشخاصی که عاشق تجدد بودند و نیز کسانی که نمی توانند راحت بنشینند میگفتند: اوضاع مملکت پادشاهی را اقتضاء میکند، که مانند کوروش ممتاز آزادی طلب رزمی و سخی باشدو چنین دولت بزرگ را باید شاهی پر جرأت و جاه طلب اداره کند. پروشات از این افکار استفاده کرده توسط طرفداران و همدستان خود در میان مردم انتشار میداد که چنین شخصی کوروش است وحرفهای او مؤثر میافتاد چه تصور میکردند که کوروش دردها را آشکار کرده در پی یافتن درمان خواهد بود. از طرف دیگر استاتیرا زن اردشیر چون میدید مردم از اوضاع ناراضی اند برای جذب قلوب درکوچه ها حرکت کرده زنهای رهگذر را میطلبید و در باره ٔ آنها ملاطفت میداشت. کوروش هم هر کسی را که اردشیر نزد او میفرستاد رو بخود میکرد و قبل از اینکه بدربار برگردند طرفدار خود می ساخت و نیز میکوشید که اهالی ایالت او از حسن اداره اش راضی باشند جدّ او مخصوصاًمعطوف بجمع کردن سپاه بود و بهمه توصیه میکرد که ازسپاهیان پلوپونس تا بتوانند بیشتر اجیر کنند و در همه جا انتشار میداد که چون از طرف تیسافرن نگران است، این قشون را تهیه میکند. شهرهای ینیانی که بحکم شاه جزو ایالت تیسافرن بودند، در این موقع شوریده به استثنای شهر می لت بطرف کوروش رفتند (از اینجا روشن است که مستعمرات ینیانی در آسیای صغیر در این زمان تابع ایران بودند. م). شهر می لت هم میخواست همان کار کند ولی تیسافرن بموقع آگاه شد و چند نفر سردسته ٔ شورش طلبان را معدوم و باقی را تبعید کرد. اینها را کورورش بطرف خود طلبید و پس از اینکه قشونی تهیه شد این شهر را از خشگی و دریا در محاصره گذاشته خواست تبعیدشدگان را بشهر وارد کند و این پیش آمد را باز بهانه قرار داد تا باز سپاهیانی بگیرد. زمانی که کوروش هنوز در سارد بود قشون یونانی او در رسید کسنیاس آرکادی با چهار هزار نفر سپاهی سنگین اسلحه وارد شد، پروکسِن با هزار و پانصد نفر سنگین اسلحه و پانصد نفر سبک اسلحه، سوف نت با هزارنفر سنگین اسلحه، سقراط آخائی و پاسیون مگاری هر یک با پانصد نفر. (گزنفون. سفر جنگی کوروش کتاب 1، فصل 1) وقتی که تیسافرن دانست که اینقدر صاحب منصب یونانی وارد سارد شده برای او تردیدی باقی نماند که این تهیه برای جنگ با قوم پی سی دیان خیلی زیاد است (کوروش جنگ را با این قوم بهانه قرار داده بود و میگفت که می خواهد آنها را از مساکنشان خارج کند. م.) و درحال بطرف پایتخت حرکت کرد تااردشیر را از وقایع آگاه گرداند. پروشات همواره بشاه میگفت اخباری که تیسافرن میدهد مبنی بر غرض است و این والی دشمن کوروش میباشد پس از ورود تیسافرن اطلاعات او باعث تشویش و اضطراب دربار گردید و همه تقصیر عمده را به پروشات و طرفداران او متوجه کردند ولی حرف کسی به پروشات بقدر توبیخ و ملامت استاتیرا که فوق العاده از یاغیگری کوروش اندوهناک بود اثر نکرد زیرا این ملکه بالاخره ملاحظه را بیک سو نهاده بی پروا به پروشات گفت کجا است قولهائی که شما به پسرتان میدادید، عجز و الحاح شما برای خلاصی کوروش در موقعی، که او سؤقصد بحیات برادر خود کرد، چه نتیجه داد؟ آتش جنگ را شما افروخته اید و شما ما را دچار این سختی کرده اید، (پلوتارک، کتاب اردشیر، بند7). این سخنان آتش کینه را در دل پروشات برافروخت و او تصمیم بر هلاک استاتیرا کرده منتظر فرصت شد، تا نقشه ٔ شوم خود را اجرا کند. کتزیاس گوید، که این زن نقشه ٔ خود را راجع بکشتن ملکه در موقع جنگ اجراء کرد. پلوتارک در این باب چنین قضاوت میکند: ( (با وجود اینکه کتزیاس از حقایق دورمیشود، تا افسانه ها یا حکایات حزن انگیز در تاریخ خود داخل کند، باز نمی توان تصور کرد، که او تاریخ واقعه را نمیدانسته، زیرا او خود شاهد قضایا بوده و موجبی هم نداشته، که تاریخ را پس و پیش کند)). (اردشیر، بند7).
عزیمت کوروش بجنگ اردشیر (401 ق.م.): وقایع این جنگ را گزنفون آتنی، که در قشون کوروش بود، نوشته و پلوتارک از این جهت که نوشته های او را صحیح میدانسته، بشرح کیفیات این جنگ نپرداخته و فقط نظریاتی اظهار کرده علاوه بر این دو مّورخ، دو نفر دیگر هم وقایع این جنگ را نوشته بودند: یکی کتزیاس و دی نن. از چهار نفر مذکور سه نفرشان، یعنی گزنفون، کتزیاس و دی نُن از نویسندگان معاصرند و حتی دو نفر اولی در جنگ شرکت داشته اند، ولی گرنفون وقایع را مشروح تر نوشته و کیفیات جنگ را از ابتدای قشون کشی کوروش به قصد اردشیر تا برگشتن یونانیهای سپاه او بیونان ذکر کرده. اما پلوتارک کتاب خود را راجع به اردشیر تقریباً چهارصد و هشتاد سال پس از این واقعه نوشته، بهر حال سعی خواهیم کرد، که مضامین نوشته های مورخین و نویسندگان عهد قدیم را در این مبحث ذکر کنیم.
مضامین نوشته های گزنفون، از ساردتا کیلیکیه: چنانکه کزنفون گوید (سفر جنگی کوروش کتاب 1، فصل 2): قشون کوروش، که ترکیب آن بالاتر ذکر شد، حرکت کرد، از لیدیه بیرون آمد. سپس در سه روز بیست فرسنگ راه پیموده به رود م ِ آندر رسید. عرض این روددو پلطر بود و بر آن پلی از هفت قایق ساخته بودند. پس از عبور از رود مزبور کوروش در یک روز هشت فرسنگ راه رفته بمحلی موسوم به کلس درآمد و در این منزل هفت روز اقامت کرد. در اینجا منون تسالیانی با هزار نفر یونانی سنگین اسلحه وپانصد نفر یونانی، که سپرهاشان از ترکه ٔ بید بافته بود، به کوروش ملحق شد. بعد کوروش در سه روز بیست فرسنگ دیگر پیموده به سِلن رسید. کِل آرخ که از اسپارت رانده شده بود، با هزار نفر یونانی سنگین اسلحه وهشتصد نفر سبک اسلحه و دویست تیرانداز کرتی در این جا به کوروش رسید، سوسیاس سیراکوزی و سوف نت آرکادی، هر کدام هزار نفر سنگین اسلحه با خود آورده بودند. در اینجا کوروش در پارکی سان قشون یونانی و قسمت های آن را دید. عده ٔ نفرات یونانی بالغ بر یازده هزار نفر سنگین اسلحه و دو هزار نفر سبک اسلحه بود و عده ٔ سپاه غیر یونانی او، که از مردمان تابع ایران ترکیب شده بود، بصدهزار نفر میرسید. از این محل کوروش ده فرسنگ راه رفته به پلت درآمد و سه روز در آنجا توقف کرد. بعد دوازده فرسنگ راه در دو روز پیموده بشهری رسید، که بازار سرامیان نام داشت و آخرین شهر میسیه بود. پس از آن او سی فرسنگ راه رفته به کایستروپدیوم رسید و 5 روز در آنجا توقف کرد. در این وقت سه ماه بود که جیره ٔ قشون پرداخته نشده و کوروش تا این زمان تأدیه آنرا بتعلل گذرانده بود. در اینجا یونانیها سخت مطالبه ٔ جیره کردند و در این حال زن سی ینه زیس پادشاه کیلیکیه بملاقات کوروش رفته وجه معتنابهی به او داد (پادشاه کیلیکیه دست نشانده ٔ ایران بود) پس از آن کوروش جیره ٔ چهار ماهه ٔقشون را پرداخت. (باید در نظر داشت که قشون او نمیدانستند، که کوروش بجنگ اردشیر میرود، زیرا او چنین وانموده بود، که مقصودش جنگ با پی سیدیانهاست.م). پس از آن کوروش ده فرسنگ راه رفته به تمبریوم رسید. در اینجا چشمه ای بود معروف بچشمه ٔ فریگیه از این جا او ده فرسنگ راه رفته به تی ریه اوم درآمد و سه روز در این محل بماند. ملکه ٔ کیلیکیه از کوروش خواهش کرد، که قشون خود را در حال جنگ به او نشان دهد و او برای خاطر ملکه در دشتی سان قشون ایرانی و یونانی خود را دید و بگردونه نشسته از پیش گروهانهای یونانی گذشت. ملکه ٔ کیلیکیه در کالسکه ای از دنبال او حرکت میکرد، وقتی که گردونه ٔ کوروش بوسط صف رسید، او بسرداران یونانی گفت، که نفرات قشون را بحال حمله درآورند و همین که صدای شیپور برآمد، یونانیها نیزه ها را پیش برده پیش رفتند و بعد تندتر حرکت کرده فریادزنان مستقیماً بطرف چادرهای پارسی دویدند. عده ٔ زیاد از پارسیها ترسیدند، ملکه ٔ کیلیکیه از گردونه ٔ خود پائین آمده فرار کرد و اردو بازاری ها امتعه ٔ خود را گذاشته گریختند. پس از آن یونانیها خنده کنان بچادر خود برگشتند وکوروش از اینجا بیست فرسنگ در سه روز پیموده به ای کونیوم آخرین شهر فریگیه رسید و پس از سه روز توقف سی فرسنگ طی کرده از ولایت لی کااُنی گذشت و چون این ولایت جزو ایالت او نبود، بیونانی ها اجازه داد، که آن را غارت کنند. از این جا کوروش اپیاکسا ملکه کیلیکیه را با منُن یونانی و سپاهی که در تحت فرماندهی او بود، بمملکتش روانه کرد. بعد قشون از کاپادوکیه گذشته و 25 فرسنگ پیموده بشهر دانا، که شهری بزرگ و پرجمعیت بود، درآمد و سه روز در آنجا بماند. در اینجا کوروش امر کرد بیرق دار او را، که مگافرن نام داشت بایک صاحبمنصب جزو از جهت خیانت بزرگی که کرده بودند اعدام کنند. پس از حرکت از این جا، کوروش سعی کرد، که داخل کیلکیه گردد، این راه بقدری تنگ است، که فقط یک ارابه از آن میگذرد و برای قشونی، که در مقابل خود اندک مقاومتی بیند، بسیار سخت و غیر قابل عبور است میگفتند که سی ین نه زیس پادشاه کیلیکیه در این معبر برای دفاع کیلیکیه حاضر شده و کوروش بر اثر این خبر یک روز در جلگه بماند، ولی روز بعد خبر رسید که چون پادشاه شنیده منوُن از راه دیگر وارد کیلیکیه گردیده و سفاین کوروش و لاسدمونی، که بفرماندهی تاموس است، از سواحل یونیه بطرف کیلیکیه می آید، عقب نشسته. توضیح آنکه کوروش ببهانه ٔ اینکه میخواهد ملکه را با مستحفظین بکرسی کیلیکیه برساند، مِنُون را مأمور کرد، که از بیراهه به کیلیکیه برود و سردار یونانی بی مانع به تارس رسیده راه کوروش را به این مملکت گشود. بر اثر این کار، کوروش از کوهستان سرازیر شده پس از طی 25 فرسخ به فارس رسید.
از کیلیکیه تا ایسوس: پادشاه کیلیکیه در این شهر که رودی از میان آن میگذرد قصری داشت ولی او و مردم تارس به استثنای آنهائی که میهمان خانه دار بودند، فرار کرده بجاهای محکم کوهستانی رفته بودند. چون یکصد نفر از قشون منون در موقع عبور از کوهها بدست اهالی کیلیکیه کشته شده بودند، سپاهیان این سردار برای کشیدن انتقام شهر تارس و قصر پادشاه را غارت کردند. همین که کوروش وارد شهر شد، سی ین نه زیس را نزد خود طلبید و او جواب داد، که هیچ گاه بکسی، که از کوروش هم مقتدرتر بوده تسلیم نشده است و نزد او نخواهد آمد، مگر آنکه کوروش قبلاً بزن او اپیاکسا که پنج روز قبل از کوروش به تارس وارد شده بود قول امنیت بدهد و ملکه او را دعوت کند. بعد کوروش داخل مذاکره ٔ دوستانه با پادشاه کیلیکیه شد و در ملاقاتی که با هم کردند، سی ین نه زیس مبلغ زیادی به کوروش تقدیم کرد و او هم هدایائی که مرسوم است شاهان ایران در مقام مرحمت به اشخاص بدهند به پادشاه کیلیکیه داد. هدایای مزبور عبارت بود از اسبی، که دهنه ٔ زرین داشت، یک طوق، دو یاره، یک قمه ٔ طلا و یک دست لباس پارسی. بعد کوروش به او قول داد، که مملکت او دیگر دستخوش چپاول نخواهد شد و امرکرد، غلامان او را پس دهند و سی ین نه زیس هر جا که غلامان خود را بیابد، آنها را تصاحب کند. (همانجا، کتاب 1، فصل 3). کوروش در تارس بیست روز ماند، زیرا سربازان او در اینجا استنباط کردند، می خواهند آنها را بجنگ شاه برند و می گفتند، که برای این کار استخدام نشده اند. کل آرخ که رئیس قشون یونانی بود خواست آنها را به حرکت مجبور کند ولی نتیجه نگرفت و در حینی که میخواست خودش حرکت کند، به او سنگ پراندند و نزدیک بود سنگسار گردد. بعد چون او دید با زور نمی تواند کاری کند، قشون را جمع کرده، در ابتداء اشک ریخت و مدتی در حال سکوت بماند. سرداران با حیرت در او نگریسته نیز ساکت ماندند. پس از آن کل آرخ بسربازان چنین گفت: ( (از حال من حیرت نکنید، کوروش میزبان من است، او مرا با احترام پذیرفت بمن ده هزار دریک داد و من این پول را به مصارف شخصی نرسانیدم بل خرج شما کردم و تراکی ها را از خرسونس راندم بعد وقتی که کوروش مرا طلبید از جهت حق شناسی حرکت کردم و شما را هم همراه خود آوردم. اکنون که نمی خواهید مرا پیروی کنید، پس باید یکی از دو کار را بکنم: به شما خیانت کرده به طرف کوروش بروم یا با شما مانده به کوروش دروغ بگویم. کدام تصمیم عادلانه تر است ؟ نمی دانم، ولی ماندن را اختیار می کنم و حاضرم از دنبال شما بیایم کسی نخواهد توانست بگوید، که من یونانیها را نزد خارجی ها برده به آنها خیانت کردم و دوستی خارجی را بر آنها ترجیح دادم. چون نمی خواهید مرا پیروی کنید من از دنبال شما خواهم آمد و هر چه پیش آمد تحمل خواهم کرد، زیرا من شما را وطن دوستان و رفقای جنگی خود می دانم. بی شما من نخواهم توانست نه دوستی را یاری و نه دشمنی رادفع کنم. پس یقین بدارید که بهر جا روید، من هم خواهم آمد)). سربازان او و دیگران، چون این نطق بشنیدندتصور کردند، که او قصد ندارد با شاه بجنگد و مشعوف گشتند. بعد کوروش که از این قضیه نگران بود کس فرستاده کل آرخ را طلبید. او ظاهراً عذر خواست و نزد کوروش نرفت، ولی در نهان پیغام داد، که کارها روش خوبی خواهد داشت و لازم است که او دوباره کسی را فرستاده او را بطلبد. بعد کل آرخ سربازان را جمع کرده گفت: ( (کوروش با ما چنان رفتار می کند، که ما با او رفتار کردیم، او جیره ٔ قشون را نمی دهد زیرا ما نمی خواهیم با او حرکت کنیم. او مرا طلبید و من از رفتن نزد او ابا کردم، زیرا اولاً خجالت می کشم از اینکه او را کاملاً فریب داده ام و دیگر اینکه می ترسم، که او در ازای تقصیری که دارم، حکم توقیف مرا بدهد پس در این حال لازم است در فکر خودمان باشیم، اگر می خواهیم از اینجا برگردیم، امنیت لازم است و هر گاه می خواهیم بمانیم باز امنیت لازم است. کوروش شخص نازنینی است وقتی که کسی دوست او باشد، و دشمنی است مهیب، اگر بخواهد با کسی خصومت ورزد. بی آذوقه سردار و سرباز در حکم واحدند و نمی توانند کاری بکنند، قوای او را هم از سواره نظام و پیاده و کشتی ها می بینید. با این حال بگوئید، که چه بایدکرد؟)). یونانیها در جواب سردارشان نطق های گوناگون کردند: بعضی که از کل آرخ درس گرفته بودند اظهار داشتند که ماندن یا رفتن بی رضایت کوروش اشکالات زیاد دارد. شخصی که در باطن طرفدار نظر کل آرخ بود، چنین وانمود، که میخواهد زودتر به یونان برگردد و گفت: اگر کل آرخ نمیخواهد ما را برگرداند، پس سردار دیگری انتخاب کنیم. آذوقه را از اردوی خارجی ها می خریم و نزد کوروش رفته کشتی یا راهنمائی میگیریم. هرگاه نخواهد راهنمائی هم بدهد، یک بلندی را اشغال کرده می جنگیم و از عهده ٔ کوروش و کیلیکی ها برمی آئیم. دیگری جواب داد، که این پیشنهاد عملی نیست. باید ساده لوح بود، که چنین پیشنهادی را به موقع عمل گذارد. بر فرض اینکه کوروش کشتی بما داد، آیا اطمینان خواهیم داشت، که ما را غرق نکند. راهنما چه ثمری دارد، اگر آذوقه نداشته باشیم. هر گاه از او آذوقه خواهیم خواست، پس خوب است ازاو نیز بخواهیم که یک بلندی را هم خودش برای ما اشغال کند. بعقیده ٔ من بهتر است با او داخل مذاکره شده بدانیم، که می خواهد ما را چه کند اگر برای جنگی می خواهد که مخاطرات و مشقات زیاد دارد، باید ما را راضی بدارد و اگر پیشنهاد ما را نپذیرفت راه بازگشت ما راتأمین کند. همه این رأی را پسندیدند بخصوص که کل آرخ در جواب شخص اولی گفته بود، او حاضر نیست بدین ترتیب یونانیها را برگرداند، ولی هر کس را انتخاب کننداو تابع خواهد بود. بعد چند نفر انتخاب کرده با کل آرخ نزد کوروش فرستادند و او گفت، چون آبروکوماس دشمن من چنانکه شنیده ام در دوازده منزلی فرات است می خواهم او را تعقیب و مجازات کنم و اگر فرار کرد در آنوقت می بینم که چه باید کرد. یونانیها پس از شنیدن این جواب استنباط کردند که کوروش می خواهد با شاه بجنگد و خواستند که جیره ٔ سربازان را زیاد کند. کوروش قبول کرد، که همه ماهه به جای دو نیم دریک سه نیم دریک به آنها بدهد. (معادل 27 فرانک طلا یا 135 ریال.م.) پس از آن قشون حرکت کرد، ولی محققاً کسی نیت واقعی کوروش را نمیدانست (همانجا، کتاب 1، فصل 3). آبروکوماس والی سوریه و سردار بود و از طرف اردشیر مأموریت داشت بمصر حمله کند. راجع به کل آرخ اسپارتی رئیس قشون یونانی کوروش، باید گفت که اوسابقاً حاکم شهر بیزانس، یکی از مستعمرات یونانی، در تراکیه بود. بعدها از جهت خشونتی که داشت و نیز بواسطه ٔ نافرمانی، از کار خارجش کردند و او به سارد آمده از کوروش تمنی کرد، خدمتی به او رجوع کند. شاهزاده ده هزار دریک به او داد و کل آرخ عده ای از سپاهیان اجیر دور خود جمع و شهر خرسونس را از اهالی تراکیه انتزاع کرد. غیر از کل آرخ اشخاصی دیگر نیز در خدمت کوروش بودند، که اسامیشان ذکر شد. پس از رئیس قشون اشخاص معروف قشون یونانی یکی موسوم به آریس تیپ بود و دیگری به مِنون و هر دو از خانواده ٔ آله آد بودند و این خانواده را در یونان از هواخواهان ایران می دانستند. پس از اینها اشخاص دیگری نیز بودند، کوروش از تارس ده فرسنگ در دو روز پیموده برود پساروس رسید وبعد پنج فرسنگ دیگر راه رفته از رود پیراموس گذشت عرض این رود یک استاد (185گز) بود از این رود پانزده فرسنگ راه را در دو روز پیموده به ایسوس آخرین شهر کیلیکیه درآمد (ایسوس در کنار خلیج اسکندرون که به دریای مغرب اتصال دارد واقع بود) اینجا کوروش سه روز ماند و سی و پنج کشتی به فرماندهی پی تاگراس لاسدمونی و بیست و پنج کشتی خود کوروش بفرماندهی تامس به او ملحق شدند در این کشتی ها هفتصد نفر لاسدمونی سنگین اسلحه به سرکردگی کری سوف لاسدمونی بودند کشتی ها در ساحل و در نزدیکی خیمه ٔ کوروش لنگر انداختند و چهارصد نفر یونانی سنگین اسلحه که خدمت آبروکوماس را ترک کرده بودند در اینجا به سپاه کوروش پیوستند.
از ایسوس تا فرات: کزنفون گوید (سفر جنگی کوروش کتاب 1، فصل 4): از ایسوس کوروش یک منزل طی کرده به دربندهای کیلیکیه و سوریه رسید. اینجا دو دیوار است: آنکه در اینطرف، یعنی در جلو کیلیکیه، است بواسطه ٔ سی ین نه زیس و کیلیکی ها حفظ میشد و مدافع دیگری، که در آنطرف یعنی بطرف سوریه است، چنانکه میگفتند، شخص شاه بود. در وسط این دو تنگ رودی کارسوس نام جاری است و مسافت بین این دو دیوار سه استاد است (تقریباً پانصد و پنجاه ذرع) عبور از اینجاها مشکل است زیرا دیوارها تا دریا فرود می آید و در هر کدام از دو دیوار مزبور در بندی باز میشود. (مقصود گزنفون از دیوارها کوههای بلند است و برای فهم مطلب باید گفت، که دو تنگ سوریه را از کیلیکیه جدا میکند، یکی را که از دریای مغرب دورتر است، دربند آمان مینامیدند و دیگری را دربند سوریه. تنگ های مذکور معبرهای بسیار باریکی است، که چهار نفر پهلوی هم بصعوبت میتوانند از آن عبور کنند. چنانکه بیاید اسکندر نیز از این تنگ ها عبور کرد کلیهً باید در نظر داشت، که اسکندر راه کوروش را پیموده و از تجربیات یونانی ها استفاده کرد. م).
چون نمیشد دربندها را گرفت، کوروش بحریه را احضار کرد تا سپاهیان سنگین اسحله این طرف و آن طرف دربند سوریه را گرفته عبور کنند. کوروش تصور میکرد که آبروکوماس چون قوه ٔ بسیار دارد سخت ممانعت خواهد کرد، ولی او همین که خبر ورود کوروش را به کیلیکیه شنید از فینیقیه حرکت کرده نزد شاه رفت. قوه ٔ او را سیصد هزار نفر تخمین کردند. بعد کوروش از دربند سوریه گذشته بشهر می ریاندر نام فینیقی رسید و در اینجا هفت روز بماند. در این محل کس نیاس آرکادی و پاسیون مگاری اشیاء و اسباب قیمتی خود را برداشته و بکشتی نشسته فرار کردند. کوروش نخواست آنها را تعقیب کند لیکن سرداران یونانی را خواسته چنین گفت: کس نیاس و پاسیون ما را رها کرده رفتند ولی باید بدانند که بی اطلاع من فرار نکرده اند زیرا من میدانم کجا میروند و برای من سهل است که با تری رم ها (کشتی های جنگی) کشتی های آنها را تعقیب کنم اما خدا میداند که من چنین نیتی ندارم و کسی نمیتواند بگوید من از شخصی که با من است استفاده می کنم یا اگر بخواهد خدمت مرا ترک کند او را آزار و اذیت کرده دارائی اش را از دستش میگیرم.بروند هر کجا که میخواهند ولی بدانند که با من بدتراز آن کردند که من با آنها کردم زنان و کودکان آنهادر ترال و در تحت تسلط من اند من آنها را نزد ایشان روانه خواهم کرد تا جائزه شان باشد از رشادتی که قبل از این در خدمت من نمودند. پس از این نطق یونانی هائی که رغبت نداشتند در قشون کوروش بمانند با مسرت حاضر شدند از او پیروی کنند بعد کوروش بیست فرسنگ راه پیموده به خالوس رسید دهاتی که قشون او در آن اردو زد به پروشات تعلق داشت و ملکه این دهات را برای استفاده به کوروش واگذارده بود پس از آن کوروش در پنج روز سی فرسنگ راه پیموده بسرچشمه رود داردس رسید بلزیس والی سوریه در اینجا قصری با پارک عالی داشت درختان پارک را به امر کوروش انداختند و قصر را آتش زدنداز اینجا قشون براه افتاد و در سه روز پانزده فرسنگ راه پیموده بشهر بزرگ و غنی تاپ ساک که در کنار فرات واقع بود رسید عرض فرات در اینجا چهار استاد (740 مطر) است قشون در اینجا پنج روز اطراق کرد و کوروش سرداران یونانی را طلبیده گفت: من میخواهم با شاه جنگ کنم و باید این خبر را بسپاهیان داده آنها را برای این کار حاضر کنند سرداران چنین کردند و سپاهیان یونانی به آنها با خشونت گفتند شما قصد کوروش را میدانستید و از ما پنهان میکردیدما با کوروش نخواهیم آمد مگر اینکه جیره ٔ ما را بهمان مقدار که در موقع مسافرت بدربار داریوش میداد بدهد و حال آنکه آن زمان او ما را برای قراولی با خود می برد نه برای جنگ با شاه. (برای فهم مطلب باید در نظر داشت که زمانی که کوروش ببالین پدرش داریوش دوم احضار شد عده ای مستحفظ یونانی با خود داشت. م.) کوروش با وعده های زیاد تقریباً تمام یونانی ها را راضی کرد.
از فرات تا کارماند: بعد قشون کوروش از فرات گذشت و آب تا سینه ٔ آنها می آمد. آبروکوماس درموقع عقب نشینی تمام کشتی ها را سوزانیده بود تا کوروش معطل شود اهالی تاپ ساک نقل میکردند، که از فرات هیچگاه بدون کشتی نمیشد گذشت و این پیش آمد را یک تفضل آسمانی دانسته می گفتند که فرات بشاه آتیه ٔ خود مطیع گشت. بعد کوروش در سوریه حرکت کرده و پنجاه فرسنگ در نه روز طی کرده به آراکس رسید. در اینجا دهات متعددی بود قشون غله و شراب زیاد از این دهات تحصیل کرد و سه روز مانده آذوقه بر گرفت. (توصیف کزنفون از راه در اینجا گنگ است، اگر قشون کوروش از فرات گذشت چگونه پنجاه فرسنگ در سوریه راه پیموده و دیگر لفظ آراکس چه معنی دارد، باید استنباط کرد، که مقصود کزنفون از سوریه قسمت غربی بین النهرین بوده و از آراکس رودی مانند خابور که بفرات میریزد.م.). بعد کزنفون گوید (سفر جنگی کوروش، کتاب 1، فصل 5): کوروش داخل عربستان شد و در حالی که فرات را از طرف دست راست داشت، درمدت 5 روز سی و پنج فرسنگ را در بیابان های لم یزرع پیمود. این صفحه جلگه ایست صاف مانند دریا و درختی در اینجا دیده نمی شود، زیرا تمام صحرا پر است از افسنتین و هر چه در اینجا میروید، معطر است ولی سایه ندارد. از حیوانات در این صفحه گورخر، غزال و شترمرغ بسیار است. کزنفون توصیف میکند که سوارهای یونانی چگونه شکار گورخر می کردند و این حیوان بچه سرعت میدوید. گوشت گورخر طعم گوشت گوزن را دارد ولی از آن لطیف تر است شترمرغ با پا چنان میدود، که سوار به آن نمیرسد واز این جهت سپاهیان یونانی بزودی از تعقیب شترمرغ هاصرف نظر کردند. پس از عبور از این جلگه قشون به کرُست رسید و این شهر بزرگ در کنار رود ماس کاس واقع است و رود شهر را از هر طرف احاطه دارد، سپاه در اینجا سه روز اقامت کرد، بعد در مدت سیزده روز نود فرسنگ راه پیموده بشهر پیل درآمد و در تمام این راه سپاه کوروش فرات را از طرف دست راست داشت. در موقع عبور از این صفحه عده ٔ بسیار از مال بنه بواسطه ٔ نبودن علیق تلف شد، زیرا این صحرابکلی عاری از علف و درخت است. سکنه ٔ این صحراها از معادن سنگ سنگهای بزرگ استخراج کرده به بابل می برند و از فروش آن معاش خود را تهیه میکنند. در اینجا گندم و جو بدست نیامد و سپاهیان مجبور شدند فقط گوشت بخورند. گاهی سپاهیان مجبور بودند خیلی راه برند، تا به آب و علیق برسند. در این جا کزنفون حکایتی ذکر میکند، تا نشان دهد، که اطرافیان کوروش بچه اندازه او را محترم شمرده اوامرش را اطاعت میکردند: قشون بمعبری رسید، که پر از گل بود و ارابه ّها در گل فرو رفت. کوروش بسپاهیان ایرانی امر کرد ارابه ها را از گل بیرون آرند و چون آنها بتأنی کار میکردند، کوروش به بزرگانی که با او بودند، امر کرد خودشان این کار را کنند و آنها لباس ارغوانی را کنده با قباهای عالی و شلوارهای زردوز و بعضی با طوق ها و یاره ها در گل جستند وچنان با تندی و چابکی این کار را انجام دادند، که هیچ انتظار نمیرفت، زیرا اینها از بزرگان بودند و عادت باینگونه کارها نداشتند. کلیه کوروش عجله در حرکت داشت و اگر توقف میکرد، فقط برای صرف غذا و تحصیل آذوقه یا کار لازم دیگر بود. او می شتافت تا به اردشیر مهلت برای جمع آوری قشون ندهد. بعد کزنفون گوید، حق با کوروش بود، زیرا وسعت و نیز زیادی نفوس، که باعث قدرت و زورمندی پارسی بود، در مقابل یک حمله ٔ ناگهانی کوچکترین نتیجه ای نداشت. در آن طرف فرات در مقابل اردوگاه شهر بزرگی بود، که کارماند نام داشت. سپاهیان بدان جا برای خرید آذوقه میرفتند و برای گذشتن از فرات پوستهای چادرهای خود را بکار میبردند. توضیح آنکه درون پوستها را پر از ینجه کرده درزهای آن را چنان محکم میدوختند، که آب به ینجه سرایت نمیکرد. بدین نحو از رود میگذشتند و بعد با خرما، شراب و ارزن، که در این صفحه زیاد بود، برمیگشتند. پس از آن که قشون کوروش از این جا حرکت کرد در راه جای پای اسب و پهن آن مشاهده شد. این آثار یک دسته از سواره نظام اردشیر بود، که بعده ٔ دو هزار نفر پیشاپیش قشون او حرکت میکرد و علیق و علوفه و آنچه را، که برای قشون کوروش مفید بود آتش می زد. در این جا کزنفون شرح حرکت کوروش را قطع کرده قضیه ٔ اُرُن تاس را بیان میکند. (کتاب اول، فصل 6).
قضیه ٔ اُرُن تاس: اُرُن تاس شخصی بود از خانواده هخامنشی و یکی از بهترین سرداران ایران، او خواست به کوروش خیانت کند و با این مقصود به او پیشنهاد کرد هزار نفر سوار به او بدهد، تا او بدسته ٔ سواره نظام اردشیر، که آذوقه و علیق را معدوم میکرد، ناگهان بتازد. کوروش پذیرفت و او پس از آن نامه ای بشاه نوشته خدمات سابق خود را یادآور شد و خواهش کرد، که شاه بسوار نظام خود امرکند، او را مانند دوست بپذیرند. شخصی که مامور رسانیدن نامه بود، آن را نزد کوروش برد. او اُرُن تاس را احضار و توقیف کرد. بعد مجلس مشورتی از هفت نفر رجال درجه ٔ اول خود تشکیل داده فرمود او را محاکمه کنند و در همان وقت بسرداران یونانی گفت سپاهیان یونانی را تحت اسلحه درآرند. اُرُن تاس محکوم به اعدام گردید و تمام حضار و حتی اقربای او برخاسته کمربند او را گرفتند. کزنفون گوید، که موافق عادات پارسی این اقدام دلالت میکرد، بر اینکه متهم محکوم به اعدام شده و حکم او را اجرا خواهند کرد. اشخاصی که می بایست در پیش او بخاک افتند (یعنی پای او را ببوسند) دراین موقع نیز بخاک افتادند، اگر چه اُرُن تاس نمیدانست که میخواهند او را بکشند (در اینجا سخنان کزنفون متناقض است. اگر گرفتن کمربند علامت اعدام بود، چگونه نمیدانست ؟). بعد اُرُن تاس را بچادر آرتاپارت، که باوفاترین مستحفظ کوروش بود، بردند و از این ببعد دیگر کسی او را ندید و کسی از روی یقین ندانست، که چگونه او را کشتند. قشون کوروش پس از آن به ایالت بابل وارد شده دوازده فرسنگ راه رفت. روز سوم کوروش قشون ایرانی و یونانی خود را سان دید و وعده های زیاد بسپاهیان خود داد، زیرا تصور میکرد، که اردشیر روز دیگر در طلیعه ٔ آفتاب حمله خواهد کرد (همانجا کتاب 1، فصل 7)، چنین است روایت کزنفون راجع بقشون کشی کوروش تا نزدیکی بابل. حالا باید دید، که اردشیر برای جنگ با کوروش چه میکرد.
تدارکات اردشیر: وقتی که خبر عزیمت کوروش به ایران رسید، دوستان درباری اردشیر به این عقیده بودند، که شاه حمله نخواهد کرد، مگر در وهله ٔ واپسین. حق هم باآنها بود، زیرا اردشیر، برای اینکه از حرکت قشون کوروش ممانعت کند، امر کرده بود در جلگه های بین النهرین خندقی بکنند، که عرضش ده ارش و عمقش بهمان اندازه و طولش صد استاد (تقریباً سه فرسنگ و نیم) باشد، ولی پس از اینکه کوروش بخندق مزبور رسید، چنانکه بیاید.اردشیر ممانعت از عبور او نکرد و سپاه کوروش به بابل نزدیک شد. از این رفتار اردشیر چنین بنظر می آید، که شاه میخواسته از ایالات غربی ایران عقب نشسته کوروش را بداخله ٔ مملکت بکشاند و در مشرق ایران با او مواجه شود، چه اردشیر سلطنت را حق خود میدانست و تصور میکرد، ایرانیهای مشرق ایران، که بحق و مشروعیت معتقدند، جداً با او همراهی خواهند کرد. حال بدین منوال بود، تا آنکه تیری باذ یکی از سرداران اردشیر به او گفت، که این نقشه بد است، زیرا سپاه او کمتر از سپاه کوروش نیست و با این حال حمله نکردن و ماد و بابل را بدست دشمن دادن خطاست حرف او مؤثر افتاد، اردشیر از جنگ دفاعی منصرف شده تصمیم کرد حمله برد. (پلوتارک، اردشیر، بند8). عده ٔ قشون اردشیر را کزنفون یک میلیون و دویست هزار نفر سپاهی پیاده، شش هزار سوار و دویست ارابه ٔ دارس دار نوشته، ولی اغراق است، زیرا کتزیاس، که خودش در قشون اردشیر بوده، میگوید عده ٔ نفرات قشون اردشیر از 400 هزار تجاوز نمیکرد. پلوتارک و دیودور سی سی لی هم همین عده را ذکر کرده اند. خود کزنفون هم بعد گوید، شش هزار نفر سوار زبده، که در جلو شاه حرکت میکردند، در تحت فرماندهی آرتاگرس بودند. باقی قشون اردشیر را چهار سردار میبایست اداره کنند:آبروکوماس، تیسافرن، گبریاس و آرباس ولی، چون آبروکوماس پنج روز بعد از جنگ رسید و سیصد هزار نفر ابواب جمعی او در جنگ نبودند، عده ٔ قشون اردشیر در موقع جنگ به نهصد هزار سپاهی و 150 ارابه ٔ داس دار میرسید این ارقام هم اغراق است. راجع به آبرو کوماس بالاتر گفته شد، که او مأمور بودلشکری برای حمله کردن بمصر تهیه کند و در سوریه توقف داشت. معلوم میشود، که چون اردشیر از عزیمت کوروش به ایران مطلع شد، او را از سوریه بکمک خود طلبید.
جنگ کوناکسا: کوناکسا محلی بوددر یازده فرسخی بابل از طرف شمال و تصور میکنند، که در نزدیکی خرابه هائی موسوم به کونیش و حالا این محل را خان اسکندریه گویند. در این جا جنگی بین کوروش و اردشیر روی داد، که قطعی بود. این جنگ یکی از وقایع مهم تاریخ بشمار میرود (جهت آن در ذیل بیاید). کیفیات جنگ را مورخین یونانی، یعنی کزنفون، کتزیاس و دی نن مختلف نوشته اند. با وجود این مضامین نوشته های آنها این است، که ذکر میشود.
روایت کزنفون: مورخ مذکور، که خودش در این جنگ در اردوی کوروش بود، چنین گوید (سفر جنگی کوروش، کتاب 1، فصل 8): بعد از دخول به ایالت بابل، چون کوروش تصور میکرد، که روز دیگر در طلیعه ٔ صبح اردشیر حمله خواهد کرد، کل آرخ را بمیمنه ٔ قشون یونانی و منون را به میسره ٔ آن گماشت و خود به تنظیم قشون ایرانی پرداخت. صبح زود چند نفر فراری، که از قشون اردشیر آمده بودند، خبرهائی برای کوروش آوردند. پس از آن کوروش سرداران و سرکردگان یونانی را خواسته در باب جدالی، که در پیش بود، شور و با وعده های بزرگ آنها را تشویق کرد. هنگامی که سپاهیان یونانی اسلحه برمیداشتند، عده ٔ آنها را شمردند و معلوم گردید، که سپاه یونانی مرکب از ده هزار و چهارصد نفر سنگین اسلحه و دو هزار و چهارصد نفر سبک اسلحه. سپاه ایرانی کوروش مرکب بود از صد هزار نفر و بیست ارابه داس دار. چون کوروش در هر آن انتظار حمله ٔ دشمن را داشت، با تمام سپاهش به احوال (حاضرجنگ) حرکت میکرد. دراین روز بیش از سه فرسنگ راه نپیمود، زیرا برخورد بخندقی که بحکم اردشیر کنده بودند (بالاتر ذکر از آن شده) در همین جلگه نیز چهار نهر بود، که عرض هر یک بیک پلطر (تقریباً سی ذرع میرسید) و روی این نهرها پلی ساخته بودند. این نهرها فرات را بدجله اتصال میدادند و هر یک بفاصله ٔ یک فرسخ از دیگری حفر شده بود. درکنار فرات بین فرات و خندق معبری است بعرض بیست پا.قشون کوروش از این معبر به آن طرف گذشت و بعد، چون کوروش دید خبر از قشون اردشیر نیست پنداشت، که او نمی خواهد در این جاهاجنگ کند و قشون خود را از احوال (حاضرجنگ) بیرون آورد. روز سوم کوروش بر گردونه ٔ خود سوار بود. قسمت اعظم قشون او غیر منظم حرکت میکرد و سپاهیان اسلحه شان را روی ارابه ها یا مالهای بنه گذارده بودند در این وقت که تقریباً ساعت نه صبح بود و قشون کوروش بمحلی، که میبایست در آنجا اردو بزند، نزدیک میشد ناگاه پاتاگیاس یکی از معتمدین کوروش، به تاخت در رسید و فریاد زد، که شاه با قشون خود به احوال (حاضرجنگ) حرکت میکند. وبزودی خواهد رسید. پس از شنیدن این خبر کوروش در حال از گردونه بزیر جست، جوشن خود را در بر کرده بر اسب نشست و فرمان داد، که سپاهیان اسلحه بردارند. یونانیها هم فوراً بجای خود ایستادند: کل آرخ در میمنه، پروکسن پس از او، منون با دسته ٔ خود در میسره و هزار سوار پافلاگونی در میمنه نزدیک کل آرخ و یونانی های سبک اسلحه. اما قشون کوروش بسرداری آری یه ئوس ایرانی در میسره جا گرفتند. خود کوروش با 600 سوار زبده، که تماماً سنگین اسلحه بودند و حتی اسبهایشان هم سلاح دفاعی داشتند، در قلب قشون ایستاد. ظهر شد و هنوز قشون اردشیر نرسیده بود. ولی سه ساعت بعد گرد و غباری بزرگ برخاست و تمام جلگه را چنان فرو گرفت، که روز مانند شب شد. حرکت قشون اردشیر را کزنفون چنین توصیف کرده: ( (وقتی که قشون اردشیر نزدیک شد چشم از برق اسلحه ٔ فلزی خیره میگشت و بخوبی صفوف سپاه و زوبین های سپاهیان دیده میشد. در طرف چپ دسته ای از سواره نظام بود که جوشن های سفید در برداشت و از عقب آنها پیاده نظام می آمد، که سپرهایشان از ترکه ٔ بید بافته بود. پس از آنها مصری های سنگین اسلحه می آمدند. سپرهای اینها چوبین و بقدری بلند بود، که به پاهایشان میرسید. (شایان توجه است که کزنفون در ( (تربیت کوروش)) هم سپرهای مصریها را چنین توصیف کرده) بعد سواره نظام و تیراندازان حرکت میکردند تمام این سپاه نظر بملیت سپاهیان بقسمت های جداگانه تقسیم شده و مربعاتی مستطیل تشکیل کرده بودند. در پیشاپیش قشون ارابه های مسلح به داس یکی بفاصله ٔ زیاد از دیگری حرکت میکرد. داس ها را به محور بسته بودند. بعض داس ها در طرفین ارابه و برخی زیر آن بود. این ارابه ها را عمداً بطرف قشون یونانی فرستادند. با این مقصود، که صفوف آنها را درهم شکند.کوروش یونانی ها را قبلاً آگاه کرده بود، که دشمن فریادزنان حمله خواهد کرد و نباید از این جهت بترسند، ولی بعد معلوم شد، که اشتباه کرده قشون اردشیر با سکوت عمیق و با قدم های مساوی و کند پیش می آمد. کوروش، که با مترجم خود پیگرس نام از جلو صفوف گروهان ها حرکت میکرد به کل آرخ گفت، با سپاهیان خود بقلب قشون یعنی بجائی که من ایستاده ام، بیا، ولی چون کل آرخ میدید، که قشون شاه بقدری زیاد است، که فقط یکی از جناحین آن نصف جبهه ٔ قشون کوروش را می

معادل ابجد

جناحین

122

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری