معنی جردادن

حل جدول

جردادن

دراندن

پاره کردن چیزی مانند کاغذ و پارچه


پاره کردن چیزی مانند کاغذ و پارچه

جردادن

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

جردادن

(مصدر) پاره کردن (کاغذ پارچه و مانند آن) : ((لباسش را جر داد. ))

فرهنگ عوامانه

جردادن (جر زدن)

پاره کردن چیزی است مانند کاغذ و پارچه که درحین پاره شدن صدا بکند.

مترادف و متضاد زبان فارسی

پاره کردن

جردادن، دریدن، شکافتن، قطع کردن، گسستن، گسیختن

لغت نامه دهخدا

دادن

دادن. [دَ] (مص) اسم مصدر آن دهش است. اعطاء. (ترجمان القرآن). ایتاء. (ترجمان القرآن). مقابل ِ گرفتن. در اختیار کسی گذاردن بدون برگرداندن. تسلیم کسی کردن چیزی را. ارزانی داشتن چیزی بکسی. منح. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). اکاحه. مقاواه. مشن. امداش. تمزیج. رفد. اناله. ناله نال. نیل. تفصیع. تهیث. همر. مهاتاه. شکد. (منتهی الارب). بذل. (تاج المصادر). تشکید. تلزئه. تسویم. تسویغ. اصراب. سمرجه. اطهاف. (منتهی الارب). عطاء. (تاج المصادر). معاطاه. تنویل. میح. میاحه. امتیاح. (منتهی الارب). امظاء. (تاج المصادر):
یا نرجسی و بهاری
بده مرا یک باری.
ابونواس.
بیک گردش بشاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و طوق و گوشوارا.
رودکی.
نفرین کنم بدرد (ز درد) و بلا این زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را.
شاکر بخاری.
بگربه ده و به غلبه سپرز و خیم همه
و گر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن.
کسائی.
یا رب مرا بعشق شکیبا کن
یا عاشقی بمرد شکیبا ده.
اورمزدی.
ترا تاسپه داد لهراسب شاه
و گشتاسب را داد گاه و کلاه.
فردوسی.
که هرکز میانه نهد پیش پای
مر او رادهم دخترم را همای.
فردوسی.
ازو شاد شد شاه و کرد آفرین
بدادش بدو باره ٔ خویش و زین.
فردوسی.
کرا داد خواهد خداوند گنج
نبایدکشیدن بسی درد و رنج.
فردوسی.
به هر سال چندانکه خواهی دهم
دوصد گنج از این پادشاهی دهم.
فردوسی.
بتو داد خواهم همی دخترم
نگه کن بروی و سر و افسرم.
فردوسی.
نهادند مهر از برمشک چین
فرستاده را داد و کرد آفرین.
فردوسی.
بتو دادم آن شهر و آن روستا
تو بفرست اکنون یکی پارسا.
فردوسی.
بیزدان چنین گفت کای دادگر
تو دادی مرا دانش و زورو فر.
فردوسی.
فرامرز را داد ببر بیان
بزرین کمربست او را میان.
فردوسی.
چو فرزند گردد سزاوار گاه
بدو ده بزرگی و گنج و سپاه.
فردوسی.
از ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جادوستان.
فردوسی.
ترا داد یزدان بپاکی نژاد
کسی چون تواز پاک مادر نزاد.
فردوسی.
اساقه؛ دادن بکسی شترانی را که میراند آنرا. اشبار؛ دادن مال را بکسی. شیر؛ شمشیر دادن. شبر؛ دادن مال بکسی. اشکاد؛ دادن مال حقیر را. هناء؛ دادن کسی را و بخشیدن. مهاتأه؛ چیزی بکسی دادن. اکفا؛ دادن منافع شتران خود را بکسی. دفع؛ دادن کسی را چیزی. ادلاء؛ دادن کسی رامال خود. اسجال، یک دلو دو دلو دادن. هیث، چیزی اندک دادن. لخی، دادن مال خود بکسی. تقمیح، دادن کسی را کمتر از آنچه حق او باشد. مهر؛ دادن کابین زن را. استفاده؛ دادن زمام اختیارات بدست کسی. اطلاب، دادن خواسته ای کسی را. لمظ؛ لفا؛ دادن حق کسی را. طلق، دادن چیزی بکسی. (منتهی الارب). || بخشیدن. عطا کردن.هبه کردن:
بخور و بده گه پُر پشیمان نبود
هرکه بخورد و بداد از آنکه بیلفخت.
رودکی (از لغت فرس ص 37).
ار خوری از خورده بگساردت رنج
ور دهی مینو فراز آردت گنج.
رودکی.
همی بکشتی تا در عدو نماند شجاع
همی بدادی تا در ولی نماند فقیر.
رودکی.
دهد خواهندگان را روز بخشش
درم در تنگ و گوهر در تبنگوی.
ابوالمثل.
بدشمن رسد آنچه باشد بگنج
بده تا روانت نباشد برنج.
فردوسی.
فرستاده را داد بسیار چیز
شنیدم همه پاسخ سام نیز.
فردوسی.
|| زدن. دهید، زنید:
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.
حکاک.
عامربن اسماعیل یاران خویش را به پارسی گفت: دهید! مردی بود از یاران عامر نامش عبداﷲبن شهاب المازنی حاضر بود و مروان را نیزه ای زد بر تهیگاه و بکشت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بیارانش فرمود کاندر نهید
بتیر و بژوبین و خنجر دهید.
فردوسی.
برآمد خروش ده و داروگیر
چو باران ببارید زوبین و تیر.
فردوسی.
بلشکر بفرمود کاندر دهید
کمان را سراسر بزه برنهید.
فردوسی.
درخشیدن تیغ و باران تیر
خروش یلان برده و دار و گیر.
فردوسی.
شما یکسره چشم بر هم نهید
چو من بر خروشم دمید و دهید.
فردوسی.
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک احسن ملک گفت زه.
فردوسی.
همی گفت یکسر بخنجر دهید
برین دشت کشتی بخون بر نهید.
فردوسی.
شما روی یکسر سوی دژ نهید
چو من بر خروشم کشید و دهید.
فردوسی.
شما سر همه سوی بالا نهید
نترسید و از راست و ز چپ دهید.
فردوسی.
همه جان یکایک بکف برنهید
اگر لشکر آیدخورید و دهید.
فردوسی.
احمد عبدالصمد گفت بگیرید این سگ را قائد گفت که همانا مرا نتوانی گرفت، احمد دست بر دست زد و گفت دهید، مردی دویست چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند و قائد بمیان سرای اندر رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندر نهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 324). بویهی اسب تازی داشت خیاره، با چند تن که نیک اسبه بودند بجستند و اوباش پیاده در ماندند میان جویها و دره ها وحسن گفت دهید و حشمتی بزرگ افکنید بکشتن بسیار که کنید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 43).
پس از خشم فرمود کورا دهید
همه دستها را بخون در نهید.
اسدی (از آنندراج).
گر بجنبد در زمان گیرش ز گوش
بر زمین ده تا که گردد لوش لوش.
عیوقی.
ثم قال (عبداﷲ) لاهل خراسان «دهید» فشدخوا بالعمد حتی سالت ادمغتهم. (عیون الاخبار ج 2 ص 208 در طی داستان کشتار بنی امیه بدست عبداﷲبن علی عباسی). || سپردن.کسی را در اختیار دیگری گذاردن ایذاء یا نگهداری اورا:
نهادند برپای بندوی بند
به بهرام دادش ز بهر گزند.
فردوسی.
|| بزنی سپردن. تزویج کردن: خلیفه عباسه را به جعفر داد و خطبه خواند. (تاریخ برامکه). || واگذار کردن:
که چوبینه آید بایوان شاه
هم آنگه بهرمز دهد تاج و گاه.
فردوسی.
|| تجویز کردن،طبیب زالو داده است، تجویز کرده است که بر عضوی از اعضاء بیمار زالو اندازند. || فروختن:
خواهی بشمارش ده و خواهی بگزافه
خواهیش بشاهین زن و خواهی به کرستون.
زرین کتاب.
|| نوشاندن:
می خسروانی سه جامش بداد
بخندید و زان اژدها کرد یاد.
فردوسی.
|| کان دادن. (آنندراج). مفعول عمل از پس رفتن. قرار گرفتن:
گفت امشب میدهم آن ماه و فردا نیز هم
عاشقان امشب شب قدرست و فردا روز عید.
بیرم سیاه (از آنندراج).
کلمه ٔ دادن را در ترکیب معانی ذیل حاصل آید: 1- آشامانیدن. چون: شربت دادن. چای دادن. شراب دادن. آب دادن زمین یا آدمی را... 2- بخشیدن. چون: شفا دادن. 3- برآوردن. چون: کام دادن. 4- برآوردن. چون: میوه دادن. ثمر دادن. 5- خورانیدن. چون: سم دادن. زهر دادن. شوربا به بیمار دادن. شام دادن. شیر به بچه دادن. نواله دادن. طعام دادن. غذا دادن. ناهار دادن. دانه بمرغ دادن. دارو دادن. دوا دادن.مسته دادن. 6- رها کردن. چون: تیز دادن. 7- فرستادن. چون: پیغام دادن. نامه دادن. 8- کردن. چون: سلام دادن. تعلیم دادن. گوش دادن. تکیه دادن. منادی دادن. بوس دادن. پشت دادن. فراموش دادن:
به تلخی در اندیشه را جوش ده
در افتاده ٔ تن فراموش ده.
نظامی (شرفنامه ص 291).
9- کشیدن. چون: آوا دادن. 10- کشیدن. چون: جاروب دادن. (غیاث). 11- گرفتن. چون: بوسه دادن. 12- گزاردن. چون: پیغام دادن. خبر دادن. 13- گفتن. چون: جواب دادن. پیغام دادن. طلاق دادن، درس دادن. درود دادن. دشنام دادن. گواهی دادن. 14- گستردن. چون: آفتاب دادن. 15- نمودن. چون: جلوه دادن. 16- نهادن. چون: لقب دادن. نام دادن. صاحب غیاث اللغات بمعانی: کردن چون: وعده کردن - و نهادن چون: گوش دادن - و گفتن چون: حال دادن و به معنی گذاشتن چون: کوچه دادن. - و به معنی کشیدن چون: جاروب دادن آورده است ولی برخی از تعبیرات وی استوار نمیباشد. نیز صاحب آنندراج آرد: به معنی کردن چون: وعده دادن. فراموش دادن.
- ارشاد دادن:
خدایا چون مرا در عاشقی ارشاد میدادی
چه می شد اندکم گر بیوفائی یاد میدادی.
محمدقلی سلیم.
- انزال دادن.
- انصاف دادن، عدالت و دادگستری کردن.
- تصحیح دادن، درست کردن:
نهاده بر رخ گل نقطه های شک شبنم
بباغ رو کن و تصحیح این رساله بده.
صائب.
- جانشین دادن:
قصه، کوته رحم فوتید و وفا از هم گذشت
جانشین هر دوشان بغض و عداوت داده اند.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
- ناله دادن:
شاخ گل بر یاد لعلش جام پر می میدهد
شاخ آهو از فغانم ناله ٔ نی میدهد.
میرزاطاهروحید.
|| نهادن، چون گوش بچیزی دادن و سر بپای کسی دادن و به معنی رخصت دادن و این با لفظ دل مخصوص است:
ز جان نتوان جدائی کرد یارب خط جانانرا
چسان دل داد کز آغوش رخسارش برون آید.
طاهر وحید.
|| گفتن و فرمودن.
- حال دادن، به معنی گذاشتن اعم از آنکه مکان کس باشد چون: کوچه دادن، راه دادن:
از کوچه ٔ تنگی که خری میگذرد
ره دادن او نه از ره تعظیم است.
ملاسبحانی.
و راه دادن و حق آن است که دادن مطلق گذاشتن است:
رفت پهلوی رقیبان و دل ما خون شد
وه که با جانب ما جانب اغیار نداد.
خواجه آصفی.
- شغل دادن:
غمزه گر گشت ماه سقلابی
فتنه را داد شغل بیخوابی.
میرخسرو.
- قصه دادن:
کیست کو را ز ما خبر گوید
شاه را قصه ٔ گدایی داد.
میرخسرو.
|| نمودن و آشکار کردن.
- جمال دادن:
مخدرات سماوی درو جمال دهند
اگر تو آینه ٔ دل ز زنگ بزدائی.
کمال.
- گوز دادن، گوز زدن، چیزی که بگرو گذارند چون مصحف به هندو دادن:
داد مخلص دل بزلفت با هزاران التماس
چون پریشانی که مصحف را به هندو میدهد.
مخلص.
|| کشیدن.
- جاروب دادن. و بدین معنی در مقام مکافات و سزا دادن نیز آمده در مقام حرب و قتل. به معنی انعام و بخشش برسبیل استهزاء مستعمل شود:
پس از خشم فرمود کو را دهید
همه دستها را بخون درنهید.
اسدی.
و نیز ترکیباتی با پیشاوندهادارد چون:
اندردادن، فاش کردن. رسانیدن.
خبر وی بجهودان اندرداد تا وی را بگرفتند.
(التفهیم بیرونی ص 25).
|| باز دادن. رجوع به باز دادن شود. || بدادن. رجوع به همین کلمه شود. || گاه بحروف اضافه منضم گردد چون: دادن به، خرج کردن در، صرف کردن در:
هندو ندیده ام که چو ترکان جنگجو
هرچ افتدش بدست به تیر و کمان دهد.
|| کلمات مرکبی که در آنها این مصدر (یعنی دادن) جزء دوم کلمه قرار گرفته است تا آنجا که استقصاء شده بترتیب حروف هجا با شواهد و معانی ذیلاً آورده میشود:
- آب دادن، مشروب ساختن، سقی کردن.سیراب کردن.
- || گذاشتن که آن را آب ببرد.
- آب و تاب دادن، مبالغت کردن در بیان مطلبی، بگزاف شرح و بسط دادن مطلبی و یا سخنی.
- آرام دادن، تسکین بخشیدن.
- آرامش دادن، آرام و ساکت گردانیدن. سکون پدید آوردن.
- آزار دادن، رنج رسانیدن.
- آفتاب دادن، گستردن در آفتاب. قرار دادن در معرض تابش نور خورشید: جامه های پشمی را آفتاب داد؛ در آفتاب گسترد. کبوتران را آفتاب داد؛ بجائی که آفتاب می تافت راند.
- آگهی دادن، خبردادن، مطلع ساختن:
بدو گفت، بنگر که تا چیست کار
بیا و مرا آگهی ده ز کار.
فردوسی.
- آوا دادن، کشیدن آواز:
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ما ده.
رودکی.
- آواز دادن، بانگ برآوردن. خواندن به آوای بلند:
سوی خانه ٔ لنبک آمد چو باد
بزد حلقه بر چوب و آواز داد.
فردوسی.
- آهار دادن، آهار داده شدن. آهار گرفتن:
بیا تا به کشتی پیاده شویم
ز خون و خوی آهار داده شویم.
فردوسی.
- اجاره دادن، به اجاره واگذار کردن.
- اجرت دادن، مزد دادن.
- ارزان دادن، مقابل گران دادن. ببهای ارزان واگذار کردن.
- اشاعه دادن، پراکندن.
- افاقه دادن، تسکین دادن. از حدت و شدت آن کاستن. (دوائی دردی را).
- امان دادن، بزینهار درآوردن.
- انتشار دادن، نشر کردن.
- اندرز دادن، پند دادن. نصیحت گفتن.
- اَه ببهای چیزی ندادن، بهیچ شمردن.
- باد دادن، در مهب باد گذاردن، چون باد دادن خرمن غلات کوفته تا کاه آن از دانه جدا گردد.
- || در هوای آزاد قرار دادن جامه تا خشک شودو یا بوی نم و مواد دیگری که جامه بدان آغشته شده است زایل گردد.
- بار دادن، رها کردن که درآید. رخصت دادن که بدرون در شود. مرخص کردن که بر او آیند:
بایوان فرود آمد و بار داد
سپه را درم داد و دینار داد.
فردوسی.
- باز دادن، رد کردن. تسلیم کردن. بکسی چیزی را برگردانیدن:
کوه تمکین تو مشکل که صدا باز دهد.
صائب.
- بازی دادن، سر دوانیدن.
- || سرگرم کردن. بباد دادن، تلف کردن.
- بحساب گذاردن، خلعت دادن، خلعت بخشیدن.
- برباد دادن، ویران کردن. تار و مار کردن. از میان برداشتن.
- بردادن، بشرح گفتن «: ابوعلی دست بر نبض بیمار نهاد و گفت: بر گوی و محلتهای گرگان را نام بَرده... پس ابوعلی گفت: از این محلت کویها برده.»نظامی (چهارمقاله چ معین ص 122).
- برون دادن، خارج ساختن:
چرا خون نگریم چرا گل نخندم
که بحری فروشد برون داد گوهر.
- بسط دادن، توسعه دادن. گسترش دادن. وسیع کردن.
- بشارت دادن، مژده دادن.
- بو دادن، منتشر ساختن بوی (اعم از خوب، یا بد).
- بوس دادن، بوسیدن:
چو گودرز بنشست برخاست طوس
بشد پیش خسرو زمین داد بوس.
فردوسی.
بیامد دوان پای او بوس داد
ز ساسان پیشین همی کرد یاد.
فردوسی.
- بوسه دادن، بوسیدن. بوسه گرفتن:
گوری کشیم و باده کشیم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
رودکی.
بیامد سر و چشم او بوسه داد
دل آرام پرویز برگشت شاد.
فردوسی.
بوسه دادن بروی یار چه سود
هم در آن لحظه کردنش بدرود.
سعدی.
- || گذاردن که ببوسند:
میلاومنی ای فغ و استاد توام من
پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه میلاو
رودکی.
فردا نروم جز بمرادت
بجای سه بوسه بدهم شش.
خفاف.
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک.
حافظ.
- بیرون دادن، خارج ساختن. برون فرستادن.
- پاچ دادن، افشاندن حبوب و دانه ها در طبق برای پاک کردن از فضول.
- پا دادن، خوب پیش آمدن.
- پاره دادن، رشوه دادن.
- پاسخ دادن، جواب گفتن:
زش از او پاسخ دهم اندر نهان
زش بپیدایی میان مردمان.
رودکی.
پس از ژاژ و خوهل آوری پیش من
همت ژاژ پاسخ دهد پیرزن.
ابوشکور.
- پایان دادن، خاتمه بخشیدن. بفرجام بردن.
- پردادن، پراندن.
- || پردادن کسی را، تشویق و تشجیع کردن او را.
- پز دادن (از پز فرانسه)، خودفروشی کردن. خودنمایی کردن.
- پس دادن، گرفته ای را برگردانیدن بدهنده ٔ آن.
- پس دادن (درس را)، بر استاد بازگفتن آن.
- پشت دادن، تکیه کردن.
- || گریختن. روی برتافتن. پشت کردن: حربی کردند سخت و گرد برخاست و خزریان پشت بدادند و هزیمت شدند و مسلمانان پی ایشان گرفتند. (ترجمه طبری بلعمی).
- پشت دادن کاغذ، سایه انداختن کاغذ. عیبی است در کاغذ که سیاهی یک روی آن در روی دیگر پیدا آید.
- پشتی دادن، تکیه دادن.
- پناه دادن، در پناه گرفتن.
- پند دادن، اندرز کردن:
بگوییم بسیار و پندش دهیم
به پند اختر سودمندش دهیم.
فردوسی.
- پیام دادن، رسانیدن پیغام. ادای رسالت:
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد.
فردوسی.
- || فرستادن پیغام. ارسال پیام.
- پیچ دادن، پیچانیدن.
- پیش دادن، از قبل دادن. تسلیم کردن قبل از موعد مقرر.
- || مضموم خواندن.
- پیش دادن درسی، بر استاد خواندن درس روان کرده را.
- پیشنهاد دادن، پیشنهاد کردن. عرضه کردن. طرح کردن.
- پیغام دادن، گفتن پیغام. اداء رسالت:
فرستاده برگشت و آمد چو باد
بفغفور پیغام قیصر بداد.
فردوسی.
- || پیغام فرستادن:
داد پیغام بسراندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا.
رودکی.
سرودگوی شد آن مرغک سرودسرای
چو عاشقی که بمعشوق خود دهد پیغام.
کسائی.
یکایک بدادند پیغام شاه
بشیروی بی مغز بی دستگاه.
فردوسی.
- تاب دادن، تابیدن (در نخ و بروت و جز آن).
- || کمی بر آتش نهادن تا سرخ شود؛ مرغ را در تابه تاب داد.
- تاراج دادن، گذاردن که غارت کنند. رها کردن که لاش کنند:
همه گنج او را بتاراج داد
بلشکرکشی بدره و تاج داد.
فردوسی.
- تراش دادن، تراشیدن.
- ترجیح دادن بر، برتر شمردن از.
- تسکین دادن،افاقه بخشیدن. آرامش دادن.
- تصدیعدادن، دردسر دادن.
- تعارف دادن، پیشکش و هدیه کردن.
- تعلیم دادن، آموختن.
- تفصیل دادن، بشرح بازگفتن.
- تکان دادن، جنبانیدن.
- || مؤثر واقع شدن.
- تکیه دادن، پشتی دادن.
- تلوتلو دادن، چیزی آونگان را جنبانیدن.
- تمیز دادن،جدا کردن نیک از بد.
- تن دادن، گردن نهادن بر:
من اینک بپیش تو استاده ام
تن زنده خشم ترا داده ام.
فردوسی.
- تن دردادن، فرمان بردن.
- تن ندادن، اطاعت نکردن. فرمان نبردن.
- تنه بکار دادن یا ندادن، از زیرکار فرار نکردن، یا کردن.
- تو دادن، فروبردن. بلعیدن. اوباریدن.
- توسعه دادن، بسط دادن. وسعت دادن.
- ثمر دادن، میوه دادن. برآوردن.
- جا دادن، مکان دادن.
- جان دادن، مردن.
- || فدا کردن:
تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده.
فردوسی.
- جان دادن برای چیزی، برای آن نهایت مناسب بودن. نیک زیبنده بودن برای آن: این تیرها برای سقف جان میدهد. نیک درخور و مناسب آن است.
- جردادن، بدرازا بریدن.
- جلا دادن، براق کردن.
- جلو دادن به کسی، او را بکارهاتسلط دادن. تشجیع کردن. براختیار او افزودن.
- جلوه دادن،نمودن.
- جواب دادن، پاسخ گفتن.
- جوش دادن، لحیم کردن.
- جوش و جلا دادن، آزار کردن. آشفته ساختن.
- جیره دادن، بیستگانی دادن. مقرری و اجری دادن.
- چاک دادن، دریدن.
- چپ دادن، رد کردن:
چپ داد بتان را و ترا خواست دلم.
- چرخ دادن، گردان ساختن. پیچاندن. پیچان ساختن.
- چرخ دادن در دیگ، چیزی را در دیگ کردن و بر آتش نهادن و گردانیدن برای نیم سرخ شدن.
- چین دادن، با تاب و شکن ساختن.
- حرص دادن، بر سر غیظ و خشم آوردن.
- حرکت دادن، جنبانیدن.
- حساب دادن، حساب چیزی را بشخص ذی نفع پس دادن.
- حسرت دادن، متحسر ساختن. متأسف کردن.
- خاتمه دادن به امری، انجام دادن آن. باتمام رساندن آن.
- خاطر دادن، مهر ورزیدن:
بهیچ یار مده خاطر و بهیچ دیار
که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار.
سعدی.
- خبردادن، آگاهی دادن: از نعیم بهشت خبر میدهد. (گلستان).
- خرج (بخرج) دادن، محسوب داشتن.
- خرج دادن، اطعام عده ٔ کثیر مساکین و غیرهم کردن.
- خم دادن، خمانیدن.
- خمس دادن، دادن پنج یک مال.
- خواب خرگوش دادن، غافل کردن.
- خوراک دادن (بستور)، تعلیف.
- خور دادن، دوختن بدانگونه که زائد جامه از میان بشود.
- داد دادن، عدل کردن.
- دادسخن دادن، ببهترین وجهی گفتن.
- دان دادن، دانه دادن.
- دردسر دادن، تصدیع. صداع دادن.
- درده دادن، نمودن داشته ٔ خود بکسی برای اندوهگین کردن او.
- درس دادن، درس گفتن.
- درم دادن، بخشیدن درم:
درم داد و دینار درویش را
نوازنده شد مردم خویش را.
فردوسی.
- درنگ دادن، گذاردن که توقف کند.
- درنگ ندادن، نگذاردن که توقف کند:
زمانه ندادش زمانی درنگ
شد آن شاه هوشنگ باهوش و سنگ.
فردوسی.
- درود دادن، درود گفتن.
- دست بدست دادن، معاضدت. مظاهرت. تأیید. مدد کردن.
- || دست عروس در دست داماد نهادن در شب زفاف.
- دست دادن، مصافحه کردن. فشردن دست یکدیگر.
- || میسّر شدن.
- || تسلیم شدن.
- دستگاه دادن، قدرت و توانائی دادن. مسلط ساختن:
که او داد بر نیک و بد دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه.
فردوسی.
- دست ندادن، تسلیم نشدن:
همه نیروی خویش چون پیل مست
بدیدی و کس را ندادی تو دست.
فردوسی.
- دستوری دادن، اجازه دادن.
- دشنام دادن، ناسزا گفتن.
- دفع دادن، بتأخیر انداختن.
- دل دادن، عاشق شدن.
- || توجه و التفات خاص کردن بگفتاری یا بدرسی: دل داده است و قلوه گرفته، دو گوش بگفتار او سپرده است.
- دل دادن کسی را، او را تشجیع کردن.
- دم بتله دادن، گیر افتادن: دم بتله نمیدهد، جان از مهلکه بیرون میکشد. سخت محتاط است.
- دَم دادن، دَم گرفتن.
- دوا دادن، سم دادن.مسموم کردن.
- || در اصطلاح عامه نوشابه دادن به کسی.
- دود دادن، در میان دود قرار دادن چنانکه ماهی را بدود عادی و چشم بیمار و بینی بیمار را بدود داروئی.
- دَوَل دادن، دفعالوقت کردن.
- ده دادن، بامب حواله کردن به رو و یا بسر کسی.
- دینار دادن، بخشیدن دینار:
بکابل درون گشت مهراب شاد
بمژده بدرویش دینار داد.
فردوسی.
- راپرت دادن، گزارش دادن.
- راه دادن، اجازه ٔ عبور از جائی دادن:
چو شب روز شد پرده ٔ بارگاه
گشادند ودادند زی شاه راه.
فردوسی.
- || رخصت ورود به جائی دادن:
کسی را مده راه در پیش من
چه بیگانه مردم چه از خویش من.
فردوسی.
- راه دادن استخاره، خوب آمدن استخاره.
- راه دادن دل، برات شدن بدل.
- رجحان دادن، برتری دادن.
- رخصت دادن، اذن و اجازه و دستوری دادن.
- رزم دادن، جنگ کردن.
- رسالت دادن، پیغام گزاردن.
- رشوه دادن، پاره دادن.
- رم دادن، رمانیدن.
- رنج دادن، رنجه ساختن.
- رنگ دادن، پس دادن رنگ چیزی. رنگ پس دادن. رنگ خود را نمایان کردن بسبب بی ثباتی آن.
- روائی دادن یا ندادن دل، راه دادن یا ندادن دل.
- رو دادن، روی دادن. واقع شدن.
- رو دادن بکسی، او را بخود گستاخ کردن.
- روشنائی دادن، روشنی بخشیدن. نورانی ساختن:
ای مایه ٔ خوبی و نیک رایی
روزم ندهد بی تو روشنایی.
رودکی.
- روشنی دادن، منور ساختن.
- روی دادن، رو دادن. واقع شدن.
- ریش دادن، ضمانت دادن.
- زبان دادن، قول دادن. وعده دادن:
زبان داد سیندخت را نامجوی
که رودابه را بد نیارد بروی.
فردوسی.
- زبر دادن، مفتوح خواندن.
- زحمت دادن، رنج رسانیدن. رنجه کردن.
- زکات دادن، ادای زکات.
- زمان دادن، مهلت دادن.
- زن دادن، تزویج.
- زور دادن، نیرو بخشیدن.
- || فشار دادن
- زهر آب دادن شمشیر و غیره، تیز کردن. گوهری ساختن:
زمانه بزهرآب داده است چنگ
بدرد دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
- زهر دادن، مسموم کردن.
- زیر دادن، مکسور خواندن.
- زینت دادن، آراستن.
- زینهار دادن، امان دادن:
کی نامور دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنند آشکار.
فردوسی.
- سان دادن (لشکر)، رژه دادن.
- سر به پای کسی دادن، سرنهادن بپای او:
هیچ بیدردی نمییابم سوای خویشتن
می نهم چون بید مجنون سر بپای خویشتن.
صائب (از آنندراج).
- سردادن، رها کردن.
- || سرباختن.
- سُر دادن، سُراندن. متعدی سر خوردن.
- سر دادن گریه، ناگهان گریستن آغاز کردن.
- سر دادن و سیر ندادن، از چیز اندک نگذشتن با استقبال و تقبل خطر عظیم.
- سرما دادن، در معرض سرما گذاردن.
- سر و صورت دادن، منظم و مرتب کردن.
- سفارش دادن، سپردن. سفارش کردن.
- سلام دادن، سلام گفتن.
- سلم دادن، زهر دادن.
- سود دادن، نفع بخشیدن.
- سوق دادن، راندن.
- سوگند دادن، قسم دادن: قدید بنزدیک کرمانی شد و سلام کرد و بنشست، پس گفت یا ابا علی سوگند دهم بر تو بخدای که کار نکنی که از تو نزیبد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- شاخ وبرگ دادن درختی، شاخ و برگ برآوردن آن.
- شاخ و برگ دادن مطلبی، شرح بسیار افزودن بر آن. تطویل دادن آن.
- شام دادن،شام خورانیدن.
- شرح دادن، تفصیل دادن، بیان کردن.
- شفا دادن، شفا بخشیدن.
- شکاف دادن، شکافتن. دوپاره ساختن.
- شکست دادن، مغلوب کردن سپاهی را.
- شل دادن، سست کردن چنانکه عنان اسب را.
- شل دادن کاری را، جدی تعقیب نکردن کاری را موقتاً.
- شوهر دادن، تزویج.
- شهادت دادن، گواهی دادن.
- شهرت دادن، آواز درانداختن.
- شیردادن،خورانیدن شیر چنانکه مادر کودک را.
- صداع دادن، دردسر دادن.
- صله دادن، جایزه دادن.
- صورت دادن، انجام دادن کاری را.
- || صورت دادن، نوشتن تمام اجزاء دخل یا خرجی را.
- ضمه دادن، پیش دادن.
- طلاق دادن،رها کردن شوی زن را.
- طول دادن، بدرازا کشانیدن.
- عشوه دادن، ناز و غمزه کردن.
- || فریب دادن.
- عطا دادن، بخشیدن.
- علامت دادن، کشتی یا طیاره و یا دسته ای از سپاه و غیره را، با نشانی خاص هدایت کردن کشتی و... را.
- علیق دادن، خوراک دادن ستور را.
- غذا دادن، تغذیه.
- غصه دادن، غمگین ساختن.
- غلت دادن آواز را، تحریر.
- غلت دادن چیزی را، غلطانیدن.
- غِل دادن، غلطانیدن چنانکه گلوله را بروی زمین.
- غلغلک دادن، خاراندن زیر بغل کسی تا بخنده افتد.
- فائده دادن، سود بخشیدن.
- فاصله دادن، ایجاد فاصله کردن.
- فتحه دادن، زبر دادن.
- فحش دادن، ناسزا گفتن.
- فرجه دادن، مهلت دادن.
- فرصت دادن، مجال دادن.
- فرمان دادن، امر کردن:
چو فرمان دهد ما همیدون کنیم
زمین را بخنجر چو جیحون کنیم.
فردوسی.
- فرودادن، بلعیدن.
- فریب دادن، فریفتن.
- فشار دادن، زور آوردن.
- فضیلت دادن، برتری دادن.
- فیصل دادن، جدا ساختن. بپایان رسانیدن.
- قاچ دادن، شکافتن.
- قرار دادن، نهادن.
- قر دادن، رقصاندن و پیچ و تاب دادن اسافل اعضاء.
- قسم دادن، سوگند دادن.
- قِل دادن، غلطانیدن.
- قوت دادن، غذا دادن.
- قوَّت دادن، نیرو بخشیدن.
- قول دادن، پیمان کردن.
- کام دادن کسی را، برآوردن کام او.
- کرایه دادن، بکرایه واگذار کردن.
- کُر دادن، باآب کر شستن.
- کسره دادن، زیر دادن.
- کِش دادن شاه شطرنج را، با یکی از مهره های شطرنج بشاه شطرنج حمله کردن.
- کش دادن مطلب یا چیزی را، بدرازا کشانیدن.
- کفاف دادن، بسنده بودن:
کفاف کی دهد این باده ها بمستی ما؟
- کل دادن، گاو ماده را و نر را یکجا فراهم آوردن آبستنی را.
- کم دادن، تطفیف.
- کمک دادن، کمک کردن.
- کوت (کود) دادن، رشوه دادن زمین.
- کوچ دادن، کوچانیدن.
- کوچه دادن مردم یا سپاه، در دو صف قرار گرفتن گذشتن سواری یا کسی را.
- کیف دادن، سکرگونه ای بخشیدن.
- کیف دادن به بچه، حبی که تریاک یا عصاره ٔ کوکنار دارد بدو دادن.
- گذار دادن، عبور دادن.
- گزارش دادن، راپرت دادن.
- گسترش دادن، بسط دادن.
- گشاد دادن، رها کردن چنانکه تیر را از کمان.
- || تک نهادن مهره در خانه ای از خانه های نرد.
- گل دادن، گل آوردن.
- گواهی دادن، شهادت دادن. گواهی گفتن:
شما یکسر از کارها آگهید
برین بر که گفتم گواهی دهید.
فردوسی.
- گوش دادن، استماع. گوش نهادن:
داده گل گوش بفریادم در این گلشن سلیم
ناله ام گویا نظر بر عندلیبان آشناست.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
- گوشمال دادن، تنبیه کردن.
- گیر دادن سگ را، واداشتن که پارس کند.
- گیر دادن کسی را، باعث گرفتاری و گرفتن او شدن.
- لب دادن یا ندادن کاسه، حالتی کاسه را که چون مایعی از او سرازیر کنند در ظرف دیگر پراکنده نشود.
- لت دادن آب را، هدر دادن آن.
- || بیهوده رها کردن آن، هرز دادن آن.
- لذت دادن، تولید حظ و لذت کردن.
- لِفت دادن، طول و تفصیل بیجا دادن.
- لقب دادن، لقب نهادن.
- لم دادن، تکیه دادن یکبری بر بالش تمدد اعصاب را.
- لو دادن سری را، بروز دادن و فاش کردن آن.
- لو دادن شریک جرم خودرا، تباهکاری او را بروز دادن.
- لو دادن کسی را، بدست دادن او.
- لیز دادن، سر دادن، لیزانیدن چیزی، لغزانیدن آن.
- ماچ دادن، گذاشتن که او را ببوسند.
- مالش دادن، مالیدن.
- || گوشمال دادن.
- ماهیانه دادن، وظیفه ومقرری دادن.
- مدد دادن، کمک کردن. کمک فرستادن. یاری کردن.
- مرتبت دادن، مقام و منصب و جاه دادن:
نفرین کنم بدرد (ز درد) و بلا این زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را.
شاکر بخاری.
- مزد دادن، اجرت دادن.
- مژده دادن، بشارت دادن:
چو دیهیم شاهی بسر برنهاد
جهان را همه سربسر مژده داد.
فردوسی.
- مسته دادن، مسته خورانیدن:
چون بهر صید راست خواهی کرد (کذا)
باز را مسته داد باید پیش.
بونصر طالقان.
- مشق دادن، آموختن فنون نظامی.
- || خطاطی فرمودن.
- منادی دادن، منادی کردن.
- منصب دادن، مقام و رتبت دادن.
- مواجب دادن، ماهانه دادن.
- می دادن، شراب دادن.
- میل دادن، منحرف کردن.
- میوه دادن، برآوردن. ثمر دادن:
گلها و میوه ها دهم ار تربیت کنی.
- نام دادن،اسم نهادن. نامیدن.
- نامه دادن، رسانیدن نامه.
- || نامه فرستادن:
فرستاد بیور مرا نزد شاه
یکی نامه داده ست و دارم نگاه.
فردوسی.
- نان دادن، رزق و روزی دادن:
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هر آنکس که دندان دهد نان دهد.
سعدی.
- ناهار دادن، ناهار خوراندن.
- نتیجه دادن، مثمر ثمر واقع گشتن.
- نشان دادن، ارائه کردن.نمودن:
نشان داد موبد مرا در زمان
یکی شاه با فر و برز کیان.
فردوسی.
- نصیحت دادن، اندرز کردن.
- نفع دادن، سود بخشیدن.
- نم پس دادن، تراوش کردن و تراویدن رطوبت از چیزی.
- نم پس ندادن، کمترین عطائی نکردن. اندک چیزی ندادن.
- نم دادن، مرطوب گشتن.
- نواله دادن، نواله خورانیدن.
- نور دادن، روشنائی بخشیدن.
- نوید دادن، وعده ٔ خوب کردن:
همی دادشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید.
فردوسی.
- نهیب دادن، نهیب زدن.
- نیرو دادن، قوت بخشیدن.
- واپس دادن، برگردانیدن. بازپس دادن.
- وا دادن، با فاصله شدن. متناوب گردیدن، چنانکه شدت و التهاب درد.
- || ممانعت کردن.
- || نادیده گرفتن.
- || باز دادن:
خاردر پا شد چنین دشواریاب
خار در دل چون بود واده جواب.
مولوی.
- وسعت دادن، گسترش دادن. وسیع کردن.
- وعده دادن، وعده کردن:
چند دهی وعده ٔ دروغ همی چند
چندفروشی بمن تو این سر و سروا.
اورمزدی (از گرشاسبنامه ص 7).
- وقت دادن، تعیین کردن زمانی معین از اوقات خود کسی را بمنظور مذاکره با وی.
- وکالت دادن، وکیل کردن.
- ول دادن، رها کردن.
- هدیه دادن، بخشیدن. ارمغان دادن:
که او را فروغی چنین هدیه داد
همان آتش آنگاه قبله نهاد.
فردوسی.
- هل دادن، غفلتاً او را جنبانیدن یا بجانبی خمانیدن تا تعادل از دست بدهد و بیفتد.
- هوا دادن، در معرض باد و جریان هوا نهادن.
- هول و تکان دادن، به قلق و اضطراب افکندن کسی را.
- یاد دادن، آموختن.
- یاری دادن، مدد کردن.
- یله دادن، پشت دادن و تکیه کردن با دراز کردن پای ها.

معادل ابجد

جردادن

262

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری