معنی جارزننده

حل جدول

جارزننده

منادی


منادی

جارزننده

فرهنگ عمید

جارچی

کسی که در کوچه و بازار مطلب یا حُکمی را با آواز بلند به اطلاع مردم می‌رسانده است، جارزننده،

لغت نامه دهخدا

منادی گر

منادی گر. [م ُ دا گ َ / م ُ گ َ] (ص مرکب) جارزننده. جارچی. آنکه خبری را به بانگ بلند به آگاهی عموم برساند:
بگشتی منادی گری در سپاه
که ای نامداران و گردان شاه.
فردوسی.
منادی گری برکشیدی خروش
که ای نامداران با فر و هوش.
فردوسی.
منادی گری را بفرمود شاه
که شو بانگ زن پیش این بارگاه.
فردوسی.
منادی گری گرد لشکر بگشت
به درگاه هر خیمه ای برگذشت.
فردوسی.
منادی گری نام او شیرزاد
گرفت آن سخنهای کسری به یاد.
فردوسی.
صدر حمید دین که منادی گر ازل
خواند از کمال جود و کرم صدر کشورش.
دقایق مروزی.
آنگاه منادی گر ملک بانگ کردی که هرکه را با ملک خصومتی هست همه به یک سو بنشینند... (سیاست نامه).
ده منادی گر بلند آوازیان
ترک و کرد و رومیان و تازیان.
مولوی.
رجوع به مُنادی ̍ و مُنادی شود.


منادی

منادی. [م ُ] (ع ص) ندادهنده که برای اظهار امر حاکم در شهر می گردد. (غیاث) (آنندراج). آنکه ندا می کند وبه آواز بلند مردم را برای امری آگاه می کند و جار می زند. جارچی. (ناظم الاطباء). آنکه ندا دهد. نداکننده. جارزننده. جارچی. هوانداز. جارگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): ربنا اًننا سمعنا منادیا ینادی للایمان أن آمنوا بربکم فآمنا. (قرآن 193/3).
به پند منادی نشد شاه رام
به روز سفید و شب تیره فام.
فردوسی.
منادی به بازارها آمد و حال بازگفتند. (تاریخ بیهقی).
آمد آواز منادی لا فتی الا علی
وآنگهی لا سیف الا ذوالفقار آمد ندا.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 37).
منادیان شریعت خبر دهند همی
ز طبل و جلجل او خلق را به لیل و نهار.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 248).
دلیل راهت ابراهیم آزر
منادی ملتت عیسی مریم.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 207).
به صدا و ندای اسرافیل
که منادی و منهی حشر است.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 65).
منادیان قدح را به جان زنم لبیک
چون من حریفی لبیک گوی باده بیار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 620).
زبان را منادی دروازه ٔ دهان... می دارد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 127).
خطیب منابر دعا و منادی جواهر ثنا، هرچه از دارملک پادشاه دورتر افتد... (منشآت خاقانی ایضاً ص 228).
غمزه منادی که دهان خسته بود
چشم سخنگو که زبان بسته بود.
نظامی.
منادی جمع کرده همدمان را
برون کرده ز در نامحرمان را.
نظامی.
آن می که منادی صبوح است
آبادکن سرای روح است.
نظامی.
منادی برآمد به گرد سپاه
که این است پاداش خونریز شاه.
نظامی.
ندای هیچ نصیحت از منادی خرد نمی شنوی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 75). منادی از عدل پادشاه ندا درداده است. (مرزبان نامه ایضاً ص 172).
شد منادی در محلتها روان
بانگ می زد کوبکو شادی کنان.
مولوی.
منادی ظهرالنور و بطل الزور. (مصباح الهدایه چ همایی ص 91). منادی بانگ می زد که سعتر بری بیفتاد و بیخود شد. (مصباح الهدایه ایضاً ص 193).
- منادی اسلام، کنایه از مقری و مؤذن باشد. (برهان) (آنندراج).
- منادی حق، کنایه از مرگ یا ملک الموت: چون ایشان را منادی حق درآید و تخت ملک را بدرود کنند... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 72).
|| مزادکن. (تفلیسی). من یزیدگوی. من یزیدگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اِمص) فارسیان به معنی ندا استعمال کنند. (غیاث) (آنندراج). ندا و جار. (ناظم الاطباء).و رجوع به مُنادی ̍ معنی دوم شود.

معادل ابجد

جارزننده

320

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری