معنی تیره و تار

لغت نامه دهخدا

تیره و تار

تیره و تار. [رَ / رِ وُ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) سیاه و ظلمانی: هوا تیره و تار شد. دنیا در چشمم تیره و تار شد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تیره، و تار شود.


تار و تنگ

تار و تنگ. [رُ ت َ] (ص مرکب، از اتباع) تیره و تار. سخت تیره. تاریک و سخت:
ز گشت دلیران بر آن دشت جنگ
چو شب گشت آوردگه تار و تنگ.
فردوسی.
- تار و تنگ آوردن، تیره و تار کردن. تاریک و سخت ساختن:
به انبوه لشکر بجنگ آورید
بر ایشان جهان تار و تنگ آورید.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2615).
فرنگیس را چون بچنگ آورم
بچشمش جهان تار و تنگ آورم.
فردوسی (ایضاً ص 739).


تار

تار. (ص) محمد معین در حاشیه ٔ برهان قاطع آرد: اوستا: تثره (تاریک) (از تمسره، تنسره)، هندی باستان: تمیسره (تاریک)، پهلوی: تار، کردی: تاری، افغانی: تور، استی: تلینگه، تلینگ (تاریکی، تاریک)، تر (کثیف، غمگین)، بلوچی: تار، سریکلی: تار، منجی: تراوی، گیلکی: تار - انتهی. تاریک. (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ جهانگیری). تیره و تاریک. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بدون روشنی و یا کم روشنی و تیره. (فرهنگ نظام). تاری. تاره. تاران. تارین. تیره.دیجور. مظلم. ظلمانی سیاه. مقابل روشن:
بشد میزبان گفت کای نامدار
ببودی دراین خانه ٔ تنگ و تار.
فردوسی.
چو شب گشت پیدا و شد روز تار
شد اندر شبستان کی نامدار.
فردوسی.
از ایدر برو تازیان تا ببلخ
که از بلخ شد روز ما تار و تلخ.
فردوسی.
چو خورشید بر چرخ لشکر کشید
شب تار تازنده شد ناپدید،
یکی انجمن کرد خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین.
فردوسی.
بتاراج داده کلاه و کمر
شده روز تار و نگون گشته سر.
فردوسی.
ز بس گرد لشکر جهان تار شد
مگر مهر رخشان گرفتار شد.
فردوسی.
ز گشت دلیران بر آن دشت جنگ
چو شب گشت آوردگه تار و تنگ.
فردوسی.
چنین تا سپهر و زمین تار شد
فراوان ز ترکان گرفتار شد.
فردوسی.
چنین گفت شیر ژیان با پلنگ
که بر غرم چون روز شد تار و تنگ.
فردوسی.
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی
شود تار و ویران شود تخت اوی.
فردوسی.
ز اندیشه ٔ او چو آگه شدم
از ایران شب تار بیره شدم.
فردوسی.
شهنشاه لهراسپ در شهر بلخ
بکشتند و شد روز ما تارو تلخ.
فردوسی.
صعب چون بیم و تلخ چون غم جفت
تار چون گور و تنگ چون دل زفت.
عنصری.
ز بس گرد چون پود در تار شد
بر آن غول چهران جهان تار شد.
اسدی (ازفرهنگ جهانگیری).
خِرَد است آنکه اگر نور چراغ او
نیستی، عالم یکسر شب تارستی.
ناصرخسرو.
روز رخشنده کزو شاد شود مردم
از پس انده و رنج شب تار آمد.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 109).
طلعت مستنصر از خدای جهان را
ماه منیر است و این جهان شب تار است.
ناصرخسرو.
غار جهان گرچه تنگ و تار شده ست
عقل بسنده ست یار غار مرا.
ناصرخسرو.
روزهای روشن گیتی همه
بر عدوی تو شبان تار باد.
مسعودسعد.
شب تار و ره دور و خطر مدعیان
تا در دوست ندانم بچه عنوان برسم.
خاقانی.
حرز عقل است مرهم دل ریش
تیغ روزاست صیقل شب تار.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 202).
دانم که ندْهی داد من، روزی نیاری یاد من
بشنو شبی فریاد من، داغ شب تار آمده.
خاقانی.
خود ندارد حواری عیسی
روزکوری و حاجت شب تار.
خاقانی.
گشاید بند چون دشوار گردد
بخندد صبح چون شب تار گردد.
نظامی.
چنانکه از شب تار صبح برآید. (گلستان).
شب تار است و ره ِ وادی ِ ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست ؟
حافظ.
بندگی حق بشب تار کن
رغبت مزدت چو بود کار کن.
عماد فقیه.
- تار شدن (گشتن، گردیدن) چشم، تیره شدن آن. کم شدن بینایی چشم: چشمهایم تار شده است:
بر آن مرد بگریست بهرام زار
وز آن زهر شد چشم بهرام تار.
فردوسی.
یکی خیمه زد بر سر از دود قار
سیه شد هوا چشمها گشت تار.
فردوسی.
هر چشم که ازخاک درت سرمه ٔ او بود
زآوردن هر آب که آرد نشود تار.
سنائی.
|| گل آلود. مقابل روشن: این آب کمی تار است.


تار و تور

تار و تور. [رُ] (ص مرکب، از اتباع) سخت تیره و تاریک. (جهانگیری). بسیار تیره و تاریک. (برهان). تاریک و تیره و بسیار تاریک. (آنندراج) (انجمن آرا). سخت تاریک. (فرهنگ رشیدی):
بمیدان چنین گفت بهرام گور
که اکنون که شد روز ما تار و تور...
فردوسی.
|| ریزه باشد. (جهانگیری). ریزه ریزه و ذره ذره را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا).


تار و تفرقه

تار و تفرقه. [رُ ت َ رِ ق َ / ق ِ] (ص مرکب، از اتباع) پراکنده.
- تار و تفرقه شدن، سخت پراکنده شدن. تار و مار شدن.
- تار و تفرقه کردن، سخت پراکندن. تار و مار کردن.


تار و تنبک

تار و تنبک. [رُ تُم ْ ب َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) رجوع به تار و تمبک شود.

فارسی به انگلیسی

تیره‌ و تار

Dankly, Gray, Stygian

حل جدول

تیره و تار

تارین

کدر

فرهنگ عمید

تار

تاریک، تیره،
* تار شدن: (مصدر لازم) تیره شدن، تاریک شدن،
* تار کردن: (مصدر متعدی) تاریک کردن، تیره ساختن،
* تاروتور: [عامیانه] بسیار‌تیره و تاریک،

رشته، نخ،
رشتۀ باریک: تار ابریشم، تار مو،
رشته‌هایی که در طول پارچه بافته می‌شود، تازه، تان، تانه،
(موسیقی) از آلات موسیقی که دارای سیم، پرده، دستۀ دراز و کاسه است و از چوب درخت توت ساخته می‌شود و آن را با مضراب می‌نوازند. δ تار سابقاً پنج سیم داشت و درویش‌خان، استاد موسیقی، یک سیم دیگر به آن افزود،
* تارتار: [قدیمی] پاره‌پاره، ریزه‌ریزه،
* تار زدن: (مصدر لازم) نواختن تار،
* تار عنکبوت: (زیست‌شناسی) رشته یا پرده‌ای که عنکبوت از لعاب غده‌های خود می‌تند و به‌وسیلۀ آن شکار خود را به دام می‌اندازد،
* تاروپود:
رشته‌هایی که در پهنای پارچه بافته می‌شود،
[مجاز] اساس، پایه، وجود، اصل چیزی،
* تاروتور: [قدیمی] ریزه‌ریزه، ذره‌ذره،

فرهنگ فارسی هوشیار

تار و تنگ

(صفت) تیره و تار سخت تیره تاریک و سخت.


تار

بمعنی تیره و تار و نیز بمعنی یکی از آلات موسیقی و نیز رشته پنبه عنکبوت را هم گویند


تار و تفرقه

تار و مار تار و تفرقه شدن. (مصدر) سخت پراکنده شدن تار و مار شدن. یا تار و تفرقه کردن. (مصدر) . سخت پراکندن.


تیره

سیاه و تاریک، تار و مظلم

فرهنگ معین

تار

رشته، نخ، یکی از سازهای ایرانی با یک کاسه، پنج تار و دسته ای بلند. [خوانش: (اِ.)]

معادل ابجد

تیره و تار

1222

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری