معنی توشه دان

لغت نامه دهخدا

توشه دان

توشه دان. [ش َ / ش ِ] (اِ مرکب) ابتر. باله. قلع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مطهره. (زمخشری). مزود. (دهار). خورجین و تنچه و کیسه ای که در آن آذوقه گذارند. جائی که در آن زاد نهند. انبانی که در آن غدای سفر نهند. || جامه دان. (ناظم الاطباء).


توشه

توشه. [ش َ / ش ِ] (اِ) طعام اندک و قوت لایموت و طعامی که مسافران با خود دارند. (برهان). قوت لایموت و طعام مسافران. (انجمن آرا). زاد راه که مسافران بردارند و این مجازی است مشهورزیرا که مرکب است از «توش » به معنی قوت و توانائی که «های » نسبت به وی ملحق گشته... (آنندراج). زاد راه مرکب از توش به معنی قوت و توانائی و «های » نسبت. با لفظ کشیدن و کردن و برداشتن و گرفتن و بستن مستعمل. (غیاث اللغات). و از این است که مسافران طعامی را که همراه دارند توشه نامند. (فرهنگ جهانگیری ذیل کلمه ٔ توش). به معنی قوت و لازمه ٔ سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). طعام اندک و قوت لایموت و تدارک و زاد. و مایحتاج سفر از خوراک. (ناظم الاطباء). زاد. (دهار). و بالفظ برداشتن و گرفتن و بر کمر بستن و بر دوش بستن کنایه از تهیه ٔ سفر کردن است. (آنندراج):
نگر بستگانند و بی چارگان
و بی توشگانند و بی زاورا.
رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
توشه ٔ خویش زود از او بربای
پیش کایدت مرگ پای آگیش.
رودکی (از یادداشت ایضاً).
بدو گفت خسرو که از خوردنی
چه داری هم از چیز گستردنی
که ما ماندگانیم و هم گرسنه
نه توشه ست با ما نه بار و بنه.
فردوسی.
به پیلان گردنکش و گاومیش
سپه راهمی توشه بردند پیش.
فردوسی.
بدو گفت موبد به جان و سرت
که جاوید بادا سر و افسرت
کزین توشه، خوردن نفرمائیم
به سیری رسیدن نیفزائیم.
فردوسی.
همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز
شود غرق و ماند ز همراه باز.
اسدی.
بدینجات از بد نگهبان بود
چو زیدر شدی توشه ٔ جان بود.
اسدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
در این ره مدان توشه و یار نیک
به از دانش نیک و کردار نیک.
اسدی.
توشه ٔ تو علم و طاعت است در این راه
سفره ٔ دل را بدین دو توشه بیاکن.
ناصرخسرو.
گفتم به راه جهل همی توشه بایدم
گفتا ترا بس است یکی شاخسار من.
ناصرخسرو.
کو توشه و کو رهبرت، ای رفته چهل سال
زین کوه بدان دشت و زآن جوی بدان در.
ناصرخسرو.
جو توشه ٔ پیغامبران است و توشه ٔ پارسامردان که دین بدیشان درست شود و توشه ٔ چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام).
توشه از تقوی کن اندر راه مولا تا مگر
در ره عقبی نگویندت فهم لایتقون.
سنائی.
نان دونان نخورم بیش که دین
توشه ٔ هر دو سرای است مرا.
خاقانی.
امروز گر از سلطان، رندی طلبد توشه
فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان.
خاقانی.
در گوشه ای بمیر وپی توشه ٔ حیات
خود را چو خوشه پیش خسان ده زبان مخواه.
خاقانی.
یا چو غریبان پی ره توشه گیر
یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر.
نظامی.
چند زنی تیر به هر گوشه ای
غافلی از توشه ٔ بی توشه ای.
نظامی.
به سرچشمه گشاید هر کسی رخت
به چشمه نرم گردد توشه ٔ سخت.
نظامی.
مرا بوسه گفتا به تصحیف ده
که درویش را توشه از بوسه به.
سعدی.
مرد بی توشه کاو فتاد از پای
در کمربند او چه زر چه خزف.
(گلستان).
گر همه زر جعفری دارد
مرد بی توشه برنگیرد کام.
(گلستان).
رجوع به توشه ٔ راه شود. || ذخیره. (ناظم الاطباء). حاصل. بضاعت. بهره:
اگر توشه مان نیکنامی بود
روانمان بدان سر گرامی بود.
فردوسی.
ور آن کس که او بازماند ز خورد
ندارد همی توشه از کارکرد.
فردوسی.
نگر تا چه بهتر ز کار آن کنید
بکوشید و آن توشه ٔ جان کنید.
فردوسی.
نمانم که ویران بود گوشه ای
بیابد ز من هر کسی توشه ای.
فردوسی.
- بی توشه، گوشه ٔ بی توشه، ناحیه ٔ لم یزرع و بایر. (ناظم الاطباء). زمین بی توشه، زمینی خشک و بی حاصل:
دیدم زمئی چو دیگ جوشان
بی توشه چو وادی خموشان.
مکتبی.
- || بی زاد و خوراک. فقیر و بی چیز.
- توشه و تراش، جلب نفع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
گرچه چو تیشه از قبل توشه و تراش
هرگز نبوده ام نه طمع را نه پیشه را.
سنایی.
- توشه و گوشه، خوراک منزل. (ناظم الاطباء).
|| افاده ٔ معنی ذخیره ٔ خیر می کند، چنانکه در نصایح از فرزانگان پارس این عبارت مشهور است که گفته اند: به نیکی کرد، با نیکان توشه نهید؛ یعنی به عمل نیک با مردمان نیکو کسب ذخیره ٔ ثواب و خیر اخروی نمائید. (انجمن آرا) (آنندراج).
- توشه ٔ آخرت، ثواب آخرت. زاد آنجهانی: آن چهار که مطلوب است بدین اغراض و بجز آن نتواند رسید، کسب مال از وجهی پسندیده... و انفاق در آنچه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشه ٔ آخرت پیوندد. (کلیله و دمنه). باز اعمال خیر و ساختن توشه ٔ آخرت از علت گناه ازآنگونه شفا میدهد. (کلیله و دمنه). و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است ساختن توشه ٔ آخرت.... (کلیله و دمنه).
- توشه ٔ آن سرای، توشه ٔ آخرت:
پناه روانست دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد
در رستگاری ورا از خدای
ره توبه و توشه ٔ آن سرای.
اسدی.
رجوع به ترکیب قبل شود.


توشه جستن

توشه جستن. [ش َ / ش ِ ج ُ ت َ] (مص مرکب) توشه خواستن. طلب توشه و زاد کردن:
از او توشه جست آن زمان شهریار
بدو گفت سالار، کای نامدار.
فردوسی.


ره توشه

ره توشه. [رَه ْ ش َ / ش ِ] (اِ مرکب) توشه و آزوقه ٔ راه مسافر. (ناظم الاطباء). زاد مسافر:
ره آورد عدم ره توشه ٔ خاک
سرشت صافی آمد گوهر پاک.
نظامی.
سرشک و آه را ره توشه بسته
ز مروارید بر گل خوشه بسته.
نظامی.
برداشت بدو که خوردم این است
ره توشه و ره نوردم این است.
نظامی.
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستی اش کردم روانه.
حافظ.
رجوع به راه توشه شود.


دان دان

دان دان. (ص مرکب) متفرق و پاشان و پراکنده و از هم جدا. (ناظم الاطباء). دانه دانه.
- دان دان بیرون زدن، دانه ها بیرون آمدن بر اندام در بیماری سرخک و آبله مرغان و حصبه و جز آن.

فرهنگ عمید

توشه دان

خورجین، کیسه،
ظرفی یا جایی که توشه را در آن بگذارند،


توشه

زاد، ذخیره و تدارک،
خوراک اندک، خوراکی که در سفر با خود بردارند،

فرهنگ فارسی هوشیار

توشه دان

(اسم) ظرفی یا جایی که توشه را در آن گذارند، خرجین کیسه.


توشه

خوراک اندک، زاد


ره توشه

توشه راه

حل جدول

فارسی به عربی

توشه دان

حقیبه


توشه

امتعه، زی

فرهنگ معین

توشه

خوراک اندک، خوراکی که مسافران همراه خود برند. [خوانش: (ش ِ) (اِ.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

توشه

آذوقه، ارزاق، برگ، جیره، خواربار، خوراکی، زاد، قوت، قوت‌لایموت، نوا، رزق، روزی، اندوخته، ذخیره، بار، بنه، ره‌توشه، زادراه

معادل ابجد

توشه دان

766

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری