معنی توانگری
لغت نامه دهخدا
توانگری. [ت ُ /ت َ گ َ] (حامص مرکب) پهلوی «توان کریه ». مالداری. ثروت. (حاشیه ٔ برهان چ معین). ثروتمندی. مالداری. (فرهنگ فارسی معین). ثروت. (زمخشری). مکنت. تمول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). وجد. وسع. (منتهی الارب): و عیال نابکارآینده گرد مکن که کم عیالی دوم توانگری است. (قابوسنامه).
ماه بماه می کند شاه فلک کدیوری
عالم فاقه برده را توشه دهد توانگری.
خاقانی.
خلف در دارالملک خویش متمکن بنشست و اعوان و انصار که از حضرت منصور آمده بودند از توانگری بازگردانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). اگر توانگری دهمت مشتغل شوی، از من بمانی. (گلستان). توانگری به هنر است نه بمال. (گلستان). توانگری به قناعت است نه به بضاعت. (گلستان). || توانایی. قدرت. زورمندی. قوت. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح تصوف) نزد صوفیه جمع صفات کمال بود با وجود قدرت بر اظهار هر صفتی. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به توان و توانگر و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
فارسی به انگلیسی
Affluence
فرهنگ معین
توانایی، ثروتمندی. [خوانش: (~.) [په.] (حامص.)]
حل جدول
وسع، استطاعت، بی نیازی، تمکن، تنعم، غنا، دولتمندی
مکنت
ثرا
وسع
توانگری و دولتمند
مایه دار، پولدار
بینیازی و توانگری
استغنا
ثروت و توانگری
غنا
توانگری و ثروت
مکنت
فرهنگ عمید
توانایی، زورمندی، قدرت،
[مجاز] مالداری،
مترادف و متضاد زبان فارسی
استطاعت، بینیازی، تمکن، تنعم، دارایی، دولتمندی، غنا،
(متضاد) فقر
فارسی به عربی
ثراء، ثروه
فرهنگ فارسی هوشیار
توانایی قدرت، زورمندی قوت، ثروتمندی مالداری.
ضرب المثل فارسی
کسی که قانع است قدرتمند است
معادل ابجد
687