معنی تنگی
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
کم عرضی، کم پهنایی، سختی، رنج، ق حطی. [خوانش: (تَ) (حامص.)]
فرهنگ عمید
کوچکتر از اندازۀ مورد نظر بودن: تنگی لباس،
باریکی و کمپهنا بودن،
کم بودن فضا یا گنجایش،
[مجاز] دشواری،
[مجاز] کمیابی،
[مجاز] کم بودن زمان،
[قدیمی] نزدیکی،
* تنگی نفس: (پزشکی) درد سینه که انسان بهسختی نفس بکشد، ضیقالنفس،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
تضییق، تنگنا، سختی، فشار،
(متضاد) فراخی، عسرت، فاقه، فقر، فلاکت، نکبت،
(متضاد) گشاددستی، فراخبالی، غلا، قحطسالی، قحط، کمیابی،
(متضاد) وفور، برکت، آبسالی، فراوانی، کمپهنایی، باریکی، کمعرضی،
(متضاد) گشادی
فارسی به انگلیسی
Extremity, Lankness, Narrowness, Scarcity, Tightness
فارسی به ترکی
darlık
فارسی به عربی
جفاف
تعبیر خواب
اگر دید از تنگی به فراخی آمد از پایگاهی و به جایگاهی ایمن شد، دلیل است که کارهای او به نظام شود و از رنج به راحت و آسانی شود. اگر به خلاف این بیند بد بود. - محمد بن سیرین
اگر دید در جایگاهی تنگ گرفتار شد، دلیل که در کارهای دشوار افتد و خلاص نیابد. اگر بیند در آنجا طعام تنگ است، دلیل که عیش و روزی بر او تنگ شود و تنگی همه چیز درخواب نیکو نباشد. - جابر مغربی
گویش مازندرانی
تنگ ظرف گلی آب با دهنه ی تنگ و شکم بزرگ
فرهنگ فارسی هوشیار
کم عرضی، کم پهنائی
معادل ابجد
480