معنی تندی

لغت نامه دهخدا

تندی

تندی. [ت ُ] (حامص) درشتی. (آنندراج). سختی و شدت و درشتی. (ناظم الاطباء). خشمگینی.غضبناکی. عصبانیت. (فرهنگ فارسی معین):
دل شاه ترکان پر از خشم و جوش
ز تندی نبودش به گفتار گوش.
فردوسی.
ز تندی پشیمانی آردْت بار
تو در بوستان تخم تندی مکار.
فردوسی.
فرستاده را هیچ پاسخ نداد
ز تندی ّ کسری نیامدْش یاد.
فردوسی.
ز خیمه فرستاده را بازخواند
به تندی فراوان سخنها براند.
فردوسی.
پدر چون بدیدش بهم بر دو چشم
به تندی یکی بانگ برزد بخشم.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کای تاجدار
اگر مهتری تخم تندی مکار.
فردوسی.
ز تندی به جوش آمدش خون و رگ
نشست از بر باره ٔ تیزتگ.
فردوسی.
ای پسر نیز مرا سنگدل و تند مخوان
تندی و سنگدلی پیشه ٔ تست ای دل و جان.
فرخی.
حاسد ملعون چرا خرم دل و خندان شود
گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند
تندی و صفرای بخت خواجه یک ساعت بود
ساعتی دیگر بصلح و دوستی مَبْدا کند.
منوچهری.
بگفت آزادگانش را به تندی
که از جنگ آوران زشت است کندی.
(ویس و رامین).
دروغ و گزافه مران در سخن
بهر تندیی، آنچه خواهی مکن.
اسدی.
جهان مست است نرمی کن که من ایدون شنیدستم
که با مستان و دیوانه حلیمی بهتر از تندی.
ناصرخسرو.
گفتم که مکن میر پدر تندی و تیزی
رحم آر بدین بیدل آسیمه سیر بر.
سوزنی.
به تندی گفتم ای بخت بلندم
نه تو قصابی و من گوسپندم.
نظامی.
دگر ره بانگ زد برخو به تندی
که با دولت نشایدکرد کندی.
نظامی.
شنید این سخن پیشوای ادب
به تندی برآشفت و گفت ای عجب.
(بوستان).
چو کاری برآید به لطف و خوشی
چه حاجت به تندی و گردنکشی ؟
(بوستان).
نشاید بنی آدم خاکزاد
که بر سر کند کبر و تندی و باد.
(گلستان).
وگر عمری نوازی سفله ای را
به کمتر تندی آیدبا تو در جنگ.
(گلستان).
نگارینا بهر تندی که میخواهی جوابم ده
که گر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیَندایی.
سعدی.
وه که ازو جور و تندیم چه خوش آمد
چون حرکات ایاز بر دل محمود.
سعدی.
|| تیزی و چستی و چالاکی. (ناظم الاطباء). جلدی. چالاکی. چابکی. (فرهنگ فارسی معین). شتاب. عجله. سرعت:
وز آنجایگه بارگی برنشست
به تندی میان یلی را ببست.
فردوسی.
بر اهریمنان تیرباران گرفت
به تندی کمین سواران گرفت.
فردوسی.
به تندی میان کیانی ببست
بر آن باره ٔ شیردل برنشست.
فردوسی.
بدان لشکر اندر چنو کس نبود
بسودش به تندی و پرسید زود.
فردوسی.
بدین تیزی و تندی و زور و گام
سر ژنده پیل اندرآرد به دام.
فردوسی.
همان اسبش از دیو دارد نژاد
گرائیدن شیر و تندی ّ باد.
فردوسی.
بر مرکبی به تندی شیطانی
گشتم بگرد دهر فراوانی.
ناصرخسرو.
از آن تیزتر خسرو پیل تن
به تندی درآمد به آن اهرمن.
نظامی.
مبادا کز سر تندی و تیزی
کند در زیر آب آتش ستیزی.
نظامی.
|| زمختی. (ناظم الاطباء):
پشّه چو پر شد بزند پیل را
با همه تندی و صلابت که اوست.
(گلستان).
|| سراشیبی. (فرهنگ فارسی معین):
از بلندی ّ حصن و تندی کوه
منقطع گشت از زمین نظرم.
مسعودسعد.
|| برآمدگی و بلندی و افراز و آماس. (ناظم الاطباء).
- تندی گوش، سه برآمدگی در سطح درونی گوش. (ناظم الاطباء).
|| تیزی. برندگی. مقابل کندی. || حدت در مزه، مانند مزه ٔ فلفل. تندمزگی. || غلظت رنگ. سیری رنگ. پررنگی، مقابل کم رنگی. || (اِ) هر جای سراشیب. (فرهنگ فارسی معین).

تندی. [ت َ] (ص نسبی) منسوب به تَنْد:
دلت با خرمی با اهل عشرت
کفت با جامه ٔ صهبای تندی.
سوزنی.
رجوع به تند (اِخ) شود.

تندی. [ت َ ن َدْ دی] (ع مص) به تکلف جوانمردی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تسخی و تفضل، یقال: هویتندی علی اصحابه. (اقرب الموارد). || افزونتر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || چرا کردن میان نهل. (تاج المصادر بیهقی). چرا کردن ستور میان دو نوبت آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || سیراب شدن، یقال: شرب حتی تندی. (از اقرب الموارد).


تندی زدن

تندی زدن. [ت ُ زَ دَ] (مص مرکب) سخت اثر کردن:
چو بر شاپور تندی زد خمارش
ز رنج دل سبک تر گشت بارش.
نظامی.


تندی ساختن

تندی ساختن. [ت ُ ت َ] (مص مرکب) خشونت کردن. خشمگین شدن. سختی و خشم ساز کردن:
فرودش چنین پاسخ آورد باز
که تندی ندیدی تو تندی مساز.
فردوسی.
بدو گفت بندوی کای سرفراز
ز من راستی جوی و تندی مساز.
فردوسی.
چنین گرم بد روز و راهی دراز
نکردم ترا رنجه تندی مساز.
فردوسی.


تندی نمودن

تندی نمودن. [ت ُ ن ُ/ ن ِ / ن َ دَ] (مص مرکب) خشونت نمودن. کج خلقی نمودن. تندی کردن. درشتی نمودن. تیزی نمودن:
که هر جای تندی نباید نمود
سر بی خرد را نباید ستود.
فردوسی.
شهنشاه در جنگ مردی نمود
دلیری و تندی و گُردی نمود.
فردوسی.
چو آشفته شد شیر تندی نمود
سر نیزه را سوی او کرد زود.
فردوسی.
چرا تندی نماید مهربانی
که از دلدار نَشْکیبد زمانی.
(ویس و رامین).
پدر را جفا کرد و تندی نمود
که آخر ترا نیز دندان نبود.
(بوستان).
و رجوع به تند و تندی کردن شود.


تندی کردن

تندی کردن. [ت ُ ک َ دَ] (مص مرکب) عتاب کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سرکشی. درشتی کردن. خشمگین شدن. غضب کردن. خشونت کردن در رفتار و گفتار:
بدو گفت مادر، که تندی مکن
بر اندازه باید که رانی سخُن.
فردوسی.
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد ز راه
به ایشان رسی هیچ تندی مکن
نخستین فرازآر شیرین سخُن.
فردوسی.
به زال آنگهی گفت تندی مکن
به اندازه باید که رانی سخُن.
فردوسی.
بدو گفت مادر که بشنو سخُن
بدین شادمان باش و تندی مکن.
فردوسی.
درم ده سپه را و تندی مکن
چو خوشی بیابی نژندی مکن.
فردوسی.
ز مهر دل شود تیزیش کندی
نیارد کرد با معشوق تندی.
(ویس ورامین).
خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست، اسب تندی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354).
نکند تندی گردون و وفادار شود
گرچه طبعش بهمه وقتی تندی و جفاست.
مسعودسعد.
چون موسی بازآمد... همه ٔ قوم را گوساله پرست و کافر دید، با هارون تندی کرد. (مجمل التواریخ).
گه کند تندی و گه بخشش از آنک
بحر تند است گهربخش هم است.
خاقانی.
تُرُش بنشین و تندی کن که ما را تلخ ننماید
چه میگویی چنین شیرین که شوری در من افکندی.
سعدی.
هزار تندی و سختی بکن که سهل بود
جفای مثل تو بردن که سابق کرمی.
سعدی.
شیرین بضاعت بر مگس چندانکه تندی می کند
او بادبیزن همچنان در دست و می آید مگس.
سعدی.
|| شتاب کردن. عجله کردن:
مرا بازگردان که دوراست راه
نباید که یابد مرا خشم شاه
بدو گفت شنگل که تندی مکن
که با تو هنوز است ما را سخُن.
فردوسی.
چو بشنید خسرو ز دستان سخُن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن.
فردوسی.
گر ایدونکه تنگ اندرآید سخُن
به جنگ آید او هیچ تندی مکن.
فردوسی.
سخنگوی چون برگشاید سخُن
بمان تا بگوید تو تندی مکن.
فردوسی.
محمل بدار ای ساربان تندی مکن باکاروان
کز عشق آن سرو روان گوئی روانم می رود.
سعدی.
رجوع به تند و تندی شود.


تندی جستن

تندی جستن. [ت ُ ج ُ ت َ] (مص مرکب) ستیزه خواستن. جنگجویی. درشتی کردن:
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
به تیزی به پیش دلیران مپوی.
فردوسی.

فارسی به انگلیسی

تندی‌

Acrimony, Celerity, Expedition, Fastness, Haste, Heat, Hotness, Quickness, Rapidity, Severity, Sharpness, Speed, Speediness, Spiciness, Strength, Stringency, Swiftness, Velocity, Virulence

فارسی به ترکی

تندی‬

acılık

گویش مازندرانی

تندی

تندی، سرعت، خشونت، تیزی

فرهنگ معین

تندی

تیزی، برندگی، چابکی، چالاکی، ترش رویی، بدخُلقی. [خوانش: (تُ) (حامص.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

تندی

درشتی

حل جدول

تندی

حدت

تیزی، برندگی، شدت

مترادف و متضاد زبان فارسی

تندی

سختی، شدت، پرخاش، تشدد، تغیر، حدت، خشونت، سورت، شدت، غضب، معاتبه،
(متضاد) رفق، شکیبایی، مدارا، ملایمت، سرعت، شتاب،
(متضاد) کندی، برندگی، تیزی، جلادت،
(متضاد) بردباری

فارسی به عربی

تندی

تزوی، حراره، حموضه، رکله، زنجبیل، سرعه، عاصفه، عنف، نار

معادل ابجد

تندی

464

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری