معنی تل خاکی

حل جدول

تل خاکی

تلماسه


تل

پشته خاکی

پشته خاکی، تپه

لغت نامه دهخدا

تل تل

تل تل. [ت ُ ت َ] (اِخ) دهی است از دهستان حیات داود که در بخش گناوه ٔ شهرستان بوشهر واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).


خاکی

خاکی. (اِخ) نام جماعتی و قبیله ای است. (برهان قاطع) (آنندراج).

خاکی. (ص نسبی، اِ) منسوب به خاک. (برهان قاطع) (آنندراج). خلاف آبی، چون حیوان خاکی. ج، خاکیان:
آب و خاک اجزای خاکی را همی کلی کند
باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند.
ناصرخسرو.
جانت را اندر تن خاکی بدانش زرکنی
چون همی ناید برون هرگز مگر از خاک زر.
ناصرخسرو.
پوشد لباس خاکی ما را ردای نور
خاکی لباس کوته و نوری رداش تام.
خاقانی.
خاکی دلم درآتش و خون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی.
خاقانی.
چو هست این دیر خاکی سست بنیاد.
نظامی.
فتاد اندر تن خاکی زابر بخششت قطره
مدد فرما بفضل خویش تا این قطره یم گردد.
سعدی.
چون آبروی لاله و گل فیض حسن تست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم.
حافظ.
|| برنگ خاک. اغبر. غبراء. (منتهی الارب). || آلوده بخاک. آغشته به خاک. || کنایه از مردم بی حرمت و خوار و ذلیل. (آنندراج) (برهان قاطع):
لیلی بهزار شرمناکی
آمد بر آن غریب خاکی.
نظامی.
چه عذر آری تو ای خاکی تر از خاک
که گویائی در این خط خطرناک.
نظامی.
|| اشاره بمثلثه ٔ خاکی است که برج ثور وسنبله و جدی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). || اهل زمین. || افتاده. متواضع:
خاصگان دانند راه کعبه ٔ جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند.
خاقانی.
روزی بطریق خشمناکی
شه دید در آن جوان خاکی.
نظامی.
اگر صدسال بر خاکش نشینی
ازو خاکی تری کس را نبینی.
نظامی.
خاکی شو و از خطر میندیش.
نظامی.
بنی آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشدآدمی نیست.
سعدی (گلستان).
- عالم خاکی، دنیا:
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی.
حافظ.

خاکی. (اِخ) میرزا علی قلیخان لگزی از شعرای متأخر ایران و ازرجال شاه طهماسب صفوی بوده است. این بیت او راست:
غم که پیر عقل تدبیرش بمردن می کند
می فروشش چاره در یک آب خوردن می کند.
(از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013).

خاکی. (اِخ) محمد. از شعرای قرن نهم هجری عثمانی است که صاحب تذکره ای نیز میباشد وی برادر کوچک عاشق چلبی است و او راست این بیت:
کوز قیزار دوب کیرمشم بر چشمی آهو عشقنه
چشم خونبارم کوروب صانماک بنی صاحب رمد.
(از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2013).


تل

تل. [ت ِ] (ترکی، اِ) زبان را گویند. (آنندراج). در آذربایجان دِل گویند.

تل. [ت َ] (اِخ) تال. رجوع به تال شود.

تل. [؟] (اِ) اسم هندی سم است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). رجوع به سم شود.

تل. [ت ُ] (اِ) کیسه ای که خیاط سوزن و انگشتانه و نخ در آن نهد. (ناظم الاطباء).

فارسی به عربی

تل

تل

عربی به فارسی

تل

تپه , پشته , تل , توده , توده کردن , انباشتن , برامدگی , خرپشته , ماهور , با خاک ریز محصور کردن , خاک ریزساختن

فرهنگ عمید

خاکی

آلوده به خاک، خاک‌آلود،
تهیه‌شده از خاک،
(اسم) رنگی شبیه قهوه‌ای روشن، مانند رنگ خاک،
به رنگ خاک،
[مجاز] آدمی، مردم،
[مقابلِ آبی] مربوط به خشکی،
[مجاز] فروتن، افتاده: بنی‌آدم سرشت از خاک دارند / اگر خاکی نباشد آدمی نیست (سعدی: ۱۰۶)،
[قدیمی، مجاز] خوار، ذلیل،
(حاصل مصدر) [قدیمی، مجاز] فروتن بودن، افتاده بودن،

معادل ابجد

تل خاکی

1061

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری