معنی تلنگر
لغت نامه دهخدا
تلنگر. [ت َ / ت ِ ل َ گ ُ] (اِ) گذاشتن نوک انگشت میانی را به نوک ابهام و آن را به قوت لغزاندن تا بن ابهام بنحوی که بانگ برآید. (ناظم الاطباء). || زدن با ناخن وسطی چیزی را، بدین گونه که سر وحشی ناخن وسطی را به انسی بند برین ابهام فشرده با فشار جدا کردن ناخن وسطی را از آن برای بردن گرد و غباری از جامه یا برآوردن آوازی ضعیف از چیزی: به نان تلنگر زدن تا خاکستر روی آن بشود. به جامه تلنگر زدن برای اینکه آلودگی آن به گچ و جز آن زائل گردد. بدر تلنگر زدن تا تنها آنکه منتظر است بشنود و کس دیگر نداند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
پف تلنگر
پف تلنگر. [پ ُ ت ِل ِ گ َ] (اِ مرکب) از پف بمعنی دم و تلنگر، زدن با نوک ناخن وسطی فشرده به ابهام. || نان از شب مانده که بار دیگر بر سر آتش نهاده و نرم کنند.
تلنگر زدن
تلنگر زدن. [ت َ / ت ِ ل َگ ُ زَ دَ] (مص مرکب) نوک انگشت میانه را به نوک انگشت بزرگ فشردن و بر چیزی زدن. رجوع به تلنگر شود.
فارسی به ترکی
فرهنگ عمید
ضربه که با انگشت میانه به بدن کسی یا چیزی بزنند،
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ معین
حل جدول
ضربه ای با انگشت
فارسی به انگلیسی
Fillip, Flick, Flip, Tap, Touch
گویش مازندرانی
معادل ابجد
700