معنی تفاخر
لغت نامه دهخدا
تفاخر. [ت َ خ ُ] (ع مص) با یکدیگر فخر کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). همدیگر نازیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مباهات و فخر کردن بعض قوم بر بعضی دیگر و یا نازیدن همه ٔ آنان به مفاخر خویش: تفاخرت انا و صاحبی الی فلان فافخرنی علیه. (از اقرب الموارد). با هم نازیدن به صله ای ازو. با لفظ بودن و کردن مستعمل. (آنندراج).فخر و فخریه و لادش و نازش و لاف. (ناظم الاطباء): اعلموا انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال. (قرآن 57 / 20).
همه تفاخر آنان به جود و دانش بود
همه تفاخر اینان بغاشیه است و جناغ.
منجیک.
وآن نامه کان بنام ملک ارسلان بود
دست شرف از آن به تفاخر نشان کند.
مسعودسعد.
گر تفاخر بود ز خدمت تو
آن تفاخر علی الخصوص مراست.
امیرمعزی (از آنندراج).
قاف تا قافم تفاخر میرسد
کز حجاب قاف عنقا دیده ام.
خاقانی.
چرخ را خود همین تفاخر بس
کآخور خاص ابلقش دانند.
خاقانی.
این تفاخر نقطه ٔ دل راست وین دم زان اوست.
ورنه من خود را در این میدان ز مردان نشمرم.
خاقانی.
از تفاخر همچو گردون فارغیم
وز تغیر همچو دریا ایمنیم.
عطار.
چه عجب بود ز عطار اگر آیدش تفاخر
به جواهری که از دل به سر زبان فرستی.
عطار.
بر خلق جهان تفاخر امروز
خاقانی را مسلم آمد.
امام مجدالدین خلیل.
تفاخر آوردن
تفاخر آوردن. [ت َ خ ُ وَ دَ] (مص مرکب) مباهات نمودن. تفاخر کردن. نازیدن:
مجدالدین افتخار اسلام
کاسلام بدو تفاخر آورد.
خاقانی.
بمردی کمر بر میان آورد
تفاخر به نسل کیان آورد.
نظامی.
تفاخر کردن
تفاخر کردن. [ت َ خ ُ ک َ دَ] (مص مرکب) مباهات کردن. نازیدن. فخر کردن. بخود بالیدن:
همین کنند تفاخر ز خدمت سلطان
یکی سپهر دوم انجم و سوم ارکان.
عبدالواسع جبلی (از آنندراج).
چه تفاخر کنی بنام پدر
چون ندانی نهاد گام پدر.
اوحدی.
فرهنگ معین
(تَ خُ) [ع.] (مص م.) به یکدیگر فخر کردن، به خود نازیدن.
فرهنگ عمید
بر یکدیگر فخر کردن، به یکدیگر نازیدن،
به خود نازیدن،
به چیزی یا کسی فخر کردن،
مترادف و متضاد زبان فارسی
افتخار، غرور، فخر، لاف، مباهات، ناز، نازش، نازیدن، فخر کردن، بالیدن، مباهات کردن
تفاخر کردن
به خودبالیدن، مباهات کردن، نازیدن، لافیدن، فخر کردن، بالیدن، افتخار کردن
عربی به فارسی
خرده الماسی که برای شیشه بری بکار رود , لا ف , مباهات , بالیدن , خودستایی کردن , سخن اغراق امیز گفتن , به رخ کشیدن , رجز خواندن , لا ف زدن , فخرکردن , باتکبر راه رفتن , بادکردن
حل جدول
فخر کردن
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی هوشیار
فارسی به عربی
فکر
معادل ابجد
1281