معنی تصرف

لغت نامه دهخدا

تصرف

تصرف. [ت َ ص َرْ رُ] (ع مص) دست در کاری کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست در کاری زدن. (آنندراج). || برگردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دگرگون شدن روزگار بر کسی. || حیله و تقلب کردن در کاری. (از اقرب الموارد). || به اصطلاح تصرف آن است که مثلاً شاعری شعری منظوم ساخته و معنی مقصود را به لطافتی که می باید ادا نکرده، دیگری به قوت طبع دخلی در آن بکار بردو به تغییر الفاظ، معنی را لطیف سازد یا مصرع دیگر مناسب تر از مصرع اول موزون نماید مثال تغییر لفظ تصرف خان سراج المحققین است در دو شعر طاهر وحید. اول:
اعتبارات جهان رفته است پیش ازآمدن
نامها در وقت کندن از نگین افتاده است.
تصرف:
نامها در کندن، از چشم نگین افتاده است.
دوم:
مستحق را زین بخیلان چشم احسان داشتن
همچو خون کم کردن فصاد از رویین تن است.
لفظ «ریزش » بجای «احسان » تصرف است.
مثال تبدیل مصرع، قاسم مشهدی:
به دیر و کعبه میرقصند سرمستان آزادی
که روز جمعه بازی گاه طفلان است مکتبها.
شاه ناصرعلی مصرع اول را چنین گفته:
چو خواندی درس آزادی گلستان میشود زندان.
تصرفی که شاه صفی در شعرآصفی نموده مثل ندارد، شعر این است:
می توانی که دهی اشک مرا حسن قبول.
شاه صفی بجای «می توانی » چشم دارم تصرف نمود. (از مطلعالسعدین بنقل آنندراج). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || توجه و تملک و ضبط و قبض. (ناظم الاطباء):
آگاه نئی کزین تصرف
بر سود منم تو بر زیانی.
ناصرخسرو.
اگر مثال باشد تا عمال بعضی را در قبض و تصرف خود گیرند. (کلیله و دمنه). اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه).
دست تصرف قلم اینجا شکست
کین همه گنجینه در این پرده هست.
نظامی.
و من متحیر بودم که به چه کیفیت این حال مرا میگیرند. خواجه فرمودند که من متصرفم، اگر میخواهم میدهم و اگر میخواهم می گیرم و این حال ترا به جذبه پیدا شده است. از آن جهت محل تصرف است و حالی که به متابعت سلوک می بود هر صاحب تصرفی آن را نمی تواند تصرف نمود. (انیس الطالبین بخاری ص 219). تا ملک از تصرف او به در رفت و بر آنان مقرر شد. (گلستان). برخی از بلاد از قبضه ٔ تصرف او به در رفت. (گلستان).
چنان روزگارش به کنجی نشاند
که بر یک پشیزش تصرف نماند.
(بوستان).
از خدا دان خلاف دشمن و دوست
که دل هر دو در تصرف اوست.
سعدی.
و او مملکت خویش به حکم استحقاق و وصایت و ممالک برادران به حق وراثت با تصرف گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول تهران ص 85). و کلیدهای خزاین از او بستد و ذخایر و دفاین قلعه به تصرف گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 201). لشکر او را بفریفت و روی به ولایت او نهاد تا بتصرف خویش گیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول تهران ص 64). با لشکر بسیار از ترک و عرب و دیلم روی به جرجان نهاد، هرکجا رسید از ولایت قابوس خراب کرد و عمال خویش را برسر ولایت فرستاد و با تصرف گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 66). || حکومت و اختیار و قدرت واقتدار و توانایی فوق العاده. (ناظم الاطباء): آن گنج و خزینه و تجمل و پادشاهی و تصرف و ولایت و خدم و حشم و لشکر و فرمانروایی که امروز مراست در همه ٔ جهان کراست. (تاریخ بخارا). || ربودگی بکارت دختر. (ناظم الاطباء). در تداول بکارت دختر را برداشتن: دختر را تصرف کرد. || ایراد گرفتن. اعتراض کردن:
چو ظاهر به عفت بیاراستم
تصرف مکن در کژ و کاستم.
(بوستان).
|| تأثیر.دخالت. نفوذ: و من بعد هرگز نتوانست بطریق گذشته در من تصرف کند. (انیس الطالبین بخاری ص 120). خواجه فرمود باغ شما این است حال عجیبی در من تصرف کرده بود. (انیس الطالبین بخاری ص 242).


صاحب تصرف

صاحب تصرف. [ح ِ ت َ ص َرْ رُ] (ص مرکب، اِ مرکب) مالک و متصرف. || مرشدی که بتواند حالتی را از مرید بگیرد یا به او بدهد: و حالی که به متابعت و سلوک میبود، هر صاحب تصرفی آن را نمیتواند تصرف نمود... (انیس الطالبین ص 219).


تصرف داشتن

تصرف داشتن. [ت َ ص رْ رُ ت َ] (مص مرکب) مالک بودن. بدست آوردن. قدرت داشتن. (ناظم الاطباء):
تصرف در مزاج عالم از فیض سخن دارم
چراغی کرده ام روشن که در هر انجمن دارم.
ناصرعلی (از آنندراج).

فارسی به انگلیسی

تصرف‌

Arrogation, Dispossession, Repossession, Seizure, Tenure

فرهنگ عمید

تصرف

دست به کاری زدن، به کاری دست یازیدن،
به‌دست آوردن، چیزی را مالک شدن،
در کاری به میل خود تغییر ایجاد کردن،
* تصرف عدوانی: ملکی را به‌زور از دست مالک آن خارج کردن،


صاحب تصرف

آن‌که در امری حق تصرف دارد، مالک، متصرف،
(تصوف) مرشد و پیری که در احوال مرید تصرف کند و حالت تازه‌ای به او دهد یا حالتی را از او سلب کند،

حل جدول

تصرف

استملاک، تصاحب، تملک، ضبط، تسخیر، تسلط، چیرگی، نفوذ، اشغال

مترادف و متضاد زبان فارسی

تصرف

استملاک، تصاحب، تملک، ضبط، قبض، قبضه، اشغال، تسخیر، تسلط، چیرگی، دست‌اندازی، غلبه، ازاله بکارت، تصاحب کردن، تغییر، دگرگونی، به‌دست آوردن، تاثیر، نفوذ

فارسی به عربی

تصرف

احتلال، حجز، شغل، ملکیه، اِحْتِلالٌ، استملاک

عربی به فارسی

تصرف

هدایت کردن , رفتار

رفتارکردن , سلوک کردن , حرکت کردن , درست رفتار کردن , ادب نگاهداشتن

فرهنگ فارسی آزاد

تصرف

تَصَرُّف، تغییر دادن امور و احوال، تدبیر کردن در امور، برگردانیدن امور و احوال، تغییر یافتن، در فارسی تصاحب نیز معنی میدهد،

فارسی به آلمانی

تصرف

Bescha.ftigung [noun]

فرهنگ معین

تصرف

(تَ صَ رُّ) [ع.] (مص م.) به دست آوردن، مالک شدن.


صاحب تصرف

مالک، مرشدی که بتواند در احوال تصرف کند. [خوانش: (~. تَ صَ رُّ) [ع.] (ص مر.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

تصرف

دست بکاری زدن

معادل ابجد

تصرف

770

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری