معنی تسلیم

لغت نامه دهخدا

تسلیم

تسلیم. [ت َ] (اِخ) محمدطاهر شیرازی که به شغل صحافی اشتغال داشت از اوست:
از بس ز آشنایی مردم رمیده ام
دایم تلاش معنی بیگانه میکنم.
(از قاموس الاعلام ترکی).

تسلیم. [ت َ] (ع مص) سلام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). سلام دادن. (دهار). سلام و تحیت و تکریم. (ناظم الاطباء). || فاسپردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سپردن. (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات). سپردن ودیعه را به صاحبش. (ناظم الاطباء). سپرد کردن (کذا) کسی را بسوی چیزی. (منتهی الارب). اعطای چیزی به کسی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). سپردن، چنانکه گویند فلانی جان به حق تسلیم کرد. (آنندراج). || گردن نهادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (غیاث اللغات) (آنندراج). راضی شدن به چیزی. (از اقرب الموارد) (از المنجد):
کنون پندار مُردم، آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم.
مولوی.
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رأی جهان آرایت.
سعدی.
ناسزایی را که بینی بختیار
عاقلان تسلیم کردند اختیار.
سعدی.
|| رام شدن به کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). توانا کردن اجیر مستأجر را بر نفس خویش. اطاعت وانقیاد و فرمانبرداری. سرسپردگی. (ناظم الاطباء):
به صد تسلیم گفت ای من غلامت
زبانم وقف بر تسبیح نامت.
نظامی.
|| با خشنودی به پیشواز قضا رفتن. و گویند تسلیم، پایدارماندن و دگرگون نگشتن در ظاهر و باطن هنگام نزول بلا. (از تعریفات جرجانی). الانقیاد لامر اﷲ تعالی و ترک الاعتراض فیما یلائم. (تعریفات جرجانی). عبارت است از آنکه به فعلی که به باری سبحانه و تعالی تعلق داشته باشد یا به کسانی که بر ایشان اعتراض جائز نباشد رضا دهد و به خوش منشی و تازه رویی آنرا تلقی نماید، اگرچه موافق او نبود. (نفایس الفنون). گردن دادن به حکم قضا و راضی بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راضی بودن به حکم خدا. (از متن اللغه). رضای به قضای خدا. (ناظم الاطباء): و اختصه بالطریق الرضیه التی من اوجبها و اولاها و احقها و احراها التسلیم لامر اﷲ تعالی و قضائه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299).
از خداوند جهان حکم و ز بنده تسلیم.
(از تاریخ بیهقی ایضاً ص 390).
کلکش ازبهر شرف محکوم تیغ آمد بلی
مرتبت بفزود اسماعیل را تسلیم او.
خاقانی.
اولش کردم تسلیم به حق
باز تسلیم دگرسان چکنم.
خاقانی.
از سر تسلیم دل پیش عزیزان فقر
حلقه بگوش آمدن غاشیه هم داشتن.
خاقانی.
نیست کسبی از توکل خوبتر
چیست از تسلیم خود محبوبتر.
مولوی.
طریق درویشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکل و تسلیم و تحمل. (گلستان).
|| برهانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). رهانیدن کسی را از آفت و بی گزند داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رهانیدن و نجات دادن خدا کسی را از آفتها و عیب ها. (از متن اللغه). رهانیدن خدا کسی را از آفت. (ازاقرب الموارد) (از المنجد). سلامت دادن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). به سلامت داشتن. (غیاث اللغات). سلامت و امنیت و عافیت. (ناظم الاطباء). || سلم دادن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بها پیش دادن در بیع. || اعتراف کردن به صحت دعوی. (از متن اللغه). اعتراف و اقرار و پذیرفتاری. || قبول دین اسلام. (ناظم الاطباء). || خالص کردن چیزی را برای کسی. (از متن اللغه). خالص کردن چیزی. (از المنجد). || (اصطلاح فقه) گفتن السلام علینا و علی عباد اﷲ الصالحین، یا السلام علیکم و رحمه اﷲ و برکاته یا هر دو. که تسلیم آخرین جزء نماز محسوب است و با تلفظ آن نماز خاتمه می یابد که مشهور است ابتداء نماز تکبیر و آخر آن تسلیم است. || در علم جدل عبارت از این است ت که امری محال یا منفی یا مشروط به حرف امتناع فرض شود، سپس به قانون جدل این امر مسلم فرض شود آنگاه در صورت تقدیر وقوع این امر عدم فایده ٔ آنرا رسانند، مانندقول خدا: مااتخذ اﷲ من ولد و ماکان معه من اله اذاًلذهب کل اله بما خلق و لعلا بعضهم علی بعض. (قرآن 91/23). که معنی این است ت: خدا نه فرزندی گرفته و نه جز او خدای دیگری همراه اوست. اگر چنین بود خدایان بعضی بر بعض دیگر برتری می جستند و کار عالم به سامان نمی شد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 769).

تسلیم. [ت َ] (اِخ) تخلص محمدهاشم شیرازی است که در زمان عالمگیر به هندوستان رفت و در سال 1109 هَ. ق. درگذشت. از اوست:
غریب کوی توام با وطن چه کار مرا
سپرده ام به تو خود را بمن چه کار مرا.
(از قاموس الاعلام ترکی).
و رجوع به الذریعه ج 9 ص 171 شود.


تسلیم کردن

تسلیم کردن. [ت َ ک َ دَ] (مص مرکب) واگذاشتن. دادن.سپردن. درسپردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): و تسلیم کرد مرآنکس را که امر و خلق از اوست بازگردیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). این همه در آن مجلس به من تسلیم کرد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 377).
کردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را به حق تسلیم.
ناصرخسرو.
ای به هر مفخرت که در گیتی است
کرده فرزانگان ترا تسلیم.
مسعودسعد.
به جهد شیشه ٔ سیماب گر در او ریزی
به شیشه ٔ تو کند شوشه های زر تسلیم.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 401).
چون فخرالدوله وفات یافت به قابوس کس فرستاد...و او را بخواند تا ولایت بدو تسلیم کند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران. ص 260).
مرا تا عشق تو تعلیم کردند
دل و جانم به غم تسلیم کردند.
نظامی.
اگر جرمیست اینک تیغ و گردن
ز تو کشتن ز من تسلیم کردن.
نظامی.
شاه دید او را و بس تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد.
مولوی.
تسلیم مفاتیح قلاع و خزائن بدو کردند. (گلستان چ یوسفی ص 98).
این بگفت و نعره بزد و جان به حق تسلیم کرد. (گلستان).
من اختیار خودرا تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر در دست ساربانان.
سعدی.
کرد تسلیم به می مسند بی تابی را
هر سپندی که در این انجمن از جا برخاست.
صائب (از آنندراج).
برمهر بت ای برهمن دیگر در دعوی مزن
تسبیح را بستان ز من تسلیم کن زنار را.
ظهوری (از آنندراج).
ز دورمی نهد انگشت بر زمین خورشید
چو پیش رأی منیر تو میکند تسلیم.
ظهوری (ایضاً).
|| گردن نهادن. قبول کردن. مسلم داشتن:
من آن مثل را تسلیم کردم و گفتم
حکیم را ز کریم و کریم را ز حکیم.
حکیم وار چو تسلیم کردم و گفتم
کریم وار ز من و زین دین کند تسلیم.
سوزنی.
لطیفه ای بشنو از کمال خود که در آن
ملوک نی که ملک هم مرا کند تسلیم.
انوری (از آنندراج).

فارسی به انگلیسی

تسلیم‌

Acquiescence, Acquiescent, Capitulation, Delivery, Subordinate, Obedience, Passive, Resignation, Resigned, Resistless, Slavish, Submission, Submissive, Submissiveness, Subservient, Surrender, Yielding

فرهنگ معین

تسلیم

(مص م.) گردن نهادن، سلام گفتن، پذیرفتن شکست و متوقف کردن جنگ، (اِ.) حالت اطاعت و فرمانبرداری، (ص.) مطیع، فرمانبردار. [خوانش: (تَ) [ع.]]

حل جدول

تسلیم

وا دادن

گردن نهادن

فرهنگ فارسی هوشیار

تسلیم

سلام کردن، تحیت و تکریم

فرهنگ عمید

تسلیم

گردن نهادن، رام شدن،
واگذار کردن، سپردن،
(اسم) [قدیمی] درود، سلام،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

تسلیم

واگذاری، گردن نهادن

مترادف و متضاد زبان فارسی

تسلیم

استرداد، تحویل، تفویض، تقدیم، واگذار، واگذاری، تمکین،
(متضاد) نشوز، رام، مطیع، منقاد،
(متضاد) عاصی، سرکش، نافرمان

فارسی به عربی

تسلیم

استسلام، استقاله، زی

عربی به فارسی

تسلیم

تحویل , استرداد محرمین بدولت متبوعه , اصل استرداد مجرمین

فرهنگ فارسی آزاد

تسلیم

تَسْلِیم، قبول کردن فرمان، تَحیّت و سلام گفتن، واگذار نمودن، راضی شدن، عَطا کردن و بخشیدن، ایضاً مرتب کردن، ترتیب دادن،

ترکی به فارسی

تسلیم اولماک

تسلیم شدن

معادل ابجد

تسلیم

540

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری