معنی ترک بند

فرهنگ عمید

ترک بند

جایی در اتومبیل و سایر وسایل نقلیه که بار را در آنجا می‌بندند،
[قدیمی] دوال چرمی که در عقب زین اسب آویزان می‌کنند برای بستن چیزی،


ترک

کلاه آهنی که در جنگ بر سر گذارند، کلاه‌خود، مغفر،
درز کلاه یا تکه‌های پارچه که به کلاه دوخته شود،
نوعی کلاه درویشی که دوازده ترک دارد و هر ترک نشانۀ ترک یک فعل ناشایسته و طلب یک عمل نیک است، تاج. δ گویند شاه‌اسماعیل صفوی برای ترویج مذهب شیعه فرمان داد کلاه‌های دوازده‌ترک دوختند و در هر ترکی نام یکی از دوازده امام را نوشتند،
پشت سر سوار در روی مرکب،

حل جدول

فارسی به انگلیسی

واژه پیشنهادی

ترک بند

فتراک

گویش مازندرانی

ترک

ترک – نژاد ترک – ترک زبان

ترک شکاف

لغت نامه دهخدا

ترک

ترک. [ت َ] (اِ) کلاه خود. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). خودآهنی. (غیاث اللغات). کلاه خود باشد یعنی کلاه آهنی که در روزهای جنگ بر سر نهند و بعربی مغفر خوانند. (برهان) (از شرفنامه ٔ منیری). و آنرا خود و خوی و سرپایان و کبر و لیرت نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری). کلاه خود و مغفر که در روز جنگ بر سر نهند. (ناظم الاطباء). فارسیان برای معنی خود آهنی در بعض محل بکاف فارسی نیز استعمال کرده اند. (غیاث اللغات). و رجوع به ترگ شود:
برافکند پر مایه برگستوان
ابا جوشن و تیغ و ترک گوان.
فردوسی.
چو روزش فراز آمد و بخت شوم
شد آن ترک پولاد برسان موم.
فردوسی.
که جز ترک رومی نبیند سرم
مگر کین بهرام بازآورم.
فردوسی.
این بدرد ترک رویین را چو هیزم را تبر
وان شود در سینه ٔ جنگی چو در سوراخ مار.
منوچهری.
جرس ماننده ٔ دو ترک زرین
معلق هر دو تا زانوی بازل.
منوچهری.
پدر شادمان شد گرفتش ببر
زره خواست با ترک و زرین سپر.
(گرشاسبنامه).
بروز جنگ ز یک میل ترک دشمن تو
دو نیمه گردد و باز اوفتد بصورت دال.
ازرقی (از فرهنگ رشیدی).
در آن ره رفتن از تشویق تاراج
به ترک تاج کرده ترک را تاج.
نظامی.
- نیم ترک، کلاه خود را گویند و آن کلاهی باشد از آهن که در روزهای جنگ بر سر نهند. (برهان) و رجوع به معنی بعد و ترکیب آن شود.
|| سوزه ٔ کلاه و خیمه. (فرهنگ جهانگیری) بخشها و سوزه های کلاه و خیمه و امثال آن را نیز گفته اند. (برهان). سوزه ٔ کلاه. (شرفنامه ٔ منیری). بخش و سوزه ٔ کلاه و خیمه و مانند آن همچو کلاه سه ترک و چهارترک. (ناظم الاطباء). و ترک ترک قطعه قطعه کلاه و عرقچین را گویند چنانکه چهارترک و دوازده ترک در عرقچین و کلاه درویشی متداول بوده چه شاه اسماعیل صفوی مروج طریقه ٔ شیعه ٔ اثناعشری برای تمیز این طبقه از دیگران از ماهوت سرخ کلاه های دوازده ترک درویشانه دوختن فرموده بود و هر ترکی نام یکی از ائمه ٔ اثناعشر دوخته و این اعلا خلعتی و افسری بود که به بزرگان شیعی داده میشد و به جهت این کلاه سرخ لقب آن طایفه قزلباش باش گردید.... (انجمن آرا) (آنندراج):
که این هفت اختر تابان مطیعند
کلاهی را که ترک او چهار است.
مسعودسعد.
در کلاه فقر می باشد سه ترک
ترک دنیا ترک عقبی ترک ترک.
عطار.
شکل هلال هر سر مه میدهد نشان
از افسر سیامک و ترک کلاه زو.
حافظ.
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی.
حافظ.
خیمه ٔ نه ترک گردون سایبان جاه تو
کلامی (از یوسف ضیاءالدین در لغت نامه ٔ فارسی به ترکی).
- نیم ترک، در تاریخ بیهقی (چ فیاض ص 24) آمده: «و دیگر روز چون بار بگسست و اعیان ری به جمله آمده بودند بخدمت [مسعود] با این مقدمان، و افزون از ده هزار زن و مرد به نظاره ایستاده و اعیان را به نیم ترک بنشاندند». محشی در ذیل همان صفحه گوید: نیم ترک نوعی بوده از خیمه، و بنابه حاشیه ٔ یب (ادیب پیشاوری) نوعی از خیمه ٔ کوچک بوده و در هر حال بفتح تا و سکون است، و کاف آن تازی یا فارسی هر دومحتمل است چه اگر کلمه مستعار از نیم ترک بمعنی کلاه خود باشد چنانکه در برهان قاطع است قاعدهً با کاف فارسی است (چون ترگ با مرگ قافیه شده است) و اگر از ترک بمعنی قطعه های کلاه و خیمه باشد با کاف تازی است بنا بتلفظ جاری. (حاشیه ٔ برهان چ معین ج 4 ص 2233): و دبیران بر این جمله بنسشتندی وی در طارم آمد و بر دست راست خواجه بونصر بنشست در نیمترک چنانکه در میانه ٔ هر دو مهتر افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). و حاجب بزرگ بلکاتکین ایشان را به نیم ترک پیش خویش بنشاند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 240). و رجوع به ترک و ترگ و معنی پیشین و ترکیب آن شود.
|| کله کلاه و خیمه و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). کلاه و گوشه ٔ کلاه. (غیاث اللغات):
نجم کلاهدوز که ترک کلاه او
بر تارک غلام نهی شه شود غلام.
سوزنی.
بدو چگونه کسوتی که از شرفش
کلاه گوشه ٔ عرش است ترک شب پوشم.
انوری.
سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر
ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده.
حافظ.
|| میان بند عمامه. || آن جای از پشت ستور سواری که در خلف سوار واقع شود و آنچه سوار در خلف خود از بار و اسباب سفر می بندد. (ناظم الاطباء). آنجای از پشت ستور که ردیف نشیند.
- ترک بند، خرجین یا ابزاری که به ترک مرکب بندند. بند و دوالی که بر پشت زین است تا اشیایی را که حمل آن خواهند، بر ترک استوار کنند.
- ترک نشستن، بر پشت سوار بر نشستن.
- ترک نشین، ردیف. مرتدف. آنکه بر پشت سوار نشیند.

ترک. [ت ُ] (ص، اِ) نقیض تازیک باشد. گویند ترکان از اولاد یافث بن نوح اند. (برهان). نام طایفه ای است در ترکستان که تاتار و مغول و سایر اتراک از آن طایفه اند و زبان ایشان معین است. (انجمن آرا) (آنندراج). گروهی از اولاد یافث بن نوح. (ناظم الاطباء). نام قومی منسوب به ترک که مردی بود از فرزندان نوح علیه السلام. (غیاث اللغات). ج، اتراک. (ناظم الاطباء). نقیض تازیک طایفه ٔ بزرگی از طوایف انسانی را گویند. ج، ترکان. (ناظم الاطباء). نام ترک بعنوان قومی بدوی نخستین بار در قرن ششم میلادی دیده میشود. در همان قرن ترکان دولتی نیرومند و بدوی تأسیس کردند که از مغولستان و سرحد شمالی چین تا بحر اسود امتداد داشته است. مؤسس حکومت مزبور که چینیان او را «تومن » نامند. در کتیبه های ترکی بومن در سال 552 م. درگذشت و برادرش «ایستامی » (در طبری ج 1 ص 895 و896: سنجبوخاقان) که در مغرب فتوحاتی کرده، ظاهراً تا سال 576 م. زیسته است این دو برادر گویا از آغاز مستقل از یکدیگر حکومت می کردند. چینیان از دولت مزبور بنام امپراطوری ترکان شمال و مشرق یاد کرده اند. درسال 581 م. تحت نفوذ سلسله ٔ چینی «سویی » این دو امپراطوری بطور قطع از یکدیگر جدا شدند و بعدها هر دو تابع سلسله ٔ چینی «تانگ » (618- 907 م.) گردیدند. در حدود سال 682 م. ترکان شمال موفق شدند استقلال خود را بدست آورند. درباره ٔ روابط این ترکان قدیم و اخلاق آنان بحث های بسیار شده است... برای اطلاع بیشتر رجوع به دائره المعارف اسلام ذیل ترک شود. سلسله های ترک که در ایران دوره ٔ اسلامی سلطنت کرده اند غزنویان (351- 555 هَ. ق.) سلجوقیان (429 هَ. ق. - اواخر قرن ششم) خوارزمشاهیان (470- 628 هَ. ق.) (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
کسی را ز ترکان نباشد خرد
کز اندیشه ٔ خویش رامش برد.
فردوسی.
بخندید و آنگه بافسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت.
فردوسی.
که ترکان بدیدن پریچهره اند
بجنگ اندرون پاک بی بهره اند.
فردوسی.
میغ چون ترکی آشفته، که تیر اندازد
برق تیر است مر او را مگرو رخش کمان.
(از لغت فرس ص 215).
کیست از تازک و از ترک در این صدر بزرگ
که نه اندر دل وی دوستتری از زر و سیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
چون شراب نیرو گرفتی ترکان این دو سالار را به ترکی ستودندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 220). کسان گماریم تا تضریبها می سازند و آنچه ترکان و این دو سالار گویند فراختر زیادتیها می کنند و بازمی نمایند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 221). و این ترک ابله [طغرل، حاجب امیر یوسف] این چربک بخورد و ندانست که کفران نعمت شوم باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 250).
وفا ناید از ترک هرگز پدید
وز ایرانیان جز وفا کس ندید.
(گرشاسبنامه).
ترکان رهی و بنده ٔ من بودند
من تن چگونه بنده ٔ ترکان کنم.
ناصرخسرو.
عشق آمد و عقل کرد غارت
ای دل تو بجان بر این بشارت
ترکی عجب است عشق، دانی
کز ترک عجیب نیست غارت.
خواجه عبداﷲ انصاری.
ما خود ز تو این چشم نداریم از ایراک
ترکی تو و هرگز نبود ترک وفادار.
سنایی.
و شاه ندانست که ترکان را وفا نباشد. (اسکندر نامه ٔ قدیم نسخه ٔ سعید نفیسی).
رسم ترکان است خون خوردن ز روی دوستی
خون من خورد و ندید از دوستی در روی من.
خاقانی.
خونم همی خوری که ترا دوستم بلی
ترک این چنین کند که خورد خون بدوستی.
خاقانی.
ترک چون هست به انداختن زوبین جلد
چه زیان دارد اگر مولد او دیلم نیست.
خاقانی.
صواب آن است که آن را بعبارتی که به افهام نزدیک باشد و ترک و تازی را در آن ادراک افتد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 14). و از خوف مضرت ترکان غز از آمل کوچ کرد، به در مرو رفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 228).
غارتی از ترک نبرده ست کس
رخت به هندو نسپرده ست کس.
نظامی.
چونکه تو بیدادگری پروری
ترک نه ای هندوی غارتگری.
نظامی.
ز بس کآورده ام در چشمها نور
ز ترکان تنگ چشمی کرده ام دور.
نظامی.
روی ترکان هست نازیبا و گست
زرد و پرچین چون ترنج آبخست.
فرقدی.
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می برد
ترک از خراسان آمده ست از پارس یغما میبرد.
سعدی.
نگفتمت که به ترکان نگه مکن سعدی
چو ترک ترک نگفتی تحملت باید.
سعدی.
وآنگه تو محصلی فرستی
ترکی که ازو بتر نباشد.
سعدی.
|| کنایه از مطلوب و معشوق و غلام باشد. (برهان). مجازاً معشوقان را ترک گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج) مجازاً بمعنی معشوق. (غیاث اللغات). معشوق. (ناظم الاطباء). معشوق بی باک و نامهربان. (فرهنگ رشیدی). غلامان و کنیزان ترک نژاد زیبا بودند بدین مناسبت ترک بمعنی معشوق زیباروی بکار رفته است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). کنیزی یا غلامی جمیل از ترکان:
نورد بودم تا ورد من مورد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد
کنون گران شدم و سرد و نانورد شدم
ازآن سبب که بخیری همی بپوشم ورد.
کسایی.
بنشان به تارم اندر مرترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با یالغ و کدو.
عماره.
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست.
فرخی (دیوان ص 21).
گر چون تو بترکستان ای ترک نگاری است
هر روز بترکستان عیدی و بهاری است.
فرخی.
ای ترک به حرمت مسلمانی
کم بیش بوعده ها نپخسانی.
معروفی.
ای ترک من امروز نگویی بکجایی
تا کس بفرستیم و بخوانیم و بیایی.
منوچهری.
گویی برخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرایی.
منوچهری.
ترک چو تو ترک نبود آسان
ترکی تو نه دوغ ترکمانی.
سنائی.
یکی ترک تازی زبان آمدستم
بمهمان پی عشرت و زیج و بازی.
سوزنی (از یادداشت دهخدا).
بسیم و بمی کرد خواهم من امشب
بر آن ترک تازی زبان ترکتازی.
سوزنی.
تو ترک سیه چشمی، هندوی سپیدت من
خواهی کلهم سازی خواهی کمرم بخشی.
خاقانی.
ترک من کآفتاب هندوی تست
عید جانها هلال ابروی تست.
خاقانی.
جهان پرشور از آن دارد لب شیرین ترک من
که ترکان دوست میدارند دایم شور و غوغا را.
مغربی (از امثال و حکم دهخدا).
تماشای ترکش چنان خوش فتاد
که هندوی مسکین برفتش ز یاد.
(بوستان).
سعدی از پرده ٔ عشاق چه خوش می نالید
ترک من پرده برانداز که هندوی توام.
سعدی.
- ترکان چرخ، کنایه از سبعه ٔ سیاره که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و ماه باشد. (برهان) (آنندراج). هفت ستاره ٔ سیاره. (ناظم الاطباء):
شب که ترکان چرخ کوچ کنند
کاروان حیات بر حذر است.
خاقانی.
- ترک اَشقَر، مریخ. (ناظم الاطباء).
- ترک بدخواه، از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- ترک پنجم حصار. رجوع به ماده ٔ بعد شود.
- ترک پنجمین، ترک پنجم حصار. مریخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
گر شود ناظر به سقف نیم ترک آسمان
بر زمین افتد کلاه از فرق ترک پنجمین.
سلمان ساوجی.
- ترک جفاگر، ترک بدخواه. از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- ترک چین، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان). کنایه از آفتاب. (غیاث اللغات) (آنندراج). آفتاب. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء).
- ترک چینی طراز، زیبارویی که درزی و هیأت چینیان باشد:
دخت سقلاب شاه نسرین نوش
ترک چینی طراز رومی پوش.
نظامی.
- ترک حصاری، کنایه از ماه است و آفتاب را نیز گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). ماه و آفتاب. (ناظم الاطباء). آفتاب. (مجموعه ٔ مترادفات). قمر. (مجموعه ٔ مترادفات):
چو ترک حصاری زکار اوفتاد
عروس جهان در حصار اوفتاد.
نظامی.
- ترک خرگاهی، کنایه از معشوق. از این روی که کار ترکان یعنی سپاهیان نیزه بازی و تیراندازی در میدان جنگ است و محبوبان، آن سپاهیان اند که به تیر مژه و کمان ابرو و شمشیر غمزه با شیفته ٔ خود در عین خرگاه جنگ می اندازند و مظفر و منصورمی شوند. (بهار عجم) (آنندراج):
در آن ترک خرگاهی آورد دست
شکنج نقابش زرخ برشکست.
نظامی (شرفنامه ص 467).
- ترک خطای، از اسمای محبوب است. (آنندراج). و رجوع به ترک بدخواه و ترک جفاگر شود.
- ترک خو، کنایه از بدخو. بی وفا و بدعهد است:
گشاد این ترک خو چرخ کیانی
ز هندوی دو چشمش پاسبانی.
نظامی.
- ترک دلستان، ترک خطای. از اسمای محبوب است. (آنندراج):
ای ترک دلستان ز شبستان کیستی
خوش دلبری ندانم جانان کیستی.
خاقانی.
- ترک دلکش، ترک دلستان از اسمای محبوب است. (آنندراج). و رجوع به ترک ظلم پیشه و ترک طناز و ترک هندو خال شود.
- ترک روستایان، کنایه از سیر برادر پیاز است که به عربی ثوم و فوم خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
- ترک زاد، ترک زاده که زنی ترک او را زاده باشد. فرزند ترک:
بدو گفت بهرام ای ترک زاد
به خون ریختن تا نباشی تو شاد.
فردوسی.
و بمنتصف ماه جمیدی الاخره سنه ٔ ثلاثین پسر دیگر آورد هم ترک زاد. ابومنصور بویه نام کردش. (مجمل التواریخ و القصص). و رجوع به ترک و ترک زاده (اِخ) شود.
- ترک زاده، ترک زاد. ابن ترک. فرزند ترک:
که این ترک زاده سزاوار نیست
کس او را بشاهی خریدار نیست.
فردوسی.
یکی ترک زاده چو زاغ سیاه
برین کوه بگرفت راه سپاه.
فردوسی.
و رجوع به ترک و ترک زاد شود.
- ترک زرد کلاه، آفتاب. (مجموعه ٔ مترادفات).
- ترک سلطان شکوه، آفتاب. (ناظم الاطباء).
- ترک سنان گذار، آفتاب. (مجموعه ٔ مترادفات).
- ترک شیرازی، ترکی که در شیراز بسر برد و گویا مانند ترک خطایی از نامهای محبوب است:
ز دست ترک خطایی کسی جفا چندین
نمی برد که من ازدست ترک شیرازی.
سعدی.
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
حافظ.
- ترک طناز، از اسمای محبوب است. (آنندراج). رجوع به ترک بدخواه و ترک دلکش شود.
- ترک ظلم پیشه، از اسمای محبوب است. (آنندراج). و رجوع به ترک خطای و ترک دلکش و ترک هندو خال شود.
- ترک فلک، کنایه از کوکب مریخ است و آفتاب را هم گفته اند. (برهان) (از غیاث اللغات). مریخ وآفتاب. (ناظم الاطباء):
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
هلال عید بدور قدح اشارت کرد.
حافظ.
- ترک گردون، کنایه از مریخ است. (آنندراج).
- ترک معربد، بمعنی ترک فلک است که کنایه از کوکب مریخ باشد. (برهان). مریخ. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترک فلک. (فرهنگ رشیدی).
- ترک نشین، جایی که ترکان سکونت کنند، چون دیهی ترک نشین یا محلی ترک نشین، یا قرای ترک نشین.
- ترک نیمروز، کنایه از آفتاب جهان آراست. (برهان). ترک چین، کنایه از آفتاب است. (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی).
- ترک وار، ترک مانند، مثل ترک:
تهمتن یکی جامه ٔ ترک وار
بپوشید و آمد نهان تا حصار.
فردوسی.
- ترک هندوخال، از اسمای محبوب است. (آنندراج). و رجوع به ترک طناز و ترک خطای و ترک دلستان شود.
- رخ ترک، رخ زیبا و دل انگیز:
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر به چین سر زلفت به خطا مینگرم.
سعدی.
|| در فهرست ولف اشعار زیر از فردوسی بمعنی غلام آمده است:
چو زان سو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال
به ترک آنگهی گفت زان سو گذر
بیاورتو آن مرغ افگنده پر
بکشتی گذر کرد ترک سترک
خرامید نزد پرستنده ترک.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 175).
ورا پنج ترک پرستنده بود
پرستنده و مهربان بنده بود.
فردوسی.
- ترک دواتدار، غلامی که دوات و قلم منشیان درباری را حمل کند: و بونصر ترجمه ٔ معما به ترک دواتدار داد، امیر بخواند و بنوشتند و به بونصر بازدادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445).
|| مجازاً بمعنی سپاهی. (غیاث اللغات). || در ترکی بمعنی شجاع و دلیر و سخت... در چینی تو کو در یونانی تورخویی. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
دل بازده بخوشی ورنه ز درگه شه
فردات خیلتاشی ترک آورم تتاری.
منوچهری.

ترک. [ت َ] (ع اِ) ج ِ تَرکه. (منتهی الارب). واحد ترکه. (از متن اللغه). تخمهای شترمرغ که جوجه از آنها درآید و در بیابان ترک شود. (از متن اللغه). و رجوع به ترکه و تریکه شود.

ترک. [ت ُ] (اِخ) ترکستان بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 298). ولایت ترکستان را نیز بطریق مجاز ترک می گویند. (برهان). ترکستان. (ناظم الاطباء):
اکنون فکنده بینی، از ترک تا یمن
یک چندگاه زیر پی آهوان سمن.
دقیقی.
که شد ترک و چین شاه را یکسره
به آبشخور آمد پلنگ و بره.
فردوسی.
بدانگه که بهرام شد جنگجوی
از ایران سوی ترک بنهاد روی.
فردوسی.
چه از روم و از چین و از ترک و هند
جهان شد مر او را چو رومی پرند.
فردوسی.
آنگاه کوههای سردسیر با برفها که میان هندوستان اند و میان زمین ترک. (التفهیم چ همائی ص 194).
افریدون که از جباران پارسیان بوده است. زمین را بخشش به سه قسم کرده است... پاره ٔ مشرقی که اندر او ترک و چین است پسرش را داد تور... (التفهیم ایضاً).
همی نگون شود از بس نهیب هیبت تو
بترک، خانه ٔ خان و به هند، رایت رای.
عنصری.
گر روم بدو سپاری و گر ترک
شاهنشه ری کنی غلامش را.
ناصرخسرو.
در هری این ساحری دیدی به ترک و روم شو
تا چلیپا سوختن بینی تو در چین و خزر.
سنایی.
کانعام شه که باج ستاند ز ترک و هند
بخشد هم اسب ترکی و هم فیل هندویی.
خاقانی.
رجوع به ترکستان شود.

ترک. [ت َ] (ع مص) دست بداشتن. (تاج المصادربیهقی). گذاشتن چیزی یا کسی را. (منتهی الارب). گذاشتن. (آنندراج). رها کردن، خلاء و منه: ترک فلان مالاًو عیالاً. (از اقرب الموارد) واگذار کردن چیزی را و رها کردن آن را. (از ناظم الاطباء). رها کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). با لفظ گرفتن و کردن و دادن و گفتن مستعمل. (آنندراج). فرو گذاشتن: و هر گاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند، هر آینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند و به ترک حسد بکوشد تا در دلها محبوب گردد. (کلیله و دمنه).
به ترک شر و باتیان خیردارم امر
همه مخالف امراست ترک و اتیانم.
سوزنی.
ترک احسان خواجه اولیتر
کاحتمال جفای بوابان.
سعدی.
تمنا کند عارف پاکباز
به دریوزه از خویشتن ترک آز.
سعدی (بوستان).
- امثال:
ترکت الرأی بالری، مثلی است در مورد ابومسلم مروزی:
آنکه می انداخت سر چون خیمه بر گردن به ری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب
کرد رو بر آسمان کای آسمان تدبیر چیست
آسمان گفتش ترکت الرأی بالری در جواب
سلمان ساوجی.
و اشاره است بدین داستان که منصور، ابومسلم را از مرو به بغداد طلبید و او نرفت منصور سوگندها خورد و عهدها گرفت که او را آزاری نرساند و از مرو به نیشابور و از آنجا به ری شد مؤلف مجمل التواریخ نویسد «چون به ری رسید، رأی و خرد آنجا بگذاشت و به همدان شد» و سرانجام به بغداد رفت و به امر منصور کشته شد.
ترک عادت موجب مرض است، نظیر: باشیر اندرون شده با جان بدر شود. و رجوع بامثال و حکم دهخداج 1 ص 257 شود.
- بترک فرمودن، بازداشتن. پرهیز دادن کسی از چیزی. منع فرمودن کسی از کاری: چندان که مرا... بترک سماع فرمودی. (گلستان چ یوسفی ص 94).
- بترک گفتن، رها ساختن. ترک گفتن. گذاشتن و درگذشتن از چیزی. دست بداشتن از خود یا چیزی یا کسی رجوع به ترک کردن و ترک گرفتن و ترک گفتن شود.
- ترک اولی، گناه پیغمبران در مذهب شیعه. گناه معصومین. چون انبیاء باید معصوم باشند از اینرو خطاهای آنان را گناه نمیگویند و ترک اولی می نامند مثلا خطئه آدم و ذوالنون و امثال آن همه ترک اولی باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ترک تکبیر، کنایه از چهارتکبیر نماز جنایز است. اشاره بفنای آثاری و افعالی و صفاتی و ذاتی. (انجمن آرا).
- ترک جان دادن، دست از جان بشستن. رها ساختن جان:
تو برو مصلحت خویش نگهدار که من
ترک جان دادم از آن پیش که دل بسپردم.
سعدی.
و رجوع به ترک دادن شود.
- ترک دنیا، زهد. زهادت. رهبه.رهبانیت. دست از علایق دنیا بداشتن. از دنیا و تنعمات آن دست کشیدن:
ترک دنیا به مردم آموزند
خویشتن سیم و غله اندوزند.
(گلستان).
|| (اصطلاح عرفانی)... خلاصی از تعلقات جسمانی و خواهش نفسانی و گشتن از ماسوی اﷲ بجذبات حقانی و ترک به این معنی عربی هم هست. (برهان). از عربی وارد فارسی شده. (حاشیه ٔ برهان چ معین). بمعنی جذبه ٔ الهی است که سبب کشش و کشش (؟) می گردد و موجب رفع دوئیت و جدایی و ایقاظ از خواب غفلت گردد:
معنی الترک راحت گوش کن
بعد از آن جام بلا را نوش کن.
مولوی.
|| کردن کاری، از لغات اضداداست. یقال ترکت الحبل شدیداً؛ ای جعلته. (منتهی الارب). و نیز بمعنی جعل کردن کاری، یقال ترکت الحبل شدیداً ای جعلته و قوله تعالی و ترکنا علیه فی الاَّخرین (قرآن 107/37)، ای اجرینا. (ناظم الاطباء). ابقای چیزی. (از اقرب الموارد). || بمعنی آنچه از راه سهو مانده باشد و بر کنار صفحه نویسند مجاز است. (آنندراج):
گم گشته ز تنگی دهنش همچو میانش
ترکیست از آن مصحف رخسار دهانش.
محسن تأثیر (از آنندراج).

عربی به فارسی

ترک

ترک , رهاسازی , واگذاری , دل کندن

فارسی به عربی

ترک

اترک، انشقاق، ترک، ترکی، خروج، شاب، شق، کسر، هوس

فرهنگ فارسی آزاد

ترک

تَرْک، (تَرَکَ -ُ) ترک کردن، باقیی گذاشتن، گذاشتن و غافل شدن،

معادل ابجد

ترک بند

676

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری