معنی تراز

لغت نامه دهخدا

تراز

تراز. [ت َ] (نف مرخم) مخفف ترازنده. زیبا و نیکو کننده. زینت و جمال دهنده. سازنده و کارساز:
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکت دار و کار ملک تراز.
فرخی.
- درع تراز، سازنده ٔ درع و جوشن:
ز چین زلف مه نیکوان چین و تراز
همیشه سلسله ساز است باد ودرع تراز.
قطران (از انجمن آرا).
- سپاه تراز، سپاهسالار. نگهدارنده و سازمان دهنده ٔ سپاه. فرمانده سپاه و لشکر:
ندیده هیچ حصاری چو تو حصارگشای
ندیده هیچ سپاهی چو تو سپاه تراز.
قطران.
- نقش تراز، سازنده ٔ نقش و نگار. نقاش:
چو آهوان ختن آن چراست مشک فشان
چو بت گران تراز این چراست نقش تراز؟
قطران (از انجمن آرا).

تراز. [ت َ] (اِ) اختلاف دارایی و بدهی در حساب. بالانس. (فرهنگستان).

تراز. [ت َ / ت ِ] (اِخ) شهری است در ترکستان که منسوب است بخوبان، و معرب آن طراز باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). شهری است از ترکستان نزدیک اسپیجاب. (فرهنگ رشیدی). شهری است از ترکستان. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شهری است از ترکستان که اهل آن بکمال حسن شهره ٔ آفاق اند. (غیاث اللغات):
یاد باد آن شب کآن شمسه ٔ خوبان تراز
بطرب داشت مرا تا بگه بانگ نماز.
فرخی.
همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان تراز.
فرخی.
اگر نگشت هوا جای آهوان ختن
وگر نگشت زمین جای بتگران تراز.
قطران (از انجمن آرا).
چو آهوان ختن آن چراست مشک فشان
چو بتگران تراز این چراست نقش تراز؟
قطران (از انجمن آرا).
ز چین زلف مه نیکوان چین و تراز
همیشه سلسله ساز است باد و درع تراز.
قطران (از انجمن آرا).
سخنم ریخت آب دیو لعین
به بدخشان و جام و تون و تراز.
ناصرخسرو.
رجوع به طراز شود.

تراز. [ت َ] (اِ) (اصطلاح فیزیک) اسبابی است که بوسیله ٔ آن سطوح افقی را می توان تشخیص داد، برای تعیین اختلاف ارتفاع دو نقطه نیزبکار میرود. از اقسام آن تراز آبی، تراز هوائی و تراز بنائی است. تراز آبی از دو لوله تشکیل یافته که بیکدیگر مربوطند و داخل آنها مملو از آب میباشد، سطح آب در هر لوله بواسطه ٔ خاصیت ظروف مرتبطه در روی یک سطح افقی است. تراز هوایی لوله ٔ خمیده ایست که در داخل آن مایع سریعالحرکتی ریخته اند و حباب هوائی نیز درداخل مایع در حرکت است، چون آلت را بر روی سطح افقی قرار دهند در منتهی حد انحنا که علامتی دارد میایستد. تراز بنائی مثلثی است متساوی الساقین که از رأس آن شاقولی آویخته شده که چون قاعده ٔ مثلث بر سطح افقی قرار گیرد انتهای شاقول بر وسط قاعده واقع میگردد.

تراز. [ت َ / ت ِ] (اِ) رشته ٔ ریسمان خام. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). رشته ٔ ریسمان خام و تار ابریشم. (انجمن آرا) (آنندراج). ابریشم خام. (ناظم الاطباء):
به جهد گر بجهانی ز سر کوه بکوه
به دود گر بدوانی ز برّ تار تراز.
منوچهری.
بچپ و راست مدو، راست برو بر ره دین
ره دین راستر است ای پسر از تار تراز.
ناصرخسرو.
ورجوع به تار تراز شود. || جمال و زیبائی. (ناظم الاطباء). علم جامه. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). بمعنی علم و جامه خصوصاً. (انجمن آرا) (آنندراج). نقوش جامه. (غیاث اللغات):
تراز زرین بر جامه ٔ ملوک بود
که ماند او را زرین تراز بر دیوار.
عنصری (از انجمن آرا).
|| بمناسبت عَلَم جامه، مطلق زینت و آرایش را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). زینت و آرایش عموماً. (انجمن آرا) (آنندراج). مجازاً، زینت و آرایش. (غیاث اللغات). زینت و آرایش. (ناظم الاطباء):
غزلی خوان چو حله ای که بود
نام خسرو برو بجای تراز.
فرخی.
|| سجاف جامه و طراز آستین و گریبان و زینتی است که قبل از این می کردند. رجوع به طراز شود. || درخت صنوبر. (جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). || مرحوم دهخدا در این بیت، برابری و تعادل معنی کرده اند:
کرد از گل تراز را پاسنگ
تا شکر بدْهدش برابر سنگ.
سنائی.
- هم تراز، برابر. همشأن. دو کس که در مقام و منزلت یا قدرت و قوت برابر باشند، همپایه و هم قوت. رجوع به ترازو (هم ترازو)، و بهمه ٔ معانی رجوع به طراز شود.

تراز. [ت َ] (اِ) حاصل جنسی که از گاو و گوسفند و بز و گاومیش ماده، عاید صاحب آن شود، چنانکه به تراز دادن گاو و گوسفند و غیره، دادن آنها بکسی، با شرط آنکه او سالی فلان مقدار روغن و غیره بصاحب آن بپردازد. دندانی دادن.

تراز. [ت َ] (ع اِ) بیماری گوسفند که درحال کُشَد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || موت ناگهانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد).

مترادف و متضاد زبان فارسی

تراز

هم‌سطح، هموار، آلت سنجش همواری سطح، سطح‌نما، آرایش، زینت، زردوزی، نقش‌ونگار، بالانس، تساوی، تعادل، مفاصاحساب، میزان، موازنه، صنوبر،
(متضاد) ناهموار

فارسی به انگلیسی

تراز

Flush, Even, Level, Spirit Level

فرهنگ عمید

تراز

ابزاری که به‌وسیلۀ آن پستی و بلندی سطح چیزی را معلوم می‌کنند، و آن عبارت از یک لولۀ شیشه‌ای است که مایعی با یک حباب هوا در آن وجود دارد و آن را در یک قاب یا پایۀ چوبی یا فلزی قرار داده و هرگاه آن را روی یک سطح افقی و هموار بگذارند حباب هوا در وسط تراز می‌ایستد و اگر در جای ناهموار و پست و بلند بگذارند حباب هوا به طرف راست یا چپ می‌رود،
(بانکداری) مبلغی معادل اختلاف بدهکار و بستانکار در حساب،
[قدیمی] زردوزی جامه،
[قدیمی] پارچۀ ابریشمی،
[قدیمی] نقش‌ونگار پارچه،
[قدیمی] زینت، آرایش،
* تراز کردن: (مصدر متعدی)
معلوم کردن پستی‌وبلندی سطح چیزی به‌وسیلۀ تراز،
هموار ساختن و برابر کردن پستی‌وبلندی سطح زمین یا چیز دیگر،

حل جدول

تراز

بالانس

زردوزی پارچه ابریشمی

نقش و نگار جامه

فارسی به عربی

تراز

اهانه، تدفق، مستوی، میزان

فرهنگ فارسی هوشیار

تراز

آلتی که بوسیله آن پستی و بلندی سطح چیزی را معلوم کنند

فرهنگ معین

تراز

(~.) [په.] (اِ.) پارچه ابریشمی.

زینت، نقش و نگار پارچه، ابزاری در بنُایی که به وسیله آن ناهمواری سطح چیزی را مشخص می کنند، مانده، تتمه، تفاوت بین کل اقلام بستانکار و بدهکار در هر حساب (حسابداری). [خوانش: (تَ) (اِ.)]

معادل ابجد

تراز

608

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری